eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
245 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده های توپ واسه سفره هفت سين 😍 کدومش خوشگلتر بود ؟؟ اولی دومی یا سومی؟؟ 😍 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 🆔 @ghasem_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح تون بخیر 🤗 چه میکنید با خونه تکونی تموم شد کارهاتون😉 خوب امروز اومدم با یک دسر خوشمزه حتما درست کنید بچه ها نکته این دسر اول این هست که باید حتما کیوی رو با آب و شکر بگدارید فقط پنج دقیقه پخته بشه بیشتراز پنج دقیقه نشه چون له میشه دوم برای ژله شیر هست که ژله الوورا باید کاملا سرد بشه و هم دمای شیر باشه وگرنه شیر میبره •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 🆔 @ghasem_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شما و اینم پست آموزش بانکه زیبا با استفاده از قوطی رب گوجه یا شیر خشک ❤️❤️❤️ وسایلی که نیاز داریم: قوطی رب گوجه یا قوطی شیرخشک رنگ اکرولیک سفید یا اسپری رنگ سفید چسب چوب بیرنگ گیپور نواری نگین نواری دستگیره کابینت_کمد بستنی خوری شیشه ایی به عنوان پایه چسب یک دو سه •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 🆔 @ghasem_girls
♻️ چی رفت، چی آمد؟! 💥آرد سبوسدار رفت................«دیابت» آمد 💥نمک دریا رفت............... «فشار خون» آمد 💥روغن شحم رفت......«گرفتگی عروق» آمد 💥سرکه طبیعی رفت.... «نارسائی قلبی» آمد 💥شکر سرخ رفت......«حساسیت،آلرژی» آمد 💥لباس پنبه ای رفت....... «عفونت زنان» آمد 💥خضاب به حنا رفت.............. «آلزایمر» آمد 💥نوره کشیدن رفت............... «سرطان» آمد 💥برگ چغندر رفت...... «پوکی استخوان» آمد 💥سبزی خوردن (تره) رفت.... «کم خونی» آمد 💥فلفل خوردن رفت...........«چربی خون» آمد 💥سویق خوردن رفت.....«ضعف عمومی» آمد 💥چای زعفران رفت........ «ضعف اعصاب» آمد 💥چوب مسواک رفت.........«خرابی دندان» آمد 💥سرمه اثمد رفت...«عینک و آب مروارید» آمد 💥کندر جویدن رفت......... «ضعف حافظه» آمد 💥روزه مستحبی رفت.......... ‌«زخم معده» آمد 💥طب اسلامی رفت.................. «بیماری» آمد ─┅─═इई 💠ईइ═─┅─ 🆔 @ghasem_girls
••🧡😌•• 🌿 رفقا‌...{🖐🏻} حواسمون‌باشہ..{🌱} یڪ‌قرن‌دیگہ‌هم‌داره‌تموم‌میشہ..{🙃} اما..☝️🏻 یہ‌آقایے‌هنوز‌نیومده..💫 یعنے‌یڪ‌قرن‌دیگہ گذشتہ‌..💛 اما‌.. هنوز‌زمین‌مهیاے‌آمدنش‌نیست {🍀} مشکل‌میدونے‌چیہ‌..؟ گناهای‌ماست..{💔} اگہ‌من‌و‌شما‌یڪ‌گناه‌رو‌بزاریم‌کنار‌ {☝️🏻} هریک‌ماه‌یک‌گناه‌چہ‌کوچیک‌چہ‌بزرگ‌بذاریم‌کنار‌ {🖐🏻} امام‌و‌مولامون‌میان..{🥺} زمین‌مهیای‌آمدنش‌میشہ..‌.{❤️} تاجوانم‌بده‌رخ‌نشانم... {👀} ..{💫}
☺️👇 . یکی از اساتید حوزه نقل میکرد؛ روزی یکی از شاگردانش بهش زنگ میزنه، و درخواست میکنه، که استاد فورا براش یه استخاره بگیره. استاد استخاره میگیره و میگه: بسیار خوبه و معطلش نکن، و سریع انجام بده :) چند روز بعد ، شاگرد اومد پیش استاد، و گفت: استاد، میدونید استخاره را برای چه کاری گرفتم؟ استادگفت؛ نه؟ . شاگردگفت: توی اتوبوس نشسته بودم؛ دیدم نفر جلویی من، پشت گردنش بسیار صاف و باب پس گردنیه !😁😂🤣 خلاصه بدجور هوس کردم یه دونه نثارش کنم 😄😃😅 دلم میگفت بزن :) عقلم میگفت نزن :( چون هیکلش از تو بزرگتره و داغونت میکنه. این شد که تماس گرفتم و استخاره خواستم ☺️ و شما گفتید: فورا انجام بده 🏃‍♂ منم معطل نکردم و شلپ زدمش😳😁 انتظار داشتم، بلند بشه و دعوا راه بیندازه 🙈 اما یه نگاهی به من انداخت؛ و گفت: استغفرالله 😢🍃 تعجب کردم و پرسیدم: ببخشید؛ چرا استغفار ؟! گفت : چند دقیقه قبل از کنار یک امامزاده رد شدیم. یک لحظه به ذهنم خطور کرد؛ که این امامزاده ها الکی هستند؛ و دکان باز کرده اند؛ که پول جمع کنند :/ . به خدا گفتم: ای خدا، اگه اشتباه میکنم؛ یه پس گردنی بهم بزن. تا این درخواستو کردم؛ تو از پشت سر، محکم به من زدی 😂😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷رزمنده دلاور جبهه مقاومت "شهید مجتبی برسنجی" از اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام اعزامی از سوادکوه مازندران در منطقه المیادین سوریه به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست. ▪️هنیألک الشهادة.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️📚❤️📚❤️ 📚❤️📚❤️ ❤️📚❤️ 📚❤️ ❤️ °•○●﷽●○ 🌸 با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین سرش سمت فرمون بود دیگه بهم نگا نمیکرد در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف +خواهر حلال کنید منو خیلی شرمندم به قرآن حس کردم صداش لرزید ادامه داد به خدا از قصد نبود عجله داشتم به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردمو _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم از ماشین پیاده شدمو : _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ بقیه راهو پیاده رفتم کلید انداختمو وارد خونه شدم وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم بعد چند دقیقه بابا هم رسید لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت : + بیا نهار بخوریم ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم +چرا اون نیومد؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد بایه حس بدکه از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم _مامااان +کوفت و مامان دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد گیج وبی حوصله گفتم کجاچیی؟ +امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست اعصابم خوردشده بود یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییرکردم با گذر زمان سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی و تحمل کنم لباسام و پوشیدم یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم تاوقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیاپایین قطعش کردم و پیاده شدم حیاط شیک وسنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت بعدشم خانومش اومد ومامان و بغل کرد تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعی کردم یه امشب وهمچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومدنزدیک تر گفت +چ عجب بعداینهمه مدت ما چشممون به جمال یارروشن شد جواب پیام و زنگ و نمیدین؟ رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه شونه ام و بالا انداختم و* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚
❤️📚❤️📚❤️ 📚❤️📚❤️ ❤️📚❤️ 📚❤️ ❤️ °•○●﷽●○ 🌸 شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت: +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی و پخش کرد تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم: عهه و خودمو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم پشتشم چاییمو خوردم یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن رو تختشون دراز کشیدم کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههههه چقد خووب بوود حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا؟ به حرفش ادامه نداد کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد از حرفش خندم گرفته بود اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن میزشون شش نفره بود عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚
❤️ ❤️ اشڪ تا باشد وضو لازم ندارد نوڪرٺ غیر بغضے در گلو لازم ندارد نوڪرٺ یا وجیها عِندَ رَبّے آبرویم را بخر تا تو باشے ، آبرو لازم ندارد نوڪرٺ 🌹🍃 🆔@ghasem_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه شعبان است و ولادت امام حسین جانمون . مبارک❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از حاج بیخیال!
فکرکنیداسلام‌ رابطه‌بانامحرم‌روازنگاه‌خواهربرادری جایزمیدونست... همین‌طوری‌که‌اینونگفته‌‌ بعضیاپسرخاله‌میشن... چه‌برسه‌که‌این‌حکم‌روبگه هیچی‌دیگه... همونجاتوپیوی‌عقدش‌میکنه:|🚶🏻‍♂💔 !! ! ‌|حُــــــرّْ‌|
❁﷽❁ مارابه،زیرِپرچم‌تودیده‌اندوبس باذکرِ شنیده‌شدیم‌ما باسن‌وسال ، کارنداردعزای‌تو پیروجَوان‌زغصه‌خمیده‌شدیم‌مٰا ❤️ ✿مجلس ࢪوضہ مجازے✿ 🆔 @ghasem_girls
3080707108.mp3
19.3M
🔊 🎶 شاه اومد 🎤 ❤️ ✿مجلس ࢪوضہ مجازے✿ 🆔@Rozemajazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدر و مادر شهید عسکری در سوریه محل شهادت فرزندشان مسعود این شیرزن صبور رو ...😢 🆔@ghasem_girls
خانومیااااا😍 میگم شماکه تو این روزای دم عیدی دارین زحمت می‌کشین😉😁 خب نیت‌تونم خالص کنید دیگه😄👏 اگه یوقت ، خدایی نکرده از کارا خسته شدین یهوووووویی یاد این حدیث بیوفتین و منتظر نگاه مهربون خــــ❤️ـــدا باشین💚 🆔@ghasem_girls
📚📖 ○°ࢪویاے نیمہ‌ شب رماݩ عاشقانہ‌ۍ💕متفاۅتے ڪہ همہ دوسٺش داࢪند°○ 🌸🌿اگࢪ می‌خواهی از ته دڵ ذوق ڪنی😍، اگر می‌خواهی هے با خودٺ تڪࢪاࢪ ڪنے چہ محشࢪ بود، چہ محشࢪ بود😌، اگر می‌خواهی ڵب هات تا بناگوش باز بشہ. اگر می‌خواهی بفهمے یہ ࢪماݩ عالے یعنے چی؟ اگࢪ می‌خواهی یہ ‌؏شق♥️ زیبا رو ببینی این ڪتاب📙رو بخوݩ… ┄┅•|•⊰❁〇⃟🌸❁⊱•|┅┄ 🆔@ghasem_girls
38.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏷 📹 ببینید | توصیه به نقش‌آفرینی جوانان در 📲 قابل استفاده در استوری اینستاگرام و...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لحظه تزریق اولین واکسن کرونای "فخرا" به فرزند شهید فخری زاده 🆔@ghasem_girls
‏گرامی باد روز پاسدار ؛ بر آنان ڪہ از جنس شهـیدان و هـم پیمان با حسین (ع) و از نسل فصل سرخ استقامتند ‎ 🆔@ghasem_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز دیگه انتخاب دست توئه...! یا میتونی طوری به حرف شهناز و مهناز و اکبر و فلان دلقک اینستاگرامی، انتخاب کنی که... 🤔❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از خانم‌هاسؤال‌میشه‌اگرقراربشه‌شماهمکارزنی‌برای‌شوهرتون‌انتخاب‌کنید‌کدام‌را می‌پسندید؟ ⭕️ جوابشون جالبه... پ.ن:جالبه‌اون‌خانم‌بی حجاب‌میگه‌اونی‌که‌حجاب‌نداره‌دنبال‌جلب‌توجهه😑خب‌خودت‌هم‌که‌بی‌حجابی😐 فقط‌ببینید‌چادر‌چه‌معجزه‌ای‌در‌دلها‌میکند... ✍🏻ح.م 🆔@ghasem_girls
CQACAgQAAx0CRkUDywACDbtgTE3pJRV5HS0fLr2jrES24uJXMgACCgoAArl4YVKyujaazu3JyR4E.mp3
19.29M
🔊 ؛ زیبا 📝 آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد 👤 حاج محمود 🌺 ایام ولادت 🆔@ghasem_girls
💚 تولد پسر فاطمه مبارک باد 💚 🆔@ghasem_girls