eitaa logo
بـوی پــلاڪ🥀❤️
275 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
°• ❀﷽ _چرا پلاک نداری؟ +آخه گمنامی آرزومه . همھ چیزصلواتیست |میهمان شهدا هسٺیم| خادماݧ‌تبادلاٺ📨: 📋| @BoYE_PELAK313 لینک ناشناس🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1031230
مشاهده در ایتا
دانلود
یا مهدی: 🌸 °•○●﷽●○•° با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو .... بہ قلمِــ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
هدایت شده از 
🦋 🔸سال ۱۳۴۷ در آبادان دختری به دنیا آمد که آن زمان هیچکس گمان نمیکرد چه غوغایی به پا خواهد کرد. خانواده کمایی اسم دخترشان را میترا گذاشتند. اما به محض اینکه به سن تشخیص رسید نامش را به زینب تغییر داد. 🔹زینب در دوران کودکی دو بار به بیماری سختی مبتلا شد، اما به لطف و عنایت خدا، سلامتی اش را به دست آورد چون قرار نبود این پایان او باشد. 🔸به گفته مادرش، زینب بین ۷ بچه، چهار دختر و سه پسر از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت، صبور و فعال بود.❤️ 🔹از بچگی در کارهای خانه کمک حال مادر بود و بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. مادر به پدر می گفت: از هفت تا بچه ام زینب سهم من است، انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده اند. 😍 🔸خیلی درسخوان و مؤمن بود، در دوران دبستان به کلاس های قرآن می رفت. بعد از شرکت در کلاس های قرآن علاقه شدیدی به حجاب پیدا کرد. کلاس چهارم با حجاب شد. با روسری به مدرسه می رفت، در مدرسه بابت حجابش خیلی توهین شنید اما او با شهامت مقاومت میکرد. ┄┅══════┅┄ ☘ان شاالله ادامه دارد... موضوع: رده سنی : مخاطب : @montazer_shahadat313
. 🍃 . امشب اول ماه محـرم اسـت ... از پشت پـنجره نگاهی به صورتش می انـدازم . شالش را سفت مـیڪند و دیگـ را بلنـد میڪند . لبخندی روی لبم مینشیند ، پنجـرهـ را باز میڪنم تا بہتـر نوڪریش را ببینم ، زیر لب چیز هایی زمزمہ میڪند ! نفس عمیقـی میڪشم ڪہ همزمان صداے مداحـی بلنـد میشود .. چشمانم را میبندم و زمزمه میڪنم : دارهـ میرسه به گـوش صداے یه غافلـه ڪاروان حضرتِ اربـابِ پا به پاے قافلـه این دل زار مـنم مثل قلبِ زینبت بیتابـه ... قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪد چشمانم را باز میڪنم ... همیشه خان جون دهه اول محرم و تو ڪرج مراسم میگرفـت و نذرے میداد . همه ے فامیل از صبح جمع میشدیم تو حیاط خان جون تا ڪمڪ ڪنیم و یزره سهیم باشیم تو این مراسم ... چقدر دلم می خواست الان بین الحرمین باشم . یه حس و حال دیگه ای دارهـ حرم ارباب ... با صداے اذان لبخندی میزنم و پنجره را میبندم .. چادرم را بر میدارم و سَرم میڪنم ، از اتاق خان جون خارج میشوم ... بوے اسفند محرم هوش و حواس آدم را میبرد . به سمـت حیاط میروم . عمه و مامان مشغول آبڪشی برنج هستن و اون وسط فقط هانا و تینان ڪہ اذیت میڪنن ... نگاهـ مامان ڪشیدهـ میشود به من و زیر لب زمزمه میڪند ڪجا ، لبخندی میزنم و من هم زمزمه میڪنم میرم وضو بگیرم ، سری تڪان میدهـد ، دمپایی هاے خان جون را به پا میڪنم و به سمت حوض وسط حیاطـ میروم ، شیر آب را باز میڪنم و زیر لب نیت میڪنم و یڪ مشت آب به صورتم میریزم ... بعد از وضو گرفتن روسری ام را درست میڪنم . و به طرف خانه میروم قصد میڪنم وارد پذیرایی شوم ڪہ هانا به سمتم می آید و با همان لحن بچگانه اش میگوید : آجی همتا ، خان جون ڪالِت دارهـ به من گفت بیام بہت بگم ‌! لبخندی به رویش میزنم و گونه اش را میبوسم . قصد میڪند برود ڪہ میگویم : هانا ،مواظب باش ، بیرون نری ها .. چشمی میگوید و میرود ، به طـرف سمت دیگـر حیاط میروم ڪہ فرش انداختہ اند و خان جون اونجا نشستہ . خان جون با دیدن من لبخندی میزند : بیا اینجا مادر ڪارت دارم . دمپایی هارا در می آورم و به سمتش میروم : جانم خان جون ! _جانت بی بلا مادر ‌، بیا اینارو ببر بدهـ به احسان ، آقایون ڪتاب دعا خواستن ... سری تڪان میدهم و بلند میشوم با چشم به دنبال احسان میگردم ڪه ڪنار بابا بزرگ نشسته و حرف میزند . به سمتشان میروم متوجه حضورم میشود و سرش را پایین می اندازد ، بابا بزرگ حال و احوالم را میپرسد ڪه آرام تشڪر میڪنم . _پسر عمو اینارو خان جون داد بدم به شمـا ! زیر لب تشڪر میڪند و نگاهی گذرا بـہ صورتم می اندازد . با اجازهـ ای میگویم و به سمت خانه میروم .. جانماز کوچک جیبی ام را روی زمین میگذارم و چادرم را با چادر گل گلی خان جون عوض میڪنم .. و قامـت میبندم سـه رڪعت نماز مغرب به جـا می آ.... با خواندن سورهـ ے حمد آرامش عجیبی میگیرم ... و باز هم خـــدا ، میبینی مہربانم ، آرامشی را ڪه به من تزریق میڪنی ... سلام نماز را میدهم و تسبیحم را بر میدارم همان تسبیحی ڪه بابا بزرگ از ڪربلا برایم آورد و اولین هدیه ے ڪه همراهـ با چادر مشڪی به من داد بخاطر تحـولم ،تحولی ڪه زندگی ام را دگرگون ڪـرد و توانستم با ڪمڪ خدا و شہـدا خودم را بشناسم و پیدا ڪنم . بعد از خواندن نمـاز عشاء ، ڪنار فاطمـه دختر عمویم مینشینم و ڪتاب دعا را بر میدارم و منتظر میمانم تا زیارت عاشورا شروع شود ... به پُشتی تڪیه میدهم و چشمانم را میبندم .. یاد روزے می افتم ڪه چادرم را ڪنار گذاشتم و وارد پایه دوازدهم شده بودم ... روزی ڪه بدون هیچ اجباری چادرم را در آوردم، بماند ڪه دعوا هایی داشتم با مامانم ... پدرو مادرم از یه خانوادهـ ڪاملا مذهبی بودن ... مادرم خانه دار بود و پدرم سرهنگ بازنشسته که الان تو بازار یہ مغـازهـ دارهـ ، فقط یه خواهـر کوچیڪ تر از خودم دارم به اسم هانا ... روز اول ڪه وارد ڪلاس درس شدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @montazer_shahadat313 ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است.
🔴 . . زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود . اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. . داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: . اردوی زیارتی مشهد مقدس . چشم چهارتا شد . یکم جلوتر که رفتم دیدم زده . از طرف بسیج دانشجویی . اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم . گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد. . خودم بعدا میرم . معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن. . ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد. . ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد. . بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج. . یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش . -سلام اقا.. . -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد.. . -ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. . -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.. . -خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟! . -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم.. . -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما. . -خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه. . -شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه.. . -بفرمایید بنده گوش میدم. . -نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد.. . -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم.. . -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین . .
41.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پس از مطالعه هزاران جلد کتاب، شرکت در دوره‌های مختلف و صحبت با موفق‌ترین افراد به تکنیکی دست پیدا کردم که نقطه عطف زندگی من شد روزی از یک مولتی میلیاردر پرسیدم راز موفقیتت چیست؟ چطور به اینجا رسیدی؟ اون روز تکنیکی رو به من گفت که زندگیم زیر و رو شد و ... نظرات جالب در مورد خواندن اول وقت. ‌‌