#توبه یعنی؛نگاه به آن قامت رعنایی که
چنان دلشیفته می کند که دیگر انسان
به افعال و اعمال خودش باز نمیگردد... 🌱』
🖤بوی پلاک🖤
شُکر خدا
که رزقِ
جنونِ
دلِ مرا
تحتِ لوایِ
حَضرت زهرا(س)
نوشته اند:)💚
#مددیحضرتِمادر
#منتقم-الزهراﷺ
•○بوے پلاڪ○•
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
السلام_علے_طفل_الرضیع_الصغیر
#منتقم-الزهراﷺ
○●بوے پلاك●○
●
•
.
وَخدا
تڪہاےازآسمان؛
دروجودِتوست ...
رفیق،خدابغلتڪرده💚(:
حواستهست؟!
یا-فاطمه-زهراﷺ
●○بوے پلاک○●
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
#قرار_دلتنگی😔
عزیز قلبم!
مردمک چشمانم خسته شده،
از بس تمام شهر را
دنبال نگاه مهربانت دویده است؛
زودتر برگرد،
ای نور دیده دنیا!
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#منتقم-الزهراﷺ
●○بوے پلاڪ○●
دوستعزیزیکهپروفایلتون↯
عکسِحاجیھوزیرشنوشتین
راهتادامھدارد(:
دمِشماگرم✌️🏼
ولیایشوندانشمندِ
هستھایبودن...
+شمادرساتومیخونی؟!
یا-فاطمه-زهراﷺ
○●بوے پلاڪ●○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ
ای خدایـی که گره هر سختی
به دست تو باز میشود...
#صحیفه_سجادیه 🌱
•○●بوی پلاڪ●○•
آقا بیا تا در میانِ قلب شیعه،
این زخمِ کهنه عاقبت درمان بگیرد💔😔
#العجل_یا_مهدی💚
•○●بوی پلاڪ●○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط می خوام به خدا نزدیک بشم
تنها هدفی که میشه عاشقش شد.❤️
#استاد_پناهیان
#محبت_خدا
💠 أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج
🌹
خداجانماِیبهقربانسکوتهمیشگیت!
منوفقطبهسمتراهاوناییکهباعثشدن
بهتبرسمنزدیککن💚-
‹دلبرانیکهمحمدوخاندانشنامدارند.›
اوناییکهبهشوننعمتدادی-!
-چهنعمتی؟!+عشقبهخودت(:
همهچینسیبشونشد-!
ازعشقبهخداگرفتهواونهمهمظلومیتو
شهادتدرراهِ #معبود🖐🏻
مناینمسیرعشقرا...عاشقم(:"
#منتقم-الزهراﷺ
●○بوے پلاک○●
●
•
⸤ تشنھ جان داد نسوزد سر گیسوۍ حرم
نگران بود حرامے نرود سوۍ حرم ⸣
#منتقم-الزهراﷺ
بوے پلاڪ
مگر میشود شما را داشته باشم و اُمیـــــد نه...
مگہمیشھ واقعا؟💛
#منتقم-الزهراﷺ
بوے پلاک
هدایت شده از فروشی
امروز تب نداریم شرمندھ💔😕
ولی بنر پر جذب میسازم براتون🙃😌🍭✨
خواستید بیاید پیو🍓🌸👇🏼
@mimbano_70
▫️گفتم: «یک ذکر خیلی بزرگ یادم بدهید.»
▫️گفت: «ذکری یادتان بدهم که از جواهرهای همۀ کوههای دنیا و مروارید همه دریاها قیمتیتر باشد؟»
▫️گفتم: «بله»
▫️منتظر یک ذکر عریض و طویل خاص بودم؛ که آیت الله بهجت (ره) گفت: «استغفار... استغفار... استغفار!
▫️اگر بدانید در این استغفار چه گنجهایی نهفته است؛
▫️روح را صیقل میدهد، راهها باز میشود
▫️و حاجتها برآورده میشوند.»
📚به شیوه باران، ص۵٩
#کلام_بزرگان
🖤 @BOYE_PELAK 🖤
#رمان📖
#قسمت_پنجم5⃣
از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه ....
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می رفتم مدرسه!
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟
برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...
یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه
بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟
سرم رو انداختم پایین ...
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال و کلاه ندار؟
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد
دستش رو کشید روی سرم ...
- قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...
سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...
و هلش داد ...
حواس بچه ها رفت سمت اونها احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد.. معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...
احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمتمیز احسان ...
احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ....
#ادامه_دارد
#حال_خوش_خواندن📚
┄┄┅┄ ✶✶★ ❀ ★✶✶┄┅┄┄
#رمان📖
#قسمت_ششم6⃣
توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و چرخیدم سمتش... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم...
اما پیمان کپ کرد ...
کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ...
همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن ...
به جـز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفتر ...
اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاس روی تخته می نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مسئله ها ... تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد ...
یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم فقط گفت ...
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ...
نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
امتحانات ثلث دوم از راه رسید ...
توی دفتر شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم:
- پسرم اعتقاد داشت:
«بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه؛ باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه!»
خودش همیشه همین طور بود...!
توی درس و دانشگاه ... توی اخلاق ... توی کار و نماز ...
این یکی از شعارهایی بود که سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ...رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ...فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...
یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...
- خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... والا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...
غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که چشمم افتاد روی برگه جلویی و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...
هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...
نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...
یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم...
- خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی ...
هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...
- فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...
فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...
گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...
حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...
کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...
#ادامه_دارد
#حال_خوش_خواندن📚
┄┄┅┄ ✶✶★ ❀ ★✶✶┄┅┄┄
میدونی کی از چشم #خدا میوفتی؟
زمانی که آقا امام زمان
سر شو بندازه پایین و
از گناه کردن تو خجالت بکشه😔
ولی تو....😔
انگارنهانگار
[ رفیق نزار کارت بهاون جا برسه ]
❤️ یاعلی ❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•○●بوی پلاک●○•
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
🍃❣مواظب ڪلماتتون باشید،
چرا ڪه وقتی گفته میشن
فقط قابل بخشیده شدن هستند
نه فراموش ڪردن !🍃❣
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄