eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
242 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللّه العلیم💛 تو ازدواج باید هم کر باشی هم کور کر از اینکه حرفای بقیه نسبت ب رابطتون رو نشنوی کور از اینکه چِشت فقط رو مال خودت باشه ! ❤‌ 🙌 @BAMBenamemard
دلانہ✨ الآن‌نیاز‌دارم‌به ‌ ...به‌روضه:) دلم بهونه‌ۍ شکستن توی‌ روضه‌میگیره💔 خدایا! میشه‌تا‌اربعین‌نگهم‌‌دارۍ؟ اصلا‌بعدش‌ببر فقط‌اربعینو‌باشم(:... @BAMBenamemard
•°🌱 گوشھ‌اۍ پایِ‌ضریحت‌ دست‌ مارا بندڪن دست‌مارابندڪن‌جایۍگرفتاریم‌ما ...💛 @BAMBenamemard
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطوری در عرض ۵ ثانیه از بحث اشتغال برسیم به حجاب😊😏 فقط جمله آخرش😂 🆔@BAMBenamemard
⭕️ در طول تاریخ اسلام هربار دختری بعنوان نماینده و سخنگوی پدر حضور اجتماعی داشته اثر آن حضور چندین برابر بوده. صلابت، نجابت و قاطعیت در کلام ریحانه‌خانمِ‌رئیسی یادآور کنشگری اجتماعی بانوان در طول تاریخ اسلام است 🆔 @BAMBenamemard
﷽ دختران با آراستن خود به زیور ؛ تقوا ... عفافـ ... دانش ... ایستادگے... تربیتــ صحیح فرزند ... اهمیتــ دادن به خانواده ... در راه حضرتــ زهرا حرکتــ کنند . 💚 🆔 @BAMBenamemard
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت شصت و نهم «تنها میان داعش» دیگر به یک قدمی ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :»پسرعموت رو خودم سر بریدم!« احساس کردم حنجره ام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم.
قسمت هفتاد ام «تنها میان داعش» چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :»برو اون پشت! زود باش!« دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :»برو پشت اون بشکه ها! نمیخوام تو رو با این بی پدرها تقسیم کنم!« قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمه ای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :»میری یا بزنم؟« و دیوار کنار سرم را با گلوله ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان شوم. کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
قسمت هفتاد و یکم «تنها میان داعش» با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشت زده ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :»از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!« و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :»دارن میرسن، باید عقب بکشیم!« انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا (س) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیاله اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.