به عشق جوانی کشورم جمهوری اسلامی ایران، همراه فرزندانم، نسل دهه نودیها و هزار چهارصدیها:
#رای_میدهم
✍آينــــــــــﮫ
#سعید_جلیلی
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
روز یکشنبه 17 تیر = روز اول محرم
♦طلب فرزند در روز اول محرم؛
ریّان بن شبیب گوید:
در اوّلین روز محرّم بخدمت امام رضا علیه السّلام رسیدم، حضرت فرمودند: آیا روزه هستى؟
عرض کردم: خیر،
فرمود: امروز، روزى است که زکریّا علیه السّلام پروردگارش را خواند و گفت: «رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ» (پروردگارا! فرزندى پاک به من مرحمت فرما، همانا تو دعاى بندگان را میشنوى- آل عمران: 38)
و خداوند دعاى او را مستجاب کرد و به ملائکه دستور داد که به زکریّا - که در محراب در حال نماز بود- بگویند که خدا به تو یحیى را مژده مى دهد، پس هر کس این روز را روزه بدارد و سپس دعا کند، خداوند همان طور که دعاى زکریّا را مستجاب کرد، دعاى او را نیز مستجاب مى کند.
📚بحار الأنوار (ط - بیروت) ؛ ج98 ؛ ص102
لیست را توی دست گرفتم و مصمم، با خودکار قرمز دور یک اسم، خط کشیدم:
«محمد علی»
دشمن صهیونیستی شده بود سبب خیر و با نشان دادن نقطه ضعف اصلیشان، انتخاب اسم را برایمان راحتتر کرده بود!
مهمانمان را کشتند؛ دست درازی به خاکمان کردند و بعد توییت زدند و نشانی دادند که کینه علی(ع) و خیبر دارند!
همین اعترافشان کافی بود تا بدانم سهم من از خونخواهی مهمان و دست درازی به خاک کشورم چیست؟
نگاهی به لیست انداختم. همه، اسامی زیبای اسلامی بودند و همین، انتخاب را برایمان سخت کرده بود.
اما حالا که مثل روز روشن شده که دلیل تمام تلاشهایشان در این سالها برای کم شدن جمعیت ایران چیست؛
حالا که آنها خوب میدانند، فرزندان این خاک، سربازان خیبری سپاه ظهورند و هدفشان نابودی صهیون!
حالا نوبت شلیک آتش انتقام است به قلب تلاویو...
اتش خشم توی دلم زبانه کشید.
جمله سخنران شبهای محرم، توی قلبم تکرار شد: «کینه علی داشتند و سر حسین را بر نیزه کردند.»
حالا سالها از آن واقعه میگذرد!
کینه علی همچنان در دل یزیدیان زمان است و دستشان به خون مسلمانان، رنگین!
انگار دوباره نوبت فتح خیبر رسیده...
فرزند پنجمم را نیامده نذر سربازی برای امام زمان کرده بودم و حالا برای این #سرباز_کوچک_سپاه_ظهور ، هیچ اسم رمزی مثل علی، نمیتواند دَرِ دژ دشمنی با سپاه محمد(ص) را از جا بکند!
لبخند زدم و زیر اسم زیبای پسرکم نوشتم:
«خیبر خیبر یا صَهیون
جَیْشُ مُحَمّد(ص) قادمون»
✍آينــــــــــﮫ
#سپاه_اخر_الزمانی_خیبر
#جهاد_فرزندآوری
https://eitaa.com/Ayenehmadari
https://ble.ir/ayenehmadari
جا نماندم...
چراغها خاموش بود، اما از روز برایم روشنتر بود که این دعا امسال برایم اجابتی ندارد. صدای مداح، توی حسینیه پیچید:
«خدایا به حق این شب عاشورا، امسال قدم زدن تو مسیر اربعین رو نصیب و روزیمون بفرما.»
صدایی توی سرم پیچید. صدای سوت بلندگو بود یا جیغِ زنی داغدار در وجودم؟ هرچه بود با صدای آمین جمعیت درهم پیچید، اشک شد و لرزان از گوشه چشم چکید.
مداح دوباره دعایش را تکرار کرد. آمین جمعیت این بار بلندتر بود و لبهای من همچنان بسته.
زن کناری دستها را بالاتر از صورت برده بود و صدای آمین گفتنش را از دستها بالاتر. همینطور که لبهایم به هم دوخته بود، ناخودآگاهم در تلاش برای باز کردن مُهر لبها دست و پا میزد. لابهلای پوشههای ذهنی، داشت دنبال سخنرانیهایی میگشت درباره انواع استجابت دعا.
میخواست کمی دلم را نرم کند به دعایی که این سالها به استجابت عینی نرسیده و دلخوشم کند به انواع دیگر استجابت.
تلاشش بی فایده بود. مُهر لبهایم همچنان باز نشد.
چشمها را بستم. انگار نمک پلکها، روی زخم قلبم پاشیده شده باشد، سوزشی عجیب به جانم افتاد.
برقهای هیئت روشن شد. سینی چای مقابلم بود. صدای زنِ کناری، توی گوشم پیچید:
-من که کوله اربعینمو از همین حالا بستم.
چای توی دستم بود و این بار به جای یک قند، دو قند میان مشتم؛ یکی برای گرفتن تلخی چای و یکی برای تلخ کامی جاماندگی.
صدای زن، داغ دلم را تازه کرد و مشتم را محکمتر. قندها، تاب نیاوردند و با عرق مشتِ بسته شدهام، آب شدند. چای تلخ را با کامی تلختر، سر کشیدم. نگاه زن به نگاهم گره خورد:
-چند ماهته عزیزم؟
آرام با سرش به سمت باری که توی وجودم جاخوش کرده، اشاره کرد.
دستمال مرطوب را کف دستها کشیدم تا جای پای قندهای آب شده را پاک کنم و گفتم هشت ماه.
چای سردش را بدون قند، یک نفس سر کشید:
-به سلامتی بغلش کنی.
خواستم با یک التماس دعا مکالمه را تمام کنم. اما باز صدایش توی گوشم پیچید:
-پس امسال اربعین کربلا نمیری؟
دست روی بارم گذاشتم و با پیشانی عرق کرده لبخندی تلخ زدم. خواستم بگویم گاو پیشونی سفید که میگویند همین است ولی حرف دلم روی زبان نیامده بود که این بار صدایش توی گوش نه، توی وجودم پیچید و انگار پتک شد روی قلبم:
-هشت ساله هر اربعین عازم میشم تا حاجت بگیرم. هشت ساله نذر میکنم اگه سال بعد خدا بهم یه بچه بده، اون سال اربعین یه نیازمند رو جای خودم عازم کربلا کنم. هشت ساله دعام اجابت نشده و داغ رو دلمه.
اشک از گوشه چشمش سر خورد و صاف چکید روی زخم دلم. سوزشی عجیب به جان چشمهایم افتاد، اشک شد و چکید روی باری که به جان میکشیدم.
نگاهش را دوخت به من و فرزند نیامدهام:
-من اعتقاد دارم این بچهها سربازای امام زمانن. اینا راه اربعینو به ظهور گره میزنن.
آهی سرد کشید. نگاهش را به استکان خالی مقابل دوخت. تلخندی زد و با انگشت اشاره، اشک خشک شده کنار چشم را پاک کرد.
-میدونم احتمالا از اینکه اربعین کربلا نمیری ناراحتی، ولی مطمئن باش بچهای که تو وجودت رشد میدی، یه روز با قدم زدن تو راه اربعین، هم قضای قدمهای امروز تو رو به جا میاره، هم نمیذاره راه اربعین تا ظهور، خالی بمونه.
جملهاش آن قدر سنگین بود که به اعماق ناخودآگاهم نفوذ کرد و جای تمام پوشههای سخنرانی جاماندگان اربعین را گرفت. لبخندی شیرین، بیاختیار گوشه لبم نشست. او هم لبخند زد و گوشه چشمهایش، چروکی ریز افتاد:
-من امسال تو مسیر کربلا جای شما هم چند قدم برمیدارم و واسه سلامتی خودت و تو راهیت دعا میکنم؛ تو هم روز اربعین، وسط زیارتت از راه دور، دست روی دلت بذار و دعا کن دامن منم سبز بشه و منم سال دیگه از راه دور، زیارت اربعین رو بخونم.
مُهر لبهایم باز شد. دستها بالاتر از صورت رفت و صدای آمین گفتنم بالاتر از آن. شاید این اولین باری بود که یک اربعین رفته، به یک جامانده التماس دعا میگفت.
✍آينــــــــــﮫ
#اربعین
#فرزند_آوری
#نسل_ظهور
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
سلام و خیر مقدم خدمت تمامی اعضا به خصوص اعضای تازه وارد🌹🌹
عزیزان فعالیت من در کانال به دلیل بارداری و مسایل حولش، کمتر شده
اما ان شاء الله بعد از تولد فرزندم (اواخر همین ماه ان شاءالله) دوباره پر قدرت کنارتون هستم 💪
به عنوان یه مامان پنج فرزندی😍
پس اگه دوست دارین در مورد نحوه مدیریت و کنار اومدن با شرایط و چالش هامون بیشتربدونین، ممنون میشم صبوری کنید و از کانال خارج نشین✌️
ازاول مهر کلی چالش داریم☺️
با یه نوزاد، یه فرزند دوسال و نیمه، یه دختر پیش دبستانی، یه کلاس اولی و یه کلاس چهارمی👀
اونم بدون کمکی از اطرافیان یا پرستار و... 😌
پس با ما همراه باشین تا کنار هم از تجربیات هم استفاده کنیم🌹
‼️فرمان جهاد صادر شد...
از روزی که رهبر عزیزمان حمایت و ایستادن در کنار مردم لبنان و حزب الله را بر همه مسلمانان فرض و واجب اعلام کردند، میان مردم و نیروهای انقلابی تکاپوی عجیبی راه افتاد.
هرکس در هر نقشی که هست، دنبال راهی برای اطاعت از این امر رهبری میگردد.
توی گروهی وارد شدم، تعدادی از مادران طلاهای خود را برای حمایت از لبنان بخشیده بودند. گروهی دیگر علاوه بر حمایت های مالی شخصی، با خانواده و اطرافیان تماس میگیرند تا کمک مالی بیشتری برای جبهه مقاومت و مردم لبنان جمع اوری کنند.
چند کانال هیات مذهبی هم، آدرس سایتهایی را برای اعزام به لبنان در قالب نیروهای امدادی و ... گذاشتهاند.
🔺یکی مالش را نذر جبهه مقاومت کرده، یکی اماده است جانش را در این راه بدهد.
آن ها که اهل ولایت شناسی هستند دیگر چون و چرا نمیکنند، همه یکصدا میگویند، رهبر امر کرده؛ واجب است... ✅
📌حالا میان این بحبوحه خواستم نکتهای را به مردم انقلابی و ولایی کشورم گوشزد کنم!
‼️مساله جبهه مقاومت این روزها، از دست رفتن سرمایههای انسانیست!
افرادی که سالها برای این جبهه تربیت شدهاند و حالا نبود هرکدامشان زخمی عمیق شده بر جان خسته لبنان و فلسطین و...! 😔
اینجاست که اهمیت تعداد افراد و #جمعیت یک جبهه مشخص میشود!
👈حالا لحظهای تصور کنید کشور ما نیروی انسانی کافی نداشته باشد؛ آن وقت برای حفظ کشور باید فرمانی از رهبر مسلمین صادر شود برای حمایت از ایران عزیزمان در برابر دشمنان!
‼️خدا آن روز را نیاورد که کشور پیر باشد و کفتارهای جهان به سمتش هجوم بیاورند...
اما از آن جایی که رهبری حکیم، سکاندار این کشتی ست، سالها قبل مساله #فرزند_آوری را به عنوان یک #جهاد مطرح فرمود و در تمام این سالها، در مناسبات مختلف، اهمیت مساله #جمعیت و #فرزند_آوری را بارها گوشزد کرد، چه در میان مسئولین، چه در میان مردم! ✅
اما ای سرباز ولایت، تو که حالا برای اطاعت از امر رهبر، حاضری از جان شیرینت، از مالت، از سرمایهات بگذری؛
تویی که حاضری لباس رزم، تن خود و عزیزانت کنی و به امر رهبر در برابر دشمن خونخوار بایستی؛
در این چندسال حواست بود که رهبر چندبار مساله #جهاد_فرزنداوری را تکرار کردند؟ 😔
⁉️اما واکنش تو چه بود؟
چند فرزند به فرزندانت اضافه کردی؟
نکند حرف رهبر را زمین گذاشتی و بهانه آوردی:
_بهانه مشکلات اقتصادی و سختی معیشت
_بهانه سختیهای دوران بارداری و مشکلات جسمی ناشی از آن
_بهانه امکانات رفاهی و آینده فرزندت
_بهانه سختی تربیت در این دوره زمانه
و بهانههایی برای برداشتن بار رهبر و ولی، از روی دوشت!
نکند روزی برسد که به خاطر این بهانهها، کشورمان پیر شود و با جمعیت کم، تاب مقاومت در برابر دشمن نداشته باشد! 📛
تا به حال به این فکر کرده ای که فرزندان تو، سرمایههای ایندهی جبهه مقاومتاند؟
چندسرباز برای این جبهه اماده کردهای؟
فرمان رهبر در خصوص جمعیت سالهاست صادر شده!
نکند خود را به خواب بزنیم و زیر پای دشمن بیدار شویم!
امروز وظیفه ما معطوف دو جبهه ست!
✅یکی ایستادن کنار مردم لبنان و حزب الله
✅یکی جهاد در جبهه #فرزند_آوری
از اهمیت این دو امر رهبر غافل نشویم تا مبادا فرصت تمام شود و دشمن بر ما مسلط شود. ❌
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
https://eitaa.com/Ayenehmadari
https://ble.ir/ayenehmadari
شکوفههای بهاری کلبهی صورتی
سر را میان دو دست میگیرم، چشمها را میبندم و فریاد میزنم.
_تورو خدا بسه، خفه شدم دیگه
پرت میشوم به بیست و چند سال قبل؛ دستها زیر چانه، جلوی تلویزیون کوچک مشکی، آرنجها را به زانو تکیه داده و با دهانی نیمه باز غرق تماشا شده بودم.
ماریلا کاتبرت به عادت همیشگی، پیشبند به کمر با موهای مشکی گوجهای، مشغول کارهای خانه بود و آنه، با آن موهای نارنجی زیبا، انگشتهای دو دست را توی هم قفل کرده، چشمها را بسته بود و یک ریز احساساتش را مثل شکوفههای صورتی توی هوای بهاری گرین گیبلز پخش میکرد. ناگهان حوصلهی ماریلا سر رفت. رو به آنه کرد و با صدایی بلند داد زد:
_بس کن آنه...دیوونهم کردی!
آنه اوه، ببخشیدی گفت و با پاهایی که از زانو برهنه بود، به سمت خانهی دایانا دوید. ماریلا پوفی عمیق کشید و سرش را به دو طرف تکان داد.
_از دست این دختر...
هربار با تماشای هر قسمت آنه، از دیدن کسی مثل خودم که میتوانست با یک نفس، یک کتاب حرف بزند، لذت میبردم. دوست داشتم حالا که خواهر ندارم، حداقل جای آنه بودم و دوستی مثل دایانا داشتم. ساعتها حرف میزدم و او با صدای لطیف خندهاش،با آن موهای بافته و با پاپیون قرمز، چفت شده کنار سرش، ذوق و شوق خرج حرفهای صدمن یک غازم میکرد. هم پای دیوانه بازیهایم میشد و برای دغدغههای کودکانهام ساعتها باهم اشک میریختیم. باهم پای رودخانهی نقرهای میرفتیم و از تمام دخترهای دهکده بدگویی میکردیم.
صدای گریهی محمد علی با صدای غرولند دخترها، دست افکارم را بست و محکم از رویای کودکی بیرون کشید.
فاطمه اسماء خودش را پرت میکند توی بغلم.
_من نمیخوام فردا برم مدرسه، آخه این سه روز خیلی کنار شما خوش گذشت. خیلی باهم...
معصومه زهرا خودش را به پهلوی دیگرم میکوبد و محکمتر بغلم میکند. اشکهاش توی چشم حلقه بزرگی زده و هر آن باید منتظر وقوع سونامی گریههاش باشم.
_آره منم نمیخوام برم. اصن راستش رو بخواین سر کلاس دلم تنگ میشه... راستش رو بخواین من دوست دارم...
رقیه زهرا سر هر دو غر میزند.
_بسه دیگه چقدر لوسین.
سرش را زیر پتو میکند و کم کم صدای فش فش بالا کشیدن بینی از زیر پتو بلند میشود. پوفی میکشم و کف دست را مثل تیمم، محکم از پیشانی تا چانه ام پایین میآورم.
_بچهها یه ساعته اومدید تو اتاق که بخوابین، هر بار صدام میزنین و همون حرفا رو میگید. بسه دیگه... بابا چهارساعت میرین مدرسه این کارا چیه دیگه؟!
صدای هق هق گریه هردوتاشان بلند میشود. فاطمه حسنا هنوز دو سال و نیمه است و همراه تمام وقتم. اما به تبعیت از خواهرهاش بغلم میگیرد و گریه میکند.
_منم فَدا مَدِسه، نمیلم.
محمد علی را روی شانه کمی بالاتر میبرم، تکانهای پاندولیام را بیشتر میکنم و آرام آرام به پشتش ضربه میزنم. لبخندی تصنعی میزنم هرچند دوست دارم بعد از این همه دلیل و دلداری، سرشان فریاد بزنم.
_دخترای من، به منم خوش گذشت این سه روز که مجازی بودید. ولی خوب باید برین مدرسه، یکم با دوستاتون باشین، چیزای خوب یاد بگیرین. اینهمه آدم از گذشته تا الان میرن مدرسه. شما هم مث اونا!
دیگه دلتنگی نداره.
سعی میکنم خودم را از بغلشان بیرون بکشم. حلقهی دستهاشان را کمی شل میکنم، اما باز محکمتر از قبل بغلم میگیرند و صدای جیک جیکشان بلند میشود:
_مامان... مامان
رقیه زهرا سرش را از زیر پتو بیرون میآورد و سرشان داد میزند: «بسه! خوابم میاد! من مث شما دوتا پیش دبستانی و کلاس اولی نیستم که فردا برم شعر بخونم و هدیه اموزش حرف (ز) بگیرم...فردا امتحان دارم، میفهمین چقدر کلاس چهارم سخته؟»
محمد علی بلندترگریه میکند. فاطمه حسنا گوشه پایین لباسم را میکشد.
_مامان، آب میدین؟
فاطمه اسما به سمت خواهرش چشم غره میرود.
_خوب تو بخواب، اصلا چیکار به ما داری؟ من مث تو بی احساس نیستم.
معصومه زهرا بیشتر مامان مامان میکند.
دیگ آبی توی سرم به جوش میآید. ضربان قلبم بالا میرود، دندانهایم چفت میشوند. محمد علی را توی گهواره میگذارم. سرم را بین دو دست میگذارم و فریاد میکشم: «بسّه دیگه...دیوونهم کردید، نخواستم احساساتتون رو. بگیرین بخوابین تا بیشتر عصبانی نشدم. آخه این مسخره بازیا چیه؟»
صدای فریادم من را یاد فریاد ماریلا میاندازد. حالا خوب حس و حال او را درک میکنم؛ چقدر سخت است یکی دائم وَر گوشَت حرف بزند و احساسات بروز بدهد، حتی اگر حرفهایش به لطافت شکوفههای صورتی باشد.
از اتاق بیرون میآیم.گریههاشان تبدیل به خندههای ریز شده...
_بچهها من هروقت مامان اینجوری عصبانی میشن خندهم میگیره...
معصومه زهرا میگوید و هر سه باهم میخندند.
محمد علی توی گهواره خوابش میبرد. دخترها ریز، پچ پچ میکنند، فاطمه حسنا آرام توی تاریکی خانه به سمتم میآید.
_مامان گَشنَم، آب...
چند دقیقه بعد دیگر صدای خنده و زمزمهای نیست.سرم را روی بالشت، کنار گهواره میگذارم و چشمها را میبندم. چیزی توی قلبم میلرزد و نم به چشمهایم مینشیند.
یاد حس و حال ماریلا میافتم بعد از رفتن آنه و سکوتی که گرین گیبلز را در خود غرق کرد.
آنه شرلی توی گوشم زمزمه میکند:
_چقدر مزرعهی صورتی کوچیکت، بعد از رفتن دخترها سرد و خاکستری میشه!
یادم باشد فردا قبل از رفتن به مدرسه یک دل سیر، شکوفههای صورتیم را بغل بگیرم...
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
سلام صبح پاییزیتون بخیر... 🍁
خیلی وقته نتونستم مطلب جدیدی بذارم...
درگیر چالشهای تولد فرزند جدید بودم 👶
و البته درگیر ویروسهای پاییزی😓
ممنون از دوستانی که این روزای کم فعالیت اینجا رو ترک نکردن و کنارمون موندن
و تشکر ویژه از عزیزانی که احوال پرسی کردن و علت کم کاری رو جویا شدن...🥰
ان شاء الله از این به بعد پر انرژی تر از سابق کنار هم هستیم🌹🌹
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام سلااام.
میلاد امام جواد علیه السلام رو خدمت تک تک شما همراهان عزیز تبریک میگم و یه تبریک ویژه خدمت پسردارای جمع😍
امسال روز پسر واسه ما خیلی متفاوته...☺️ امسال ما هم یه گل پسر تو خونه داریم که به یمن میلاد امام جواد علیه السلام تقدیم کنیم به محضر گل پسر حضرت مادر سلام الله علیها، حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف🌹🌹🌹
امیدوارم امام زمان عج الله، فرزندانمونو به سربازی در محضرشون بپذیرن و با دعای خیر ایشون ما و فرزندانمون عاقبت بخیر بشیم🤲
❤️ گل پسرای مهدوی، روزتون مبارک❤️
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari