eitaa logo
🇮🇷آزادی حجاب🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
9هزار ویدیو
218 فایل
@Azadyehejab ارتباط با ما @mohammady_seyyed
مشاهده در ایتا
دانلود
. امام صادق(ع) می فرماید: نوح دو هزار و سیصد سال زندگی کرد که 850 سال آن را قبل از بعثتش بود و 950 سال آن را در بعثتش بود درمیان قومش و 500 سالش را هم بعد از طوفان بود. او خانه ای برای خود ساخته بود که هر وقت در آن دراز می کشید پاهایش از در بیرون می آمد روزی عزرائیل آمد تا جان او را بگیرد.نوح(ع) در آفتاب نشسته بود.ملک الموت بر او سلام کرد ونوح(ع) جوابش را داد.ملک الموت به او گفت:ای نوح؛این همه عمر کردی.آیا سزاوار نبود که خانه ی خوبی برای خود می ساختی؟ نوح گفت: اگر می دانستم که این قدر عمر می کنم این خانه را نیز از برای خود نمی ساختم؛ ولی در آخرالزمان مردمانی می آیند که عمرشان از 70 یا 80 سال تجاوز نمی کند امّا خانه هایی برای خود می سازند که مانند کاخ است... برای چه آمده ای؟ ملک الموت گفت: آمده ام تا روح تو را بگیرم نوح(ع) گفت:به من فرصت بده تا به سایه بروم.عزرائیل اجازه داد.سپس گفت: ای ملک الموت،آنچه که در دنیا زندگی کرده ام مانند از آفتاب به سایه رفتن بود.پس بدانچه مأمور هستی انجام بده و حضرت عزرائیل جان نوح(ع) را گرفت. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ @dastane313
💥 برق سیلی دکتر زارعی به صورت رشوه دهنده! ✅ واقعی 🔹در مجلس هشتم زمانی که استیضاح کردان مطرح شده بود، فردی با لیستی از اسامی نمایندگان از وزارت کشور به مجلس آمده بود و به هر نماینده ای ۵ میلیون پرداخت می کرد و دو امضا می گرفت! یکی امضای دریافت مبلغ کمک هزینه و دیگری انصراف از استیضاح! 🔹هنوز با چند نماینده ارتباط نگرفته بود که دکتر فهمید. ایشان می گفت که بلافاصله نزد آقاتهرانی رفتم و کسب تکلیف کردم، آقاتهرانی گفت برو بزن توی گوشش و از مجلس اخراجش کن! 🔹دکتر زارعی نزد این دلال رفت و موضوع را پرسید، وقتی مبلغ را بهش تعارف کرد، چنان سیلی زد که برق سیلی مجلس را گرفت و فریاد زد برو بیرون، در مجلس رشوه می دهی؟! 🔹ایشان با این سیلی باب رشوه علنی در مجلس را بست. 🔹امیدواریم این عزیز الگوی عملی نمایندگان باشد. 🔹و اینگونه بود که برای تصویب لایحه بدبختی مردم، آن چنان می گریست. ✅ http://eitaa.com/joinchat/2315059211Cdc06065a5f
هدایت شده از 🇮🇷آزادی حجاب🇵🇸
🔸 خواهرم! قدر حجاب خود را بدانید! ✍️در این پست اشاره به بعضی‌مسائلی می شود که برای دوستان کم سن مناسب نیست🔞 🏫بنده در یک‌ مدرسه دولتی در لندن تحصیل کردم. مدارس دولتی هم عمدتا مختلط اند. 🔹کلاس دهم بودم یعنی چهارده یا پانزده سالم بود. هم کلاسی ها نیز هم سن من بودند. و طبیعتا موضوعی که بیشتر افکار بچه ها را مشغول می کرد، مسائل جنسی بود. و معمولا سر کلاس از این نوع مسائل حرف می زدند. و یکی از آزاردهنده ترین چالش هایی که باهاش مواجه شدم، همین‌ بود. این که هر روز باید سر کلاس می رفتم و روزانه برای هفت ساعت در محیطی قرار می گرفتم که از در و دیوارش همه اش مسائل جنسی شنیده می شد. این‌ از نظر روانی برای یک مسلمانی که دوست دارد پاک بماند، خیلی سخت است. 🔹یادم نمی رود. سر کلاس فیزیک بودم. در آن مدرسی که اختصاص به کلاس های علوم تجربی داشت. صندلی هامان مشخص بود. مدرس چند تا میز بزرگ داشت و هر میز حدودا هشت تا صندلی. به هر حال هم کلاسی هایی که دور میز بنده می نشستند همه شان پسر بودند. و از این پسر هایی که انگار شب و روز فقط در مسائل جنسی فکر می کنند. ↔️ بین میز ما و میز بغلی هم یک فاصله ای بود. جوری که اگر یواش‌حرف می زدید، هم کلاسی هایی که دور آن میز می نشستند، نمی شنیدند. 🔹 دور آن میز بغلی چند تا دختر می‌ نشستند. و اینها از نظر شخصیت، از بهترین های کلاس بودند. از ملیت های مختلفی هم بودند.‌ دو تا دختر سیاه پوست، یک دختر هندی، یکی اهل سری لانکا. به هر حال اینها هرگز در مورد چنین مسائل حرف نمی‌ زدند‌ و اصلا در این فضاها نبودند. 🔹 یکی‌ از این دختر ها محجبه بود. با روسری سر کلاس می‌ آمد و موهاش اصلا پیدا نبود. 🗣 آن روز سر کلاس پسرانی که دور میز من‌ نشسته بودند شروع کردند در مورد دخترانی که دور میز بغل بودند، حرف زدن. از هم دیگر سوال می کردند: تو حاضر هستی با اون‌‌ دختر آن عمل‌ را انجام‌ دهی؟! بعد بحث می‌کردند در مورد‌ دلائلشان... این خیلی برای بنده آزار دهنده بود. مخصوصا چون‌ این‌‌ دختر های هم کلاسیم اصلا دنبال این مسائل نبودند و بنده براشان احترام‌ قائل بودم. 🔸 به هر حال تک‌ تک این دختران را بحث کردند...‌تا نوبت‌رسید به آن خواهر محجبه مان. بنده هم منتظر بودم ببینم اینها چه‌ نظری خواهند داد! ولی هرگز‌ انتظار شنیدن‌ این حرف را نداشتم... 🚫 آن پسری که از‌ همه بدتر بود گفت: نه، من‌ هرگز چنین کاری‌ را با یک‌ دختری که روسری سرش باشه انجام‌ نمیدم! بقیه دوستانش هم تایید کردند که نمی توانستند تصور کنند که چنین عملی را با یک‌ دختر‌ محجبه انجام دهند! ❗️عجب... یعنی این قدر حجاب تاثیر دارد؟!! یعنی خداوند این قدر روی روان زن و‌ مرد مسلط است؟! یعنی حجاب خانم های مومنه، این قدر تاثیر دارد... که جلوی چنین افکاری حتی در ذهن یک مرد، می تواند بگیرد؟! این قدر زن را حفظ می کند و مردان‌ باطمع را مجبور می کند که او را یک‌ انسان مکرم‌ حساب کنند؟! ☪️ آن روز یک‌ درس بسیار ارزشمند تر از درس فیزیک یاد گرفتم! این که خداوند بهترین ها را برای بندگانش اراده کرده است‌ و اسلام هم‌ راه رسیدن به آن بهترین هاست. و این یک حقیقت فرا مکانی است. شرق و غرب ندارد. 🔶خواهرم! قدر حجاب خود را بدانید. و مطمئن باشید که تاثیرگزار است. خداوند می خواهد شما را در نگاه همه عزیز کند. شما این عزت را بپذیرید و سعی کنید مفهوم درست حجاب را به خواهران دینی و انسانی خود تبلیغ کنید! 🔻 کاملا حقیقی برگرفته از خاطرات یک @Sarbaazanemonji
🔷🔹گویند: روزی ابلیس خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید و گفت: اینجا را ترک نمی‌کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم، به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد...🐄 بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت... مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم💣 🔷🔹حال بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند یک رفتار یا یک کلام شان: چه مشکلات زیادی را ایجاد کرده! چه آتش اختلافاتی را که برافروخته! چه خویشاوندی هایی را که بر هم زده! چه دوستی ها وصمیمیت هایی را که از بین برده است! چه کینه ها و دشمنی هایی را به بار آورده! چه طراوتها و شادابی هایی را تیره و تار ساخته! وچه دل ها را که شکسته!💔 فقط یک رای به دادن و ملتی رو بدبخت کردن😁😁😁😁 🍃قبل از اینکه حرفی را بزنی و کاری بکنی و یا رای بدهی، حواست به کاری که می کنی باشد! 😈مواظب باش میخی را تکان ندهی! ╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ 📡به کانال آمرین بپیوندید👆
موتور یک شخص دزدیده شد، اما فردای آن شب دزد موتور را پاک و تمیز شسته جایی که دزدی کرده بود گذاشت. صاحب موتور وقتی موتورش را دید چشمش به نامه ای افتاد که در آن نوشته شده بود: خیلی شرمنده ام، معذرت میخواهم، موتور شما را بدون اجازه گرفتم، خانمم در حال زایمان بود و شب هنگام دیگر چاره ای نیافتم جز این که بدون اجازه موتور شما را بگیرم و خانمم را به نزديكترين بیمارستان ببرم، به فضل خدا مشکل رفع شد و خانمم بچه را سلامت به دنیا آورد و همه چیز سر جایش است و این کار بدون موتور شما بسیار سخت بود. از شرمندگی نمیتوانم به دیدار شما بیاییم اما امید است مرا ببخشید و این تحفه و یا شرینی ناچیزی که برایتان آماده کردم قبول کنید. صاحب موتور صندوقی که روی موتورش گذاشته شده بود را باز کرد دید که گُل، شرینی با یک کیلو پسته و بلیت سینما فیلم جدیدی به نام( آخرین سرباز ) و آنهم در بهترین سینمای شهر برای تمام خانواده به او هدیه نموده. صاحب موتور اشک های خوشی که با اندک تبسم جاری شده بود را پاک کرد و در دل خود گفت؛ خدا را شکر که اجر و ثواب را بدون زحمت برایم رساند، بعد همه خانواده رفتند سینما تا فیلم را بیبینند. وقتی برگشت به خانه دید که دزد تمام خانه را با خود برده و یک نامه جدید برایش گذاشته ، که در آن نوشته بود... چطور بود فیلمش قشنگ بود؟؟😅 خلاصه انتخابات نزدیکه، حواستون باشه گول وعده وعیدهای کسی رو نخورید 😅👌 مثل دفعه قبل!!!! @banooyetamadonsaz
🔻 حتما بخونید. خیلی درس آموزه 📌 یک رزمنده ، نقل نموده که ؛ در یک منطقه کوهستانی صعب العبور مستقر بودیم که برای جابجایی مهمات و غذا ، به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد. چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود وارد یگان شد. الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود. بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما برخی از مسئولین و سیاسیون چندین سال که اشتباهی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم نفهمیدن که، به کی دارن سواری می دهند! 💠 گروه رسانه‌ای تیمورا 🆔 @timoora
نخونی ضرر کردی واقعا 👇😍 🧕🏻 ☝🏻سوال یک دختربچه 🙋🏻‍♀️ ۹ساله شیعه ازمدیر خود 🤔 که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی بجز سکوت برایش نیافتند: 🤐 👈ما درکلاس ۲۴نفر هستیم، معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره🚶🏻‍♂️ به من میگه : خانم محمدی ، شما مبصر باش👀✍️ تا نظم کلاس بهم نریزه . . . وبه بچه ها میگه: بچه ها ، گوش به حرف مبصر کنید ، تا برگردم .👂🏻 شما میگید پیامبر(ص) از دنیا رفت وکسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد ، آیا پیامبر(ص) ، به اندازه معلم ما ، بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه . . . اسلامی به هم نریزد ؟!🤔 🙅‍♀️♂🙅🏻‍♀️ جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه: برو فردا با ولی ات بیا کارش دارم ، 👨👧 دانش آموز رفت وفرداش با دوستش اومد.👭 مدیرگفت: پس چرا ولیتو نیاووردی ، مگه نگفتم ولیتو بیار ؟ دانش آموز گفت: این ولیه منه دیگه .😉 مدیر عصبانی شدوگفت:😡 منظور من از ولی سرپرسته ، پدرته ، رفتی دوستتو آوردی؟👨🏫 دانش آموز گفت: نشد دیگه اینجا میگی ولی یعنی سرپرست ، پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی ولی شماست میگید معنی ولی میشه دوست . 👌🏻 بنازم به این بچه شیعه . اگر شیعه ای وعاشق علی و ولایت علی هستی تا میتونی این مطلب رو ارسال کن "یاعلی قول میدی اگه خوندی تو هر گروه هستی پخش کنی. .☺️☺️☺️✌️✌️✌️
📚داستان حبه انگور حاج اقای قرائتی نقل میکند: روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم: روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگویدلطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم. همسرش باخنده میگوید: من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود... مرد با تعجب میگوید: تمامش را خوردید... زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را... مرد ناراحت شده میگوید: یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید الان هم داری میخندی جالب است خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود... ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود... همسرش که از رفتارش شرمنده شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمی شنود. مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته... به او میگوید:یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید.... معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...، مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد. همسرش به او میگوید: کجا رفتی مرد... چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟؟ مرد در جواب همسرش میگوید..: هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم. همسرش میگوید چطور...مگه چه شده؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم.... مرد با ناراحتی میگوید: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند.... امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده، 400سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت... ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند... ⏳از الان بفکر فردایمان باشیم. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔅شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب‌ های خود مینویسد: «روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟ 🔻زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. 💠گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید! 👌شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره ‌اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمی‌دهم که چهره‌ی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود. 🌷چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.» ✅چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه‌ امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده‌ آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
👌آورده اند که دو گدا در خیابانی نزدیک _واتیکان_ کنار هم نشسته بودند. یکی نشان صلیب در جلوی خود گذاشته بود ودیگری علامتی به نام الله... 👌مردم که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه گدایی که پشت صلیب نشسته بود پول میانداختند. 👌کشیشی ازآنجا میگذشت مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که صلیب دارد پول میدهند و هیچکس به گدای پشت نام الله چیزی نمیدهد! 👌رفت جلو و گفت: *"رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است*. *پس مردم به تو که نام الله گذاشتی پول نمی دهند، بخصوص که درست نشستی کنار یه گدای دیگر که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو."* 👌گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و به فارسی گفت: *"هی "امرالله" نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟*" 👌مراقب باشید برای لجبازی با یکی، *سکه تان را در کلاه دیگری نیاندازید* 👌چون.....!! *انتخابات نزدیک است* و کلاهبرداران حرفه ای با شعارهای رنگین و فریبنده در کمین رأی شمایند تا با نیرنگ، نگذارند شما فرد لایق و متعهد و «اصلح انقلابی» را تشخیص دهید *«التماس تفکر وبصیرت و اطاعت از ولایت فقیه در معیارهای اصلح»*
کفاره برخی از گناهان چقدر زود پس داده می شه 👈اگر یادتون باشه اواخر فروردین 1399 اخبار تکان دهنده و های باور نکردنی از دفن جوجه های زنده منتشر شد. 👈در برخی اخبار گفتن که حدود 15 میلیون جوجه یک روزه زنده دفن شد. 👈بگذریم از نقش بی تدبیری و بی مدیریتی بی کفایت اما این نکته مهم رو هم نباید فراموش کنیم که این کار ظلمی در حق این حیوان های زبان بسته بود و نتیجه این ناسپاسی این شده که امروز برای دریافت یک باید ساعت ها در صف انتظار ایستاد ⭕️چه خوب است بگیریم و نسبت به نعمت های الهی ناسپاس نباشیم.
🔆 پاسخ کسانیکه تا می گی حجابت رو رعایت کن می گن دلت باید صاف باشه 🔴 دل باید صاف باشد 🔹اینگونه نقل می کنند که لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ! 🔸ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! 🔹ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ! 🔸ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی‌ خبر، ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزارﺍﻥ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﯼ، ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 🔹ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ. ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! 🔸ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭلی ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ. ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ... 🔹ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ! 🔸ﭼﺮﺍﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ: "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ! 🔺بهشت ‌را به بها دهند نه به بهانه... ‌نکته: هرچند این مطلب ممکن هست واقعا برای لقمان حکیم اتفاق نیفتاده باشد اما برای همه ما پند آموز است |🌿•• مَا‌يَفْتَحِ‌اللَّهُ‌لِلنَّاسِ‌مِنْ رَحْمَةٍ‌فَلَا‌مُمْسِكَ‌لَهَا اگہ من در مهر و رحمتمو بہ روت باز ڪنم هیچڪس نمے تونہ درا رو بہ روت ببندہ :) سورہ فاطر | آیہ 2
🔆 تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکه‌اش برای تو خواهند بود 👤آیت‌الله شیخ محمدتقی بهلول می‌فرمودند: ما با کاروان و کجاوه به گناباد می‌رفتیم. وقت نماز شد. مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار، می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. 🔸کاروان‌دار گفت: بی‌بی! دو ساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم. آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم. 🔹مادرم گفت: نه، می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. 🔸کاروان‌دار گفت: نه مادر، الان نگه نمی‌دارم. 🔹مادرم گفت: نگهدار. 🔸کاروان‌دار گفت: اگر پیاده شوید، شما را می‌گذارم و می‌روم. 🔹مادرم گفت: بگذار و برو. ✨من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم، دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا می‌رسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. 🔻لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان می‌آید. کنار جاده ایستاد و گفت: بی‌بی کجا می‌روی؟ 🔸مادرم گفت: گناباد. 🔹او گفت: ما هم به گناباد می‌رویم. بیا سوار شو. 🤲 یک نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکر. 💢 مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم. 🔸سورچی گفت: خانم، فرماندار گناباد است. بیا بالا، ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد. 🔹مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم! 💠در دلم می‌گفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. 🔅ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت. آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست و گفت: مادر بیا بالا، اینجا دیگر کسی ننشسته است. 🔘مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. ❤️اگر انسان بنده‌ٔ خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بيمه مى‌شود و خداوند تمام امور او را كفايت و كفالت مى‌كند. 💠 «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خداوند برای بنده‌اش کافی نیست؟» (سورۀ زمر: آیۀ ۳۶)
💥 فلسفه بلا و گرفتاری نگاه به بالا است 💥 🍓 روزی مهندس ساختمانی از طبقه ششم می‌خواست که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می‌زند، اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود. 🍓 به ناچار، یک تراول پنجاه هزار تومانی به پایین می‌اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند. کارگر تراول را برمی دارد و تو جیبش می‌گذارد و بدون این که بالا را نگاه کند مشغول کارش می‌شود. 🍓 بار دوم مهندس چند تراول به پایین می‌اندازد. و دوباره کارگر بدون این که بالا را نگاه کند، آن‌ها را بر می‌دارد و در جیبش می‌گذارد! 🍓 بار سوم مهندس سنگ کوچکی را پایین می‌اندازد و سنگ به سر کارگر می‌خورد. در این لحظه کارگر سرش را بلند می‌کند و بالا را نگاه می‌کند و مهندس کارش را به او می‌گوید. 🍓 این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمت‌ها را برای ما می‌فرستد، اما ما سپاسگزار نیستیم. اما وقتی سنگ کوچکی بر سرمان می‌افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند، به خداوند روی می‌آوریم. 👌 [وقتی بنده با نعمت از خدا فرار می کند و به سراغ و ارتباط با خدا نمی آید خداوند با گرفتاری او را به سوی خود می کشد] 🍓 پس سعی کنیم هر زمان که از پروردگارمان نعمتی به ما رسید با عبادت [و نماز] به او توجه کنیم و سپاسگزار باشیم، قبل از این که سنگی بر سرمان بیفتد. 📚 کشکول فرحزاد ، جلد ۱ ؛ صفحه ۸۷ @moshaverehtolue ❤️❤️❤️
پیرمردی با چهره‌ای زیبا و نورانی وارد مغازه طلا فروشی شد فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد. پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم! مرد زرگر قهقهه‌ای زد وبا ناباورانه گفت: درست است که چهره‌ای دلربا دارید اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین شکلی داشته باشد! درهمین حین، یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند. مرد زرگر از آنهاخواست که تا اوحساب کتاب میکند، در مغازه بنشینند. باکمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نشست. با تعجب از زن سوال کرد: که چرا دربغل شیخ نشستی؟ خانم جوان با تعجب گفت: کدام شیخ؟ حال شما خوبست؟ ازچه سخن میگوئی؟ اینجا کسی نیست. و با اوقات تلخی گفت: بالاخره طلا رابه ما میدهی یانه؟ مرد طلافروش با تعجب وخجالت، طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را گرفت و زوج جوان مغازه را ترک کردند. شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمی‌بیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق میشود. دوباره مرد و زن دیگری نیز وارد شدند و همان قصه تکرار شد!!! شیخ به زرگر گفت: من چیزی از تو نمیخواهم! این دستمال را بصورتت بمال تا رزق و روزیت بیشتر شود . زرگر باحالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به قصد تبرک به صورت مالید و نقش بر زمین شد. شیخ دروغین و دوستانش هرچه پول وطلا بود، برداشته و مغازه را جارو زدند! بعد از ۴سال همان شیخ دروغین با غل و زنجیر، همراه پلیس وارد مغازه شد افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت بازگو کردند. افسرپلیس گفت: برای اطمینان بیشتر باید دقیقا صحنه جرم را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر بو کشید و به صورت مالید و دوباره نقش بر زمین شد و این‌بار شیخ و پلیس دروغین و دوستانش، دوباره مغازه را جارو زدند! نتیجه: هرچهارسال یکبار، انتخابات تکرار میشود، وما ملت، همان زرگران غارت زده ایم. که فرق بین راستگو و دروغگو را نمیدانیم!!! 👌دوستان انتخابات نزدیکست، مراقب مغازه زرگری و رأی طلائی خودتان باشید. .
طرف یه نیسان گوجه قاچاق می کنه🍅🍅 گمرک دستگیرش میکنه بعد مدیر گمرک بهش میگه : جریمه ات اینه که یکی از جعبه های گوجه را بخوری! یارو شروع میکنه به خوردن گوجه و هی میگه : آخ بمیروم سیت ممدلی... بدبخت شدی ممدلی... دهنت سرویسه ممدلی! 🍃✨🌹🍃✨🌹🍃 مدیر گمرک بهش میگه : ممدلی کیه؟ میگه : ممدلی کاکامه با یه نیسان فلفل هندی🌶🌶🌶 قاچاق پشت سروم داره میاد!😅😂😛😡 عزیزان روز قیامت هم دقیقا همینطوره از هر چی بار زدی ، باید بخوری اگه بارت بهشتی باشه عشق و حال اگه جهنمی باشه آه و زار 🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 ❇️لهَا مَا كَسَبَتْ وَعَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتَ هر كس عمل شایسته‌ای انجام داده ، به سود اوست و هر كس مرتكب كار زشتی شده ، به زیان اوست. ان شالله که نیسان عمرمون فقط تو مسیر باربریِ برای بهشت کار کنه . آمین