.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشاول)
.
_همتا پاشو امروز کلی کار داریمااا.
چشمانم را باز کردم مامان مشغول مرتب کردن جای هانا بود .
_چیشده .
برگشت و لبخندی به رویم زد : علیک سلام .
نگاهی به ساعت انداختم : سلام ساعت ۱۱ بزار بخوابم مامان دیشب اصلا نخوابیدم .
به سمتم آمد همانطور که پتو را میکشید گفت : ساعت ۱۱ میخواستی زودتر بخوابی بلند شو امروز کلی کار داریم عموت اینا میان .
پوفی کردم و از جایم بلند شدم دست و رویم را شستم و چند لقمه ای صبحانه خوردم و مشغول جمع و جور کردن اتاق و پذیرایی شدم .
همانطور که میز تلویزیون را دستمال میکشیدم گفتم : دیشب بابا حالش خوب بود .
نگاهی به من انداخت : اره فقط خسته بود.
اون نگاه پر خشم پس چی ؟؟ از خستگی اونطوری نگام میکنههه؟
بعد از تمیز کردن کامل خانه به اتاقم پناه بردم و مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شدم .
سلام نماز را میدادم که مامان وارد اتاق شد و کنار کمد لباس هایم ایستاد .
_چیشده؟
همانطور که در کمد را باز میکرد گفت : امشب اون لباس گلبهی اتو بپوش با اون روسری که زمینش سفیده و گلای صورتی کمرنگ داره .
_وای مامان کی میخواد به لباس من نگاه کنه آخههه!؟
_یعنی چی مامان ، هر چی حالا فامیل باشه بلاخره اسمش خواستگارهه.
با اینکه قانع نشده بودم باشه ای گفتم .
بعد از اینکه مطمئن شد قراره چیکار کنم از اتاق بیرون رفت .
.....
ساعت نزدیک ۷ بود که صدای زنگ و بعدش صدای بابا بلند شد .
یه جوری میترسیدم باهاش روبه رو بشم کاری نکرده بودم اما نمیدونم چرا نگران بودم .
روی تخت نشسته بودم که تقه ای به در خورد و مامان وارد شد .
_تو که هنوز حاضر نشدی همتااا، بلندشو حاضر شو الان میرسن .
بی حوصله بلند شدم و لباس را بر تن کردم روسری ام را به سبک لبنانی بستم و چادری که مامان تازه برام دوخته بود رو سرم کردم و از اتاق خارج شدم .
بابا روی مبل نشسته بود و با هانا بازی میکرد .
مامان هم مشغول حاضر کردن وسایل بود .
_سلام .
بابا نگاهی سرد بهم انداخت و آرام جوابم را داد .
از این سردی قلبم گرفت .
لبخند غمگینی زدم قصد کردم به سمت آشپزخانه بروم که صدای زنگ رو شنیدم .
بابام به طرف آیفون رفت مادرمم پشتش رفت نگاهی به من انداخت : بیا اینجا تووباید گل رو بگیری.
به سمت مادرم رفتم و پتشش ایستادم .
عمو و زن عمو باهم وارد شدند و عمو پیشانی ام را بوسید و زن عمو هم گونه ام را فاطمه به پدرم دست داد و مادرم را بوسید و به سمت من آمد و خواهرانه در آغوشم کشید : چه خوشگل شدی تو .
خجول سرم را پایین انداختم که نیشگون ریزی گرفت : خان داداش منو ندیدی حالا .
بلافاصله چشمکی زد که با صدای احسان برگشتم : سلام .
کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید بر تنش نشسته .
سبد گل را با یک دستش گرفته و دست دیگرش را برای دست دادن به پدرم دراز کرد پدرم عصبی دستش را فشرد .
با مادرم احوالپرسی کرد و به طرف من آمد .
_سلام بفرمایید .
بلافاصله سبد گل را به سمتم میگیرد .
سبد را میگیرم : ممنونم زحمت کشیدید .
خواهش میکنمی گفت و به سمت مبل ها رفت .
من هم به آشپزخانه رفتم و نفس حبس شده ام را آزاد کردم .
سبد گل را روی میز گذاشتم و سینی چایی هارا چک کردم .
حواسم رفت سمت دست پدرم چرا دست احسان رو عصبی فشار داد بابا هیچ وقت با احسان این برخورد رو نداره .
_همتا .
برمیگردم : ج ا جانم؟
به سمتم آمد : معلوم هست حواست کجاست گلوم پاره شد بس صدات کردم .
ببخشیدی گفتم و سینی را بلند کردم .
_بزار من برم بعد بیار .
چشمی گفتم مادرم که رفت زیر لب سه صلوات فرستادم و بسم الله الرحمان الرحیمی گفتم و به سمت پذیرایی رفتم .
اول به عمو و زن عمو بعدشم فاطمه و در آخر احسان سر به زیر نشسته بود و تند به تند عرق پیشانی اش را پاک میکرد .
عمو لبخندی زد و شروع کرد : خب احسانو که خودتون میشناسید یه زره کله شقه فقط . شغلشم که خودتون میدونید چیه از نظر مالی هم خودم ساپورتش میکنم ولی خودش میگه میخوام رو پای خودم وایسم انگار مثلا ما میگیم می افتی .
مامان لبخندی زد : آقاست .
_اگر اجازه بدید برن این دوتا جوون حرفاشونو بزنن .
پدرم نگاهی به من انداخت : همتا احسانو راهنمایی کن .
چشمی گفتم و از جا بلند شدم : بفرمایین .
احسان از جایش بلند شد و دنبال من راه افتاد در اتاق را باز کردم : بفرمایید .
_شما بفرمایید .
وارد اتاق شدم پشت سر من وارد شد روی تخت نشستم صندلی میز تحریر را برداشت و روبه رویم نشست .
چند دقیقه ای را به درو دیوار خیره شدیم .
_شروع نمیکنید .
نگاهش را از عروسکها گرفت : بله راستش من به شما علاقمندم.
_ببخشید شما یهویی به کسی علاقه مند میشید ؟؟؟
قصد کرد جواب بدهد که تلفنش زنگ خورد .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشدوم)
.
ببخشیدی گفت و تلفن را قطع کرد .
کمی مکث کرد : راستش اینه که ما باید صوری ازدواج کنیم به نفع خودتونم هست همتا خانوم .
چشمانم گرد شد و با اخم نگاهش کردم ."خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم .سرش را بالا آورد .
_لطفا قبول کنید چون به نفع همس و...
نگذاشتم حرفش را تمام کند .
_آقا مگه منمسخره شما هستم . پس این خواستگاری آمدنتونم برای این خواستتون بود !؟اصلا بگید ببینم چیش به نفع خودمه ؛ دارید منو بازی میدید فکر کردید دختر مردم بازیچس؟؟؟یا عاشق چشم و ابروی شمام که هر چی گفتید بگم چشم ؟ خجالت بکشید. هی میگید به نفع خودتونه، بدبختیم به نفع خودمه ، من الان اگه اینجا نشستم فقط بخاطر اصرار مامانمه و تمام بعد .
با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد .
سرش را پایین انداخت : باشه هر جور راحتید تمام تلاشمو کردم اما مثل اینکه خودتون همکاری نمیکنید ؛ حرفی نمیمونه دیگه .
یاعلی گفت و ایستاد من هم ایستادم دلشوره گرفته بودم .
_فقط اگر براتون مقدوره بگید یه چند روز دیگه جواب میدید .
اخمی کردم : عادت به پنهون کاری دارید فقط بخاطر عمو زن عمو باشه .
سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شدیم .
عمو با ذوق نگاهی به ما انداخت : خب چیشد .
_اگر اجازه بدید من یه چند روزی فکر کنم .
زن عمو لبخند مهربانی نثارم کرد : حتما عزیزم ..
_بفرمایید میوه .
احسان به طرف مبل رفت و نشست .
عمو و بابا هم مشغول صحبت بودند .
بعد از دو ساعت رفتند .
کمی به مادرم کمک کردم و به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم و به حرفای احسان فکر کردم .
تقه ای به در خورد بلند شدم : بفرمایید .
بابا در را باز کرد و نگاهی به هانا انداخت : دخترم برو تو پذیرایی من میخوام با همتا صحبت کنم .
_چشم بابایی .
هانا از اتاق بیرون رفت بابا به سمتمآمد و روی تخت هانا نشست .
سرش را بلند کرد و سرد گفت : باید با احسان نامزد کنی .
با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم : چییییی؟؟؟
_همینکه گفتم فردا یا پس فردا زنگ میزنی میگی جواب من بله است و بعدشم میریم محضر برای عقد .
قلبم از کار داشت می ایستاد با صدایی لرزان گفتم : معلومه چی میگید اگر من راضی نباشمم چیییی؟؟؟ اصلا من اونو دوست ندارم.
تن صدای بابا بالا رفت : همینکه گفتم فهمیدییی.
با چشمانی اشک آلود بهش خیره شدم : باباااا ، شما بخاطر احسان حاضرید آرزوهامو زیر پام بزارم . بابا من دوسش ندارم اونوقت شما میگید عقد کن . داره منو بازی میده معلوم نیست چی تو کلشه .
بابا از جایش بلند شد : همین که گفتم .
آه از نهادم بلند شد بابا که از اتاق رفت زانوهایم را بغل کردم و شروع به گریه کردن کردم آخه این چه شانسیه من دارم خدایا میدونم هستی و کنارمی اما کمکم کن من نمیخوام با احسان ازدواج کنم .
من باید بفهمم احسان و بابا دارن چیکار میکنن .
منم حقمه باید بدونم .
....
صبح که بلند شدم مامان بالا سرم نشسته بود چشمانم را باز کردم : سلام
_سلام به روی ماه نشستت بلند شو که فردا باید بریم محضر بابات و عموت وقت گرفتن .
هراسان بلند شدم : چییییییییی؟؟؟ مامان بس کنید این بازیووو من احسانو دوست ندارمممممم .
مامان دستش را روی پیشانی هم گذاشت : تبم که نداری معلوم هست چی میگی الان کل فامیل خبر دارن تو احسان جمعه عقدتونه .
_وااای مامان وااااایی چرا هماهنگ نمیکنیدددد ...
مامان همانطور که بلند میشد گفت : چی رو هماهنگ کنم خودت که باباتو میشناسی کاری رو که بخواد بکنه رو میکنه .
_حتییی اگر من نخوام ؟ من میخوام چند سال با احسان زندگی کنم نه باید نظر منو بپرسه ، بگید کنسل شده من نمیام پای سفره عقد بگید جواب همتا نهههه بگید همتا پشیمون شدههه .
_همتا جان نمیدونم بابات چش شده بهش گفتم بابا اینا مثل خواهروبرادرن برای هم ، همتام قصد ازدواج نداره گوش نکرد گفت باید این اتفاق بیوفته .
آهی کشیدم و با چشمان اشک آلودم به مامان خیره شدم که نمیدانم چی دید که برگشت سمتم و سرم را روی پاهایش گذاشت : دردت به سرم ، من میدونم توودلت چه خبره . ولی بابات صلاح تورو میخواد از خر شیطون بیا پایین بخدا منم نگرانتم خیلی اصرار کردم به بابات اما گوش نمیده این گوشش دَر اون گوششم دروازه .
قطره اشکی روی گونه ام چکید خدایاااا چرا بابا باهام اینطوری شدهه من که کاری نکردم ای خدااا چرا اصلا هر چی بدبختیه مال منه ناشکری نمیکنماما ...
ادامه ی حرفم را نگفتم یاد حرف خان جون می افتم که همیشه وقتی دلش میگرفت و .. میگفت خدایا به خودت میسپارم .
منم به خودت سپردم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشپنجم)
.
بعد از چند دقیقه بابا ماشین رو روبه روی محضر نگه میدارد .
بغض میکنم .
مامان با چشم اشاره میکند تا از از ماشین پیاده بشم .
از ماشین پیاده میشوم .
نگاه اشکآلودم را به بابا میدوزم .
سری به نشانه تاسف تکان میدهد .
وارد محضر که میشویم زن عمو به سمتم می آید و گونه ام را میبوسد .
فاطمه هم محکم در آغوشم میکشد .
نگاهم کشیده میشود به خان جون و بابا بزرگ کاش هیچکس نبود و بهشون ماجرارو میگفتم که دارن منو به زور به عقد احسان در میارن .
نگاهی به احسان می اندازم همانطور که سرش پایین است مشغول بازی با دستانش است نگاهم کشیده میشود به صندلیِ خالیه کنار احسان اونجا جای منِ .
_همتا برو کنار احسان بشین .
قطره اشکی روی گونه ام سر میخورد .
به سمت احسان میروم می ایستد سلامی میکند و آرام جواب میدهم و کنارش مینشینم.
احسان قرآن را باز میکند ؛ چه بی خیالِ خودش منو تو این بازی انداخته اونوقت نشسته اینجا .
حالا دیگه ازش متنفرم .
زن عمو چادر رنگی را از کیفش در می آورد و به سمتم می آید : بلند شو عزیزم.
خدایااا چرا تموم نمیشه .
بلند میشوم زن عمو قصد میکند چادر را سرم کند که مانع میشوم و خودم اینکارا میکنم .
عاقد شروع میکند .
سکوت میکنم کمی چادر را جلو میکشم ؛ دیگه نمیتونم اشکامو کنترل کنم .
بغضم میشکند و اشکانم سرازیر میشود .
دلم بد گرفته بود از بابا ؛ با صدای احسان به خودم آمدم : همتا خانوم همه منتظر جوابتونن .
سرم را به طرفش برگردوندم با دیدن اشکانم دستانش را مشت کرد و سرش را پایین انداخت .
نگاهی به بابا انداختم که بهم چشم دوخته بود .
مامان هم با ایما و اشاره بهم میگفت آبرومونو نبر .
اینا به فکر آبروان ..
البته میدونم مامان از ترس بابا مجبوره منو راضی کنه .
اگر بگم نه کل آرزوهام به باد میره و باید به یکی از خواستگارام جواب مثبت بدم اگر بگم بله معلوم نیست چه بلایی داره به سرم میاد .
سرم را پایین انداختم : بله .
همه دست زدند .
نوبت احسان بود اونم سرش را پایین انداخت و گفت : بله .
ایندفعه همه صلوات فرستادن .
زن عمو به سمتمان آمد و انگشتری را به دست احسان داد .
اشکانم را پاک کردم .
احسان انگشتر را گرفت .
نا خود آگاه دستم را مشت کردم که زن عمو با خنده گفت : عزیزم دستتتو باز کن احسان انگشترو دستت کنه .
دوست داشتم همین الان از اینجا برم بیرون و برم بهشت زهرا .
دستم هنوز مشت بود که خان جون گفت : بچم خجالت میکشه .
کاش خجالت بود خان جون معلوم نیست چه بلایی قراره به سرم بیاد .
دستم را باز کردم احسان دستم را در دستش گرفت و انگشتر را دستم کرد .
تمام بدنم یخ زد از این نزدیکی .
حس بدی داشتم که احسان دستمو گرفت .
همه برای تبریک جلو آمدند و من فقط با یه لبخند مصنوعی از اونها تشکر میکردن .
از محضر بیرون آمدیم قصد کردم به سمت ماشین بروم که زن عمو گفت : کجا شما باید با اون ماشین بری .
بعد با انگشت به ماشین احسان اشاره کرد.
حالم داشت بهم میخورد .
به سمت ماشین رفتم و نشستم .
چند دقیقه ای بعد هم احسان سوار شد اما راه نیوفتاد .
_سریعتر راه بیوفتید میخوام برم خونه اگر نمیرید پیاده بشم با آژانس برم .
برگشت سمتم : هَم.. همتا ؟
قطره اشکی روی گونه ام سر خورد .
دستش را دراز کرد سرم را برگرداند که سرم راعقب کشیدم : همتا مُردددد.
خدانکنه ای گفت و دستش را لای موهاش برد : چرا داری گریه میکنی ؟ سر سفره عقد چرا گریه میکردی؟؟
دیگه طاقت نیاوردم و با گریه گفتم : چون مجبورم کردننن ازدواج کنم چون بخاطر جنابعالی سیلی خوردممم از باباممممم.. چون تهدیدم کرد ...
دستش را مشت کرد : بخاطر خودت بود .
_چیش بخاطر منهههه هاااان اینکه بدبخت بشمممم ...
ماشین را روشن کرد : گریه نکن اشکاتو پاککن .
سرم را به سمت پنجره چرخاندم و گریه میکردم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشسوم )
.
معنی کارای بابا رو نمیفهمم .
چرا داره اینکارا رو میکنه بعید از بابا که بدون نظر من این کارو انجام بده .
برای خوردن ناهار بیرون نرفتم هر چی مامان صدا زد جواب ندادم.
روی تخت نشیته بودم و گریه میکردم چقدر آرزو برای آیندم داشتم اما همش داره به باد میره من هنوز ۱۹ سالمه .
سرم را روی زانوهایم گذاشتم خدایا کمکم کن ...
نمیخوامممم دارن به زور منو میدم به احسان .
تقه ای به در خورد سرم را بلند کردم که در باز شد .
با دیدن بابا نگاهم را ازش گرفتم و پنجره اتاق دادم ازش دلخور بودم .
به سمتم و آمد و روی تخت نشست .
کمی خودم را جمع کردم که دستش را روی دستم گذاشت : همتا ؟
جوابی ندادم ، قطره اشوی از گوشه ی چشمم سر خورد و روی دستش افتاد .
_با بابا قهری؟
جوابی ندادم .
با دستش سرم را برگرداند به چشمانم زل زد : به نفع خودته باید قبول کنی ...
نگذاشتم حرفش را ادامه بده که با صدایی گرفته گفتم : چیش به نفع خودمه ؟؟؟ بدبختیمممم؟؟؟ اینکه نمیخواممم با پسر عمومم ازدواج کنممم و دارم مجبوری میگمممم بلههه ؟؟ ارههه بابا ؟؟ مگه من دل ندارم مگه من آدم نیستم چرا میبرید و میدوزید ؟؟
_حق با توعهه بابا اما منم دلیل دارم برای حرفم وقتی میگم باید یعنی صلاح تورو میخوام کدوم به منم بگید لطفا؟
_نمیشهه پای آبروم و ... وسط ، همتا بیشتر از این نزار بشکنم بابا فردا صیغه میکنید ...
چشمانم را بستم : بابا من مجبور بشم فردا میگم نه .
حدس میزدم بابا الان اعصبانیه اما مجبور بودم این تهدید رو بکنم.
چشمانم را باز کردم که بابا نگاهی بهم انداخت و انگشتش را به نشانه تهدید بالا اورد : اگر فردا همچین کاری بکنی دیگه نمیزارم درس بخونی دانشگاه تعطیل میشه به احسان جواب رد بدی باید به فکر خواستگارای بدتم باشی .
اشکانم سرازیر شد قلبم شکستتت این بابا بود که داشت این حرفارو میزد اونکه همیشه میگفت دختر باید درس بخونه و به جایی برسه حالا میگه باید شوهر کنی ؟؟!!!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم با صدای بلند و با گریه گفتم : بابا من نمیخواممممممممممم نمیخواممممممممممم ولم کنیددددد بزارید تو حال خودمممم باشممممم چراااا نمیزارید برای زندگیم تصمیم بگیرم و...
با سیلی که به صورتم خورد دهنم بسته شد هاج و واج به بابا خیره شدم برای اولین بار دستش رو دخترش بلند شد بابایی که آزارش به یه مورچه نمیرسید بابایی که به شوخیم حتی به پشتم نزده بود حالا دستش رو دخترش بلند شد .
دندانش را روی هم فشرد : بزارم که هر غلطی بکنییییی بزارم که پا بزاری رو آبروم نه دختر جان ، اینو زدم تا یاد بگیری رو حرف بزرگترت حرف نزنی یه بار میگم فردا حاضر میشی میای محضر والسلام .
از ترس به تاج تخت تکیه دادم .
بابا از اتاق بیرون رفت با تمام وجودم زجه زدم و گریه کردم .
در اتاق باز شد و مامان وارد شد حوصله هیچکسووو نداشتم .
مامان به سمتم آمد و با صدایی لرزان گفت : الهی دورت بگردم نکن با خودت اونطوری بمیرممم برات تو گوشش نمیره د آخههه مگه دیوونه شدی مردددد؟؟؟
سرم را روی پاهای مامان گذاشتم و با هق هق گفتم : مامان من نمبخواممم با احسان ازدواج کنم چ چرااا به دلم نگاه نمیکنید بِ بِخاطر احسان بابا بهم سیلی زد ماماننن بگید فردا همتا نمیومد بگیددد بهشوننن وگرنه خودمم به عمو و زن عمو میگم.
مامان دستی به سرم کشید و اشکش را با دست دیگرش پا کرد : نمیدونمم به خدا بابات چرا اینجوری شددددهههه ...
الهی بگردم دورت الهی مادر بمیره اینطوری نبینمت .
_مامان من مگه چیکار کردم ؟؟ من آبروی ب بابا رو بردم؟؟ من کی پامو از گیرمم دراز تر کردم ؟؟
مامان سکوت کرد و پا به پام اشک میریخت این جواب من نبوددد این جوابی که من میخواستم نبود این سکوتا برای من معنی نداره .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشچهارم)
.
صبح با صدای پچ پچای مامان از خواب بلند شدم چشمم جایی رو نمیدید و تار میدیدم .
روی تخت نشستم سردرد شدیدی داشتم ؛ کمی چشمانم را مالیدم و از جایم بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم .
نگاهی به خودم در آینه انداختم چشمانم از شدت گریه پُف کرده بود .
شیر آب را باز کردم و صورتم را شستم و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم .
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم حتی امروز دانشگاهم نرفتم .
تقه ای به در خورد به سمت چپ برگشتم که در اتاق باز شد و بعدشم صدای مامان : همتا ؛ همتا بلند شو مامان بابات برای ساعت ۴ وقت محضر گرفته .
بغض راه گلوم رو بست مامان انگار از چیزی خبر نداره انگار خبر مرگ منو اوردن اگر مخالفت کنم بابا نمیزاره برم دانشگاه ، خدا ازت نگذره احسان.
از جایم بلند شدم : ساعت چنده؟
مامان لبخند غمگینی زد و گفت : ساعت یکِ.
پوفی کردم و از جایم بلند شدم : میرم حموم .
باشه ای گفت و از اتاق خارج شد .
بعد از اینکه دوش گرفتم جلوی آیینه نشستم و مشغول خشک کردن موهایم شدم .
از اتفاقی که قراره تا سه ساعت دیگه برام بیوفته میترسیدم. سه ساعت دیگه بدبختیه من شروع میشه ..
به طرف کمد رفتم و مانتوی مشکیو روسری را هم برداشتم .
نگاهی به ساعت انداختم . ساعت ۳بود چرا انقدر زود میگذره ؛
لباس هایم را بر تن کردم و چادر مشکی ام را برداشتم و به پذیرایی رفتم .
مامان همانطور که هانا را حاضر میکرد نگاهی به من انداخت و با بغض گفت : میخوای آبرومونو ببری؟؟ چرا اینکاراتو میکنی همتا قبول حاضر نیستی ازدواج کنی اما این صیغست میتونی بعدش بگی ما بهم نمیخوریم بزار یه چند روز بابات آروم بشه خودم باهاش حرف میزنم .
_لباسه دیگه متوجه نمیشم میگید حاضرشو الانم حاضر شدم .
_ای خداااا چه بیچارگیهه همتا ، جان من یه امروزو حرف گوش کن بخدا خسته شدم از این لجبازیای تو و بابات .
پوفی میکنم و به اتاقم میروم و لباسم را عوض میکنم و دوباره برمیگردم پذیرایی.
نیم ساعت بابا میاد و حاضر میشود هنوزم با من سر سنگینه و جوابمو نمیده .
منم دیگه برام مهم نیست، سوار ماشین میشویم و به سمت محضر راه می افتیم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشچهارم)
.
صبح با صدای پچ پچای مامان از خواب بلند شدم چشمم جایی رو نمیدید و تار میدیدم .
روی تخت نشستم سردرد شدیدی داشتم ؛ کمی چشمانم را مالیدم و از جایم بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم .
نگاهی به خودم در آینه انداختم چشمانم از شدت گریه پُف کرده بود .
شیر آب را باز کردم و صورتم را شستم و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم .
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم حتی امروز دانشگاهم نرفتم .
تقه ای به در خورد به سمت چپ برگشتم که در اتاق باز شد و بعدشم صدای مامان : همتا ؛ همتا بلند شو مامان بابات برای ساعت ۴ وقت محضر گرفته .
بغض راه گلوم رو بست مامان انگار از چیزی خبر نداره انگار خبر مرگ منو اوردن اگر مخالفت کنم بابا نمیزاره برم دانشگاه ، خدا ازت نگذره احسان.
از جایم بلند شدم : ساعت چنده؟
مامان لبخند غمگینی زد و گفت : ساعت یکِ.
پوفی کردم و از جایم بلند شدم : میرم حموم .
باشه ای گفت و از اتاق خارج شد .
بعد از اینکه دوش گرفتم جلوی آیینه نشستم و مشغول خشک کردن موهایم شدم .
از اتفاقی که قراره تا سه ساعت دیگه برام بیوفته میترسیدم. سه ساعت دیگه بدبختیه من شروع میشه ..
به طرف کمد رفتم و مانتوی مشکیو روسری را هم برداشتم .
نگاهی به ساعت انداختم . ساعت ۳بود چرا انقدر زود میگذره ؛
لباس هایم را بر تن کردم و چادر مشکی ام را برداشتم و به پذیرایی رفتم .
مامان همانطور که هانا را حاضر میکرد نگاهی به من انداخت و با بغض گفت : میخوای آبرومونو ببری؟؟ چرا اینکاراتو میکنی همتا قبول حاضر نیستی ازدواج کنی اما این صیغست میتونی بعدش بگی ما بهم نمیخوریم بزار یه چند روز بابات آروم بشه خودم باهاش حرف میزنم .
_لباسه دیگه متوجه نمیشم میگید حاضرشو الانم حاضر شدم .
_ای خداااا چه بیچارگیهه همتا ، جان من یه امروزو حرف گوش کن بخدا خسته شدم از این لجبازیای تو و بابات .
پوفی میکنم و به اتاقم میروم و لباسم را عوض میکنم و دوباره برمیگردم پذیرایی.
نیم ساعت بابا میاد و حاضر میشود هنوزم با من سر سنگینه و جوابمو نمیده .
منم دیگه برام مهم نیست، سوار ماشین میشویم و به سمت محضر راه می افتیم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشپنجم)
.
بعد از چند دقیقه بابا ماشین رو روبه روی محضر نگه میدارد .
بغض میکنم .
مامان با چشم اشاره میکند تا از از ماشین پیاده بشم .
از ماشین پیاده میشوم .
نگاه اشکآلودم را به بابا میدوزم .
سری به نشانه تاسف تکان میدهد .
وارد محضر که میشویم زن عمو به سمتم می آید و گونه ام را میبوسد .
فاطمه هم محکم در آغوشم میکشد .
نگاهم کشیده میشود به خان جون و بابا بزرگ کاش هیچکس نبود و بهشون ماجرارو میگفتم که دارن منو به زور به عقد احسان در میارن .
نگاهی به احسان می اندازم همانطور که سرش پایین است مشغول بازی با دستانش است نگاهم کشیده میشود به صندلیِ خالیه کنار احسان اونجا جای منِ .
_همتا برو کنار احسان بشین .
قطره اشکی روی گونه ام سر میخورد .
به سمت احسان میروم می ایستد سلامی میکند و آرام جواب میدهم و کنارش مینشینم.
احسان قرآن را باز میکند ؛ چه بی خیالِ خودش منو تو این بازی انداخته اونوقت نشسته اینجا .
حالا دیگه ازش متنفرم .
زن عمو چادر رنگی را از کیفش در می آورد و به سمتم می آید : بلند شو عزیزم.
خدایااا چرا تموم نمیشه .
بلند میشوم زن عمو قصد میکند چادر را سرم کند که مانع میشوم و خودم اینکارا میکنم .
عاقد شروع میکند .
سکوت میکنم کمی چادر را جلو میکشم ؛ دیگه نمیتونم اشکامو کنترل کنم .
بغضم میشکند و اشکانم سرازیر میشود .
دلم بد گرفته بود از بابا ؛ با صدای احسان به خودم آمدم : همتا خانوم همه منتظر جوابتونن .
سرم را به طرفش برگردوندم با دیدن اشکانم دستانش را مشت کرد و سرش را پایین انداخت .
نگاهی به بابا انداختم که بهم چشم دوخته بود .
مامان هم با ایما و اشاره بهم میگفت آبرومونو نبر .
اینا به فکر آبروان ..
البته میدونم مامان از ترس بابا مجبوره منو راضی کنه .
اگر بگم نه کل آرزوهام به باد میره و باید به یکی از خواستگارام جواب مثبت بدم اگر بگم بله معلوم نیست چه بلایی داره به سرم میاد .
سرم را پایین انداختم : بله .
همه دست زدند .
نوبت احسان بود اونم سرش را پایین انداخت و گفت : بله .
ایندفعه همه صلوات فرستادن .
زن عمو به سمتمان آمد و انگشتری را به دست احسان داد .
اشکانم را پاک کردم .
احسان انگشتر را گرفت .
نا خود آگاه دستم را مشت کردم که زن عمو با خنده گفت : عزیزم دستتتو باز کن احسان انگشترو دستت کنه .
دوست داشتم همین الان از اینجا برم بیرون و برم بهشت زهرا .
دستم هنوز مشت بود که خان جون گفت : بچم خجالت میکشه .
کاش خجالت بود خان جون معلوم نیست چه بلایی قراره به سرم بیاد .
دستم را باز کردم احسان دستم را در دستش گرفت و انگشتر را دستم کرد .
تمام بدنم یخ زد از این نزدیکی .
حس بدی داشتم که احسان دستمو گرفت .
همه برای تبریک جلو آمدند و من فقط با یه لبخند مصنوعی از اونها تشکر میکردن .
از محضر بیرون آمدیم قصد کردم به سمت ماشین بروم که زن عمو گفت : کجا شما باید با اون ماشین بری .
بعد با انگشت به ماشین احسان اشاره کرد.
حالم داشت بهم میخورد .
به سمت ماشین رفتم و نشستم .
چند دقیقه ای بعد هم احسان سوار شد اما راه نیوفتاد .
_سریعتر راه بیوفتید میخوام برم خونه اگر نمیرید پیاده بشم با آژانس برم .
برگشت سمتم : هَم.. همتا ؟
قطره اشکی روی گونه ام سر خورد .
دستش را دراز کرد سرم را برگرداند که سرم راعقب کشیدم : همتا مُردددد.
خدانکنه ای گفت و دستش را لای موهاش برد : چرا داری گریه میکنی ؟ سر سفره عقد چرا گریه میکردی؟؟
دیگه طاقت نیاوردم و با گریه گفتم : چون مجبورم کردننن ازدواج کنم چون بخاطر جنابعالی سیلی خوردممم از باباممممم.. چون تهدیدم کرد ...
دستش را مشت کرد : بخاطر خودت بود .
_چیش بخاطر منهههه هاااان اینکه بدبخت بشمممم ...
ماشین را روشن کرد : گریه نکن اشکاتو پاککن .
سرم را به سمت پنجره چرخاندم و گریه میکردم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشششم)
.
احسانم هر از گاهی نگاهی به من می انداخت بلااخره طاقت نیاورد و پرسید : همتا جان خوبی؟
با همان صدای گرفته میگویم : نه خوب نیستم که چییییی؟؟
سکوت میکند و تا خود خانه حرفی نمیزند .
*
چهار روزی بود که عقد کردیم و من از اون روز عقد احسانو ندیدم تا اینکه امروز زن عمو زنگ زد و گفت که تو و خانواده خودمو دعوت کردم عصری که احسان از سر کار اومد میفرستم بیاد دنبالت .
اصلا حوصله نداشتم هر چی به مامان گفتم بگو حالش بد نگفت و بدتر گفت باشه میادش .
مجبوری لباسی که مامان گفته بودو پوشیدم .
چادرم را برداشتم و منتظر ماندم تا آقا احسان تشریف بیاره .
نزدیکای ساعت ۶ بود که تلفنم زنگ خورد و اسم آقای فرهمند روش نقش بست .
تلفن رو قطع کردم و با صدای بلند گفتم : من رفتم .
مامان تا جلوی در اومد و نصحیت کرد که چیزی نگی و کاری نکنی .
گوشم از این حرفا پر بود .
در حیاط رو باز کردم که احسان از ماشین پیاده شد موهایش بهم ریخته و لباساش خاکی بود .
نیشخندی زدم و نزدیک شدم که بلند گفت : سلام .
زیر لب سلام کردم و سوار ماشین شدم .
خاکهای لباسش را تکاند و بسم اللهی گفت و راه افتاد .
_خوبی ؟
نگاهی به خیابان ها انداختم : مچکر .
روبه روی ساختمان عمو نگه داشت .
از ماشین پیاده شدم .
ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد لباساش خیلی خاکی بود ؛ به طرف من آمد .
کلید را از جیب شلوارش در آورد و در را باز کرد قصد کردم وارد خانه شوم که صدای مردی را از پشت شنیدم : به به ؛ مرغای عاشق و ببین .
هر دو با هم برگشتیم .
احسان قهقهه ای زد و دستش را دراز کرد : سلام دایی حیدر احوالتون چطوره؟
کنجکاو نگاهی به احسان می اندازم متوجه نگاهم میشود و لبخندی میزند : داییمه .
بعد روبه دایی میگوید : ایشونم همتا خانوم نامزدمه .
_ماشاءالله احسنت به این انتخابت خوشم میاد به داییت رفتیااا.
احسان لبخندی میزند و با دست اشاره میکند به داخل : بفرمایید
دایی وارد خانه میشود بعد هم بعدشم احسان .
تک و توکی از فامیلای زن عمو رو میشناسم.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم(بخشهفتم)
.
وارد پذیرایی که میشوم زن عمو به سمتم می آید و در آغوشممیکشد .
نگاهی به احسان می اندازد : تو چرا انقدر خاکی؟؟؟ بیا برو لباساتو عوض کن سریع بیا خاکبازی مگه میکنی .
احسان خنده ای میکند : اول بزارین سلام و علیککنم .
و بعد به سمت جمع میرود و با صدای بلند میگوید : سلام .
صدای همهمه و خنده بلند میشود همراه زن عمو به سمت مبل ها میروم و تکتک به اقوام زن عمو سلاممیکنم .
قصد میکنم روی مبل بنشینم که زن عمو زیر گوشم زمزمه میکند : بلندشو با احسان برو چادرتو عوض کن بیا .
_راحتمم.
_ما ناراحتیم ، و بعد چشمکی میزند و برای پذیرایی بلند میشود ..
همراه احسان به اتاقش میروم .
ست اسپرت سفیدش را به تن میکند .
نگاهی به من می اندازد : چرا چادرتو عوض نمیکنی؟
_دوس ندارم همینطوری راحتم .
دستی به محاسنش میکشد و به سمت من می آید دستش را دراز میکند و کش چادرم را شل میکند : نداشتیم دیگه ، دختر خوبی باش همتا خانم .
از لحنش خنده ام میگیرد اما سعی میکنم اخم میکنم : شما همیشه عادت دارید از اتفاقا چشم پوشی کنید ؟
لبخندی به رویم میزند : به قول هانا نچ .
_پس این رفتاراتون و..
نمیگذارد حرفم را ادامه بدهم که میگوید : ما الان نامزدیم همتا میخوای باور کن میخوای نکن اما باید باور کنی چون حالا من همه چیزتم من باید مراقبت باشم .
_من به مراقبت کسی احتیاج ندارم .
چادر رنگی را به دستم میدهد : تو تصمیم نمیگیری ، حالام پاشو چادرتو سرت کن بریم بیرون همه منتظرمونن .
چادرم را عوض میکنم و همراه احسان به پذیرایی میروم و کنار عمو مینشینم .
تو این جمع فقط با عمو راحتم .
قصد میکنم برای کمک به زن عمو بلند شوم که خاله ی احسان میگوید : شما کجا ؟ عروس که کار نمیکنه بشین ما هستیم .
لبخندی میزنم که عمو دستش را دور شانه ام می اندازد و سرم را میبوسد .
کاش میتونستم به عمو بگم که بابا برای من چه خوابایی دیده .
با صدای زن عمو همه به سمت میز شام میرویم .
جای خالی کنار فاطمه میبینم و به سمت آن میروم میخواهم بشینم که زن عمو میگوید : همتا جان کنار احسانم جا هست بشین اونجا.
نگاهی به جمع می اندازم امشب همه رفتارام زیر زره بینه .
کنار احسان مینشینم .
زیاد باهاش راحت نیستم بیشتر یه حس تنفر دارم نسبت بهش اما باید مجبوری تحملش کنم .
_آب میخوری ؟
نگاهی به احسان می اندازم : خیر .
لبخندی میزند و ظرف سالاد را برمیدارد : سالاد میخوری؟
پوفی میکنم و زیر گوشش زمزمه میکنم : ممنون میشم انقدر نگید اینو میخوری یا اونو ، زشته .
نگاهی به چشمانم می اندازد ضربان قلبم بالا میرود تاب نمی آورم سرم را پایین می اندازم دستم را روی قلبم میگذارم چته فقط یه نگاه بود چرا انقدر بی جنبه بازی در میاری از خودت ...
بعد از خوردن غذا برای عوض کردن چادرم به اتاق احسان پناه بردم .
در اتاق را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم .
استرس شدیدی داشتم .
بغضم شکست و همانجا پشت در نشستم و گریه کردم خسته بودم از اینکه به زور ازدواج کردم .
تو این چند روز کسی از گل نازکتر بهم میگفت میزدم زیر گریه به قول مامان خیلی دل نازک شدم .
سرم را روی زانوهایم گذاشتم صدای خداحافظی ها میومد .
اشکانم را پاک کردم و به سمت چادرم رفتم دوست نداشتم برم بیرون اما مجبور بودم .
وقتی مطمئن شدم چشمانم دیگه قرمز نیست وسایلم را جمع کردم و از اتاق خارج میشوم .
قصد میکنم وارد آشپزخانه شوم که با صدای خاله ی احسان همانجا می ایستم .
_تو دیوونه ای قحطی دختر بود رفتی اینو گرفتی همش خودشو میگیره ، مگه ندیدی سر میز به زور کنار احسان نشست حیف احسان که کسی مثل این شده زنش ؛ چقدر بهت گفتم از فامیل زن نگیر براش .
قطره اشکی روی گونه ام سرازیر شد .
حالم داشت بهم میخورد .
وارد آشپزخانه شدم بدون اینکه نگاهی به خاله مژگان کنم روبه زن عمو گفتم : اگر اجازه بدید من دیگه برم بیشتر از این مزاحمتون نشم .
بعد نگاهی به خاله مژگان انداختم که معلوم بود به زور داره لبخند میزنه .
_این چه حرفیه عزی دلم بزار بگم احسان بیاد .
لبخندی زدم که زن عمو دستم را گرفت و به سمت پذیرایی رفت .
_احسان همتا میخواد بره خونه بیا ببرش.
احسان نگاهی به من انداخت : چشم .
بعد رو به من گفت : بریم ؟
سرسم را را تکان دادم .
بعد از خداحافظی از همه سوار ماشین شدم .
_خوش گذشت بهت؟
_بله ممنون .
خواهش میکنمی گفت و تا خود خونه سکوت کرد .
چشمانٺ چہ جادو و جبلے بلد بود...
آݩ را نمی دانم
اما این را خوب مےدانم
ڪہ پس از آن نگاه
این دل براے ڪسے جز تو ویران نشد...
چہ معجزه اے داشٺ چشمانٺ
ڪہ این گونہ ویرانم ساخٺ
#فاطمهصادقی
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→