eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
238 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
بیشتر چه پست هایی قرار بدیم؟ فعالیتمون رو کم کنیم؟ زیاد کنیم؟
روزی ٨ پارت بزارررزز روزی ١٠ پارت خوبه امشب میذارم تموم میکنم خوبه؟
نمیشه امروز الان رمان رو بزارید؟ چشم(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام مرد 🇵🇸
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_شصت‌و‌دوم برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چه
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم … تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم … یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام …💸 بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم … با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد … اینو پسر قشنگ بهم داده … پسر قشنگ بهم داده …🏃‍♀😃 دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم … زدم بیرون … سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد … .😓 - تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی … حالا که … بهم میگی پسر قشنگ … نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … 😇😃خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد … خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد …🤭😔 حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود … منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم … و مونده بودم چی بهش بگم … چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ … . چاره ای نبود … توکل کردم و گفتم …😟😣 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @BAMBenamemard
بنام مرد 🇵🇸
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_شصت‌و‌سوم دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم … تمام روز رو دنبال یه خانه س
حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم … قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم … اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم … دیگه ندارمش … .😔 به زحمت آب دهنم رو قورت دادم … خنده اش گرفت …😅 شوخی می کنی😄؟ … یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد … شوخی نمی کنی …🙁 - چرا استنلی؟ … چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .😟 ملتمسانه بهش نگاه می کردم … سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده … هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم … مکث عمیقی کرد … شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ . - برای من گفتنش … خیلی سخته … اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته …😓 بدجور بغض گلوش رو گرفته بود … پس تو هم بهم یه قولی بده … هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی … کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه … به زحمت بغضش رو قورت داد … با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم … تا بعد خدا بزرگه…😇 اون شب تا صبح توی مسجد موندم … توی تاریکی نشسته بودم … - خدایا! من به حرفت گوش کردم … خیلی سخت و دردناک بود … اما از کاری که کردم پشیمون نیستم … کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم … اما نمی دونم چرا دلم شکسته … خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود … به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن … به ما کمک کن تا من رو ببخشه … و به قلبش آرامش بده …❤️ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @BAMBenamemard
بنام مرد 🇵🇸
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_شصت‌و‌چهارم حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگی
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم …🤷🏻‍♂ رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست … اون اولین خانواده من بود …🙃 کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه …❤️ خیلی می ترسیدم … نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم … بالاخره مراسم شروع شد … بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن … چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند … هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود … عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد …🧖🏻‍♀ کنارم نشست… و خوندن خطبه شروع شد … . همه میومدن سمتم … تبریک می گفتن و مصافحه می کردن … هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم … بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند … حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود … حتی اگر بهشتی وجود نداشت … قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم … 🌱 دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد… دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد … داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود … پیشانیم رو بوسید و گفت … ماشاء الله … گیج می خوردم … دست کردم توی پاکت … دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود …😃 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @BAMBenamemard
بنام مرد 🇵🇸
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_شصت‌و‌پنجم نمی دونستم چطور باید رفتار کنم …🤷🏻‍♂ رفتار مسلمان ها رو با همسران
اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد … گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت …🌷🌹 من ایستاده بودم و نگاهش می کردم … حس داشتن خانواده … همسری که دوستم داشت … مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه … چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود … . بهش نگاه می کردم … رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود … حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود 💞… بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم … من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت … چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم …😍☺️ صندلی رو برام عقب کشید … با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت … با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش … من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم …😅 با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه … اشک از چشمم پایین اومد… بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت … و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم … حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد … استنلی چی شده؟ … 😟چه اتفاقی افتاد؟ … من کاری کردم؟ … سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت … احساس و اشک ها به اختیار من نبودن … . با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم … به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم … - حسنا، تا امروز … هرگز… تا این حد … لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم … تمام زندگیم … این زندگی … تو رحمت خدایی حسنا … دیگه نتونستم ادامه بدم … حسنا هم گریه اش گرفته بود… دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم … .😭 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @BAMBenamemard
قصد داشتم برم دانشگاه … با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد … .😄 من تجربه پدر داشتن رو نداشتم … مادر سالم و خوبی هم نداشتم … برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم 🤭 اما امروز خوشحال و شاکرم … و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم …😁 من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و … بدم … . مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم … چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن … .🙃 زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته … اما من آرامم … قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه …💛🧡 من و همسرم، هر دو کار می کنیم … و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم … وقتی همسرم از سر کار برمی گرده … با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها … برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه … . من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن … می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم … و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ … و من این جواب منه … نه … هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست …💖 اتحاد، عدالت، خودباوری … من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم … و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @BAMBenamemard
بفرمایید✨ دعای خیر یادتون نره😅 لطفا حالا که رمان تموم شد لفت ندید🌱 باز هم رمان قرار میگیره✨ ان شاءالله از فردا✨
هدایت شده از حقوقی‌پاک‌نشه‌تبادلات پرجذب مذهبی یازینب
وای وای دیگه خسته شدم از پس حواب پیامتون رو دارم 😢😢😢 باشه میگذارم ولی میگم برای آخرین باررررررررر می‌گذارم دیگه رددد دارم این لینک فقط میگم تا چند دقیقه دیگه حذفش میکنممممممم🤪😖😣😤 https://eitaa.com/joinchat/3579379835C7ea2bf1750 البته میگم زود جوین بده که دیگه نمی‌گذارم😒😒 در ظمن دیگه هرچقدرم التماسم کنید دیگه نمی‌گذارم😂😂😂