eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
19 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: نمرود و ملکه جدیدش وارد شهر شدند اما قبل از ورود، پادشاه قاصدی به شهر فرستاده بود که درباریان و مترفین شهر به استقبال او و ملکه اش بیایند. مراسمی با شکوه با قربانی های فراوان در مقابل بت بزرگ شهر«مردوک» خدای خدایان برگزار شد و نمرود به همه اعلام کرد که سمیرامیس ملکه سرزمین بابل است و قصری را که در کنار برج بابل ساخته بود به ملکه تقدیم کرد‌. سمیرامیس، چند روز بعد از ورودش به شهر، از همه جا بازدید نمود و در آخر به قصری که به او بخشیده بود سر زد او با دیدن این قصر باشکوه که اتصال زمینی نداشت، فکری به ذهنش خطور کرد و دستور داد که بر بالای این قصر شش طبقه دیگر بنا کنند و نام آن را با تایید نمرود، باغ سمیرامیس نهاد. دوباره بردگان بیچاره مأمور به آوردن سنگ های عظیم از سرزمین های اطراف شدند، البته این بار کاروانی دیگر به راه افتاد و این کاروان مأمور به آوردن درختان و گیاهان نایاب از کل کره زمین شد، آنها به هر سرزمینی سر میزدند و از بهترین گلها و درختان آنجا تهیه می کردند و آن را به بابل می برند زیرا امر ملکه بود که این باغ که در هفته طبقه پایه ریزی شده بود، در هر طبقه اش درختان زیبا و گلهای مختلف و رنگارنگ کاشته شود و سنگتراشان هم مشغول ساختن ستون های بزرگی شدند که اتصال بین هر طبقه بود. روزها و ماه ها و سالها گذشت و بالاخره باغ سمیرامیس آماده شد و کاخ بزرگی در بالاترین نقطه یعنی هفتمین طبقه از باغ بنا شد، قصری بسیار زیبا و چشم نواز که هر کس در آنجا پا می گذاشت، کل شهر را زیر پایش میدید و بر همه جا احاطه داشت. داخل هر طبقه از این باغ، فواره ها و آب نماهای بسیار شکیل و زیبا که هنر دست هنرمندان بابل بود، وجود داشت. این باغ، یک نوع رؤیا در واقعیت بود و کم کم آرزوی هر بیننده ای شد که یک لحظه پا درون این باغ گذارد. سمیرامیس جشن های مختلف در این باغ برگزار می کرد، البته هر کسی اجازه ورود به این باغ را نداشت و کسانی از بزرگان و متمولین که سعادت حضور در آن باغ را پیدا می کردند، برای اغیار سخن ها و تعاریف بسیار از زیبایی های باغ می گفتند‌. کم کم این باغ در نقاشی های نقاشان و شعر شاعران نمود پیدا کرد و مردم حاضر بودند هر کار سختی را انجام دهند و در عوض یک لحظه پا به این باغ زیبا و رؤیایی گذارند به طوریکه بعد از گذشت چند سال، باغ سمیرامیس و برج بابل، تبدیل به دلالت فرهنگی بابلیان شد و ابلیس از این موضوع بسیار خوشحال بود، چرا که این باغ و آن برج، تماما مروج بت پرستی یا بهتر بگوییم شیطان پرستی بود و در این فرهنگ «خدای یکتا» و «یکتا پرستی» جایی نداشت. دوباره اجنه در قالب بت ها با مردم سخن می گفتند و کاهنان شهر با همین ترفند بر اعتقادات مردم سوار بودند و بزرگ کاهنان که «آزر» نام داشت، کارگاه بت تراشی عظیمی به راه انداخته بود و عجیب اینکه مردم انقدر در خواب غفلت بودند که بت هایی را که آزر و شاگردانش می تراشیدند، با پول خود می خریدند و به خانه می بردند و به چشم خدایشان به آن مجسمه بی جان، نگاه می کردند و او را عبادت می نمودند و در حقیقت ابلیس را که پشت تمام اینها بود می پرستیدند. اوضاع بر همین منوال بود که خبر آمد خبری در راه است و ابلیس از این خبر مستاصل شد و ابلیسک ها را برای جلسه ای فوق العاده اضطراری دور خود جمع کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: همه جا را اجسام سیاه و مخوف و شاخدار پر کرده بود و در صدر مجلس ابلیس در حالیکه بی قرار بود و مدام از این طرف به آن طرف می رفت مشاهده میشد. ابلیس بعد از کمی قدم زدن بر جای خود ایستاد و رو به ابلیسک هایی که به او خیره شده بودند کرد و گفت: گویا جنگ بزرگی در پیش داریم، آن زمان که در آسمان هفتم بودم، خبر این جنگ را شنیدم و اینک با تولد پیامبری دیگر، قرار است هر چه در طول این سالها رشته ایم، پنبه شود و از بین رود. در این هنگام صدای ابلیسکی از میان جمع بلند شد و گفت: ای سرورم! مگر قرار است چه شود که اینچنین پریشانید؟! آیا کار ما از زمانی که طوفان نوح به پاشد و همه بنی بشر به جز تعداد اندکی مومن به الله، از میان رفتند،سخت تر است؟! ابلیس نفس بدبوی خود را بیرون داد و‌گفت: آری که سخت تر است، آن زمان که آدم ابوالبشر به زمین آمد و به امر خدا مناسک الله را به فرزندانش عرضه داشت، کار ما راحت بود و ما هم سکه بدل آن مناسک را علم کردیم و به جنگ با او برخاستیم، انبیاء الهی بعد از آدم آمدند و برای همان مناسک تبلیغ کردند و سپس در زمان نوح، این پیامبر مناسک الهی را مانند دانه های یک تسبیح به هم پیوند زد و به حکم خداوند شریعت الهی را آورد و به شیعیانش و مومنین به خداوند، ابلاغ کرد و ما هم در مقابلش شریعت خودمان را به راه انداختیم و این دو شریعت در تقابل با هم قرار گرفتند تا این زمان، اما اینک خداوند اراده کرده تا پرده ای دیگر رو کند و این بار می خواهد پیامبری پا به عرصهٔ وجود بگذارد که آن مناسک و ان شریعت را به مرحله اقامه برساند، همانا اقامه دین خدا همان دمیدن روح در کالبد دین است، زمانی که دین خدا اقامه شود یعنی احکامی برای مناسک و شریعت وضع می گردد و تمام بنی بشر باید دین را با احکامش اجرا کنند و این زمان است که کار ما بسیار دشوار است... ابلیس اندکی ساکت شد و ابلیسکی دیگر سوال پرسید: پس تکلیف ما چیست؟! بهتر نیست ما هم مانند گذشته در مقابل اقامه دین یکتا پرستی، شریعت خودمان را اقامه کنیم؟! ابلیس سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: ما می توانیم چنین کنیم، اما کاری بسیار سخت و طاقت فرسات و درصد موفقیتش کم است، ما باید اینک تمام تلاشمان را کنیم که اراده خداوند پیروز نشود و اصلا دین خدا، نتواند به مرحله اقامه برسد.. ابلیسکی دیگر با لبخندی که بر صورت زشتش نشسته بود، از جای برخواست و گفت: این که راهی دارد بسیار ساده، ما باید از تولد پیامبری که قرار است اقامه دین خدا را نماید، جلوگیری کنیم، درست است امر خداوند در هر صورت اجرا می شود اما با این کار ما برای خودمان زمان می خریم. ابلیس سری تکان داد و گفت: آفرین! در حال حاضر بهترین راه همین است، پس به آن ابلیسک اشاره کرد و گفت: حال که چنین پیشنهادی دادی، خود مأمور به انجام آن بشو... ابلیسک دست بر چشم گذاشت و گفت: سمعا و طاعتا فقط منطقه ای که قرار است این پیامبر پا به دنیا گذارد کدام منطقه است. ابلیس چشمانش را به جایی دور خیره کرد و گفت: «بابل»، سرزمینی که ما در آنجا بیش از هرجای دیگر قدرت داریم و مردم همگی سر بر آستان ما میسایند، همانجا که کاهنانش با علم نجوم سحر می کنند. ابلیسک خنده ای کرد و گفت: نجوم که یک سرش به ما اجنه ختم می شود، پس کارمان راحت است‌. ابلیسک که مأموریت خود را از ابلیس دریافت کرده بود، سربازانی به دنبالش انداخت و خود را به برج بابل و معبد مردوک رساند و زمانی رسید که «آزر» بزرگ کاهنان بابل مشغول تقدیس مردوک بود.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: ابلیسک به همراه جنودش وارد معبد بابل شد، چند جن را به خوابگاه سمیرامیس و تعدادی هم به خوابگاه نمرود فرستاد تا همه با هم و هماهنگ پیش بروند. در هنگام ورود ابلیسک به معبد ، آزر مشغول تقدیس بت ها بود، چرا که قبل از آمدن آنان، به آسمان نگاه کرده بود و طرز قرار گرفتن ستاره ها به او می فهماند که اتفاقی در شرف وقوع است و آزر برای پی بردن به راز این اتفاق می بایست دست به دامان بت ها و یا بهتر بگوییم اجنه ای که در پشت آن بت ها مخفی شده بودند میزد و راز ترتیب قرار گرفتن ستارگان را از آنها می پرسید، با ورود ان ابلیسک و جنودش به معبد، آزر آشکارا یکه ای خورد و صورتش به عرق نشست و کاملا حضور اجنه را احساس می کرد. آن ابلیسک به جمع اجنه ای که پشت بت های معبد پناه گرفته بودند رو کرد و گفت: گویا قرار است نطفه پیامبر بزرگی که نابودگر ماست منعقد شود و من مامورم که این خبر را به بزرگ کاهنان بدهم تا جلوی انعقاد و تولد این پیامبر را بگیریم. جنی که در قالب مردوک پنهان شده بود خود را بیرون کشید و گفت: از زمان نوح به بعد پیامبران زیادی آمدند، چرا برای آنها اینچنین عمل نکردید؟! ابلیسک نفسش را بیرون داد و گفت: چون آنها به خطرناکی این پیامبر نبودند، گویا این پیامبر قرار است که دین خداوند یکتا را اقامه کند و اقامه دین یعنی برپایی حکومت خدا ، یعنی عمل مو به مو به تمام احکام الهی و اجرای دین خدا توسط تمام کسانی که ایمان می آورند و اگر چنین شود، حکومتی که الان در دستان ماست، از بین خواهد رفت. آن جن، سری تکان داد و از جایگاهش خارج شد و ابلیسک به جای او نشست. در این هنگام آزر وردی خواند و سپس خواسته اش را بر زبان آورد: ابلیسک از درون بت فریاد برآورد: وای برشما! ستارگان آسمان خبر از انعقاد نطفه پسری میدهند که اگر متولد شود و پا به عرصه وجود گذارد، تمام خدایان شما را نابود می کند، همه کاهنان را خوار می نماید و حکومت بابل را در هم می شکند، بدانید و آگاه باشید که شما فقط تا تولد او می توانید زنده باشید و اگر او متولد شود دیگر نه اثری از شما و نه حکومت و نه خدایانتان خواهد بود، پس کاری کنید که این پسر، هرگز به این دنیا پا نگذارد. ابلیسک این حرف را زد و ساکت شد، آزر که از شنیدن این خبر بسیار ناراحت و سردرگم شده بود، بدون اینکه ادامه مراسم را انجام دهد، با حالتی سراسیمه به سمت قصر نمرود حرکت کرد. درست است که شب به نیمه رسیده بود، اما این خبر آنچنان وحشتناک بود که می بایست در همین لحظه به گوش نمرود برسد. آزر به دلیل اینکه بزرگ کاهنان معبد بابل و البته ماهرترین منجم این سرزمین محسوب می شد، اجازه داشت در هر ساعتی از شبانه روز به قصر نمرود برود و اخبار را به او رساند. آزر وارد قصر نمرود شد و نگهبانان ورود او را به نمرود اطلاع دادند، نمرود آزر را به خوابگاهش احضار کرد. آزر وارد خوابگاه نمرود شد، نمرود درحالیکه روی تخت نشسته بود و پتویی ابریشمین و نرم بر روی پاهای خود داشت و به متکایی زر دوزی شده تکیه کرده بود، با چشمانی پف آلود به آزر خیره شد و گفت: چه شده ای کاهن اعظم که این وقت شب ما را از خواب بیدار کردی؟! گرچه اینک خوابی بسیار وحشتناک دیدم، خوابی که در آن از زمین و آسمان بر من آتش میریخت و من توان نجات خود را نداشتم، می خواستم خودم، تو را به حضور بخواهم و تعبیر خوابم را بپرسم که خود آمدی... آزر تعظیم کوتاهی کرد و گفت: عذرخواهم که بی موقع مزاحم استراحتتان شدم، کاملا مشهود است آن خواب شما در راستای خبری ست که من دارم. نمرود چشمانش را ریز کرد و همانطور که پاهایش را جمع می کرد گفت: چه خبری؟! زودتر بگو.. آزر گلویی صاف کرد و در همین لحظه درب خوابگاه را زدند، گویا برای ملکه دربار هم موضوع مهمی پیش آمده بود و او نیز خواستار دیدار نمرود بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: سمیرامیس هم وارد اتاق شد و روی کرسی طلایی رنگی که کنار تختخواب نمرود به چشم می خورد، نشست، او ساعتی قبل با اجنه ای که همیشه در خدمتش بودند ارتباط گرفته بود و حرفهایی شنیده بود و اینک در خواب هم همان حرفها به او القاء شده بود. جمعشان جمع بود که آزر لب به سخن گشود، ابتدا از ترتیب قرار گرفتن ستارگان در آسمان و پیامی که در پی داشتند گفت و سپس از رمز گشایی این ترتیب گفت و در آخر به نمرود هشدار داد که قرار است نطفه کودکی منعقد شود که حکومت بابل را در هم میشکند و بساط بت پرستی را بر میچیند. نمرود با حالتی افروخته رو به آزر گفت: راه حل چیست؟! آزر می خواست حرفی بزند که سمیرامیس گفت: نباید بگذاریم اصلا این نطفه منعقد شود. آزر سری تکان داد و گفت: بلی! تنها راهش همین است! از تولد این کودک جلوگیری کنیم. نمرود با ضربه ای ناگهانی پتو را به کناری پرتاب کرد، از جا بلند شد و همانطور که لباس ابریشمین و فاخرش را صاف می کرد، دستانش را پشت سرش حلقه کرد و شروع به قدم زدن نمود و بعد از یک دور که عرض اتاق بزرگ خواب را پیمود، جلوی پنجره مشرف به حیاط قصر ایستاد و با صدای بلند فریاد زد: حکم می کنیم از فردا تمام مردهای این شهر را از زنانشان جدا کنند، مردها در یک قسمت شهر و زنها در طرف دیگر شهر، هیچ مردی حق ورود به قسمت زن ها را نخواهد داشت، این وضعیت تا برطرف شدن خطر انعقاد نطفه آن کودک ویران گر ادامه خواهد داشت و سپس رو به آزر کرد و ادامه داد: و تو ای کاهن اعظم و منجم حاذق! مأموری که هر لحظه اوضاع آسمان و ستارگان را رصد کنی و هر وقت این خطر رفع شد یا احیانا نطفه ای منعقد شد به ما خبر دهی... آزر دست بر چشم نهاد و گفت: همان کنم که امر پادشاه بزرگ و قدرتمند بابل است و مطمئن باشید ما اجازه نخواهیم داد تا هیچ زنی در این شهر حتی بوی مردش را حس کند. سمیرامیس لبخندی زد و گفت: این بهترین کار است. آزر که حالا دستور را دریافت کرده بود اجازه مرخصی گرفت و از خوابگاه نمرود بیرون آمد. آزر روی حیاط قصر بود که صدای آشنایی از پشت سر شنید: سلام جناب آزر! آزر رویش را برگرداند و قامت دامادش تارخ را که یکی از نگهبانان قصر نمرود بود دید. آزر همیشه تارخ را دوست میداشت و او را برتر از تمام دامادهایش می دانست، چرا که تارخ اخلاقی بسیار نیکو داشت و انصاف و امانتداری تارخ زبانزد همه بود. آزر ایستاد و گفت: و سلام بر تو ای تارخ شجاع و جوانمرد! تارخ با تواضع قدمی پیش گذاشت و آرام گفت: چه شده که در این موقع شب به قصر آمدید؟! آیا اتفاقی افتاده؟! آزر که همچون چشمانش به تارخ اعتماد داشت سرش را به گوش تارخ نزدیک کرد و آهسته گفت: اتفاقی نیافتاده، اما گویا قرار است بیافتد، مردوک بزرگ و علائم ستارگان اسمان خبر از انعقاد نطفه طفلی را می دهد که گویا مقدر شده بنیان حکومت نمرود را برکند، قرار است از فردا تمام زنان این شهر را از همسرانشان جدا کنیم. تارخ نفسش را آرام بیرون داد و گفت: چه طفلی! و چه تصمیم خردمندانه ای... آزر سرش را تکان داد و گفت: این راز را به کسی بازگو نکن و الان هم برگرد سر پستت... تارخ سری تکان داد و گفت: خیالتان راحت به کسی نمی گویم، ممنون که مرا امین خود دانستید. آزر همانطور که از تارخ دور میشد زیر لب زمزمه کرد: باید از فردا سخت تلاش کنیم. تارخ همانطور که با قدم های شمرده به مکان نگهبانی اش بر می گشت، سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدا را شکر، بالاخره کسی خواهد آمد تا بساط بت پرستی را براندازد و خداوند خوب می داند که چگونه پیامبرش را از مکر اینان حفظ کند. تارخ و همسرش بونا(نونا) هر دو یکتا پرست بودند، اما به خاطر حفظ جانشان تقیّه کرده بودند و در سرزمین بابل کسی نمی دانست که بونا دختر کاهن اعظم بابل و تارخ داماد او، به دین یکتا پرستی هستند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: صبح زود بود، آزر از اجنه سوال کرد و مطمئن شد که هنوز نطفه ان کودک منعقد نشده است، پس کاهنان معبد بابل به همراه دسته ای از سربازان نمرود در کوچه پس کوچه های شهر راه افتادند و در هر خانه ای را می زدند و امر نمرود را اجرایی می کردند. مردها را از زن هایشان جدا می نمودند. همزمان تعدادی از جارچیان حکومت هم، در همه جا می گشتند و حکم نمرود را مبنی بر جدایی زن ها از همسرانشان اعلام می کردند. شهر در شوک بزرگی فرو رفته بود و همگان متعجب از این دستور ناگهانی پادشاه بودند، اما هیچ کس را جرأت مخالفت با امر پادشاه نبود. به دستور پادشاه خیمه گاهی بزرگ بیرون شهر بابل برپا شد و تمام مردان شهر را چون اسیران جنگی در این اردوگاه جای دادند، هیچ کس حق نداشت قدمی از اردوگاه بیرون نهد و به شهر نزدیک شود و هر کس تخطی می کرد، بدون تعارف و حکم قبلی درجا سر از تنش جدا می کردند. مردم که خوب از سنگدلی نمرود باخبر بودند، سعی می کردند خلاف دستور او عمل نکنند. حالا در شهر هیچ مردی وجود نداشت،فقط تعداد انگشت شماری از نگهبانان قصر که انها هم می بایست بیست و چهارساعته در قصر حضور داشته باشند و خروج آنها از قصر برابر بود با خیانتشان و آنها نیز اگر از قصر خارج می شدند، حکم مرگ خود را امضاء می نمودند. نزدیک یک نیم روز بود که مردان از زنانشان جدا شده بودند و در شهر جز کاهنان و پسر بچه های خردسال، مردی وجود نداشت. چون این دستور ناگهانی بود، خیلی از ملزومات اردوگاه فراهم نبود و حالا مردهای اسیر شده در خیمه گاه اذوقه، خصوصا نان می خواستند. پس می بایست آرد از جایی فراهم شود، موجودی آرد انبار قصر در حدی نبود که بتوان لشکر مردان گرسنه شهر بابل را سیر کند، پس باید فکری می کردند. به تدبیر مشاوران پادشاه تعدادی سرباز معتمد می بایست به در خانه ها بروند و از آردهای انبار شده در خانه ها برای مردان آنها می ستادند، اما نمرود به هیچ کس اعتماد نداشت و برای این امر با آزر بزرگ کاهنان معبد به شور نشست. آزر رأی نمرود را تایید کرد و‌گفت: در این زمانه خوف و خطر نمی شود به هیچ‌کس اعتماد کرد، چرا که ممکن است همان فرد منتخب، پدر آن کودک باشد، پس نظری داد که مورد قبول نمرود قرار گرفت و گفت: همه ما کاهنان به هم گره خورده ایم و در دین و آیین پرستش مردوک متحدیم پس بهتر است افرادی که داخل شهر به در خانه ها می روند همین کاهنان و نزدیکان آنان باشند. نمرود این نظر را قبول کرد و آزر به معبد آمد و به تمام کاهنان دستور داد که چند گروه شوند و هر گروهی به محله ای بروند و آرد مورد احتیاج را جمع آوری کنند. نمرود و اطرافیانش مکر کردند اما از آنجا که مکر خداوند بالاترین مکرهاست و اراده اش فوق اراده هاست و اگر بخواهد اتفاقی بیافتد حتما می افتد، یک نفر در جمع کاهنان بود که مامور به این امر شده بود اما کاهن نبود، او کسی جز تارخ داماد آزر که آزر به او همچون چشم خود اطمینان داشت، نبود. آزر و نمرود هیچ وقت به مخیله شان خطور نمی کرد که آن کودک از نسل تارخ باشد‌. پس تارخ هم به همراه کاهنان مامور جمع آوری آرد شد و اتفاقا محله زندگی خودش جز قسمتی بود که او می بایست مراجعه کند. تارخ به محله خود رفت و در فرصتی مناسب با همسرش بونا خلوت نمود و آنچه که نمرود و آزر از آن ترس داشتند به وقوع پیوست. آرد جمع آوری شد و به محل اردوگاه رسید، شب به نیمه رسیده بود و بوی نان تازه در اردوگاه پیچیده بود. آزر بعد از روزی پر از کار و مشغله به بالای برج بابل رفت و در اوضاع ستارگان دقیق شد، به ناگه یکّه ای خورد و با شتاب خود را به معبد و بت مردوک رساند. آن وقت شب کسی در معبد نبود، آزر از ابلیسکی که درون بت مردوک پنهان شده بود در رابطه با قرار گرفتن ترتیب عجیب ستارگان سوال کرد، ناگاه صدای خشمگین در سالن بزرگ معبد پیچید: ای مفلوکان ضعیف، نتوانستید کاری از پیش ببرید، چون نطفه ان طفل منعقد شد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: آزر با شنیدن این حرف، گویی آتش گرفته باشد، مدام و بی هدف عرض سالن بزرگ معبد را می پیمود و چیزهایی زیر لب زمزمه می کرد، او نمی دانست که این خبر را چگونه به نمرود بدهد. در همین حین تقه ای به درب نیمه باز معبد خورد و پشت سرش تارخ سرش را از بین درب داخل آورد و تا چشمش به آزر افتاد گفت: سلام جناب آزر، اینجا تشریف دارید؟! آزر با قدم های بلند به در نزدیک شد و گفت: اینجا چه می کنی تارخ؟! مگر نباید اینک در قصر باشی؟! تارخ روبه روی او ایستاد و گفت: پادشاه سراسیمه از خواب بیدار شد و کسی را به دنبالم فرستاد تا شما را پیدا کنم و به نزد ایشان ببرم. آزر آهی کشید و گفت: برویم، چاره ای ندارم باید در هرصورت این خبر وحشتناک را باید به پادشاه بدهم. تارخ همانطور که همقدم با آزر از پله های عریض و سنگی برج بابل پایین می آمد گفت: چه خبری است که اینقدر ترس از گفتنش دارید؟! آزر آهی کشید و گفت: آنهمه بگیر و ببند امروز و زحمتمان هدر رفت و آنچه که نمی بایست بشود، شد. تارخ با حالتی نگران گفت: چه شده؟! اگر امکان دارد برای من نیز بگویید، من به کسی نخواهم گفت... آزر دستانش را پشت سرش قفل کرد و گفت: به تو اطمینان دارم همانطور که مورد اعتماد تمام مردم شهر هستی، آن کودک که گفتم قرار است بیاید و کاخ نمرود و حکمرانی مردوک و سروری کاهنان را از بین ببرد و برای اینکه از انعقاد نطفه اش جلوگیری کنیم، زنان را از همسرانشان دور کردیم، گویا نطفه اش منعقد شده است. تارخ با لحنی آرام گفت: آه! پس این واقعه رخ داد! آزر سری به نشانه تایید تکان داد و اصلا متوجه نشد که لبخندی روی لبان تارخ نشست و همانطور که نگاه به آسمان می کرد بی آنکه بداند آن کودک، فرزند اوست زیر لب گفت: خدایا شکرت! آزر این بار پا به تالار بزرگ قصر سمیرامیس گذاشت، گویا نمرود امشب آنقدر خوشحال بوده که می خواسته در اینجا بیاساید و کل شهر بابل را زیر پایش ببیند و شراب بنوشد و جشن بگیرد اما نتیجه اش شده کابوسی هولناک... نمرود به محض ورود آزر، چون اسپند از جای جست و‌گفت: ای کاهن اعظم! چه خبر از ستارگان آسمان؟! امشب لحظه ای چشم بر هم نهادیم که دوباره همان خواب وحشتناک را دیدم. آزر همانطور که سرش را پایین انداخته بود و سنگ های مرمرین کف تالار خیره شده بود گفت: قربان! اینک از رصد ستارگان می آیم، متاسفانه خبر بدی برایتان دارم، گویا ...گویا نمرود با عصبانیت فریاد زد: گویا چه؟! بگو‌که جان از کالبد تنمان بیرون رفت‌... آزر آب دهانش را قورت داد و‌گفت: گویا نطفه آن کودک، منعقد شده و تلاش های ما بی فایده بوده است. نمرود با شنیدن این حرف فریادی بلند زد که در کل قصر پیچید و نگاهی به سمیرامیس که با چشمان شیطانی اش به نقطه ای نامعلوم خیره شد بود کرد و گفت: اینک چه کنیم؟! سمیرامیس بدون اینکه نگاه خیره اش را به آنها بدوزد گفت: باید به محض تولد، آن کودک را بکشیم. نمرود لختی ساکت شد و بعد رو به آزر گفت: فردا تمام قابله های شهر را خبر کنید، از فردا خانه به خانه می گردند و زنهای باردار را شناسایی می کنند، نباید هیچ زنی از قلم بیافتد، شاید در ماه های اول نتوانند درست تشخیص دهند اما کم کم علائم بارداری مشخص خواهد شد و قابله ها موظفند زنان باردار را زیر نظر بگیرند و هنگام تولد نوزاد، سربازی همراه قابله می کنیم، اگر نوزاد به دنیا آمده دختر بود که آن را به مادرش تحویل می دهید و اگر پسر بود آن را به معبد می آورید و در پای مردوک بزرگ قربانی می کنید. سمیرامیس نگاهی به نمرود کرد و سری تکان داد، چون این نقشه، دقیقا چیزی بود که در ذهن او می گذشت و به این ترتیب می توانست تعداد زیادی قربانی ناب برای مردوک ازبین کودکان پاک و معصوم بگیرد. آزر دست بر چشم نهاد و‌گفت: امر پادشاه انجام می شود، فردا تمام قابله های شهر را جمع خواهم کرد و اوامر شما را به انها ابلاغ می کنیم. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: چندین ماه بود که قابله ها با مهر دربار هر روز به تمام محله ها و خانه های شهر سر میزدند و زنان را معاینه می کردند تا آنها که باردار بودند را نشان کنند و تا وضع حمل آنها را زیر نظر می گرفتند. در این بین تعداد زنان باردار زیادی شناسایی شدند اما اراده خداوند بر آن بود تا هیچ کس از بارداری بونا همسر تارخ باخبر نشود. بونا که اینک هفتمین ماه بارداری اش را پشت سر می گذاشت، اما در ظاهر مانند زنان معمولی که بچه ای در شکم ندارند بود و هیچ قابله ای نتوانست تشخیص دهد که بونا باردار است. در همین ایام بود که تارخ به مرضی ناشناخته مبتلا شد به طوریکه نمی توانست سر پست نگهبانی اش حاضر شود، شب تا صبح و صبح تا شب در تب می سوخت و مانند شمعی آب می شد، بونا مانند پروانه به دور تارخ می گشت تا سایه اش بر سر او و فرزندانش باشد و فرزندی که در راه دارد هم، چون دیگر خواهران و برادرانش از وجود پدر بهره ببرد. در این خانواده فقط تارخ از بارداری بونا خبر داشت و او هم تاکید کرده بود هیچ کس خصوصا آزر، پدرزنش از وجود این طفل بویی نبرد. یک ماهی از بیماری تارخ می گذشت که در سحرگاه یک روز غم انگیز تارخ دیده از جهان فرو بست بدون اینکه فرزندی که بارداری آن پنهان بود را ببیند اما سفارش این طفل را که هنوز نیامده ، مهری عجیب بر دل پدر روانه کرده بود را به بونا کرد و قبل از اینکه دیده از جهان فرو بندد به همسرش گفت که همچون جان خویش مراقب این طفل باشد شاید این طفل همان کسی باشد که قرار است بساط بت پرستی و طاغوت را بر کند. مراسم تشییع تارخ با شکوه برپا شد و بنا به رسم بابلیان که دختر بعد از فوت همسرش باید به خانه پدر برگردد، بونا و فرزندانش هم به خانه آزر برگشتند و این درحالی بود که نزدیک یک ماه به وضع حمل بونا باقی مانده بود و بی شک اگر این طفل در خانه آزر به دنیا می آمد و پسر هم بود، مانند نوزادان پسری که در طول این یک ماه به دنیا آمده بودند در پای بت مردوک قربانی میشد. بونا که غمگین از دست دادن شوهر بود، غمی سنگین تر بابت تولد و نجات طفلش در دل داشت که نمی توانست به کسی بگوید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: یک ماهی با درد و رنج گذشت، بونا و فرزندانش ساکن خانه پدرش آزر شده بودند، خانه ای بزرگ با دیوارهای بلند و اتاق های زیاد و تو در تو... آزر به واسطه اینکه منجم دربار و کاهن اعظم معبد بابل بود، زندگی مرفه و درباری داشت، خانه ای بزرگ و وسیع که چندین خانواده می توانست به راحتی در آنجا زندگی کنند. حالا بونا و فرزندان تارخ، ساکن این خانه بودند. صبح زود بود و دردی شدید در جان بونا پیچیده بود، این زن مؤمنه بواسطه تجربیات گذشته خوب می دانست که این درد، درد زایمان است، او نمی خواست کسی از تولد فرزندش آگاه شود، پس فکری به ذهنش خطور کرد، مقداری از لباس هایی که از کودکی های فرزندان دیگرش برجا مانده بود را در پارچه ای پیچید و می خواست از خانه بیرون رود و به کوه و دشت پناه ببرد تا فرزندش را به تنهایی در آنجا به دنیا آورد، پس با احتیاط از اتاقش بیرون آمد و همانطور که بقچه دستش را پشت سرش پنهان کرده بود، با احتیاط به پیش میرفت که جلوی در خروجی خانه، مادرش را دید، بونا که نمی خواست کسی از راز درونش باخبر شود، راهش را به سمت مطبخ قدیمی خانه که در آن سمت حیاط بزرگ و سنگفرش خانه بود و کسی به آنجا آمد و رفت نداشت و حکم انبار آرد را داشت، کج کرد. بونا وارد انبار آرد شد و دستش را به لبه تنور گرفت که ناگهان دردی شدید زیر شکمش پیچید، بونا همانطور که خم میشد تا دردش کمتر شود ناله ای زد، ناگهان صدای مادرش در حالیکه مشعلی به دست داشت و بالای سرش ایستاده بود را شنید. بونا دخترم! تو در این تاریکخانه چکار می کنی؟! بونا جوابی نداد و مادرش کمی جلوتر آمد و می خواست حرفی بزند که ناگهان بونا را دید که روی زمین نشسته درحالیکه اطرافش پر از خون است. مادر با دست بر سرش زد و گفت: بونا تو را چه شده؟! بونا با حالتی مستاصل دست روی بینی اش گذاشت و شکسته شکسته گفت: هیس! م...مبادا صدایت به گوش پدرم برسد، م...م...مادر کم.کمکم کن، وقت تولد فرزندم است. مادر که از فرط تعجب انگار شوکه شده بود گفت: مگر تو باردار بودی؟! چرا تا به حال... بونا از درد فریادی دیگر کشید... مادر بقیه حرفش را خورد، وقت استنطاق نبود، باید به دخترش کمک می کرد. بچه در آستانه تولد بود، مادر از جا بلند شد و گفت: چه بد شانسی، فعلا زبان به دهان گیر، پدرت اینک برای کاری به خانه آمده، من میروم بی صدا یکی از کنیزان مورد اعتمادم را برای کمک بیاورم. بونا که صورتش به عرق نشسته بود سری تکان داد و سر را به دیواره تنور تکیه داد. مادر هراسان از انبار آرد بیرون آمد، آزر روی حیاط بود و با دیدن همسرش که روی دستانش اثرات خون مشاهده میشد، گفت: چه شده بانو؟! در همین حین صدای گریه نوزاد بلند شد. آزر بی انکه منتظر جواب همسرش باشد با شتاب به سمت مطبخ قدیمی راه افتاد و بعد از دقایقی فریادش بلند شد: وای من! بونا...بونا باردار بوده و پسری به دنیا آورده....باید نوزاد او را به قربانگاه ببرم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: مادر هراسان خود را به انبار آرد رساند و دید که نوزاد داخل پارچه ای پیچیده شده و در دستان آزر است و بونا با حالتی گریان دامان پدر را گرفته و التماس می کند که بچه را به او برگرداند. آزر نگاهی به صورت جذاب و نورانی کودک نمود و گفت: گرچه خوش سیماست و نوهٔ من است، اما بین او و دیگر پسرانی که در این ماه به دنیا آمدند و به حکم نمرود در پای خدایگان مردوک کشته شدند و گوشتشان خوراک شیران دربار شد هیچ فرقی نیست، شاید این نوزاد، همان کودک خطرناکی باشد که قرار است حکومت بابل را در هم بریزد، پس من اجازه زندگی به این کودک نمی دهم. بونا در حالیکه ناله می کرد با استیصالی در حرکاتش دوباره به دامن پدر چنگ انداخت و گفت: پدر! به من رحم کن، غم از دست دادن شوهرم تارخ مرا کافیست، نگذار رنج کشته شدن فرزندم را نیز به دل کشم آزر سنگدلانه نگاهی به بونا کرد و گفت: اصلا تو کی باردار شدی؟! چرا هیچ کس از بارداری ات خبر نداشت و این پنهان کاری، خود جرمی بزرگ است، زبان به کام بگیر و حرفی نزن، این کودک باید قربانی شود، راه نجاتی برای او نیست. آزر با زدن این حرف، پشتش را به بونا کرد و همانطور که نوزاد را در آغوش داشت بیرون آمد، او می خواست کودک را به برج بابل ببرد و در پای مردوک قربانی کند. در این هنگام بونا با سرعتی زیاد که از او با این وضع بعید بود، خود را به پدرش رساند و دوباره به دامن او آویخت و گفت: پدر! لااقل تخفیفی در مرگ این نوزاد بده... آزر سرجای خود ایستاد و‌گفت: منظورت چیست؟؟ بونا با نگاه مظلومش خیره در چشمان پدر شد و گفت: بگذار این کودک خودش بمیرد، من دوست ندارم که خنجر گلوی نوزادم را از هم بدرد و گوشتش خوراک حیوانات دربار نمرود شود، بگذار او را به کوه ببریم و در غاری رها کنیم، بالاخره بعد از گذشت مدتی او به خاطر تشنگی و‌گرسنگی جان می سپارد. آزر که محو چشمان نوزاد شده بود و از طرفی نمی خواست خواسته دختر داغدارش را نادیده بگیرد و از ان مهم تر نمی خواست کسی از درباریان متوجه شود که دختر او هم باردار بوده ،گفت: باشد، این رأیت را می پذیرم و هم اینک از شهر بیرون می روم و او را... بونا همانطور که اشک چشمش را پاک می کرد به کیان حرف آزر دوید و گفت: پس اجازه دهید من هم باشما بیایم و حداقل تا ورودی غار، نوزادم را در آغوش بگیرم. آزر نگاهی به همسرش کرد و با اشاره به بونا گفت: بانو! لباس مناسب به تن بونا کنید که راهی طولانی در پیش دارد. آزر و بونا، با احتیاط کامل از خانه بیرون آمدند و از شهر خارج شدند، بونا کودک را در آغوش گرفته بود و آرام با او سخن می گفت: فرزندم، من نام تو را«ابراهیم» می گذارم چرا که پدرت بزرگمردی شجاع بود، حال مجبورم دل از تو بکنم و تو را در غار و کوه رهاکنم، تو را به خدای یکتا قسم میدهم مرا ببخش، چاره ای جز این ندارم، ای ابراهیم! زمانی که چشم از این دنیا بستی و به دیدار پدرت تارخ رفتی از قول من به او بگو من در امانتت خیانت نکردم، تنها کاری توانستم بکنم همین بود که ابراهیم را از قربانی شدن در پای بت مردوک نجات دهم. بونا با کودکش واگویه می کرد و اصلا متوجه نشد چه وقت به بالای کوه رسیدند، با صدای پدرش به خود آمد: آنجا را ببین بونا... آن غار را می گویم، کودکت را داخل غار بگذار و بیرون بیا که باید دهانه غار را با سنگ ببندیم. بونا خواست باز برای نجات ابراهیم التماس کند که آزر انگار حرف او را از نگاهش خواند، دست روی بینی اش گذاشت و‌گفت: هیچ نگو...این کودک باید بمیرد... بونا اشکش جاری شد، جلوی دهانه غار نشست و گفت: پس اجازه بدهید یک بار به او شیر دهم! آزر کودک را از دست بونا گرفت و با تحکم گفت: نه لازم نیست! این کودک قرار است از گرسنگی بمیرد پس بهتر است با خوراندن یک وعده شیر مرگش را به تعویق نیاندازی... آزر کودک را داخل غار گذاشت و مشغول چیدن سنگ جلوی در غارشد تا دهانه غار را مسدود کند. بونا باران اشک چشمانش به راه افتاده بود، انگار با هر سنگی که بر دهانه غار می آمد، نفس های او به شماره می افتاد. بونا نگاهی به غار و بعد نگاهی به آسمان کرد و گفت: ای خدای ابراهیم! ای مهربان بی همتا! ابراهیم را به تو سپردم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: کار آزر تمام شد و به بونا امر کرد که به سمت شهر حرکت کنند. قلب بونا از شدت اندوه و تنها گذاشتن نوزادش در هم فشرده شده بود و همانطور که مانند باران بهاری اشک می ریخت پشت سر آزر حرکت کرد. بونا هر چند قدم که برمی داشت بر می گشت و به پشت سر و دهانه غار بسته نگاه می انداخت و زیر لب می گفت: ابراهیم! چقدر تو مظلومی؟! یک بار هم صدای گریه ات در نیامد، انگار نمی خواستی من با شنیدن گریه ات بی تاب شوم، بمیرم برایت مادر که نتوانستم حتی یک دهن سیر به تو شیر دهم. بونا قدم بر می داشت و گریه می کرد و کم کم این گریه به ناله تبدیل شد. آذر با عصبانیت به عقب برگشت و گفت: خاموش باش دختر! مبادا صدایت به گوش مردم برسد و سر از کارمان درآورند، همان که به خودت رحم کردم و به خاطر پنهان کاری مجازاتت نکردم، کار بسیار بزرگی ست، اینهمه ناله نکن تو که چندین پسر قد و نیم قد داری، فکر کن این نوزاد از اول هم نبوده.... بونا سعی می کرد تا ناله اش راخفه کند که باعث اعتراض و تهدید پدرش آزر نشود، کم‌کم به شهر و به خانه شان رسیدند. آزر درب خانه را باز کرد و همانطور که به بونا اشاره می کرد داخل شود، سرش را پایین آورد و گفت: از این نوزاد و قبر او با کسی سخن نگویی، در ضمن از این لحظه تا ده روز دیگر تو مانند یک زندانی در این خانه می مانی، سربازی برای نگهبانی می گذارم، حق خروج از خانه را نداری چون بیم آن هست که حس مهر مادری ات گل کند و به آن غار بروی و بخواهی نوزاد را نجات دهی، بدان که او بی شک خورشید فردا صبح را نخواهد دید و از گرسنگی از بین خواهد رفت ولی برای احتیاط تو تا ده روز از خانه نباید خارج شوی وگرنه با خروج از خانه حکم مرگ خودت و فرزندانت را امضاء خواهی کرد و خوب می دانی که من روی حرفی که میزنم هستم. بونا آهی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد و با حالی نزار داخل خانه شد. آزر به سمت برج بابل رفت، فاصله خانه آزر تا برج بابل خیلی زیاد نبود، او دو سرباز معتمد از بین سربازان معبد را برگزید و آنها را به منزلش برد تا جلوی خانه نگهبانی دهند و به آنها سفارش کرد که مراقب باشند هیچ زنی از خانه او بیرون نرود. بونا که غم از دست دادن ابراهیم گویا داغ تارخ را برایش تازه کرده بود، شب و روز گریه می کرد، به جز مادرش و پدرش آزر کسی از درد او آگاه نبود، حتی فرزندانش نمی دانستند که بر مادرشان چه گذشته و بی تابی های مادر را به پای درد فراق و مرگ پدر می گذاشتند. ده شبانه روز بونا نه روز داشت و نه شب، خوراکش اشک شور بود و چهره زیبای ابراهیم از جلوی چشمش کنار نمی رفت. مادرش که حال او را می دید با زور و التماس و خواهشی جرعه ای آب به گلویش می ریخت و تا دهانش تازه میشد، سینه هایش پر از شیر می شد و دوباره داغ دلش تازه میشد. بعد از ده روز، اسارت بونا تمام شد و نگهبانان به امر آزر آنجا را ترک کردند، بونا شکسته تر از قبل مانند زنی مجنون به بیابان زد، او می خواست به همان غار پناه ببرد و بالای جسم بی جان فرزندش ابراهیم که گمان می کرد مرده است، عزاداری کند. بونا به پای کوه رسید، با قلبی شکسته و کمری خمیده خود را به بالای کوه و جلوی غار رساند. دستان لرزانش را پیش برد و اولین سنگ از سنگ چینی که جلوی دهانه غار بود را برداشت که ناگهان... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: بونا اولین سنگ را از جلوی دهانه غار برداشت و همزمان تعدادی از سنگ های رویی فرو ریخت. بونا احساس کرد همراه صدای ریختن سنگ ها، صدای طفلی را شنیده، او سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: امکان ندارد، حتما خیالاتی شدم. بونا دوباره چند سنگ بزرگ از دهانه غار برداشت و ناگاه دو ردیف از سنگ ها با صدای مهیبی فرو ریخت، کمی عقب رفت تا سنگ ها به او آسیبی نرسانند و در همین حین دهانه غار به اندازه ای که بتواند داخل شود، باز شد. بونا قدمی جلو گذاشت و دوباره صدای کودکی را شنید که انگار می خندید، او با شتاب خود را از دهانه غار به داخل انداخت، چند لحظه صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند، حالا در نوری که از دهانه غار به داخل می تابید، کودکی را در مقابلش می دید که روی پارچه ای نشسته و مشغول بازی با سنگ های پیش رویش است. بونا ناباورانه جلو رفت، نگاه خیره اش به صورت طفل بود، او درست میدید درست است از نظر جثه خیلی بزرگ شده بود اما این صورت ابراهیم بود. بونا با پاهای لرزان جلو رفت و صدا زد: ابراهیم! کودک نگاهش به مادر افتاد و همانطور که خنده شیرینی می کرد، خواست به سمت بونا حرکت کند. بونا خودش را به کودک رساند، در کنار او نشست و کودک را در آغوش گرفت. ابراهیم که انگار بوی مادر را خوب می شناخت خود را در آغوش مادر فرو کرد. ابراهیم شباهت به یک نوزاد ده روزه نداشت و او بیشتر حرکات و جثه اش شبیه کودک ده ماهه بود. بونا همانطور که از خوشحالی اشک شوق می ریخت ابراهیم را به خود فشار داد و‌گفت: خدایا شکرت! آخر چگونه امکان دارد تو بعد از اینهمه روز بدون تغذیه و شیر زنده باشی؟! بونا دست به سمت یقه اش برد تا به ابراهیم شیر دهد، در همین هنگام ابراهیم انگشت دستش را به دهان فرو برد و شروع به مک زدن کرد و بونا با چشم خود می دید که دهان کودک پر از شیر شد، شیری که عطری دل انگیز می داد، گویا شیری که ابراهیم از انگشت دستش می خورد بوی بهشت را می داد. به قدرت خداوند، ابراهیم از انگشت خود شیر می نوشید و هر روز که می گذشت به اندازه یک ماه نوزاد معمولی رشد می کرد. وقتی ابراهیم بدون واسطه شیر را از خداوند دریافت کند به حالت فطرت اولیه باقی می ماند یعنی در حقیقت دور بودن ابراهیم از انسانها و تغذیه بدون واسطه او، او را در نزدیک ترین حالت به فطرت الهی قرار داده بود. بونا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، ساعتی در کنار ابراهیم ماند، چون احتمال نمیداد که فرزندش زنده باشد هیچ لباسی برای ابراهیم نیاورده بود. رسم بود که زنان بابلی اصیل دو پیراهن با دامن های بلند بر روی هم می پوشیدند،پس بونا دامن لباس زیرینش را پاره کرد و آن را به صورت لباس به دور ابراهیم و دست و پایش پیچید. دیگر وقت رفتن بود چرا که اگر پدرش آزر به خانه می آمد و از نبود او مطلع میشد، شاید به خاطر نگرانی از سلامت او به دنبالش می آمد و سر از راز زنده بودن ابراهیم در می آورد پس بونا با اینکه دلش پیش ابراهیم باهوش و زیبایش مانده بود او را بوسه باران کرد و از کودک خداحافظی نمود و او را به خدای یکتا همان که ابراهیم را در پس الطاف خود سالم نگه داشته بود سپرد و با قلبی مطمئن به الطاف الهی از غار بیرون آمد و دوباره دهانه غار را سنگ چین نمود، آخر هیچ کس نباید از زنده ماندن ابراهیم آگاه می شد. بونا از کوه پایین آمد و با هر قدمی که از ابراهیم دور میشد، قلبش به هم فشرده میشد، او با دیدن دوباره ابراهیم تمام دلش را به او داده بود، انگار که فقط همین یک فرزند را دارد، مهری عجیب بر قلبش نشسته بود و بونا بیم آن را داشت اگر فراق ابراهیم طول بکشد جان از کالبد تنش بیرون رود. بونا خود را به خانه رساند، مادرش که زمان رفتن او را گریان و پریشان دیده بود، خوب در احوالات بونا دقیق شد، او به کل تغییر کرده بود و بی جهت لبخند میزد، پس مادر زیر لب زمزمه نمود: مردوک ای خدای خدایان، دخترم را به تو سپردم چرا که فکر می کنم مجنون شده است و این ظن زمانی که پیراهن بونا که دامن لباسش پاره شده بود را دید قوی تر شد به طوریکه به اطلاع آزر رساند که بی شک بونا راهی تا دیوانگی ندارد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌼🍂🌼🍂🌼🍂 @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: از آن روز به بعد بونا به بهانه کارهای مختلف خود را به بیرون از خانه می کشاند و با احتیاط کامل به سمت فرزند دلبندش می رفت و ساعتی را در کنار ابراهیم می گذراند، آن روزها هنوز بازار کودک کشی نمرود گرم بود و کودکان پسر نایاب شده بود، تمام نوزادان پسری که در آن سال متولد شدند به پای مردوک قربانی شدند و به همین دلیل بونا بعضی مواقع آنچنان او را زیر نظر می گرفتند که نمی توانست از خانه خارج شود، درست است که تمام دل و قلبش در غاری بیرون از شهر بابل بود اما برای امنیت ابراهیم و حفظ جانش، پا روی خواسته دلش می گذاشت و بعضی اوقات از دیدار ابراهیم صرف نظر می کرد، او خوب می دانست که خداوند بلند مرتبه خودش ابراهیم را حفظ می کند. روزها و هفته ها و ماه ها و سالها در پی هم می آمد و می گذشت، حالا سیزده سال از زمان تولد ابراهیم گذشته بود و او در غار به نوجوانی رشید و زیبا تبدیل شده بود، نوجوانی که سیزده سال از عمرش را در غاری دربسته سر کرده بود بدون آنکه حتی آسمان را ببیند و اراده خداوند برآن بود که جثه ابراهیم بیش از سنش نشان دهد تا هیچ کس شک نکند که او یکی از همان نوزادان پسر سیزده سال قبل است که می بایست کشته بشود اما نشده بود پس او در انظار عمومی به نوجوانی هجده یا بیست ساله بیشتر شبیه بود. ابراهیم شبانه روز در ارتباط با خداوند بود و در آفرینش خلقت تدبر می کرد و شاید بهتر است بگوییم، ابراهیم توسط خداوند تربیت شد تا به امری بزرگ برگزیده شود. ابراهیم در حال قدم زدن درون غار بود که دوباره صدای فرو ریختن سنگ های دهانه غار به گوشش رسید، او لبخندی به روی لب نشاند و گفت: خدا را شکر! گویا امروز هم سعادت دیدار مادر نصیبم شده. ابراهیم با شوق فراوان به استقبال مادر رفت و با ورود ایشان به غار، سلام کرد و خود را به آغوش پر از مهر بونا سپرد. بونا همانطور که بوسه ای از سر فرزندش می چید گفت: حالت خوب است پسرم؟! امروز و روزهای گذشته را چگونه گذراندی؟! ببخش که نتوانستم به تو سر بزنم، خوب میدانی دلیل این نیامدن، فقط حفظ جان خودت است‌ ابراهیم با تواضع دست مادر را گرفت و او را بر تخته سنگی کنار دیواره غار نشاند و خودش در مقابل تخته سنگ زانو زد و فرمود: امروز هم چون دیگر روزها محو قدر پروردگار و خلقت این جهان هستی بودم، درست است که پای از این غار بیرون نگذاشتم، اما خدا در همه جا جاریست، در این غار، در این هوا، در این کوه، در ان خارج ، در آسمان ها و زمین و درختان و دریاها...و بعد نگاهی مهربان به چهره پر از مهر مادر نمود و فرمود: مادر، آیا وقت بیرون آمدن من از غار فرا نرسیده؟! من می خواهم پای بیرون نهم و تمام خلقت خداوند را با چشم خویش ببینم، من می خواهم همراه شما به شهر بیایم و با مردم و بنده های خدا حشر و نشر کنم. بونا نمی توانست دست رد به خواسته فرزند دلبندش زند و از طرفی ترس از آن داشت که جانش در خطر بیافتد پس دست ابراهیم را در دست گرفت و گفت: ابراهیم! میترسم، از جان تو بیم دارم! بیرون این غار چیزهای ناراحت کننده ای خواهی دید، مردم شهری که در آن هستم همه بت های سنگی و دست ساز خویش را به جای خداوند یکتا می پرستند، ابراهیم! بیرون این غار ظلم و ستم بیداد می کند و مردم بردگان ابلیس هستند و من میترسم آنان چشم زخمی به تو زنند. ابراهیم لبخندی زیبا به روی مادر پاشید و فرمود: مادرجان! شما را به خدای یکتا سوگند مرا با خود ببرید و برای سلامت من نگران نباشید، چرا که همان خدایی که مرا از نوزادی در پناه الطاف خود نگهداشته است خودش مرا حفظ خواهد نمود. قلب بونا از شنیدن این حرف آرام گرفت، چرا که با پوست و گوشت و خونش قدرت این خدای مهربان را درک کرده بود، پس رو به فرزندش نمود و فرمود: ابراهیم! من باید پدرم آزر را از وجود تو باخبر کنم و تصمیم با اوست که اجازه دهد در انظار ظاهر شوی یانه؟! چون او اینک ولیّ من و تو هست. ابراهیم سری تکان داد و فرمود: باشد تا کسب اجازه از پدربزرگم در این مکان می مانم. بونا از جا بلند شد و گفت: من می روم به پدرم بگویم، فقط به یاد داشته باش همانطور که قبلا گفتم، پدربزرگت بزرگ کاهنان معبد بابل است و بزرگترین کارگاه بت سازی در بابل از آن اوست، پس جلوی ایشان با احتیاط از خداوند یکتا سخن بگو، مبادا که سخنانت او را به جدال با تو برانگیزد. ابراهیم با چشمان زیبایش خیره به صورت مهربان مادر شد که همیشه نگران او بود و فرمود: شما از این بابت نگران نباشید، خدا حافظ فرزندت است مادر... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: بونا از کوه پایین آمد و با شتاب راه شهر را در پیش گرفت و در بین راه با خدای یکتا راز و نیاز می کرد و به او توکل کرد تا خود خدا، همه کارها را درست کند و قلب آزر را نسبت به ابراهیم رئوف نماید. دم دم های غروب او به خانه رسید و ان وقت روز، آزر در معبد بود، پس بونا منتظر شد تا پدر از معبد برگردد قبل از آمدن آزر، پسران دیگر بونا به همراه پسران آزر از کارگاه بت تراشی و حجره هایی که در بازار داشتند به خانه آمدند. بعد از گذشت ساعتی، آزر هم به خانه آمد و سفره شام گستردند، بونا صبر کرد تا شام را خوردند، آزر از جای برخاست تا به خوابگاهش برود که با صدای ملایم بونا بر جای خود ایستاد: پدر! سخنی با شما دارم اگر خلوتی باشد بهتر است. آزر به عقب برگشت نگاهی به بونا و نگاهی هم به پسرانش کرد و‌گفت: خلوت؟! هر چه می خواهی بگویی، همین جا بگو، همه محرم رازند، چیزی پنهانی نداریم. بونا سرش را پایین انداخت و گفت: چشم امر، امر شماست اما سخنم راجع به آن غار... آزر که انگار خاطرات آن زمان را فراموش نکرده بود و هنوز برق نگاه آن نوزاد را در خاطر داشت به میان حرف بونا دوید و گفت: بیا به اتاق خدایان... در ان زمان در هر خانه یک اتاق یا جایگاه اختصاصی برای بت های بی جان در نظر می گرفتند و مثلا اتاق عبادتشان بود. بونا چشمی گفت و به دنبال پدرش وارد آن اتاق شد. آزر به محض ورود بونا، درب اتاق را محکم بست و رو به بونا گفت: قرار بود آن واقعه را فراموش کنی، می دانم سخت است، آخر من هم بعد از گذشت اینهمه سال از آن واقعه هر وقت به یاد آن نوزاد و صورت ملیح و نگاه معصوم و مهری که در جانم با یک نگاهش جاری کرد، میافتم، سخت ناراحت می شوم، اما امر نمرود می بایست انجام شود و من به تو افتخار می کنم که امر خداوندگار این شهر را پذیرفتی و دل از فرزند دلبندت کندی. بونا آب دهانش را قورت داد و گفت: پدرجان! تو خود شاهد بودی که آن کودک را گرسنه و تشنه و بی پناه در غار رها کردم و دهانه غار را خود مسدود نمودی و تا ده روز به من اجازه خروج از منزل را ندادی... آزر سرش را تکان داد و گفت: آری تو چنین کردی و من ممنونم از همکاری ات و ممنونم که بی قراری نکردی و نگذاشتی این راز فاش شود و آبروی من در شهر و در درگاه نمرود برود. بونا سرش را بالا گرفت و همانطور که خیره در چشمان پدرش بود گفت: اما بعد از ده روز من به آن غار رفتم و در کمال تعجب دیدم آن نوزاد زنده است و اینک به نوجوانی زیبا و قوی هیکل تبدیل شده، نوجوانی که می تواند نام شما را زنده نگه دارد... آزر با شنیدن این حرف یکه ای خورد و گفت: تو حقیقت را می گویی؟! آن کودک زنده است و بعد در حالیکه لبش را به دندان گرفته بود ادامه داد: امکان ندارد... نمی شود...آخر چگونه بدون شیر و آب زنده مانده؟! بونا سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نمی دانم چگونه زنده مانده، فقط این را بدان که من حتی یک بار هم به او شیر ندادم، اما او زنده است و البته این را هم بگویم تا این لحظه پا از غار بیرون نگذاشته و با هیچ بنی بشری به غیر از من هم صحبت نشده، او حتی آسمان را هم ندیده... بونا از ابراهیم تعریف می کرد و دل آزر در سینه میتپید و این اراده پروردگار است که مهر انبیاء خود را بر قلب نزدیکانشان مینشاند. سخنان بونا تمام شده بود و او از خواسته ابراهیم مبنی بر خروج از غار سخن ها گفت و آزر در فکر فرو رفته بود. لحظات سخت و نفس گیری برای بونا بود و او منتظر، چشم به دهان پدر دوخته بود تا نظرش را بگوید. بعد از دقایقی سکوت ، آزر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: از آنجا که او دور از شهر و انسان ها بزرگ شده نمی تواند آن فردی باشد که برای حکومت خطر داشته، پس باید اول من او را ببینم اگر او را دیدم و باز هم بر همین نظر بودم، اجازه می دهم در این خانه بماند. بونا با خوشحالی قدمی جلو نهاد و می خواست دست پدر را ببوسد و در همین حین گفت: پس من فردا صبح به غار می روم و ابراهیم را با خود می آورم. آزر لبخندی زد و گفت: ابراهیم! چه نام زیبایی برای او نهاده ای و بعد با تحکمی درصدایش گفت: نه....تو به تنهایی نباید او را بیاوری، چرا که ممکن است مردم شهر ببینند و به گوش سربازان و نمرود برسد و آن وقت مرا عقوبت می کنند، باید با نقشه پیش برویم، فردا تو و پسرانت به همراه برادران نوجوانت به خارج شهر می روید و زمانی که ابراهیم از غار بیرون می آید در این جمع قرار گیرد و در شلوغی این جمع وارد شهر شود که کسی اصلا متوجه او نشود و فکر کنند این پسر هم سالها در خانه آزر بوده است بونا که اشک شوق از دیدگان روان کرده بود چشمی گفت و از حضور پدر مرخص شد، او احتیاج به خلوتی داشت تا به شکرانه این اتفاق مسرت بخش در آستان خداوند یکتا سر به سجده شکر گذارد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: صبح زود بود و پسران تارخ به همراه پسران آزر که در شهر به پسران آزر شهره بودند، به خارج از شهر رفتند، البته قبل از آن، آزر آنها را توجیه کرده بود و گفته بود که برادری دارید که سالها در غربت بوده و اینک به شما می پیوندد و هیچ کس از اهالی شهر نباید بفهمد که او تا این سن در شهر نبوده است. جمع پسران آزر به بهانه سرکشی به زمین های کشاورزی که در دست غلامان بود بیرون از شهر رفتند و طبق قرار در کنار جاده ای که به دروازه شهر منتهی میشد به انتظار نشستند و بونا قبل از آنها خود را به کوه رسانده بود و لباسی شبیه دیگر برادران و دایی هایش به تن ابراهیم پوشانید. ابراهیم خوشحال از این رهایی بود و بونا خوشحال از این درکنار هم بودن، بونا کمی عقب رفت و قد و قامت رشید ابراهیم را به نظاره نشست و گفت: این لباس برای برادر بزرگترت بود، او‌ بیش از پنج سال از تو بزرگتر است اما گویا تو از او بزرگتری چرا که لباس در تنت کمی برایت کوتاه است، اما نگران نباش، به شهر که رسیدیم خودم لباسی اندازه قد و قامت تو خواهم دوخت. ابراهیم و بونا پای از غار بیرون گذاشتند. ابراهیم دنیای اطرافش را می دید و ستایش خدای بزرگ را بر زبان جاری کرده بود، او تا به حال از آفرینش و خلقت دنیا، سخن ها شنیده بود و اینک با چشمان خویش، شنیده ها را می دید و سرشار از شوق شده بود و مدام تقدیس خالق اینهمه زیبایی را می نمود. بونا که از حضور ابراهیم ذوق زده بود رو به آسمان نمود و گفت: خدایا شکرت و سپس رو به ابراهیم گفت: ابراهیم! حواست باشد که این شهر همه بت پرست هستند، آنها خدایی را که تو دم از آن میزنی نمی شناسند، یعنی شاید در ته ته قلبشان بشناسند اما به پرستش بت های بی جان عادت کرده اند، پس خلاف عادت آنها سخن نگو که تو را عقوبت می کنند. ابراهیم لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: خالق این زیبایی ها باید ستوده شود و من جانم را برای چنین خالق مهربانی می دهم. بونا و ابراهیم به جمع پسران آزر رسیدند، برادران ابراهیم با تعجبی در نگاهشان او را دوره کردند و فریاد شادی و شعف از این جمع بلند بود،گویی وجود ابراهیم برابر بود با یک نوع حس خوشایندی در جان همه، انگار سالها بود که ابراهیم را می شناختند و با او راحت بودند و ابراهیم هم با مهری پاک با انها خوش و بش کرد و همه با هم به راه افتادند. در اطراف جاده زمین های سرسبزی به چشم می خورد که در هر کدام چیزی کشت شده بود و ابراهیم، غلامان و کنیزان را می دید که بدون توجه به اطراف سخت مشغول کار بودند. پسران آزر هر کدام سخنی می گفتند و هدفشان این بود که ابراهیم با اوضاع شهر آشنا شود که ناگاه ابراهیم راه کج کرد. همه با تحیر ابراهیم را نگاه می کردند، او وارد زمینی شد که غلامی تلاش می کرد باری بزرگ از علوفه روی الاغ پیش رویش بگذارد اما چون بار بسیار بزرگ بود، نمی توانست به درستی ان را قرار دهد. ابراهیم جلو رفت و با یک حرکت بار علوفه را برداشت و روی الاغ قرار داد، ان غلام با شگفتی ابراهیم را نگاه می کرد، این کار مانند ترکیدن یک بمب بود و کم کم دیگر کسانی که روی زمین مشغول کار بودند متوجه آنها شدند و دور آنها جمع شدند. ان غلام نگاهش به لباس ابراهیم بود و خوب می فهمید او از بزرگان شهر هست اما کاری که ابراهیم کرد هیچ یک از بزرگان نمی کردند پس با لکنت گفت: بب...بب..ببخشید مرا عفو کنید که به شما بی احترامی... ابراهیم لبخندی زد و با دست شانه غلام را گرفت و گفت: چه بی احترامی؟! من کاری نکردم، من هم مثل برادرتان... تا ابراهیم این سخن را گفت، یکی از کنیزان که کنار زمین و جمع پسران آزر را نگاه می کرد گفت: پناه به مردوک بزرگ! به گمانم این بزرگمرد نمی داند چه می گوید، برادری شما با... در این هنگام بونا خود را به ابراهیم رساند و دستش را گرفت و گفت: برویم، مصلحت نیست شما با... ابراهیم که به نقطه ای خیره شده بود دستش را تکان داد و گفت: صبر کن برادر! به گمانم باید آن سنگ را جابه جا کنی تا راه آب باز شود و با این حرف به سمت غلامی که بیل بر دوش داشت رفت و خم شد و تخته سنگی که راه آب را بسته بود برداشت‌ لحظه به لحظه بر تعجب کسانی که آنجا حضور داشتند افزوده میشد و البته همه مهر ابراهیم را به دل گرفتند. در این هنگام یکی از پسران آزر جلو امد و زیر لب گفت: او از اداب بزرگ زادگان چیزی نمی داند و صدایش را بلند کرد و‌گفت: ابراهیم! زودتر بیا باید به خانه برویم وگرنه پدرمان آزر نگران خواهد شد. و تازه همه فهمیدند که این جوان رشید نامش ابراهیم است و از پسران آزر است.
🎬: چند ماهی از آمدن ابراهیم به میان خانواده اش میگذشت، در این مدت ابراهیم با اجازه پدر بزرگش آزر در شهر می گشت تا با آیین و اعتقادات و مقدسات بابلیان آشنا شود، او با چشم خود میدید که مردم طبق عادت بت های بی جان را می پرستند، پس اگر کسی در بابل بر علیه بت پرستی قیام می کرد، می بایست با عادت های بد و زشت و دیرینه مردم بجنگد و این جنگ، نبردی سخت بود چرا که ترک عادت یک پروسه وقت گیر است که خیلی از مردم برای راحتی خود، با آن کنار نمی آیند ابراهیم که فطرتش نزدیکترین فطرت به فطرت ابتدای خلقت بود با هر کس که هم صحبت می شد او را به خود جذب می کرد و مهر ابراهیم بر دل هر کسی که با او برخورد می کرد می نشست، البته رفتار ابراهیم که برگرفته از تربیت دست نخورده خدایی و ذات پاک الهی اش بود، مردم را تحت تاثیر قرار داده بود، او مانند دیگر بزرگان و متمولین شهر، متکبر نبود و به افراد ضعیف فخر فروشی نمی کرد، بلکه در هر جا و مکانی که پا می گذاشت به دیگران کمک می کرد. کم کم ابراهیم شهره شهر بابل شد و همگان به حال آزر به خاطر داشتن چنین پسری غبطه می خوردند و این تعاریف و تکریم ها به گوش آزر هم رسید. درست است همه از تواضع و مهربانی و امین بودن ابراهیم داستان ها می گفتند اما برای آزر که بزرگ کاهنان معبد بابل بود بسیار سخت بود که ببیند نواده اش مانند غلامان کار می کند و همنشین اقشار متوسط و ضعیف جامعه است، بنابراین یک روز صبح که ابراهیم عازم بیرون رفتن بود قبل از خروج از خانه به او گفت: ای ابراهیم! به گمانم مدت زیادی صرف شناخت مردم شهر کردی و اینک نوبت آن است که تو هم مانند دیگران برادران و اقوامت به کاری در خور خودت مشغول شوی. ابراهیم امر آزر را تایید کرد و فرمود: من به چه کاری باید مشغول شوم؟! آزر دستش را زیر چانه اش زد و گفت: به دنبال من بیا و همانطور که از خانه خارج می شدند ادامه داد: درست است که شاید کار در کارگاه بت تراشی برایت سخت باشد، اخر تراشیدن بت ها کاری بسیار ظریف است که هر کسی از پس آن برنمی آید، اما چند روزی آنجا باش و خوب به کار ما دقت کن تا ببینم استعداد این کار هنرمندانه و البته پر درآمد را داری یانه؟! ابراهیم چشمی گفت و همراه آزر پا به کارگاهی که تا خانه شان فاصله چندانی نداشت گذاشت. ابتدای ورود به کارگاه، ابراهیم جلوی در ایستاد و با تعجب به انواع و اقسام بت هایی که همه از چوب و سنگ تراشیده شده بودند و این مردم بنا به عادتی احمقانه آنها را عبادت می کردند خیره شد. آزر و دیگر شاگردان و اساتید فن مشغول کار شدند و آزر امر کرده بود که ابراهیم را آزاد بگذارند تا هر کاری دوست داشت انجام دهد. ابراهیم به سمت کُنده درختی که در گوشه کارگاه گذاشته بودند رفت، تکه چوبی بی جان که قرار بود تبدیل به مجسمه ای از بعل و مردوک شود و برای بابلیان خدایی کند. ابراهیم بدون آنکه به اطراف توجهی کند، ابزار کار را برداشت و مشغول تراشیدن آن کنده درخت شد. آزر از همان لحظه ورود ابراهیم به کارگاه، او را زیر نظر گرفته بود و هر دفعه که به او در حین کار نگاه می کرد، سرشار از تعجب و غرور میشد، چرا که ابراهیم بدون انکه قبل از این در کارگاه کار کرده باشد و تجربه صورتگری داشته باشد، همچون استاد ماهر، با دستان هنرمندش، آن تکه چوب را می تراشید و حالت میداد. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: دقایق به تندی می گذشت و ابراهیم بی وقفه با چاقو و چکشی تیز به جان تکه چوبه بی جان افتاده بود و بی توجه به اطرافش چنان هنرمندانه تمثال انسانی را صورتگری می نمود که آزر و شاگردانش دست از کار کشیده بودند و با شگفتی حرکات او را نگاه می کردند. بالاخره کار ابراهیم تمام شد و آزر همانطور که صورتش از شادی می درخشید شروع به کف زدن کرد و گفت: آفرین ابراهیم! انگار که تو به این دنیا آمدی تا بت های زیبا بتراشی و دیگران از تو این پیشه را یاد بگیرند و به راستی که خون آزر در رگهای تو جاریست و سپس روبه جمع داخل کارگاه کرد و گفت: همه بدانید که ابراهیم جانشین من در این کارگاه هست و من او را آموزش نجوم خواهم داد تا همهٔ القاب و عناوین درباری من به او به ارث برسد و شاید بزرگ کاهنان در آینده ای نه چندان دور، ابراهیم باشد. ابراهیم نگاهی به مجسمه بی جانی که تراشیده بود کرد، او با خود زمزمه کرد: من هرگز در برابر صورتکی که ساخته دست خودم است تعظیم نخواهم کرد، خداوند من آن است که کل دنیا را خلق نموده و من را که نوزادی ضعیف بودم در غاری به دور از زندگی انسان ها پرورش داد. آن روز زمانی که آزر به خانه رسید، با افتخار دست دور شانه های ابراهیم برد و همانطور که او را در آغوش می کشید به بونا نگاهی انداخت و گفت: مرحبا بونا! مردوک بزرگ تو را حفظ کند که چنین شاگرد با استعدادی به آزر هدیه کردی، دیر زمانی نمی گذرد که ابراهیم استادی شود که از پدرش آزر هم پیشی گیرد. بونا با تعجب به ابراهیم نگاه می کرد و زیر لب گفت: بی شک این نیز از الطاف خدای بزرگ است که خواسته ابراهیم در چشم همگان عزیز گردد. ماه ها از شروع به کار ابراهیم در کارگاه بت تراشی می گذشت که فرشته وحی به او نازل شد و مژده رسالت را از سوی خداوند به ابراهیم ابلاغ کرد، حالا او پیامبر این قوم بود می بایست با عادت های ناشایست بابلیان مبارزه کند، مبارزه ای سخت و نفس گیر و روشنگری کند و پرده از حقایق بردارد و برای مرحله اول کار او تصمیم گرفت که این روشنگری را از خانواده و نزدیکانش آغاز کند. پس یک روز که چون همیشه در کارگاه مشغول کار بود، با چالاکی سه مجسمه چوبی تراشید، آزر نزدیک ابراهیم شد و همچون همیشه از هنر دست او تعریف کرد و او را تشویق نمود، در این هنگام، ابراهیم دستش به یکی از مجسمه ها خورد و مجسمه از بالای قفسه سنگی به پایین افتاد و از وسط به دو نیم شد. در این هنگام آزر درحالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود فریاد بر آورد: چه میکنی ای بچه نافهم؟! ابراهیم ابروانش را بالا داد و فرمود: هیچ! مگر اتفاق خاصی افتاده؟! چیزی نشده...که ناگهان ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: ناگهان آزر همچون اسپند روی آتش از جا جست و با اشاره به بتی که شکسته بود گفت: چه کردی بچه؟! تو خدای ما را شکستی!! بی احترامی به بت ها عواقب بدی دارد. ابراهیم ابروانش را بالا داد و فرمود: خدا؟! این یک تکه چوب بی جان است که به صورت تندیس تراشیده شده است و اینقدر ناتوان است که از سقوط خود نتوانست جلوگیری کند، این نشد یکی دیگر می تراشیم، عصبانیت ندارد، آخر اینان چگونه خدایی هستند و شما چگونه می توانید به این مجسمه هایی که ساخته دست خودتان است، اسم پروردگار را بدهید؟! مگر خداوند آن نیست که من و تو و ما و همه دنیا را خلق کرده؟! آزر دندانی بهم سایید و گفت: دیگر نمی خواهم این سخنان سخیف را بشنوم و تو به خدای من توهین کنی و من هیچ نگویم. ابراهیم که پیامبری بسیار راستگو بود نگاهی به بت شکسته کرد و رو به آزر فرمود: ای پدر چرا چیزی را میپرستی که نمی شنود و نمی بیند و نمی تواند نفعی به تو برساند و یا در ضرری از تو دفاع کند و ضعفهای تو را برطرف نمیکند. ای پدر بدان من علمی (الهی) دارم که تو و هیچ‌کس دیگری توان آن را ندارید با آن مقابله کنید پس از من تبعیت کن تا تو را هدایت کنم. آزر که از خشم صورتش سرخ شده بود دستش را مشت کرد و بر زانوی خود زد، او نمی دانست در جواب ابراهیم چه بگوید و نمی توانست از پشت پرده بت پرستی چیزی آشکار کند و اگر می گفت که این بت ها توان سخن گفتن و راهنمایی دارند، وجود ابلیس و اجنه در پشت بت ها مشخص میشد و دست آزر و تمام کاهنان رو میشد، پس اندکی سکوت کرد تا جوابی در خور به ابراهیم دهد در این هنگام ابراهیم لبخند ملیحی زد و فرمود: ای پدر شیطان را نپرست و عبادت نکن و از من تبعیت کن تا رستگار شوی و ابراهیم با این سخنش ،اشاره به پشت پرده بت پرستی میکند که در واقع به شیطان می رسد و این بت ها فقط نشانه هستند و این زنگ خطری ست برای آزر، چرا که متوجه شد ابراهیم کاملا بر تمام حقایق پوشیده آگاه است. آزر در حالیکه به درب کارگاه اشاره می کرد گفت: یعنی تو از معبودهای من بیزاری؟! اگر فی الواقع اینچنین است دو راه بیشتر برای من باقی نمی ماند، یا اینکه تو را تبعید کنم و یا سنگسار شوی، حال از اینجا بیرون برو. ابراهیم نفس آرامی کشید و فرمود: و اما من در مقابل این تهدیدها برای تو دعا می کنم که هدایت شوی. این سخن از طاقت آزر بیرون بود، پس باید ابراهیم را تنبیه می نمود. آزر به انتهای کارگاه رفت و چندین بت را در دست گرفت و جلو آمد و همانطور که آنها را در آغوش ابراهیم جای میداد گفت: تو دیگر حق نداری همچون استادی صورتگر در این کارگاه کار نمایی، تو باید مانند غلامانی که در خدمت من و خدایان معبد هستند، از این پس به بازار بروی و تندیس ها را بفروشی، هر وقت که به اشتباه خودت پی بردی می توانی به کارگاه برگردی. ابراهیم با تندیس هایی که در دست داشت به سوی بازار رفت، او پاکترین فطرت را داشت و می بایست فطرت فراموش شده را در دیگر بندگان بیدار کند، فطرت خداجویی که اینک درگیر عادت های ناروا شده بود و این فطرت با عادت بت پرستی پنهان شده بود و انسان ها میل فطری به پرستش و تقدیس پروردگار را با ستایش بت ها برطرف می کردند. حالا ابراهیم می بایست با تلنگرهای روشنگرانه، بابلیان را کمی از خواب غفلت بیدار سازد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: ابراهیم با توبره ای پر از بت های مختلف وارد بازار شد، ابتدا مانند همیشه نگاهی به مردم اطراف کرد و با انها خوش و بشی نمود، اکثر بازاریان او را می شناختند و می دانستند یکی از نوابغ در صنعت بت تراشی ست و در کارگاه پدرش آزر مشغول این کار است. با دیدن ابراهیم در گوشه بازار تعجب کردند و زمانی تعجبشان افزون شد که متوجه شدند ابراهیم برای فروش بت های ساخته شده در کارگاه آزر آنجاست. ابراهیم بند توبره را گشود و تعدادی بت بیرون ریخت، او بت ها را با نظم جلویش چید و مانند پسرکی که در بازاریابی هم بسیار هوشمند است، بتی را به دست گرفت و همانطور که آن را تکان می داد فرمود: بیایید بت بخرید، تندیس های بسیار زیبا، بنگرید چه چشمان زیبا و کشیده ای دارند،چشمانی که نمی بیند، به به! بشتابید که از دستتان نرود، بخرید این صورتک های بی جان را که نه می بینند و نه می شنوند و نه می توانند حرف بزنند، بفرمایید بخرید از این مجسمه های شکیل و در خانه خود نگهدارید که اینان نه می توانند بلایی بر سر شما فرود اورند و نه توانایی دارند که بلایی از جان شما دفع کنند، بخرید و خوشحال باشید که خدایی ناتوان و ضعیف در خانه خود دارید و.... ابراهیم پشت سر هم جملاتی با این معنا و مفهوم تکرار می کرد، عده ای از مردم او را دوره کردند و از سخنان به حق ابراهیم متعجب شده بودند، آنها که عمری تحت تعلیم کاهنان، روزگار گذرانیده بودند و به گفته کاهنان ایمان داشتند که در گوششان خوانده بودند: این بت ها روزی دهنده شما هستد ، اینان برآورنده حاجات و آرزوهای شما هستند و تقدیس در برابر اینها باعث جاری شدن برکت به جان و مال و زندگی شما می شود حال از ابراهیم می شنیدند: بیایید بخرید خدایانی که خود ساخته دست انسان هستند، خدایانی که خود را از خطر سقوط و شکستن نمی توانند در امان دارند، خدایانی که دست کمک به سمت شما دراز می کنند تا همیشه مراقبشان باشید تا مبادا بیافتند و بشکنند، خدایانی.... انگار این سخنان ابراهیم تلنگری بود بر فطرت خفتهٔ آنها که با عادت پرستش بت ها، پنهان شده و از یادشان رفته بود. آن روز گذشت و ابراهیم به خانه برگشت و زمانی که با آزر برخورد کرد باز هم ادامه داستان کارگاه بت تراشی و بحث پیرامون خدایان بالا گرفت. کاملا مشهود بود که ابراهیم دست برتر را دارد و از خدایی سخن می گوید که واقعی ست و آزر چیزی در چنته ندارد و نمی توانست قدرت خدایش را در برابر ابراهیم رو کند، چرا که اگر سخنی از قدرت خدایش به میان می آورد، ابراهیم به راحتی اثبات می کرد که آن خدای موهون چیزی جز اجنه ابلیسی نیست و دست آزر و کاهنان برای اطرافیان آزر که اینک خانواده و فرزندانش بودند رو می شد. بونا در همه حال پشت ابراهیم را می گرفت و ابراهیم در دل از داشتن مادری که کل وجودش مملو از مهر پروردگار یکتا بود به خود می بالید. آزر که در این مباحث شکست خورده بود، سعی می کرد دیگر از این مباحث سخنی نگوید ولی در ذهن دنبال نقشه ای بود که ابراهیم را مغلوب خود کند. روزها و هفته ها گذشت تا اینکه یک روز یکی از سربازان دربار نمرود که ارادت خاصی به آزر داشت، به کارگاه او آمد و چیزی در گوش آزر گفت که آزر را همچون ببری زخمی عصبانی نمود و آزر به همراه آن سرباز به بیرون کارگاه رفت. آزر از کارگاه بیرون آمد و همانطور که از زیر چشم اطراف را نگاه می کرد سر در گوش سرباز برد و گفت: تو مطمئنی که ابراهیم چنین می گوید؟! سرباز سری تکان داد و گفت: به مردوک بزرگ سوگند که خودم با گوش های خود شنیدم ابراهیم بتی را به مردم عرضه می داشت تا بخرند و درباره بت ها حرفهای بسیار وحشتناکی میزد و بی شک اگر این سخنان به گوش نمرود برسد، سر از تن ابراهیم جدا می کند و برای موقعیت شما هم خطرناک است و به پاس رفاقتی که با شما داشتم گفتم قبل از اینکه دیر بشود به خدمت برسم و مراتب را به شما بگویم تا راه چاره ای بجویید و جلوی ابراهیم را بگیرید. آزر از ان سرباز که جزء هسته اطلاعاتی دربار نمرود بود تشکر کرد و با سرعت از او دور شد تا خود را به ابراهیم برساند، او راه حلی به ذهنش رسیده بود که زودتر باید عملی اش می کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: جمع کاهنان در تالار بزرگی که بالای برج بابل وجود داشت، جمع بود، از همه سنی در انجا به چشم می خورد آزر طبق اطلاعیه ای کاهنان نخبه را از سرتاسر بابل به اینجا فراخوانده بود و هیچ کس نمی دانست دلیل این جلسه که آزر تاکید کرده بود هیچ کس خبری از آن به بیرون درز نکند چه می باشد. کاهنان دور میز بزرگ چوبی که در اطرافش تعداد زیادی صندلی با پشتی بلند قرار داشت جمع شده بودند، هر کسی روی یک صندلی نشست و همهمه ای در تالار پیچیده بود، هر کس حرفی میزد و سوالی می پرسید اما تمام سوال ها، حول همین جلسه سرّی بود و هیچ کس نمی دانست در ذهن آزر چه می گذرد. بالاخره بعد از گذشت دقایقی آزر به آن جمع نخبگان که عموما از کاهنانی که نسبت قرابت و خویشاوندی با آزر داشتند انتخاب شده بودند، وارد شد. با ورود آزر همه ساکت شدند، آزر بر صدر میز قرار گرفت و بی آنکه بر جای خود بنشیند، همانجا ایستاد، نگاهی از زیر چشم به جمع پیش رو انداخت و بعد از اینکه گلویی صاف کرد گفت: سپاس بر خدایگان نمرود و سپاس و ستایش به مردوک بزرگ و دیگر خدایان بابل، از اینکه دعوتم را قبول کردید و به اینجا آمدید از شما سپاسگزارم، حقیقتا موضوع مهمی رخ داده که من به کمک شما نیازمندم و روی یاری شما حساب ویژه ای باز کردم. در این هنگام مردی میانسال از آخر میز گفت: درود بر آزر، کاهن بزرگ معبد بابل، برای ما جای بسی شگفتی ست که این کاهن بزرگ و این منجم حاذق در کاری دربماند و از ما کمک بخواهد، بفرمایید این امر که احتمالا امری مهم است چیست و ما چه کمکی می توانیم بکنیم؟! آزر سری تکان داد و‌گفت: من با یکی از پسرانم در مورد اعتقاد به مردوک بزرگ و دیگر خدایان به مشکل برخورده ام، او سخنان کفر آمیزی میزند و من می خواهم در یک جلسه که شما نخبگان حضور دارید، هر کدام با روش خودتان با او سخن گویید و دلایل خودتان را مبنی بر خدایی خدایان بابل برای او بر شمارید تا او از ابهام و انحراف خارج شود و دوباره به آغوش معبد بازگردد، آخر در وجود او چیزیست که در دیگر فرزندانم نیست و من نمی خواهم این فرزند باهوش و با استعداد را از دست دهم و در پی اش اعتقادات او باعث انحراف مردم بابل شود، البته باید به این امر واقف باشید که او بسیار زیرک است و انگار در عرصهٔ گفتگو و سخن، او خداوندگار سخن وران است و مغلوب کردن او کاری بس سخت است. آزر که این سخنان راگفت، یکی دیگر از کاهنان که به نظر می رسید پیرتر از آزر باشد گفت: آیا آن فرزند، همان جوان خوش سیمایی نیست که چند سالی ست همراه خود به معبد می آوردی و حکم دست راست تو را داشت؟ همانکه گفتی در علم نجوم که سرامد علوم در بابل است، مهارت دارد و استادی چیره دست در کارگاه بت سازیست؟! آزر سری تکان داد و‌گفت: آری! او همان ابراهیم است، انگار که تنها برای من جذاب نبوده و جذابیتش شما را هم گرفته، پسری جوان که اعتقادات مرا به سخره گرفت و من نتوانستم جواب او را دهم. همه جمع با گفتن آری آری جواب او را دادند چون همه ازهوش و محبوبیت ابراهیم داستان ها شنیده بودند و بزرگواری و استعداد او را با چشم خویش دیده بودند. آزر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: امروز نهار میهمان معبد هستید و بعد از ظهر، همگی به خانه من بیایید، می خواهم این جلسه پرسش و پاسخ در خانه خودم برگزار شود و از الان تا بعد از ظهر که به مصاف ابراهیم میرویم، با یکدیگر به شور و مشورت بنشینید تا در مجموع سوالاتی از ابراهیم بپرسید که او در همان اول راه از جواب دادن عاجز شود و چنان از مردوک و دیگر خدایان دفاع کنید که حقانیت خدایان در ذهن ابراهیم حک شود تا دیگر به خود اجازه ندهد که درباره خدایان سوالی بپرسد و یا احیانا برای آنها شریک قائل شود. جمع پیش رو همزمان با هم چشمی گفتند و از همان لحظه بحثی بزرگ در گرفت و هر کس نظریه ای میداد. ابراهیم طبق حکم پدربزرگش آزر از فروش بت در بازار منع شده بود و می بایست در خانه بماند تا نظر آزر تغییر کند و او را به کاری بگمارد. دم دمهای ظهر بود که آزر با حالتی مشکوک به خانه آمد و از حضور ابراهیم در خانه مطمئن شد و ساعتی بعد، کاهنانی که عموما از اقوام آزر بودند، دسته دسته درب خانه را می زدند و توسط غلامان خانه به تالار بزرگ پذیرایی خانه آزر راهنمایی می شدند ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: جمع کاهنان در تالار بزرگی که بالای برج بابل وجود داشت، جمع بود، از همه سنی در انجا به چشم می خورد آزر طبق اطلاعیه ای کاهنان نخبه را از سرتاسر بابل به اینجا فراخوانده بود و هیچ کس نمی دانست دلیل این جلسه که آزر تاکید کرده بود هیچ کس خبری از آن به بیرون درز نکند چه می باشد. کاهنان دور میز بزرگ چوبی که در اطرافش تعداد زیادی صندلی با پشتی بلند قرار داشت جمع شده بودند، هر کسی روی یک صندلی نشست و همهمه ای در تالار پیچیده بود، هر کس حرفی میزد و سوالی می پرسید اما تمام سوال ها، حول همین جلسه سرّی بود و هیچ کس نمی دانست در ذهن آزر چه می گذرد. بالاخره بعد از گذشت دقایقی آزر به آن جمع نخبگان که عموما از کاهنانی که نسبت قرابت و خویشاوندی با آزر داشتند انتخاب شده بودند، وارد شد. با ورود آزر همه ساکت شدند، آزر بر صدر میز قرار گرفت و بی آنکه بر جای خود بنشیند، همانجا ایستاد، نگاهی از زیر چشم به جمع پیش رو انداخت و بعد از اینکه گلویی صاف کرد گفت: سپاس بر خدایگان نمرود و سپاس و ستایش به مردوک بزرگ و دیگر خدایان بابل، از اینکه دعوتم را قبول کردید و به اینجا آمدید از شما سپاسگزارم، حقیقتا موضوع مهمی رخ داده که من به کمک شما نیازمندم و روی یاری شما حساب ویژه ای باز کردم. در این هنگام مردی میانسال از آخر میز گفت: درود بر آزر، کاهن بزرگ معبد بابل، برای ما جای بسی شگفتی ست که این کاهن بزرگ و این منجم حاذق در کاری دربماند و از ما کمک بخواهد، بفرمایید این امر که احتمالا امری مهم است چیست و ما چه کمکی می توانیم بکنیم؟! آزر سری تکان داد و‌گفت: من با یکی از پسرانم در مورد اعتقاد به مردوک بزرگ و دیگر خدایان به مشکل برخورده ام، او سخنان کفر آمیزی میزند و من می خواهم در یک جلسه که شما نخبگان حضور دارید، هر کدام با روش خودتان با او سخن گویید و دلایل خودتان را مبنی بر خدایی خدایان بابل برای او بر شمارید تا او از ابهام و انحراف خارج شود و دوباره به آغوش معبد بازگردد، آخر در وجود او چیزیست که در دیگر فرزندانم نیست و من نمی خواهم این فرزند باهوش و با استعداد را از دست دهم و در پی اش اعتقادات او باعث انحراف مردم بابل شود، البته باید به این امر واقف باشید که او بسیار زیرک است و انگار در عرصهٔ گفتگو و سخن، او خداوندگار سخن وران است و مغلوب کردن او کاری بس سخت است. آزر که این سخنان راگفت، یکی دیگر از کاهنان که به نظر می رسید پیرتر از آزر باشد گفت: آیا آن فرزند، همان جوان خوش سیمایی نیست که چند سالی ست همراه خود به معبد می آوردی و حکم دست راست تو را داشت؟ همانکه گفتی در علم نجوم که سرامد علوم در بابل است، مهارت دارد و استادی چیره دست در کارگاه بت سازیست؟! آزر سری تکان داد و‌گفت: آری! او همان ابراهیم است، انگار که تنها برای من جذاب نبوده و جذابیتش شما را هم گرفته، پسری جوان که اعتقادات مرا به سخره گرفت و من نتوانستم جواب او را دهم. همه جمع با گفتن آری آری جواب او را دادند چون همه ازهوش و محبوبیت ابراهیم داستان ها شنیده بودند و بزرگواری و استعداد او را با چشم خویش دیده بودند. آزر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: امروز نهار میهمان معبد هستید و بعد از ظهر، همگی به خانه من بیایید، می خواهم این جلسه پرسش و پاسخ در خانه خودم برگزار شود و از الان تا بعد از ظهر که به مصاف ابراهیم میرویم، با یکدیگر به شور و مشورت بنشینید تا در مجموع سوالاتی از ابراهیم بپرسید که او در همان اول راه از جواب دادن عاجز شود و چنان از مردوک و دیگر خدایان دفاع کنید که حقانیت خدایان در ذهن ابراهیم حک شود تا دیگر به خود اجازه ندهد که درباره خدایان سوالی بپرسد و یا احیانا برای آنها شریک قائل شود. جمع پیش رو همزمان با هم چشمی گفتند و از همان لحظه بحثی بزرگ در گرفت و هر کس نظریه ای میداد. ابراهیم طبق حکم پدربزرگش آزر از فروش بت در بازار منع شده بود و می بایست در خانه بماند تا نظر آزر تغییر کند و او را به کاری بگمارد. دم دمهای ظهر بود که آزر با حالتی مشکوک به خانه آمد و از حضور ابراهیم در خانه مطمئن شد و ساعتی بعد، کاهنانی که عموما از اقوام آزر بودند، دسته دسته درب خانه را می زدند و توسط غلامان خانه به تالار بزرگ پذیرایی خانه آزر راهنمایی می شدند ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: پس از گذشت ساعتی، جمع همه نخبگان جمع شد و آزر به اتاقی که ابراهیم در آنجا بود آمد و گفت: ای ابراهیم! همانطور که میدانی مدتی ست که من و تو بر سر موضوع بسیار مهم و حیاتی دچار اختلاف شده ایم و من برای رفع این اختلاف و راهنمایی تو که جوانی خام هستی و عمری در غار تک و تنها بدون مراوده با انسان های دیگر به سر کردی، امروز جلسه ای تشکیل دادم و از بزرگان بابل و آنان که علمشان بر علم تو ارجحیت دارد و یک عمر مردم بابل را به راه خدایان خوانده اند، دعوت کردم تا با تو گفتگو کنند، امیدوارم کاری را که من نتوانستم انجام دهم، اینان موفق به انجامش شوند و به تو توصیه می کنم در مقابل این نخبگان کفر نگویی و از بت ها برائت نجویی که آن زمان گذارت به درگاه خدایگان نمرود می افتد و در آنجا هیچ کس یارای کمک کردن به تو را ندارد و بی شک دچار خشم نمرود می گردی و خشم نمرود هم با مرگ و نیستی برابری می کند. ابراهیم از شنیدن این سخن خوشحال شد و از آزر به خاطر برپایی این مجلس تشکر کرد ، چرا که ابراهیم مظهر فطرت پاک الهی بود و می توانست از این جلسه استفاده کند و تلنگری بر فطرت خفته این نخبگان بزند و اگر می توانست آنها را با خود همراه کند پس اقامه دین خدا هم در آینده ای نه چندان دور کلید می خورد. ابراهیم به همراه آزر وارد تالار پذیرایی که حالا گوش تا گوشش اقوام او و نخبگان بابل نشسته بودند شد. همه به احترام آزر از جای برخواستند و سلامی دوباره دادند. آزر با اشاره به ابراهیم گفت: بفرمایید این هم فرزند من، این گوی و این میدان، برایش بگویید که در چه ضلالتی دست و پا می زند. ابراهیم به جمع پیش رو سلام داد و در این هنگام یکی از نخبگان به نمایندگی از دیگران از جای برخواست و چنین شروع کرد: ای ابراهیم! تو جوانی بسیار مهربان و شجاع هستی و نه تنها این جمع که همه مردم بابل به درستکاری و امین بودن تو شهادت می دهند، من خود شاهد بودم تو به هر جمع وارد شدی عزیز آن جمع گشتی و به هر کار که دست زدی، دست استادان آن پیشه را از پشت بستی و من متعجبم، تو با اینهمه فهم و کمالات چرا بر سر یک امر بدیهی که از روز روشن تر است با پدرت آزر به مجادله برخواستی؟! ابراهیم نگاهی به او کرد و فرمود: منظورتان چیست و از چه سخن می گویید؟! مجادله؟! من با پدرم آزر مجادله ای ندارم و هر چه هست محاجه و مناظره است. آن مرد از زیرکی ابراهیم خوشش آمد و سری تکان داد و‌گفت: باشد همان که تو می گویی، تو بر سر خدایان ما به مناظره برخواستی، آیا نمی ترسی که بت های بابل به خاطر این بی احترامی تو به آنان که وجودشان را زیر سؤال بردی، تو را عقوبت کنند؟! آیا نمی دانی که عقوبت خدایان بسیار سخت و طاقت فرساست و جان تو را از تو خواهد گرفت؟! ابراهیم چشمانش را ریز کرد و بعد به سمت بتی که روی قفسه سنگی انتهای تالار قرار داشت اشاره کرد و فرمود: آیا منظورتان از خدایان، همان تندیس چوبی که آنجاست و قدرت هیچ حرکتی ندارد، است؟! جمع از این بی حرمتی ابراهیم نسبت به بتشان لب به دندان گرفتند و ابراهیم ادامه داد: چگونه توقع دارید من از صورتکی بی جان که نه می بیند و نه می شنود و نه حرکت می کند و نمی تواند ضربه ای را از خود دفع کند و یا ضربه ای به دیگری وارد کند بترسم؟! آخر این بت چگونه خداییست که بندگانش باید او را بتراشند، بندگانش باید مراقب او باشند تا آسیب نبیند؟! ابراهیم نفسی تازه کرد و همانطور که کل جمع را از نظر می گذارند فرمود: نه! من از این صورتک های بی جان نمی ترسم چون همه ما خدایی داریم بسیار قدرتمند، همان که من و تو و ما را آفرید، همان که این دنیا و درختان و جویبار را آفرید پس اگر قرار باشد ما از نیروی مافوق بشری بترسیم باید از خشم این خدا بترسیم و به او کفر نورزیم. ابراهیم با این سخنش تلنگری ظریف به حس فطری پرستش که در وجود جمع حاضر بود زد، او نگفت خدای من! بلکه گفت خدای ما! و این سخنی بسیار زیبا و ظریف بود تا نخبگان را به راه درست سوق دهد. در این هنگام همهمه ای از جمع بلند شد، ابراهیم سخنانی می گفت که هر کدامش مستحق اعدام بود ولی تا آنها جوابی به سخنان حق ابراهیم نمی دادند، نمی توانستند او را به این راحتی از معرکه به در کنند. آزر همانطور که با خشم به ابراهیم خیره شده بود دستی به ریش بلندش کشید و فریاد برآورد: آیا هیچ کس نیست جواب این کودک کج فهم را بدهد. انگار نعره آزر نیرویی به جمع وارد کرد و در این موقع یکی دیگر از نخبگان جمع از جای برخاست و گفت: ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: در این هنگام یکی از نخبگان از جا برخاست و رو به ابراهیم گفت: اصلا بیا از منظر دیگر این موضوع را به مباحثه بنشینیم ابراهیم لبخندی زد و فرمود: بفرمایید! آن مرد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: ای ابراهیم! بارها تو را در معبد دیده ام و تو خوب انبوه مردم را در این مکان مشاهده کرده اید، مردم تحت امر خدایگان نمرود هستند و نمرود هم زیر سایه خدایان بابل و در راسشان مردوک بزرگ حکمرانی می کند، این شهر تحت فرمانروایی نمرود قوانین زیادی دارد، در هر کار و شغل و امری قانونی گذاشته شده و مردم بابل متمدن ترین مردم این زمین هستند و این نظم اجتماعی و این وحدت کلمه را در سایه نمرود و او هم در سایه خدایان دارد، پس اگر حرفهای تو همه گیر شود و بت و بت پرستی زیر سوال برود، شیرازه نظم اجتماعی و وحدت مردم از بین می رود و با همین کار، تمدن چندین و چند صد ساله بابل بر باد می رود و فرو می ریزد. در این هنگام صدای آری آری از جمع پیش رو بلند شد و همگان حرف آن مرد را تایید کردند. پس از اندکی سکوت آن مرد که نگاهش را به چهره نورانی ابراهیم دوخته بود و دید ابراهیم چیزی نمی گوید، احساس کرد حرفش اثر گذاشته و با لبخندی ادامه داد: ابراهیم! همه شهر می دانند که تو بابل و مردم این سرزمین را دوست می داری و رفتار مهربان و متواضعانه تو با مردم موید این دوست داشتن است، پس اگر این مهر تو بر مردم واقعی ست روا مدار که ریشه وحدت بخش مردم که همان بت و پرستش بت است بسوزد و مردم از هم بپاشند و این جامعه با یک موضوع بی اهمیت که تو مطرح می کنی چند پاره شود. در این هنگام همه جا سکوت حاکم بود و نفس ها در سینه حبس بود تا همگان جواب ابراهیم را بشنوند. ابراهیم نگاهی به جمع کرد و فرمود: سخنان شما را شنیدم، حال خوب است شما هم سخنان مرا بشنوید و در آخر بدون تعصب قضاوت کنید و نظرتان را بگویید. دل آزر در سینه سخت می تپید چرا که می دانست ابراهیم در عرصه گفتگو خداوندی بی نظیر است و بوی شکست به مشامش می رسید که صدای ابراهیم بلندتر از قبل شد: ای نخبگان! شما سخن از نظم اجتماعی می کنید آیا هیچ وقت به نظم این جهان هستی فکر کرده اید؟! نظمی که در طبیعت است، بارانی که ابر می بارد و بر زمین جاری می شود و زمین و درختان و گیاهان را زنده می کند و جان می دهد به تن خسته خاک، آیا نظم فصل ها را نمی بینید که یکی پس از دیگری طبق قانونی خاص می آیند و می روند تا ما زندگانی آسوده ای داشته باشیم؟! آیا در نظم آسمان و چگونگی پدید آمدن شب و روز و آمدن خورشید و ماه فکر کرده اید؟! اصلا آیا به چگونگی پیدایش خود فکر کرده اید؟! زمانی که از کمر پدر به رحم مادر منتقل می شوید و مدت معینی در رحم مادر می مانید و سپس پا به دنیایی بزرگتر می گذارید، بدنی منظم با ابزارهای دست و پا و چشم و گوش که زندگی را برای شما راحت کرده، آیا هیچ فکر کرده اید که این نظم در نظام هستی ، نظم در بدن شما را چه کسی به وجود آورده؟! آیا این بت ها هستند که اینهمه نظم و نعمت را به وجود آوردند؟! بت هایی که شما باید با دست خود بتراشید قادر به انجام این امر نیستند، پس خدایی بی همتا و بزرگ وجود دارد که من و تو و ماه و خورشید و آسمان و... را طبق نظمی خاصی آفریده، من از آن خدا که خدای همه است سخن می گویم و به آن خدا تکیه دارم. پس خدای من از خدای شما قوی تر است و نظمی که خدای من ایجاد می کند بسیار بیشتر از نظمی ست که ریشه اش از بت پرستی ست. هان ای نخبگان، بدانید و آگاه باشید که خدای یکتا، تنها معبود روی زمین است و تنها کسی ست که سزاوار تقدیس و پرستش است، به سمت این خدا بیایید تا با مهر و عطوفتش شما را در برگیرد و به نیرویی عظیم تکیه کنید، همانا که تکیه گاه من خدای یکتاست و مرا قدرت او کفایت می کند و از قهر بت های بی جان شما هراسی ندارم چرا که آنان قدرتی ندارند و این موضوع را شما خوب می فهمید اما خود را به نفهمیدن می زنید. ابراهیم گفت و گفت و هیچ کس را یارای پاسخگویی به سخنان حق او نبود، صدایی از کسی در نیامد و در انتها دوباره آزر، ابراهیم را تهدید کرد و از او خواست تا خانه اش را ترک کند ابراهیم چشمی گفت و جمع را ترک کرد و آزر رو به جمع گفت: ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: با رفتن ابراهیم، یکی از نخبگان از جای برخاست و رو به آزر گفت: ای منجم بزرگ! آیا می خواهید دست روی دست بگذارید و کاری نکنید؟! ابراهیم اعتقادات بسیار وحشتناکی دارد و حرفهای خطرناکی میزند، شنیده بودم که او در بین مردم می گردد و بت ها را با کلامش خوار و خفیف می کند، اما به این حرف باور نداشتم چرا که او پسر کاهن اعظم بابل است، حال که با چشم خود دیدم و با گوش خود شنیدم، به یقین رسیدم و به شما توصیه می کنم تا ابراهیم کار را از این خراب تر نکرده و بت ها را در چشم مردم خوارتر ننموده کاری کنید که ورق برگردد. در این هنگام سر و صدای جمع بلند شد و همه حرف آن مرد را تایید کردند. آزر نفس بلندی کشید و همانطور که همه را از نظر می گذارند گفت: درست است، من هم با شما هم عقیده ام و آگاه باشید که هیچ‌وقت خدایان بابل را فدای پسری کج فهمم نمی کنم، به نظرم باید جلسه ای عمومی با حضور مردم بابل تشکیل دهیم و در آن جلسه از ابراهیم دعوت کنیم تا بیاید و هر کدام با ترفندی او را به چالش کشیم و اجازه ندهیم اعتقادات باطلش را به خورد ملت دهد، مردم همه باید حضور داشته باشند و شاهد و ناظر باشند، این باعث میشود مردم بابل که عمری بت ها را تقدیس کرده اند و بر این رویه عادت نموده اند، برای دفاع از خدایان خود قیام کنند و با قیام مردم، عملا دهان ابراهیم بسته خواهد شد و اگر بعد از آن جلسه، خطایی از ابراهیم سر زد، شک نکنید که به بدترین عقوبت دچار خواهد شد. جمع پیش رو در حالیکه لبخند میزدند، حرف آزر را تایید کردند و با همفکری هم تاریخی را برای جلسه عمومی که قرار بود در برج بابل برگزار شود مشخص کردند، تاریخی که نزدیک به یکی از اعیاد بابلیان بود. از صبح روز بعد، جارچیان در کوی و برزن می چرخیدند و از مردم دعوت می کردند تا در مجلس با شکوهی که کاهن بزرگ معبد در برج بابل برای پاسداشت خدایان برگزار می کند شرکت نمایند و مردم روزها را برای رسیدن به این مجلس وعده داده شده می شمردند روز موعود فرا رسید و آزر به ابراهیم امر کرد که همراه او به برج بابل بیاید، ابراهیم که خود مترصد لحظه ای بود تا برهان های اعتقادی اش را به گوش تمام مردم برساند از این پیشنهاد استقبال کرد، او خوب می دانست که هدف آزر از این دعوت چیست اما چون آزر چیزی بروز نداده بود، او هم لب فرو بست و چنان رفتار می کرد که این دفعه هم مثل دوسالی که همراه پدربزرگ به معبد می رفت، هست و قرار نیست اتفاق خارق العاده ای بیافتد‌. گوش تا گوش برج عظیم بابل جمعیت نشسته بود، البته نمرود که خدایگان مردم محسوب میشد در این مجلس شرکت نکرده بود چون این مجلس را در حد خود نمی دانست، او فقط در مجالس باشکوهی که سالانه برای مردوک بزرگ و خدایان دیگر برگزار می شد، شرکت می نمود. همهمه ای در مجلس در گرفته بود که نا گاه دربی که پشت جایگاه بلند جلوی مجلس بود باز شد و آزر به همراه ابراهیم وارد مجلس شدند. همه به احترام کاهن اعظم از جای برخاستند و به او ادای احترام کردند و بعد با اشاره آزر برجای خود نشستند، همه جا ساکت بود که ناگهان طنین صدای ابراهیم در تالار پیچید: ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: ابراهیم رو به آزر کرد و همانطور که بت های اطراف را نشان می داد فرمود: این صورتکهایی که دور آن اعتکاف می کنید چیست؟ برای چه دور تندیس هایی که به دست خود ساخته اید، می گردید و آنها را تقدیس می کنید و خدای بزرگ خویش را فراموش کرده اید؟! آزر که انتظار نداشت ابراهیم در بدو ورود به بت ها حمله کند و از طرفی او با آوردن لفظ«صورتکها» درباره بتها، آنها را خوار و حقیر کرده بود با عصبانیت به طرف او برگشت و گفت: چه می گویی ابراهیم؟! این بت های مقدس، خداوندگار این سرزمین هستند و اهانت به بت ها برابر است با نابودی تو، چرا چنین سخن می گویی؟! ابراهیم لبخندی زد و فرمود: جواب سوالم را ندادید، چرا این صورتکهای بی جان را عبادت می کنید؟! قبل از اینکه آزر سخنی بگوید، یکی از کاهنان که پیرمردی موی سپید بود از جای برخاست و رو به ابراهیم گفت: ای جوانک! این بت ها خدایان ما هستند، همانطور که پدران ما و پدران پدران ما آنها را عبادت می کردند، ما نیز آنها را عبادت می کنیم و اجازه اهانت به خدایان بابل را به تو نمی دهیم. ابراهیم رو به سوی آن پیرمرد کرد و فرمود: ای مرد سالخورده! گفتم به چه دلیل بت ها را می پرستید؟! اینکه می گویید چون پدرانمان می پرستیدند، دلیل نمیشود، پدران شما اشتباه می کردند آیا این دلیل می شود که شما هم اشتباهشان را تکرار کنید؟! و مرتکب همان اشتباه شوید، همانا اگر در این کار لجاجت کنید به گمراهی و ضلالت می رسید همانطور که پدرانتان در گمراهی بوده اند. این سخن ابراهیم برای جمعی که پیش رویش بودند گران آمد و فریاد اعتراض از هر طرف به پا خاست، در این هنگام همان پیرمرد برای اینکه ابراهیم را کوچک کند و بحث را به بیراهه بکشاند و تعصب های کوری که شعله ور شده بود را اندکی التیام دهد با طعنه رو به ابراهیم گفت: آیا سخنانت واقعی ست یا به خاطر سن کم خود، ما را به بازی گرفته ای؟! آگاه باش که اینجا معبد بزرگ بابل است نه میدان بازی که مردم را به سُخره گرفتی.. ابراهیم رو به مردم کرد لبخندی بر چهره پر از مهرش نهاد و فرمود: ای مردم! من ابراهیم هستم؛ همانکه خود به درستکاری و راستگویی من شهادت میدهید، همان که بارها و بارها در کنار شما در همین معبد حاضر شدم و از خدایانی که اینجا هستند، تعارف زیادی شنیدم، حال می خواهم همانطور که من به سخنان شما گوش دادم اینک اندکی به سخنانم توجه کنید، من می خواهم خدای واقعی شما را به شما معرفی کنم. بدانید و آگاه باشید که پروردگار شما، همانکه شما را آفرید و از کودکی به بزرگسالی رسانید و هر روز روزی شما را می دهد، همان آفریدگار آسمان ها و زمین و ماه و خورشید و ستارگان است، خداوندی که نزاده شده و نه فرزندی دارد، خداوندی که شما را آفریده نه اینکه شما او را با دستان خود خلق کرده باشید، خداوندی که آگاه بر همهٔ رازهاست و مهربان بر تمام بندگان و... ابراهیم از خدای یکتا می گفت و همه مردم بی آنکه لب بگشایند خدا را در دلهایشان تقدیس می کردند، چرا که فطرت پاک ابراهیم با این سخنان حق تلنگری بر فطرت خداجوی مردم میزد و میل به پرستش قدرتی مافوق بشری را در وجودشان به تقدیس این خدای نادیده رهنمون می کرد‌. ابراهیم گفت و گفت و گفت... مردم با اینکه به گفته های حق ابراهیم باور قلبی داشتند، اما آن تعصب کور و آن عادت همیشگی شان باعث شد که باورهای قلبیشان را بر زبان نیاورند و همه همراه با کاهنان از ابراهیم خواستند تا زبان به دندان گیرد و دیگر چیزی نگوید و معبد را ترک کند. ابراهیم از این برخورد سخت ناراحت شد بی آنکه به آنان روی کند به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: به خدای یکتا قسم می خورم، بلایی سر بت هایتان بیاورم که در تاریخ بماند و بدانید فکر و تصمیم های در سر برای خدایان بی جانتان دارم و براستی که این قسم ابراهیم حق بود و دیری نگذشت که آن واقعه به وقوع پیوست ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
🎬: آن جلسه هم از نظر کاهنان بی نتیجه تمام شد و تنها کاری که انجام شد این بود اعتقادات ابراهیم علنا در صحن برج بابل به گوش تمام مردم رسید. آزر از آن روز به بعد ابراهیم را زیر نظر گرفت، می خواست بداند این جلسه و برخورد مردم هیچ تاثیری در رویه او گذاشته است با خیر؟ آزر پس از چند روز زیر نظر گرفتن، خود را به معبد رساند و در جمع کاهنانی که مدام از حرکات و رفتار ابراهیم سوال می کردند حاضر شد و در جواب سوالات آنان خنده بلندی کرد و گفت: به نظرم ابراهیم آرام گرفته، دیگر کمتر سخن می گوید و احتمالا قوه تفکر خود را به کار گرفته و فهمیده که اگر بیش از این سخن بگوید و از اعتقادات سراسر کفرش حرفی بزند، جانش در خطر می افتد کاهنان با خوشحالی سر تکان می دادند و گفتند: بله عاقبت کسی که با خدایان بابل در بیافتد، مرگ و نیستی خواهد بود. آنها در ضلالت و غفلت بودند و نمی دانستند که ابراهیم مأمور به انجام وظیفه است و اینک برهان نظری برای آشکاری حقیقت تمام شده و ابراهیم نقشه کشیده که با عمل به مردم غافل بابل نشان دهد که پرستیدن بت ها کاری عبث و کفر مسلم است و اینک وقت برهان عملی ست تا به وسیله آن، مردم را به سمت خدا بخواند. روزها از پی هم می آمد و میگذشت و مردم در تدارک جشنی بزرگ بودند، جشنی که در عید خدایان، هر سال در شهر بابل برگزار می سد و در این جشن سربازان نمرود و تمام کاهنان و مردم شرکت داشتند. این عید به شکرانه وجود بت ها برگزار می شد و به این ترتیب بود که هر کدام از بابلیان، لذیذترین غذایی را که می توانستند فراهم کنند، آماده می کردند و در روز عید به کوه و دشت و صحرا می رفتند و آنجا با خوردن خوراکی های متنوع جشن می گرفتند و بعد از برگشت به شهر، یک راست به معبد بزرگ بابل می آمدند و در پیشگاه بت ها سجده می نمودند و از بت ها به خاطر نعمتهایی که به مردم ارزانی داشته بودند تشکر می کردند و به تقدیس بت ها می پرداختند. دم دم های غروب شب عید بود و مردم در جوش و خروش بودند، بازار شهر بابل، غلغله بود و هر کس در پی تهیهٔ خوارکی بود، آنها می خواستند از انواع خوردنی ها و نوشیدنی ها بهره ببرند. انگار تمام بابلیان در بازار جمع شده بودند. ابراهیم از خانه خارج شد و آزر به دنبالش امد و صدا زد: ابراهیم! کجا می روی؟! ابراهیم به عقب برگشت و گفت: مگر فردا عید نیست؟! خوب من هم می خواهم به بازار بروم و خوارکی تهیه کنم تا با آن غذایی لذیذ درست کنم و عید را جشن بگیرم. آزر که از شنیدن این حرف خوشحال شده بود، لبخندی زد و گفت: لختی صبر کن تا من نیز با تو آیم. ابراهیم چشمی گفت و منتظر شد تا پدر بزرگش با او همراه شود و هر دو به راه افتادند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi