💠#حدیثروز♥️
💠 #حق
🔸 امام صادق علیه السلام:
مومن را بر مومن هفت حق است که واجبترین آنها گفتن حق است، هر چند بر ضد خود و یا پدر و مادرش باشد.
📚 بحارالانوار/ج 74/ص 223/ح 8.
✍🏼 بیان حق، حقی است که بر گردن دیگران است، و کسی که در مسیر تربیت نفس قدم بر می دارد نباید ابایی از گفتن حق داشته باشد، هر چند بر ضررش باشد.
🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
1_1177717307.mp3
13.02M
#خانواده_آسمانی ۲۹
♥خداوند، عشق به خود را در ذات همه انسانها قرار داده است.
و برای درک بهتر این عشق،
جلوه هایی از خود را در وجود چهارده معصوم علیهمالسلام قرار داده است.
- هدف خداوند از این کار چه بوده؟
- مگر نمیتوان بی واسطه عاشق خداوند بود؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_رفیعی
#استاد_عالی
🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
♥️⃟
رفیق!شھداییزندگیڪردنبه
پروفایلشھدایینیست . .
اینڪہهمونشھیدیکهمنعڪسشو
پروفایلمگذاشتم:
-چیمیگہ
-دلشڪجاگیربوده
-راهشچیبودهو...مهمہ!
+آرهماڪہبایهشھیدرفیقمیشیمبایداینا
وخیلیچیزایدیگہاونشهیدو
درنظربگیریمنهفقطدمبزنیم . .
🌿|↫#تلنگرانهـ
🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو مفهومِ حقیقی صبر و استقامتی بانو...
از آن روزهای ما رأیت الا جمیلا،
ما تشنه آموختن از شما هستیم....
چه با شکوه یاریگر امام و نائب به حق
اباعبدالله، امام سجاد علیه السلام بودید...
دخترانِ ۱۶ تا ۳۵ سال، هم نوا با امام صبور و حماسه ساز حسینی و زنان تاریخ ساز کربلا
به روضهای صمیمانه در خیمه کوچک دخترانه مان دعوتید.🏴
🔸منبرانهی گفتگویی: سرکار خانم خندق آبادی
🔹با موضوعِ رهبریِ اجتماعیِ حضرت زینب(سلاماللهعلیها) و زنان کربلا (قسمت ۲)
🔸روضه و عزاداریِ ویژه با نوای گرم مادح اهل بیت علیهم السلام: بانو پناهی
🔸مهمان ویژه: شاعره اهلبیت علیهم السلام بانو جوشقانیان
🥀همخوانی دخترانه
🥀پذیرائی دختر پز و تبرکی
🥀میز پر تخفیف کتابدونی با فروش ویژه کتاب بزرگ مرد
🥀میز فروش مشکیجاتِ دخترانه بهدخت
⏰ زمان: ساعت ۱۶:۴۵ |دوشنبه ۳۱ مرداد ماه
📍 مکان: کوچه ۳۸ شهید صدوقی(زنبیل آباد)، حسینیه مسجد امام حسین علیه السلام
🏴شعار هیئات سراسر کشور در محرم امسال:
نجات اهل عالم با حسین (ع) است.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@golabbaton95
▪️ آدرس پیج پشتیبان حسینیه انقلاب اسلامی:
https://instagram.com/hosseiniyeh_enghelab2
#کشتی_نجات #محرم #عاشورا #کربلا
#حسینیه_انقلاب_اسلامی_دختران_قم
بنام مرد 🇵🇸
#معروفانه✨ #شبهه_25 ❌ هر ڪس اعتقادات خودش رو دارھ❗️به باورهاۍ همــه احتــرام بگذاریم ‼️😳 💎مرکز
#معروفانه✨
#شبهه_26
❌مـا خودمـون هنــــوز خیلۍ ایـراد داریــم، گناهکاریــــم❗️
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
@aamerin_ir
🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
1_1645557989
1.85M
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ...:)🌹✨
🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
7102923152.mp3
8.5M
زیـارت عاشـورا بـا صـداے حـاج قـاسـمـ…🙂
#زیـارت_عاشورا
#روز_بیستوهشتم
#چله_نوکری💔
🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
#معرفی_کتاب📚
📚نشانی گنج قصه و غصه را توام با هم دارد. قصه پسری نوجوان و پر از شور نوجوانی و هیجان کتانی چینی نو و پوشیدن لباس نو و عیدی گرفتن از عمو و غصه پسری آرام و غمگین پی از ویرانی خانهشان و گم شدن گنجی که اگر نیابندش تا آخر عمر حسرت و افسوس دارد.
غمی در دل نوجوانی که دل کوچکش تاب ندارد اما تاب میآورد و تا پیدا شدن گنج در کنار داییها میماند.
نشانی گنج داستان زندگی مردمانی در دوران بمباران شهری است که وقتی بیدار میشدند دیگر اثری از عزیزان و خانهشان نبود. کودکان و نوجوانانی که جنگ و بمب و آوار زود بزرگشان کرد.
📙 #نشانی_گنج
🖋 #فاطمه_بهبهانی
🛒https://ketabejamkaran.ir/123123
🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد #Part_29 دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت. کمی که گذشت، تماس های رفقای حمید از
💠| یــادت باشد
#Part_30
ما لقا را به بقا بخشیدیم...
به واسطه دوستم کتاب دختر شینا به دستم رسید. روایت زندگی زن و شوهری را میخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛ عشقی که ببینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت میکشید یا ماموریت های همیشگی شهید،نبودن ها و فاصله ها،همهٔ اینها را در زندگی مشترکمان هم میتوانستم ببینم. صفحه به صفحه میخواندم و مثل ابر بهار اشک میریختم و با صدای بلند گریه میکردم. هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسیم بیشتر میشد. میترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود.
به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر»، قهرمان کتاب دختر شینا غرق شده بودم که متوجه حضور حمید نشده بودم بالای سرم ایستاده بود و چهرهٔ اشک آلودم را نگاه میکرد. وقتی دید تا این حد متاثر شدم کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد. گفت: حق نداری بقیه کتاب رو بخونی تا همین جا خوندی کافیه. با همان بغض و گریه به حمید گفتم: داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست. میترسم آخر قصه عشق ما همه به جدایی ختم بشه.
آنقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعتی هیچ صحبتی نمیکردم ...
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬@BAMBenamemard🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد #Part_30 ما لقا را به بقا بخشیدیم... به واسطه دوستم کتاب دختر شینا به دستم رسید.
💠| یــادت باشد
#Part_31
اگر دل کندن از حمید ب ای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوار تر
حرف هایی که میخواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی....
مقدمه چینی بلاخره گفتم راستش حمید فردا میخواد بره اومدیم برای خداحافظی عمه یا شنیدن این خبر شروع کرد به گریه کردن. گریه هایش جان سوز بود هر چقدر خواستم آرام باشم نشد گریه هایمان نوبتی شده بود. یکسری عمه گریه میکرد من آرامش میکردم بعد من گریه میکردم و عمه میگفت دخترم آروم باش.
حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه می آمد و می گفت گریه نکنید عمه بین گریه هایش به حمید میگفت چطور دلت میاد بزاری بری؟ تو هنوز مستاجری تازه رفتی سر خونه زندگیت ببین خانمت چقدر بیتابه. تو که انقدر دوستش داری چطور میخوای تنهاش بزاری؟
حمید کنار ما نشست. مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت مادر مهربون من تو معلم قرآنی. این همه جلسات قرآن و روضه میگیری. نخواه من که پسرت هستم بزنن زیر همه چیزایی که بهم یاد دادی. مگه همیشه تو روضه ها برای اسارت حضرت زینب گریه نکردیم؟
راضی هستی دوباره به حضرت زینب و حضرت رقیه جسارت بشه؟ عمه بعد از شندین این حرف ها شبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند آرم شد با اینکه خوب میدانستم دلش آشوب است ولی چیزی نمی گفت
صدای اذان که بلند شد حمید همان جا داخل آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد نمیدانم چرا این حس عجیب در وجودم ریشه کرده بود که دلم میخواست همه ی حرکت هایش را موبه مو حفظ منم دوست داشتم ساعت ها وقت داشتیم و رفتار و حرف هایش را به خاطر می سپردم حتی حالت چهره اش خطوط صورتش چشم های نجیب و زیبایش پیج و تاب موهای پریشانش و محاسن مرتب و شانه کرده اش.....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬@BAMBenamemard🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد #Part_31 اگر دل کندن از حمید ب ای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوار تر حرف ه
💠| یــادت باشد
#Part_33
منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی از خواب بیدار شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سرش کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. به خودم تلقین میکردم که انشاءالله این بار هم مثل همهٔ ماموریت ها سالم بر میگردد.
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم. مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد. گفتم: حمید! بشین بخور تا دیر نشده. نمیتوانستم یک جا بند باشم. می ترسیدم چشم در چشم شویم و دوباره دلش را با گریههایم بلرزانم.
سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟ دلم خیل گرفت. گوشم حرفش را شنیده بود، اما مغزم انکار میکرد. آشپزخانه دور سرم میچرخید. با بغض گفتم: چرا این طور میگی؟ اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه. گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست میمونم.
کنارش نشستم خودش لقمه درست میکرد و به من میداد. برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید! به حرم حضرت زینب(سلاماللهعلیها) رسیدی، من رو ویژه دعا کن. گفت:
چشم عزیزم، اونجا برسم به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم
میگم وقتهایی که چشمات خیس بود و میپرسیدم چرا گریه کردی، حرفی نمیزدی، دور از چشم من گریه میکردی که ارادهٔ من ضعیف نشه .....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬@BAMBenamemard🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد #Part_33 منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی از خو
💠| یــادت باشد
#Part_34
همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است. سریع حاضر شد. یک لباس سفید با راه راه آبی. همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود. دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم، ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از ماندن بود.
با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهیاش کنم. لحظه آخر گفتم: کاش میشد با خودت گوشی ببری،حمید تو رو به همون حضرت زینب(سلاماللهعلیها) منو از خودت بی خبر نذار. هر کجا تونستی تماس بگیر.
گفت: هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ میزنم. فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چه جوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدا منو بشنوم از خجالت آب میشم.
به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچین موقعیتیهایی با همسرانشان رمز میگذاشتند. به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم.
از پیشنهادم خوشش آمد. پله ها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد وبلند بلند گفت: یادت باشه! یادت باشه!
لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست!
اجازه نداد تا دم در بروم. رفتم پشت پنجره پاگرد طبقهٔ اول. پشت سرش آب ریختم. تا سر کوچه دو، سه بار برگشت و خداحافظی کرد. از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم. روزهایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان میگذاشت و به سمت کردستان میرفت. من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه میدویدیم ....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ@BAMBenamemard🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
#دلبرانہهاےقرآني♥️✨
قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ ۖ وَإِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الْجَاهِلِينَ...:)✨
یوسفبہخداگفت:《خدایا!زندانبرایمخوشتراستازکارزشتیڪہاینزنانبہآندعوتممیکنند.اگرشرّنقشہهایشانراازسرمکمنکنی،بہآنها
رغبتپیدامیکنموبہندانمڪارےدچارمیشوم.》🌹🌿
سورهمبارڪہیوسف{۳۳}🦋
🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
#دلبرانہهاےقرآني♥️✨
فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ...:)✨
خداهمدعایشرااجابتڪردوشرشانراازسرشکوتاهڪرد؛زیرافقطاوستشنواےدعاهاوداناےنیازها...☺️🌿:)
سورهمبارڪہیوسف،﴿۳۴﴾🦋
🖤°|@BAMBenamemard|°🖤
ان شاءالله میخوام از اول سوره مبارکه یوسف روزی دو آیه رو ترجمه یا تفسیرش رو داخل کانال قرار بدم🌿