یک روز گرم تابستان ، شهید مهندس (مهدی باکری) {فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا}
از محور به قرارگاه بازگشت
یکی از بچه ها که تشنگی مفرط او را دید،یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد ، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید : ( امروز به بچه های بسیجی هم کمپوت داده اید ؟
جواب دادند : نه ، جزء جیره امروز نبوده .
مهدی با ناراحتی پرسید : پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید ؟
گفتند : دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما . مهدی این حرف ها را شنید ، با خشم پاسخ داد : از من بهتر، بچه های بسیجی اند که بی هیچ چشم داشتی می جنگند و جان می دهند.
به او گفتند : حالا باز کرده ایم ، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید . مهدی با صدای گرفته ای به آن برادر پاسخ داد : خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!
#ارزشهای_دهه_60
#انتخابات
#آبروی_نظام
#خون_شهداء
#اشک_فرزند_شهید
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)
@BALAGH69
شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا ، بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود
یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار،
پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود،
او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی
شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : بله چشم و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بغض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : حاج امر ا... من یک بسیجی ام
#ارزشهای_دهه_60
#انتخابات
#آبروی_نظام
#خون_شهداء
#اشک_فرزند_شهید
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)
@BALAGH69
چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است. نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه . از قایق که پیاده شد، دیدم . هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟»
گفت گمونم چهار – پنج روز
#ارزشهای_دهه_60
#انتخابات
#آبروی_نظام
#خون_شهداء
#اشک_فرزند_شهید
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)
@BALAGH69
من دقایقی رانمي شناختم ؛
ولي هر روز مي ديدم كه كسي مي آيد و چادرها و آبگير ها را ترو تميز مي كند.
با خودم فكر مي كردم كه اين شخص فقط چنين وظيفه اي دارد.
يك روز هر چه چشم به راهش بودم تا بيايد و باز به نظافت و انجام وظايفش بپردازد ، پيدايش نشد و احساس كردم كه او از زير كار شانه خالي مي كند.
از اين رو ، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نيامدي؟!»
او در پاسخ گفت: «چشم الان مي آيم.»
مجاهديني كه نظاره گر چنين صحنه اي بودند سخت ناراحت شدند و گفتند ، «تو چه مي گويي؟ او فرمانده لشكر است.»
من كا از اين نظر احساس شرمندگي مي كردم ؛
در صدد عذر خواهي برآمدم.
اما او بود كه كريمانه و با متانت گفت: «اشكال ندارد.»
و با خنده از كنار ماجرا گذشت.....
#ارزشهای_دهه_60
#انتخابات
#آبروی_نظام
#خون_شهداء
#اشک_فرزند_شهید
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)
@BALAGH69
قمقمه اش هنوزآب داشت....نمـــی خورد....
از سر کانال تا انتهای کانال می رفت و می آمد لب های بچه هارا باآب قمقمه اش ترمی کرد....
ریگ گذاشته بود توی دهنش که خشک نشود وبه هم نچسبد...
شهید محسن خرازی
#ارزشهای_دهه_60
#انتخابات
#آبروی_نظام
#خون_شهداء
#اشک_فرزند_شهید
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)
@BALAGH69
دژبان تازه وارد جلو حاجی را گرفت و گفت کارت شناسایی!!
همراهانش می خواستند حاجی را معرفی کنند ولی خوده حاجی با اشاره گفت نمی خواهد
دژبان که دید جوابش را نمی دهند یکی از همراهان حاجی گفت طناب رو بنداز بریم حوصله نداریم!!
با این حرف دژبان سلاحش را به سمت آنان گرفت و گفت بلبل زبونی می کنی؟!
زود باشید بیاد پایین سینه خیز برین تا با مقرارت آشنا بشین حاجی با فروتنی گفت :
هر چی میگه گوش کنید. دژبان که دید حاجی یک دست نداره گفت تو سینه خیز نرو اما ده مرتبه بشین پاشو برو!!
در همین حال مسوول دژبانی با عجله آمد و گفت : داری چی کار می کنی ؟ نمی دونی ایشان فرمانده لشکر هستند!!
شرمندگی در چهره دژبان هویدا شد.
حاجی بدون هیچگونه ناراحتی و با تبسمی حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت،بوسید و گفت : اتفاقا وظیفه اش را خوب انجام داد !!
شهید محسن خرازی
#ارزشهای_دهه_60
#انتخابات
#آبروی_نظام
#خون_شهداء
#اشک_فرزند_شهید
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)
@BALAGH69