eitaa logo
بيت الشـھـ🥀ــدا مدافعان حرم ولایت
377 دنبال‌کننده
7هزار عکس
7.1هزار ویدیو
191 فایل
به‌بیـت‌الشـھــ🕊ـــد🥀 مدافعان حرم ولایت خۅش‌آمـدید با شرکت درچله ها ومتوسل شدن به چهارده معصوم(ع) وشهدای والامقام به درجات معنوی خود سازی برسیم👌 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست❣️ پیام ناشناس https://harfeto.timefriend.net/1735933 @BEIT_Al_SHOHADA
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی شهید امروز: شهید محمدجواد زادخوش 💐🌺🥀💐🌺🥀💐🌺🥀💐 نام: محمد جواد نام خانوادگی: زادخوش نام پدر: حسین تاریخ تولد: 1342/11/01 محل تولد: خانوک تاریخ: 1363/12/21 محل شهادت: جزیره مجنون مزار: گلزار شهدای زادگاهش 👇👇 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمدجواد، ششمین فرزند خانواده بود که در سال 1342 در خانوک به دنیا آمد. وی دوران ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش سپری کرد و سپس راهی کرمان شد و در دبیرستان «سعادت» رشتۀ ادبیات را برای ادامۀ تحصیل برگزید. او در راهپیمایی های مردم علیه رژیم منحوس و سفّاک پهلوی و به آتش کشیدن مراکز فساد و مشروب فروشیها حضور داشت. با آغاز جنگ، زمانی که دانش آموز دوم دبیرستان بود، بعد از گذراندن یک دورۀ آموزشی چندروزه برای شرکت در عملیات ثامن الائمه، راهی جبهه شد. وی در عملیات های متعدد: فتح المبین، بیت المقدس، والفجر مقدماتی[1] و والفجر 4 نیز حضور داشت. در عملیات والفجر 4 که بیسیم چی سردار شهید «محمد مهدی کازرونی» بود، بر اثر اصابت ترکش به ناحیۀ چشم، مجروح شد و بینایی چشمش را تا حدودی از دست داد. عملیات بدر، آخرین صحنۀ هنرمندی محمدجواد در جبهه بود. او که بی صبرانه از خدا شهادت را می طلبید، سرانجام در بیست و یکم اسفند 1363 در جزیرۀ مجنون به آرزویش رسید و به دیدار معبود شتافت. پیکر مطهرش در گلزار شهدای خانوک به خاک سپرده شد 👇👇 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🔹برگهایی زرّین از تقویم زندگی دانش آموز شهید «محمدجواد زادخوش» (خاطرات) ♥️شهید زادخوش، کسی بود که…» برخلاف جثّه کوچکش، کارهای بزرگی انجام می داد. بعد از شهادتش، سردار سلیمانی برای شرکت در مراسم تشییع جنازه اش به خانوک آمد. ایشان در سخنرانیش، در مورد او گفت: شهید زادخوش، کسی بود که با جثّه کوچکش در عملیات بدر که یک عملیات آبی-خاکی بود، به مدت هفت ساعت پارو زد و حاجیه زهرا اسدی» ـ مادر این شهید بزرگوار که سردار سلیمانی به او لقب «چریک پیر» داده بود و در خانوک به این لقب معروف بود ـ شیرزنی بود که با جمع کردن جمعی از خانم های خانوکی و سازماندهی آنها، با پُخت نان، جمع آوری و بسته بندی مواد خوراکی و میوه و دوختن لباس برای رزمندگان، کمک های شایانی به جبهه کرده است؛ کمک هایی که بیشتر خانمهای خانوکی در ارائۀ آنها به جبهه دخیل بودند. ♥️آداب غذا خوردن» همیشه غذا خوردن را با نام خدا شروع می کرد و چند لقمه مانده به سیرشدن، دست از غذا می کشید. ما همیشه فکر می کردیم او گرسنه از سرِ سفره بلند می شود؛ در حالی که خودش از قول پیامبر(صلی الله علیه و آله) می گفت: چند لقمه مانده به سیرشدن، باید دست از غذا کشید. همیشه غذای ساده و معمولی می خورد و هرگز از وضع غذا شکایت نمی کرد. شبها قبل از خواب، مسواک زدن را فراموش نمی کرد ♥️«کار با زبان روزه برای کمک به فقرا» سالها پیش با فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، چند خانواده از خانوک به اتفاق هم روانه مشهد مقدس می شدند و تا پایان ماه مبارک، آنجا می ماندند. یک سال مادر هم روانه مشهد شد. جواد از جبهه آمد تا در نبودِ مادر، کارهای خانه را انجام دهد. او روزه می گرفت و با زبان روزه، بنّایی می کرد. شبها نزد من می آمد و می گفت: خواهر! اسامی افراد فقیر را بده. من هم آنهایی را که می شناختم، معرفی می کردم. او هم حاصل دسترنج خود را به آنها می داد. یک ماه تمام، کارش این بود؛ حتی ریالی برای خودش پس انداز نکرد. روزی که می خواست به جبهه برود، از من پول گرفت و رفت ♥️باعث شگفتی دشمن» بعد از عملیات فتح المبین، تعدادی عراقی را که مدتی به شدت مقاومت کرده بودند، به اسارت درآوردند. جواد با آنکه زبان عربی را نمی دانست، جلوی آنها رفت و با شوخی احوالپرسی کرد. جثّه ریز و سنّ کم جواد، آنها را به تعجب و شگفتی واداشته بود. بعضی از آنها در صحبتهایشان اعتراف کرده بودند که: ما باور نمی کنیم از رزمنده هایی شکست خورده باشیم که بعضی از آنها اینقدر کوچک و کم سن و سالند 🕊روحشان شاد و یادشان گرامی باد🥀 👇👇 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹کرامت شهید روزی که جنازه جواد را به معراج آوردند، مادر سرِ تنور بود و برای جبهه، نان می پخت. سینه اش هنگام خم شدن در تنور، در اثر شعله آتش سوخته بود و آبله زده بود؛ یک آبله بزرگ. زمانی که مادر برای دیدن جنازه به معراج رفت، دستی بر صورت جواد کشید و روی آبله سینه اش گذاشت. آبله کاملاً خشک شد. او که لباس زیبای شهادت را بر تن کرده بود، سینه سوخته مادر رنجدیده اش را شفا داد. 👇👇 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹تعبیر یک خواب عجیب!!! در اهواز مستقر بودیم. قرار بود نیروها را سازماندهی کنند تا به منظور انجام عملیات، به سمت منطقه مهران حرکت دهند. قبل از حرکت به سمت مهران، یک روز وقتی که جواد از خواب بیدار شد، به من گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم، بیا با هم به بیرون پادگان برویم و از یک نفر تعبیرش را بپرسیم. گفتم: چه خوابی دیدی؟! گفت: بعداً برایت تعریف می کنم، فعلاً بیا برویم و تعبیرش را از یک نفر بپرسیم. گفتم: بی خیال شو، تعبیرش را می خواهی چه کار؟! دستم را گرفت و گفت: من به خوابهایم یقین دارم؛ پس با من بیا. به هر نحوی که بود، از پادگان بیرون آمدیم و کنار رود کرخه رفتیم. پیرمردی نزدیک رود نشسته بود و در حال کتاب خواندن بود. باهم نزدش رفتیم. جواد در حالی که به من اشاره می کرد، به پیرمرد گفت: پدرجان! دیشب خوابی در مورد این دوستم دیدم، از شما می خواهم که آنرا برایم تعبیر کنید. پیرمرد گفت: من، علم تعبیر خواب نمی دانم. جواد که دست بردار نبود، گفت: حالا من برایتان تعریف می کنم؛ شاید چیزی به ذهنتان خطور کند. پیرمرد گفت: بسیارخوب، بگو. جواد گفت: دیشب خواب دیدم دوستم داخل یک گودال افتاده و بعد از هفت ماه و نیم، بیرون آمده؛ در حالی که عده زیادی دورش جمع شده بودند و با عزّت، از او استقبال می کردند و خیلی به او احترام می گذاشتند و افتخار می کردند. پیرمرد گفت: من که گفتم علم تعبیر خواب نمی دانم؛ ولی ممکن است برای دوستت اتفاقی بیفتد. از آن روز به بعد، جواد با تصور اینکه من شهید می شوم، جور دیگری با من برخورد می کرد و دائم مرا مورد محبت خودش قرار می داد. نیروها را سازماندهی کردند. من و جواد در گروهانهای متفاوت افتادیم. من به همراه گروهانمان برای عملیات والفجر سه[27] به منطقه مهران در تپه های قلاویزان رفتم. عملیات در تاریکی شب آغاز شد. چیزی به صبح نمانده بود که بالای یکی از تپه ها، ترکش به پایم اصابت کرد. از شدت درد، روی زمین افتادم. عراقیها در چند قدمی نیروهای ما بودند. برای اینکه به دست آنها اسیر نشوم، از بالای تپه غلت زدم و خودم را به پایین تپه رساندم و داخل یک گودال افتادم. درد در تمام بدنم پیچیده بود، توان بلندشدن از جایم را نداشتم. در یک آن، یاد خوابی که جواد دیده بود، افتادم. با خودم گفتم: ای دل غافل! خوابش تعبیر شد؛ حتماً هفت ماه و نیم داخل این گودال خواهم ماند. انتظار شهادت را می کشیدم؛ اما دیری نپایید که عراقیها آمدند و مرا به اسارت گرفتند. روزهای سخت اسارت به کندی می گذشت، دائم خودم را دلداری می دادم و می گفتم: طبق خواب جواد، تا هفت ماه و نیم دیگر آزاد می شوم. یکسال از اسارتم گذشته بود، اما هنوز خبری از آزادی نبود. پدر شهیدی– در اردوگاه ما بود که بچه ها «باباعلی»[28] صدایش می زدند. یک شب نزدش رفتم و جریان خواب جواد را برایش تعریف کردم. او گفت: تو هفت سال و نیم در اسارت خواهی ماند. از این حرف، خیلی جا خوردم؛ اول فکر می کردم هفت ماه و نیم در اسارتم، غافل از اینکه ماه در خواب جواد، به سال تعبیر شد. در زمان اسارت از طریق نامه، از شهادت جواد باخبر شدم. سرانجام بعد از تحمل هفت سال و نیم اسارت، آزاد شدم و به ایران بازگشتم و همانطور که جواد گفته بود، مورد استقبال باشکوه مردم قرار گرفتم. زمانی که مردم به من اظهار لطف و محبت می کردند، یاد حرف او افتادم که می گفت: من به خوابهایم یقین دارم. 👇👇 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شهیدی که با باز کردن پیشانی بندش در معراج شهدا رنگش تیره شد و با بستن دوباره پیشانی بند چهره اش مثل ماه شب چهارده درخشید... ☑️من مسافر کربلایم... 🔸پیکر را به معراج شهدا آورده بودند برای دیدنش به آنجا رفتم تعداد شهدا زیاد بود در میان پیکرها دنبالش گشتم به یاد لحظه ای که حضرت زینب سلام الله علیها دنبال پاره های پیکر برادرش می گشت اشک ریختم. 🔸او را که یافتم بر بالینش نشستم چهره اش را نوازش کردم دوست داشتم از او یادگاری داشته باشم سربندی که روی آن نوشته بود من مسافر کربلایم توجهم را به خود جلب کرد آن را باز کردم حس کردم رنگ چهره اش به محض باز شدن سربند تغییر کرد و کدر شد اما علت را نفهمیدم. 🔸به خانه آمدم در حالی که خوشحال بودم آن سربند را از برادر شهیدم به یادگار برداشته ام.روز بعد یک نفر نزدم آمد و گفت دیشب برادرت را در خواب دیدم داخل یک باغ سرسبز و زیبا بود حالش را پرسیدم گفت به شدت سردردم. 🔸وقتی که علت را جویا شدم گفت از وقتی که خواهرم سربند را باز کرده سردردم شروع شده به او بگویید آن را به من برگرداند. 🔸بی درنگ سربند را برداشتم و به معراج رفتم و به پیشانیش بستم به محض بسته شدن سربند به وضوح دریافتم رنگ چهره اش به کلی تغییر کرد و مثل گل شکفت و مثل ماه شب چهارده درخشید او را با همان سربند به خاک سپردیم. 👇👇 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615