.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_چهارم
#بخشاول
.
خب زودتر میگفتید ایستادید که تموم شد مجبور بر پاک کردن کل تخته بشم؟؟
_خیر استاد دستمو بلند کردم که بهتون بگم شما گفتید سوالتون رو بعدا بپرسید .
دانشجوها زیر لب غر میزدن و پاک میکردن .
امیر تخته رو پاک کرد و دوباره مطالب رو نوشت کلاس تمام شد و خسته نباشیدی گفتم و به سمت خانه رفتم .
•••
دیشب بعد از مراسم فاطمه زنگ زد و گفت جوابم مثبت بود باهاش حرف زدم اگر میتونی توام فردا بیا خرید برای مراسم پنجشنبه به مامان گفتم قبول کرد .
نگاهم به سر خیابون افتاد یک سمند مشکی رنگ ایستاده بود نگاهی انداختم که فاطمه از ماشین پیاده شد : بیا .
سری تکان دادم و به طرف ماشین رفتم و سوار شدم .
_سلام ببخشید .
خانوم چادری که جلو نشسته بود برگشت و گفت : سلام عزیز دلم خدا ببخشه ، روبه زن عمو ادامه داد: معرفی نمیکنید؟
_ایشون دخترعموی فاطمه هستش .
سری تکان داد و با لبخند گفت : خوشبختم عزیزم منم مریمم مامان علی آقا .
_خوشبختم از آشناییتون .
نگاهم کشیده شد به پسرکی که رانندگی میکرد موهایش را به سبکامروزی زده بود و با لبخند به خیابان ها چشم دوخته بود .
زن عمو لبخندی زد و بعد از احوالپرسی مشغول صحبت با مریم خانم بود .
با آرنج محکم به پهلوی فاطمه زدم که صورتش از درد جمع شد و پهلویش را از زیر چادر گرفت و آروم گفت : دستت بشکنه الهی چی میگی مثل آدم صدام کن .
پشت چشمی نازک کردم : مبارک باشه خیلی بهم میاید .
سرش را پایین انداخت که دستش را گرفتم : چه خجالتیم میکشه الحق که مثل خودت خجالتیه .
اخم مصنوعی کرد : خدا نکشدت .
خندیدم : نترس نمیکشه ...
ماشین را تو پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم .
وارد پاساژ شدیم و به طرف مغازه ای رفتیم که چادر رنگی داشت .
_ فاطمه جان بیا خودت انتخاب کن عزیزدلم .
فاطمه جلو رفت و با دقت خیره شد چند تا پارچه رو انتخاب کرد و روی میز گذاشت نگاهی به من انداخت : بیا اینارو ببین .
جلو رفتم و نگاهی به پارچه ها انداختم : این خوبه .
سری تکان داد که مریم خانم پسرش را صدا زد : علی جان بیا شمام نظر بده .
جلو آمد و پارچه ای که فاطمه انتخاب کرده بود را دست زد و با لبخند گفت : هر چی فاطمه خانم گفتن نظر منم همونه .
فاطمه که معلوم بود ذوق کرده بود سرش را پایین انداخت کنار گوشش زمزمه کردم : عجب شانسی داری ها .
_داداش ماهم مرد زندگی بود که تو زدی زیرش ....
اخمی کردم کاش نمیگفت این حرفو جوابشو ندادم .
پارچه را خریدن و بعدشم به سمت مانتو فروشی و ....
بعد از خرید جلوی خانه پیاده شدم ...
پسر خوبی بود از حرفایی که فاطمه گفته بود فهمیدم داره وکالت میخونه و از طریق خواهر پسره معرفی شده .
فاطمه امروز خیلی خوشحال بود مملو از حس ناب بود حسشو میفهمیدم چون یه روزی خودم این حس و تجربه کرده بودم ...
خوشحال بودم که فاطمه کنار مردیِ که عاشقانه دوستش داره و همش از خوبی هاش میگه ...
زنگ خانه را زدم که صدای پر انرژی هانا پیچید : بعله !؟
_منم همتا .
بلافاصله در با تیکی باز شد وارد خانه که شدم هانا به سمتم آمد : ای سَنین اُوزین آی ڪیمین غصہ مَنِہ دار وُروب (ای که روی ماه تو غصه من رو دار زد خسته نباشی)
از حرفش خندم گرفت یادم میاد همیشه وقتی بابا بزرگ میاد خونه خان جون میره پیشوازشو بهش این حرفو میزنه لبخندی زدم و در جواب حرفش جمله ای که بابا بزرگ به خان جون میگفت رو گفتم :باید فدای خستگی های زن هم شد دیگه .
همیشه بابا بزرگ تو دورهمیای خانوادگی حواسش به خان جون بود کمکش میکرد و قربان صدقه اش میرفت ازش یه بار سوال پرسیدم خجالت نمیکشید گفت بالام جان من هر چی که دارم از خان جون دارم اگر پشتم نبود زمین میخوردم هربار خوردم زمین دستشو دراز کرد و بلندم کرد من میگم جلوی همه تا یاد بگیرن از گل نازکتر نباید به خانوماشون بگن مولا علی میفرماید :
زن، یک ریحانه است نه متولیّ و سرپرست امور تو در هر حال با او مدارا کن و با خوشرفتاری، زندگی را در کام خود شیرین نما ...
به سمت آشپزخانه رفتم و پشت مامان ایستادم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و بدس محکمی از لپش کردم : آخ چه چسبید .
برگشت : علیک سلام همتا خانوم چه عجب ما خنده ها و بغل کردنای شمارم دیدیم .
خندیدم : سلام مامان خوشگم ماشاءالله تفنگت پر ترکشه هااا .
خندید : بیا برو کم مزه بریز دختر .
_خب نصفشو بریزید تو غذاهای خوشمزتون .
بلافاصله چشمکی زدم و از آشپزخانه خارج شدم بعد از تعویض لباس هایم به پذیرایی برگشتم بابا از مغازه برگشته بود به سمتش رفتم : سلام خسته نباشی .
نگاهی بهم انداخت و بعد از دوماه لبخند مهربانی زد : سلام درمونده نباشی بابا چخبر ؟
کنارش نشستم : سلامتی ؛ سلامت باشی گفت و مشغول بازی با هانا شد یاد ماشین امیر افتادم و گفتم : راستی بابااا؟
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_پنجم
#بخشاول
.
_همتا؟
فنجان چایی را روی میز میگذارم : جانم ؟
مامان همانطور که عینکش را روی کتاب میگذاشت گفت : پریشب تو مهمونی لیلا رو دیدم بنده خدا خیلی عذر خواهی کرد گفت انگار تصادف تقصیر پسرشون بوده ؛ به بابات که گفتم گفت که تو زدی میگم بهتر نیست دعوتشون کنیم آخه خونهی خان جون دعوتشون کردم گفتن که بزار اساس رو بچینیم جا بیوفتیم میایم فردا شب دعوتشون میکنم بیان .
بسلامتی.
و مشغول خوردن چایی ام شدم .
•••
وارد دانشگاه شدم قطرات باران آرام بر زمین میچکید نفس عمیقی کشیدم یادمه وقتی تو حیاط خان جون بازی میکردیم خان جون آب رو روی خاکها میگرفت یه بوی خوشی ازش بلند میشد یه بویی شبیه بو و مزهی مُهر ؛ وارد ساختمان دانشگاه شدم امروز یه کلاس بیشتر نداشتم اونکلاسمم با امیر بود .
سر جام نشستم و نگاهی به چند تا میز جلوتر انداختم که چند تا دختر مشغول نوشتن جزوه بودن .لبخندی زدم و دستانم را نزدیک دهانم گرفتم و ها کردم تا گرم شود ...
امیر وارد کلاس شد همه به احترامش ایستادیم که زمزمه کرد : سلام بفرمایید .
بعد از حضور و غیاب درس رو شروع کرد دفترم را باز کردم و با دقت نکات ریز رو مینوشتم تا چیزی رو جا نزارم .
مشغول نوشتن بودم که حنانه همکلاسیم با آرنج محکم به پهلوم زد برگشتم و اخم ظریفی کردم و آرام گفتم : چرا میزنی حنا؟
نزدیک شد : میگم نقطه هاشم بزار یه وقت جا نمونه ..
از حرفش خندیدم : دیوانه ای فقط بخاطر این زدی به پهلوم .
سرش را تکان داد با چشم و ابرو به روبه رو اشاره کردم : حواست به درس باشه دیگه دوست ندارم آبروم جلوی بچه ها بره .
خندید : پس خوب گوش کنیاااا .
سری تکان دادم و حواسم را به درس دادم .
بعد از کلاس به سمت در دانشگاه رفتم تا اتوبوس نرفته و شب نشده سوار بشم و یه زره کمک مامانم کنم .
به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم باران شوت گرفته بود و منم مثل موش آب کشیده شده بودم دختری به سمتم آمد : اتوبوس نمیاد میگن .
وای حالا چیکار کنم تو این بارون ...
کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم کم کم داشت خیابون خلوت میشد دوست نداشتم اون اتفاقی که برام افتاده بود دوباره تکرار بشه .
شمارهی بابارو گرفتم اما در دسترس نبود .
پوفی کردم و چادرم رو جلو کشیدم که صدای بوق ماشینی باعث شد به سمت عقب برگردم .
برگشتم با دیدن ماشین سرم را برگرداندم که صدای بازو بسته شدن در ماشین و بعد صدای آشنایی : خانم فرهمند !
برگشتم با دیدن امیر تعحب کردم : بله؟
در ماشین را باز کرد : دیر وقته تشریف بیارید میرسونمتون .
_ممنونم خودم میرم .
اخمی کرد : با این بارون ماشینی نمیاد بیادم خطرناکه تعارف نکنید مسیر یکیه .
اگر قبول نمیکردم باید تا صبح اینجا می ایستادم به سمت ماشین رفتم .
سوار ماشین شدم .
معذب بودم خودم را جمع کردم .
ماشین را روشن کرد و راه افتاد ؛ خیابان ها خلوت بود و سرعت امیرم خیلی زیاد بود جوری که چسبیده بودم به صندلی و با ترس به رو به رو خیره شده بودم پیاده میومدم بهتر بود .
نفسم تو سینه حبس شده بود نفس عمیقی کشیدم ؛
چشمانم را بستم و تند تند ذکر میگفتم ..
با صدای برخورد ماشین بعدشم صدای یا حسین بلند امیر چشمانم را باز کردم کنترل ماشین از دست امیر خارج شد بود بخاطر لغزنده بودن خیابون ترمز کار نمیکرد جیغی کشیدم و هر لحظه بیشتر میترسیدم امیر بخاطر اینکه ماشین به ماشینا نخوره وارد جاده خاکی شد نمیدونم چیشد که ماشین دو دور شروع به چرخیدن کرد محکم خوردم به شیشه و آه بلندی کشیدم و چشمانم را بستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→