#خاطرات_شهدا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
راز شــہـید هـمـٺ...
🔷🔸 بارها به مَـن مـے گـفـتند: «این چـہ #فرمانده لشـڪـرے اسـٺ کـہ هـیچ وقت #زخمی نِـمـےشـہ؟😳
🌻برای خودم هم سؤال شده بود، از او مے پُـرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمے نمیشی؟
#می_خندید ،حـرف ٺـو حـرف مـے آورد و چیزی نمےگـفـت. 😑
🌿آخر، شب #تولد مصطفے رازش را به من گفت: «پیش #خدا کنار خانـہ اش، از او چند چیز خواستم::
اول: #ټــو را 💕
بعد: دو #پسر از تـو تا خونَـم باقی بماند،
بعد هم اینکه اگر قرار است بروم #زخمی یا #اسیر نشوم.😢
آخرش هم اینڪہ نباشم توی #مملکتی ڪه امامـش تـوش نفـس نڪـشد.»
همین هم شد.💙
راوے: همسـر شــهیــد
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت🌼
@montazer_shahadat313
#خاطرات_شهدا🇮🇷💐
✨🌼برا خودت ترمز بزار‼️🌼✨
یه روز با مسعود در مورد گناه کردن افراد و مکروه بودن یا یه سری کارا که وجهه اونا تو جامعه خوب نیست صحبت میکردیم.
💡مسعود می گفت:
ما نباید به گناه نزدیک بشیم و باید برای خودمون ترمز بذاریم.
اگه بگیم فلان کار که به گناه نزدیکه ولی حروم نیست رو انجام بدیم تا گناه فاصله ای نداریم.
🔻پس باید برای خودمون چند تا ترمز و عقب گرد موقع نزدیک شدن به گناه بذاریم تا به راحتی مرتکب گناه نشیم....
#شهید_مسعود_عسگری
#مدافعان_حرم@montazer_shahadat313
#خاطرات_شهدا❤️
🔹️زمستان سال 1362 بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی میکردیم. ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر میرسید معلوم بود چند شبه که استراحت نکرده ، این را از چشم های قرمزش فهمیدم.
با این همه، آن شب دست مرا گرفت و گفت: بشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام😌
آن زمان مصطفی را باردار بودم خواستم بگویم که تو خسته ای ، بنشین تا خستگی ات درآید که مهلت نداد و از جایش بلند شد.
سفره را انداخت ، غذا را کشید و آورد. غذای مهدی را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد ، دو تا چایی هم ریخت و خوردیم😌
بعد رفت رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن😍
میگفت: بابایی ، اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی ، باید همین امشب سرزده تشریف بیاری☝️میدونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره. اگه امشب نیای ، من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم. بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن.😌😂
جالب اینکه میگفت:" اگه پسر خوبی باشی."
نمیدانم از کجا میدانست که بچه پسر است.
هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت: نه بابایی، امشب نیا.بابا ابراهیم خسته اس. چند شبه که نخوابیده، باشه برا فردا 🙁
این را که گفت خندیدم و گفتم: بلاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن. بیاد یا نیاد؟🙊😃
✍راوی ژیلا بدیهیان همسر شهید
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
@montazer_shahadat313
#سلام_بر_شهدا
سنم كم بود، گذاشتندم بيسيمچي؛ بيسيمچي ناصر كاظمي كه فرماندهي تيپ بود.
چند روزي از عمليات گذشته بود و من درست و حسابي نخوابيده بودم. رسيديم به تپهاي كه بچههاي خودمان آنجا بودند. كاظمي داشت با آنها احوالپرسي ميكرد كه من همانجا ايستاده تكيه دادم به ديوار و خوابم برد.
وقتي بيدار شدم، ديدم پنج دقيقه بيشتر نخوابيدهام، ولي آنجا كلي تغيير كرده بود. يكي از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهاي قضايت را بخوان.» اول منظورش را نفهميدم؛ بعد حاليام كرد كه بيست و چهار ساعت است خوابيدهام. توي تمام اين مدت خودش بيسيم را برداشته بود و حرف ميزد.
🌸🍃💐
#خاطرات_شهدا
#شهیدچمران
@montazer_shahadat313
📄#خاطرات_شهدا
🌸سال دوم يك استاد داشتيم کہ گير دادھ بود همہ بايد کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمرھ ازش کم کرد. شد هجدھ ، بالاترين نمرھ.
🌹#شهید_چمران
@montazer_shahadat313
﷽
دیدن فیلم مستهجن😑
#خاطرات_شهدا
توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمهای زننده پخش می کردند🚫🔞
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ😠
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ😥
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...😥😥
ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ😓
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،😓
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ😖
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،💔
ﺧﯿﻠﯽ دنبال این بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.🤔
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ🐀
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.😫😓
ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ😟
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.😓
اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیا راحت پای کانالهای ماهواره نشستند 😏😑
#کمی_تفکر
#گناه
#تلنگــرآنھ
@montazer_shahadat313
#سردار_مـَن✨🕊
#خاطرات_شهدا 💌
توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند
مردم میامدند برای عرض تسلیت .
یکهو حاجی از مسجد زد بیرون !😳
فهمیدیم اتفاقی افتاده.
پشت سرش راه🚶🏻♂ افتادم .
کمی ان طرف تر از ورودی مسجد ،
گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند !
خیلی بدش آمد.
اخم پیشانیش را چین انداخت .
رفت و با ناراحتی گفت:😔
« ما سی سال کسب آبرو کردیم ،
جمع کنید این ها رو !
مردم باید راحت رفت و آمد کنند،
ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم،
نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا»🍃
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
🖤 @montazer_shahadat313
#خاطرات_شهدا 📖
هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمیڪرد.
همیشه میگفت : اگر قرار است چشمی به آقا امامزمان (عج) بیفتد ؛ نباید با نگاه به نامحرم آلوده شود .
در خیابان هم ڪه بودیم همیشه ملاحظه میڪرد ڪه نگاهش به نامحرم نیفتد و مراعات میڪرد .
شهید مدافع حرم آلالله..
#شهیدمسلمخیزاب
#سالروزشهادت
#ماملتامامحسینیم🏴
@BOYE_PELAK
◾️#خاطرات_شهدا 🖇❤️
___________
یک آدم لاتی بود واسه خودش!😏
کارش چاقوکشی🔪 و خلاف بود؛ توی تشیع جنازه یکی از دوستانش که از بچگی با هم، همبازی و بزرگ شده بودند و شهید شده بود از این رو به آن رو شد و به جبهه آمد.
یک هفته ای میشد که آمده بود توی گردان ما، نه سلامی نه علیکی و نه التماس دعایی!🙄📿
حالات عجیبی داشت، دور از چشم همه بود و کارهایش را پنهانی انجام می داد.
موج انفجار اونقدر شدید بود که هیچی از بدنش باقی نماند، جز یک تیکه از بازوش که نوشته بود،
توبه کردم!😓💔
شهید باقر جاکیان
@BOYE_PELAK