eitaa logo
بـوی پــلاڪ🥀❤️
274 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
°• ❀﷽ _چرا پلاک نداری؟ +آخه گمنامی آرزومه . همھ چیزصلواتیست |میهمان شهدا هسٺیم| خادماݧ‌تبادلاٺ📨: 📋| @BoYE_PELAK313 لینک ناشناس🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1031230
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه‌ بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود هیچ کس دل تو دلش نبود سخت ترین شرایط بود برای هممون. کسی از بیمارستان تکون نمیخورد زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن به ساعتم نگاه کردم دم دمای اذان صبح بود داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود. بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید. خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده صدای اذان گوشیم بلند شد با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف بدنم خشک شد حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق همشون دور بابا جمع شده بودن با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید وای بابا بابا بابا حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟ بابای من چرا به این وضع افتاده؟ ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن علی هم با ترس به شیشه خیره بود بغض سراپای وجودمو گرفته بود نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم‌ حتی یک ثانیه‌ از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن میخواستم داد بکشم دیگه بریده بودم از دنیا من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو همه ی وجودم درد میکرد فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد بدنم شده بود کوره ی آتیش من چی کار میکردم بعد از بابا بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید بابای من رفته بود؟ کی باور میکرد؟ چی دردناک تر از این بود؟ چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟ من نمیخواستم بدون بابا نمیتونستم بدون بابا فاطمه : دلم خیلی شور میزد همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن! نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم _مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده‌! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ +خب به خونشون زنگ‌بزن _ندارم تلفنشون رو مامان دلم‌شور میزنه‌‌‌ +چرا دخترم؟ _اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ +عه زبونتو گاز بگیر میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر با این حرفش از جام پریدم‌ و رفتم تو اتاق دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن چیزی به صورتم نمالیدم با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم _خودم برم یا منو میبری +الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت‌ خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم‌ سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش اونم حرکت کرد سمت خونشون سر خیابونشون ک‌رسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردم‌عکس بابای محمد بود تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم _زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
. 🍃 . دستم را گرفت : همتا امیر زندست دیگه داداشیم برمیگرده نه . لبخند غمگینی زدم : این حرفا دروغه اسما تو تروخدا باور نڪن . چشمانش به خون نشسته بود و صورت سفیدش قرمز شده بود دلم برایش سوخت .ریحانه را بغل ڪردم و به اتاق مشترڪمان رفتم . روے تخت دراز ڪشیدم و ریحانه را نگاه ڪردم . _بابایی برمیگرده هااا تو غصه نخوریا بابایی میاد دوباره بغلت میڪنه اصلا مگه خودش نگفت من اومدم باید چهار دست و پا برے ... این حرفا همش دروغه ... فردا لباس خوشگلاتو بپوشیاااا . اشڪانم را پاڪ ڪردم و دوباره و دوباره گفتم ... چشمانم را بستم و زمزمه ڪردم : امیر بهم قول داده برگرده ... •••• صبح زود مامان اومد خونه و اسما رفت . سر تا پاے مامان و بابا سیاه بود . خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم اینا همه یه بازے لابد امیر میخواد غافلگیرم ڪنه . لباس ریحانه را تنش ڪردم و موهایش را خرگوشی بستم . بابا ریحانه را از دستم گرفت . نگاهے به سرتاسر خانه انداختم با امیر میام .. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . _چرا نگفتید امیر بیاد خونه؟ پدرم آهی ڪشید و مادرم اشڪانش را پاڪ ڪرد سر در نمے اوردم اینڪارا یعنی چی؟؟ نگاهی به خیابان انداختم پوستر های عکس امیر بود و با خط زیبا رویش نوشته بودند : شهـــادتت ‌مبارڪ ‌رفـیق. نگاهم را ازش گرفتم چه شوخی مسخره ای ..حتما به امیر میگم من که باور نڪردم . روبه روے خونه نگه داشت همه جا سیاه پوش شده بود و پر از پلاکارت و پوستر های عکس امیر بود . نگاهے به جلوی در انداختم ڪه چهار نفر با لباس نظامی جلوی در ایستاده بودند . احسان هم بود ... لبخندی زدم و ریحانه را از بابا گرفتم . ریحانه باوتعجب به عڪس های امیر نگاه میڪرد و دستانش را با ذوق به هم میزد . احسان نگاهے غمگین انداخت : تسلیت میگم . اخمی ڪردم و جوابش را ندادم . صدای گریه ها ڪه بلند شد دلم هرے ریخت امیر باز شوخیش گرفته و قصد اذیت ڪردن منو داره .. به هر حال نباید بفهمه من باور ڪردم . وارد پذیرایی ڪه شدیم نگاهے به مبل ها انداختم خاله هاے امیر گریه میڪردند . قلبم گرفت با صدای گریه ها چشمان ریحانه بارانی شد . زن ها با تعجب بهم نگاه میڪردند و هر از گاهی پچ پچ میڪردند و آه میڪشیدند . اسن حرکتو روست ندارم از ترحم بیزارم . _بیچاره دختره تو این سن بیوه شد با دوتا بچه ‌. _مگه دوتا داره؟؟؟ نگاهی به پشت سرم انداختم و اخم ڪردم . نگاهی ڪردم تا خاله و اسما رو پیدا ڪنم . _مامان پس امیر ڪو..؟؟؟ مامانم اشڪانش را پاڪ ڪرد و ... نگاهی به اتاق امیر انداختم ڪه درش بسته بود انگار یه نفر منو هول داد سمت اتاقش ... امیرپ اینجاست بوے امیر منههه ... نفس عمیقی ڪشیدم و در اتاق رو باز ڪردم . با دیدن صحنه رویه رویم شوڪه شدم . خاله لیلا ڪنار تابوت شهیدی نشسته بود و گریه میڪرد چشمان درشتش به خون نشسته بودند و دوتا زن هم ڪنارش بودند و دلدارے اش میدادند اما خاله نگاهش به داخل تابوت بود و زیر لب لالایی میخواند . اسماهم بالا نشسته بود و زانوهایش را جمع کرده بود دختر خاله اش ڪنارش نشسته بود و آرامش میڪرد . پدرشوهرم با دیدن من بلند شد و به سمتم آمد :‌ اومدی بابا؟ نگاهش کردم : عروسکه دیگه بگید امیر بیاد دیگه طاقت ندارم بابا نگاه دستام میلرزه ... دستانم را به سمتش گرفتم ڪه سرش را پایین انداخت و ریحانه را بغل ڪرد . نگاه خاله لیلا ڪشیده شد به من و ریحانه انگار ڪه داغ دلش تازه شده باشد گفت : آیییییییی مادر بلند شووو ببین کی اینجاست نگاه همتا اومده بخاطر همتا بلند شو پسرم . اصلا همتا هیچی ریحانه اومده هااا بیقرارت بود مادر ... اشکانم را پاڪ کرد پاهایم سست شد و زانو زدم . بابا یا حسینی گفت و دستم را گرفت . چهار دست و پا خودم را به تابوت بزرگی ڪه وسط اتاق امیر بود رساندم . دستم را دراز ڪردم اون لحظه فقط به یه چیزی فکر کردم که عروسکه ..نه دروغههه . پارچه ے سفید را ڪنار زدم و هین بلندے ڪشیدم :،عروسکهههه عروسکههه این امیر من نیستتتتت ترووووخداااا یکی بگههه این امیرررر نیستتت . پدرشوهرم دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : آروم باش آروم باش جان پدر ... دست امیر را گرفتم به خیال اینڪه دستانش مثل همیشه داغ باشد اما اینبار سرد بود مثل یخ در بهشت خان جون ... مثل بستنی های حسن فالوده ے سر کوچه باغی .... دستش را فشار دادم : امیر جان همتا چشماتو باز ڪن.. جوابی نشنیدم با تمام وجود التماس ڪردم : امیر جان ریحانه چشماتو باز ڪننن . ترو به خدا چشماتو باز ڪن .. باشه تو بردی حالا چشماتو باز ڪن نگاه همه بدنم داره میلرزه .. هر چی ڪه میگفتم برایش جوابی نمیشنیدم . خاله لیلا آرام به ڪُرد لالایی میخواند . دوست داشتم همه جا ساکت باشه من باشم و امیر ... اشڪانم را پاڪ ڪرد . خاله لیلا نگاهے به امیر انداخت : امیرم پاشو ببین بابا شدی پاشوووو . دست امیر را فشار دادم : خیلی بی معرفتی مگه قول نداده بودی باهم بریم چرا تنهام گذاشتی . بغلش ڪردم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : دشتی پر از جواهر اونقدر آروم حرکت می کرد که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم حتی با اون گوش های تیزم ... چشم هاش پر از اشک شد، معلوم بود خیلی دردش گرفته سریع خم شدم کنارش ... ـ خوبی؟ با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ... ـ آره چیزیم نشد دستش رو گرفتم و بلندش کردم ... ـ خواهر گلم تو پاهات صدا نداره بقیه نمی فهمن پشت سرشونی هر دفعه یه بلایی سرت میاد اون دفعه هم مامان ندیدت ماهی تابه خورد توی سرت چاره ای نیست. باید خودت مراقب باشی از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ... همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد گفت ... ـ می دونم اما وقتی بسم الله گفتی موندم چرا؟ اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ناخودآگاه زدم زیر خنده ـ آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست به زحمت خنده ام رو کنترل کردم و با محبت بهش نگاه کردم ... ـ هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی میشه عبادت حتی کاری که وظیفه ات باشه. مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری هر چی دلت می خواد جمع کن. اشک هاش رو پاک کرد و تند تر از من دست به کار شد هر چیزی رو که برمی داشت بسم الله می گفت حتی قاشق ها رو که می چید ... دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ـ فدای خواهر گلم یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن مامان برگشت توی آشپزخونه و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده... پشت سرش هم ... چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد و سرم رو انداختم پایین... ...