💓| #دلانہ
○° وقتی با عڵے آقا مصاحبہ ڪرده بودند گفتہ بود من اسم این ڪاࢪم ࢪا میگذارم دفا؏ از ناموس. دفا؏ از ناموس بࢪ هࢪ مسڵمانے واجب است.
گفتہ بود هیچڪس جز خدا پشت آدم نیست.
وقتے سمت آݩ جواݩها ࢪفتم امیدم بہ هیچڪسے نبود.
مݩ براے ڵبخند حضࢪت آقا(♥️) ࢪفتم.
شــ🌷ـہید دفا؏ از ناموس
هفتمین سالگࢪد شهادت🕊 #شهید_علی_خلیلی
🆔 @ghasem_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ #طنز بسیار عالی مخصوص روزهای شاد عید🤣
🆔 @ghasem_girls
#صرفاجهتاطلاع🌱
سربازواقعیمیدونیدیعنیچی؟!
یعنی
تادیدسخنرانیِحضرتآقادارهپخشمیشه
پاشهبره
تلوزیونروزیادکنه
دستورروبگیرهوبااخمسرتکونبده
وتهشهمبگه
امردریافتشدفرمانده !!
وتلاشکنهواسهتحققیافتنش ...
#گاندو2
@roshangari_114
°•○●﷽●○
#ناحلـــه🌸
#قسمت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام
دلم هیچکسی رو نمیخواست
میخواستم همه برن
ولی جونی نداشتم که بگم ...
به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم
حس میکردم صدام میکنن
ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد .
کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .
کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد
چقدر گذشت
که دیدم کسی پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.
حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
_
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم
اصولا با کسی حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد
قرار بود امروز مرخصم کنن
میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم ...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود
هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم
میرفتم چی میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.
سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و گشستم رو تخت.
به قرصای تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام
خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.
ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد
یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد
از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم
اصلا چادرم سر میکنم
فقط ...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.
زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کاری کنم .
نه برای خودم ...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .
به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
_
چند روز به همین منوال گذشت.
هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...
ولی چه کاری !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.
به ندرت با کسی حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
___
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بود
میخواستم برم بیرون.
بالاخره باید یه کاری میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.
یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم
شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .
کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد .
یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم
یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .
الان باید دنبال چی میگشتم؟
باید کجا میرفتم ؟
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
🕊
🆔 @ghsem_girls
°•○●﷽●○
#ناحلـــــه🌸
#قسمت_شصت_و_دو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم
داد زدم
_ریحانه!!
یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد.
مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد
+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا .
انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد :
+بس کنین دیگه از دست شماها.
بریم دیر شد .
پس علی کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت
+چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم
_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.
ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت
+محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟
کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟
بیا دِ وا بده دیگه برادر من .
اه.
+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+وای محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد .
+محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش .
دستمو بلند کرد که گفتم
_خیلی خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و
دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
_عهههه بابا .
+بابا و ....
استغفرالله.
دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر .
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم .
کتم رو کشید و من برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچمو نگرفتم.
+از دست تو .
برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین.
ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم .
ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.
قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.
تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید .
گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
__
فاطمه :
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود.
نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکای دوازده شب بود.
سرمو تو دستام گرفتمو .
وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته.
دوباره گوشیمو چک کردم
خبری نبود.
کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.
یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه ...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.
با عجله پاشدم و نشستم رو تخت ...
چقدر امید داشتم.
دلم به حال خودم سوخت
دیدم ریحانه پیام داده :
+مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید .
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم
که پی ام بعدی هم اومد
+وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!
فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم .
محمد حق داشت از من بدش بیاد.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یک بار دیگه....
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد .
گوشی رو به حال خودش رها کردم.
من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم
خودم و گم کرده بودم
اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!!
دیگه اشکی برامنمونده بود.
حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردم و چشمامو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم
وبالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
🆔@ghasem_girls
تصاویربالاروببین!
چقدرحالِدلخوبکنهست((:
باچیزایسادهرنگولعابخونشونرو
قشنگودلنشینکردن..
یادبگیریمازچیزایکم،چیزاییکهبهچشم
نمیان،
برایخودمونبهترینهارورقمبزنیم..
رازخوشبختیِآدمایخوشبختهمینِ!^^
#تلاشڪنیمطلاشڪنیم🚶🏻♂!
🗓 امروز چهارشنبه ↯
☀️ 4 فروردین 1400
🌙 10 شعبان ١۴۴٢
🎄 24 مارس 2021
📿 ذکر روز :
یا حی یا قیوم
#حدیث_روز
🍃🤍 انديشيدن درباره نعمت هاى خدا، چه نيكو عبادتى است.....
#طنز_جبهه😂🤣
ﺷﺐﺟﻤﻌﻪبوﺩﺑﭽﻪﻫﺎﺟﻤﻊﺷﺪﻩﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮﺳﻨﮕࢪبࢪاےدعاےڪﻤﯿﻞ📖
ﭼࢪﺍﻏﺎࢪوﺧﺎﻣﻮﺵﮐࢪﺩﻧﺪ...
ﻣﺠﻠﺲﺣـﺎﻝﻭﻫﻮﺍےﺧﺎﺻــےﮔࢪﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻫࢪکسےﺯﯾࢪﻟﺐﺯﻣﺰمہمےڪࢪﺩو ﺍشڪﻣﯿࢪﯾﺨـﺖ...😢
-ﯾﻪﺩﻓﻌـﻪﺍﻭﻣـﺪﮔﻔﺖ:اخـوےبـﻔࢪﻣﺎﻋﻄـࢪﺑﺰنـ🔮ﺛـﻮﺍﺏﺩﺍࢪﻩ
–ﺍﺧﻪﺍﻻﻥﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐
-ﺑﺰﻥاﺧـﻮے،ﺑﻮﺑﺪﻣﯿـﺪے،ﺍﻣﺎﻡﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩﺗﻮﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓
-ﺑﺰﻥﺑﻪﺻـﻮࢪﺗﺖکلےﻫﻢﺛـﻮﺍﺏﺩﺍࢪﻩ
ﺑﻌﺪﺩﻋـﺎﮐﻪﭼࢪاﻏﺎࢪﻭ ࢪﻭﺷﻦ ڪࢪﺩﻧﺪﺻﻮࢪﺕھمہﺳـﯿﺎﻩﺑﻮﺩ😳
ﺗﻮﻋﻄـࢪﺟﻮﻫࢪریختہﺑﻮﺩ😂
ﺑﭽـﻪﻫﺎهمیہﺟﺸـﻦﭘﺘﻮےﺣﺴــﺎﺑے ﺑࢪﺍﺵگࢪﻓﺘﻨﺪ…😅
#شادےࢪوحشـھداوامامشـھداصلوات📿
22.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#شهدا
#شهیداحمدمشلب
#دختران_زینبی
وقتی عقل عاشق میشود ♥️
عشق عاقل میشود ♥️
آنگاه شهید میشوی ♥️
پیشنهاد دانلود 😉
یاعلی مدد🌷
↻♥
نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما
بهار می شود**🌸!
-شاعر؟:سیاوشڪسرایی-
#حسِقشنگ˘˘
آمدید...
ساده نشستید به حریم دل ما :)
پن: دو عکس جبرانے🌸🌱
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
○•🌱
مـــاهِحسین!🌙
جـانبہفدایرسیدنتــ :)💜
اینشغلماستفداےِعلیشدن!
#خوشآمدےبالابلندبـابـا ..
🆔 @ghasem_girls
14.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ویدئو بسیار زیبا و شنیدنی🌸
🎼 جوونا عزیزن ، امشب به پا میخیزن...
🎤کربلایی #جواد_مقدم
🌙 #ولادت_حضرت_علی_اکبر (ع)
🆔 @ghasem_girls
○•🌱
#حضرت_علی_اکبر_علیه_السلام
#ولادت
#اعیاد_شعبانیه
تویی شهزادهٔ عالم یقیناً
جوانمردی به نام توست قطعاً
تو همنام ِ علی(ع) هستی و والله...
خودِ پیغمبری؛ خَلقاً و خُلقاً!
🆔 @ghasem_girls
○•🌱
#علیاکبرلیلا🌸🍃
جا داشت تا ترک بخورد کعبه باز هم
وقتی شنید: حیدرِ لیلا رسیده است.
🆔 @ghasem_girls