✅ بچه ها باید باشند...
۴۰ دقیقه قبل اذان از خانه زدیم بیرون و یک ربع بعد رسیدیم به کوچهای که خدا آنجا خانه داشت. کافیشاپهای پرشور، خانههای سفید و نما رومی و یک پارک دنج، همسایههای مسجد بودند.
جلوی در از همسرم خداحافظی کردم و با آسانسور خودمان را رساندیم قسمت زنانه، در طبقه اول مسجد که مشرف بود به قسمت همکف و مردانه.
دخترم که از یک کف دست خانه، صاف افتاده بود توی یک فضای بزرگ، به ثانیه نکشیده همه قلههای پست و بلند مسجد را فتح کرد، به همه سوراخسنبهها سرک کشید و مهرها را در کامیون کوچکی که همراهمان بود، بار زد. پیرزنها چپچپ نگاهم میکردند. یکی با صدای بلند گفت: مهر من رو کجا میبری؟ و به مهر بزرگی اشاره کرد که روی بار کامیون سبز لم داده بود.
چارپایه شماره سه را دخترم از کجا باید میدانست که مال خانم صادقی است؟ خانم صادقی در اثر استفاده مدام از چارپایه شماره سه، صاحب آن شده بود و هیچکس حق نداشت به آن دست بزند. یکی دوید و دخترم را بلند کرد و چارپایه را یکجای دیگر گذاشت تا خانم صادقی چندثانیه مانده به رکوع اول نماز مغرب، از راه برسد و روی صندلی همیشگیاش بنشیند. حواسم به چارپایههای بلا استفاده ای بود که تا آخر نماز نه نمازگزاری به آنها رجوع کرد، نه طفل وروجکی.
مسجد اصلا مشتری جوان و کودک نداشت. یک پایگاه دلباز و خوش آب و هوا بود برای گعده موسفیدکردهها.
تا صدای نمازخواندن همسرم بلند شد، دخترم کودکانه ذوق زد: آقاجانه و لابلای نمازگزارها دوید خودش را رساند جلوتر از صف اول، جایی که از لای درز شیشهای طبقه بالا، آقاجان دیده میشد.
به گرد پاش نرسیدم و اقامه بستم. خوراکی، اسباببازی و موبایلم را گذاشتم دم دست که اگر برگشت سرگرم شود. تا آخر نماز همانجا ایستاده بود و بابا را نگاه میکرد. بعد سلام هم رو کرد به خانمهایی که یکی در میان در حال غفیله بودند و بااشتیاق گفت: آقاجانه.
هیچکس محل نداد، فقط یکی از خانمها با دست پای دخترم را عقب زد که به مفاتیح بزرگش برخورد نکند.
کملطفی آدمها، ذوق دیدن آقاجانش را کم نکرده بود، آمد نشست کنارم و گفت بابا را دیده که دارد نماز میخواند. داشتم به حرفهاش گوش میکردم، یک نفر زد سر شانهام. خانم مسنی روی صندلی نماز نشسته بود. سلام کردم، بیمقدمه پرسید: سکنجبین بلدین درست کنین؟ خوشحال شدم که از شلوغبازی دخترم گلایه نکرد. لبخند زدم و گفتم: نه همیشه آماده میخریم. پیرزن نگاهش شیشهای بود، لبهاش را کج کرد و گفت: بازاریا همهش اسیده، خودت درست کن. دو شاخه نبات و یک لیوان سرکه... زن بغلدستی حاجخانم، دنباله حرف را گرفت و گفت: با عسل بهتره، البته عسل رو نجوشونید که سمی میشه، فقط گرم کنید، سرکه هم فقط سیب.
آمدم بگویم چشم که پیرزن ادامه داد: روزی یک استکان بده دخترت بخوره، آروم میشه.
برگشتم به دخترم نگاه کردم که داشت بیخیال همه، عکسهای توی گوشیم را ورق میزد. گفتم: مشکلی نداره حاجخانم اقتضای سنشه.
زن بغل دستیش دوباره دوید توی حرف ما: منظور خانم کمالی اینه که بچهتون بیشفعاله، با سکنجبین آروم میشه.
خانمکمالی با پوزخند روی صورتش گفت: بچه آروم دست به صندلی و مهر نمیزنه، پا روی مفاتیح خانم رجبی نمیذاره! پشتک و وارو نمیزنه.
خانم کمالی خبر نداشت که دخترم کلهملق را برای اولینبار، همانشب توی همان مسجد یاد گرفته و مادرش را سر کیف آورده!
آمدم بگویم پس حسنین که وقت سجده، از سر و کول رسول خدا بالا میرفتند... که فقط گفتم چشم.
قرار بود امام جدید مسجد، همسرم باشد. هماندم به شیخ عبدالزهرا پیامک دادم که من خیلی از مسجد خوشم آمده، نمازگزارهایش عالی هستند و از این به بعد من و فاطمهنورا هم هرروز با شما میآییم.
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
#مسجد_دوستدار_کودک
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075