#تلنگر
☘هیچ وقت نگو:
محیط خرابه، منم خراب شدم
💥هر چه هوا سردتر باشد،
لباست را بیشتر میکنی‼️
☘پس هر چه جامعه فاسدتر شد،
تو لباس تقوایت را بیشتر 👌
@montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨آژیرهای خطر در سرزمینهای اشغالی همچنان فعال هستند.
🔹️منابع خبری نزدیک به حزب الله لبنان: در جریان عملیات بعدازظهر امروز ۵ نظامی رژیم صهیونیستی به هلاکت رسیدند و ۱۳ نفر نیز مجروح شدند/نورنیوز
#ضربه_متقابل
#انتقام_سخت
@montazer_shahadat313
♦️شبکه الجزیره از شنیده شدن صدای انفجارهایی در نزدیکی مرز لبنان-فلسطین اشغالی خبر داد.
🔸️خبرها حاکی از آن است که حزب الله یک تانک رژیم صهیونیستی را با موشک کرونت مورد هدف قرار داده و منهدم کرده است.
#ضربه_متقابل
#انتقام_سخت
@montazer_shahadat313
'
📲 اسرائیل یک نیروی حزبالله لبنان را در کشور ثالث به شهادت رساند اما حزبالله لبنان ۲۰ نیروی ارتش اسرائیل را در کشور خودشان کشت و زخمی کرد!
👊دوران بزن درو دیگه تمام شده
#انتقام_سخت
#ضربه_متقابل
@montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فتوکامنت | پاسخ حزبالله لبنان به ماجراجوییهای اخیر رژیم صهیونیستی
#انتقام_سخت
@montazer_shahadat313
مداحی آنلاین - بهترین عمل در عصر غیبت - شیخ محسن کافی.mp3
1.16M
🏴 #شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
♨️بهترین عمل در عصر غیبت از منظر امام باقر
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #شیخ_محسن_کافی
@montazer_shahadat313
شهید "محمد غفاری" 27 سال سن داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد.
مظلوم، متین، خوش رفتار و درسخوان بود و به تازگی هم ازدواج کرده بود. هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدریاش مراسم عزاداری برپا میکردند تا اینکه بنا به گفته خودش: یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما میآیم و به شما سر میزنم. درحالی که لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهرهاش را دو چندان میکرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم، گفت: شما هم میآیی اما هنوز وقتش نرسیده است!
شهید غفاری در تاریخ 13 شهریور 1390 در سردشت و در تپه جاسوسان در درگیری با اشرار همراه با تعدادی دیگر از پاسداران یگان ویژه صابرین به شهادت رسید.
صلوات🌹
.@montazer_shahadat313
می گویند شهید زنده است🌹اصلا این حرف من و شما نیست. آیه قرآن این
حرف را میزند. خانواده ما بعد از شهادت محمد حتی یک شب جای خالی او
را حس نمیکند! محمد مرتب به ما سر میزند🌹
یک بار دیدم آمد خانه😭
شهید محمد غفاری
@montazer_shahadat313
😍🍃
خدایا دستمو بگیر....✋
ای مہربان ترینمــ......😍
هم اڪنون به نور فانوست
سخت محتاجمــ.......😔😔
دستمو بگیر و آروممـــ ڪن
.
@montazer_shahadat313
امام باقر علیهالسلام در دو جبهه
مبارزه کرد. اولاً در جبههی فکر و
اندیشهی اسلامی و تبیین قرآن
و اسلام راستین، ثانیاً در جبههی
درگیری و برخورد سیاسی.
🖤شهادت امام باقر(ع) تسلیت باد
@montazer_shahadat313
صلوات خآصه امام محمدباقر علیه السلام 📿
📿اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَإِمَامِ
الْهُدَى وَقَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَالْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِکَ
اللَّهُمَّ وَکَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِکَ وَمَنَاراً لِبِلَادِکَ
وَمُسْتَوْدَعاً لِحِکْمَتِکَ وَمُتَرْجِماً لِوَحْیِکَ وَأَمَرْتَ
بِطَاعَتِهِ وَحَذَّرْتَ عَنْ مَعْصِیَتِهِ فَصَلِّ عَلَیْهِ
یَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّیَّهِ
أَنْبِیَائِکَ وَأَصْفِیَائِکَ وَرُسُلِکَ وَأُمَنَائِکَ یَا رَبَّ الْعَالَمِینَ.📿
📚مصباح المتهجد و سلاح المتعبد،
✍ ج۱، ص۴۰۳
•┄═•🕊🌹🕊•═┄
@montazer_shahadat313
ربکا کوها وزنه بردار بانوی کشور لتونی و قهرمان زنان اروپا بعدازظهر روز گذشته به دین اسلام مشرف شد.
#حجاب_اسلامی
@montazer_shahadat313
گمنامےیعنۍدرد...
دردےشیریݩ...✨
یعنےباعشـقیڪےشدن...💙
یعنےاثباٺاینکہازهمہچیزتبراےمعشـوقت گذشتے...
یعنێفقطخُدآرادیدےورضاۍاوراخواستےنہ تعریفوتمجیدمردمرا🌱^^
گمنامےیعنۍاگربراێخداستبگذارگمنامبمانمـ❤️:)
اےڪاشهمہےماگمـنامباشیم🙃🍃
#شهید_گمنام🥀💔
@montazer_shahadat313
💬 #نذر
✔نذری که آقای بهجت به شاگردانشون یاد میدادن :
☝به یکی از چهارده معصوم متوسل بشید و نذر اخلاق کنید،
✨ مثلا بگید یا فاطمه ی زهرا نذر میکنم چهل روز با صدای بلند حرف نزنم، یا دروغ نگم یا ناسزا نگم یا غیبت نکنم، یا مراقب حرفام باشم نیش و کنایه نزنم، هر چیز اخلاقی که هست نذر کنید به مدت چهل روز بعد دیگه عادت میشه و رعایت می کنید ،
☝اون بزرگواران اخلاق ما رو میخوان نه دیگ های غذایی که بالای سرش غیبت و کنایه زده میشه و به دست مستحق نمیرسه، اخلاق و درست کاری ما به درد میخوره)
#اخلاق
#ترک گناه
🥀|| @montazer_shahadat313
یا حَضرَتِ دوست...
مݩ زمیݩ گیرم،گرفتارم...دعایم ڪݩ حسیــݩ
از خودم والله بیزارم...دعایم ڪݩ حسیــݩ
گردهم آمدیم تا چله ای بگیریم برای گرفتاری ها
"چله ی زیارت عاشورا"
اگر میخواهی تو هم شریک باشی بسم الله...
برای اطلاعات بیشتر و عضویت در چله به ایدی زیر مراجعه کنید👇🏼👇🏼
@BARAN84
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وهفت
°•○●﷽●○•°
ریحانه با گوشیش سرگرم بود.
دلمطاقت نیاورد.حس کردم حال محمد بد شده .رنگ به چهره نداشت.با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتم
از یه خانمی هم که تو یه اشپزخونه ی کوچولو ایستاده بود چندتا قند گرفتم و توش انداختم.یه قاشق یک بار مصرف مربا خوریم ازش گرفتم و همونطور که هَمِش میزدم،به طرف محمد رفتم.
کنارش که ایستادم چشمش و باز کرد
با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟
کوتاه جواب داد:خوبم
به لیوان تو دستم خیره شد.
با سرعت بیشتری قاشق و تو آب چرخوندم و گفتم:اَه،چرا حَل نمیشه؟
مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم.
ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟
محمدخندید و نگاهش و از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه!
گیج به لیوان نگاه کردم و تو سرم زدم.
ریحانه هم خندید.
برگشتم و یه لیوان دیگه برداشتمو توش آب جوش ریختم.پنج تا قند بهش اضافه و کردم و با قاشق همش زدم تا خنک شه.
رفتم سمت محمد.بعدیک دقیقه که لیوان و نگه داشتم تا خنک شه، خواستم لیوان و به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم. سرش و پایین گرفت.لیوان و به دستش دادم و خودم هم روبه روش ایستادم.
آب قند و سرکشید و بدون اینکه بهمنگاه کنه گفت : دستتون درد نکنه
با نگرانی بهش خیره شده بودم. ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت :بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم،من برم سرجام بشینم.
محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست.حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه.
چند لحظه بعدازش فاصله گرفتم و روی صندلی ردیف وسط نشستم.طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود.سنگینی نگاه محمد و حس میکردم و با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد وبه طرف پذیرش رفت.
چند لحظه بعد برگشت.سرم و پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته.
کاری که کرده بود باعث تعجبم شد.
اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست. سرمو بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم.
تسبیحی که براش خریده بودم و از تو جیبش برداشت و ذکر میگفت.
بلاخره خودم و راضی کردم و برگشتم طرفش و گفتم: چرا حالتون بد شد؟
همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت :یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم. خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم،واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم.
دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟
سرش و به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد.
+به لطف آب قند شما،عالی...!
یاد سوتیم افتادم و آروم خندیدم. فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد ، که بعد ازاین جمله اش خندید.
یاد حرف های سارا افتادم.اگه من فاطمه ی قبل بودم و محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش شم، واقعا اینطور زندگی کردن برامسخت بود،ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه،بر عکس تصور سارا!
دوباره کارهای امروزش و حرف هاش و به یاد آوردم و خندم گرفت.
دلممیخواست زودتر بهم محرم شه،تا بتونم دستش و بگیرم و بگم که چقدر خوشحالم از بودنش
@montazer_shahadat313