#عشقینه🌸
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب
یه راست رفتیم تو اتاق دکتر
چون واقعا من تو شرایط سختی بودم
حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم
نشستم رو به رو دکتر چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد
مامانم کنارش وایستاده بود
از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد
برا همین میشناختتش
بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف
+خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و
_این جور که معلومه
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه
چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم
با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم
چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد
چشمامو باز و بسته کردمو
_نمیتونم واقعا نمیبینم
نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود
دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش
به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم
زود گفتم
_عه عه این خوبه ها
دکتر با دقت نگاه کرد
+مطمئنی؟
_بله
+شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.
اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم
برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم
مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر
_الان باید عینک بزنه؟
+بله دیگه
_عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان
از جام پاشدم و کنارش ایستادم.
بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود
سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه
چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد
آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم
مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه
تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد
+اره
مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم.
_میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زد
+چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
_جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش
+الان من حوصله ندارم
_اهههه به خدا واجبه مامان باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه
کمربندشو بست و گف
+باشه فقط زود برگردیاا
_چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم
با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم
تپش قلب گرفته بودم از هیجان
چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد
حدس زدم شاید خراب باشه
واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در
چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم
وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در
تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد
حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا
دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت
انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش
اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم
سرش و انداخت پایین و گفت
+سلام. ببخشید پشت در موندین صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو
با تمام وجود خداروشکر کردم
با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم
فکر کنم از همیشه بیشتر بود
یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا
صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه
حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم
_ سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل
رفتم تو حیاط
درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل
صداش به گوشم رسید که گفت
+ریحانههه !!ریحانهههه!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود
به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره.
ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_پنجاه
.
با صداے تق تق از خواب بلند شدم .
خمیازه اے ڪشیدم و بلند شدم دستی به موهای بلندم ڪشید و از اتاق خارج شدم به سمت آشپزخانه رفتم .
_سلام صبح بخیر مگه نرفتی دانشگاه؟
به سمتم برگشت : سلام به روے ماه نشستت نخیر نرفتم .
_چرا؟؟
_اوم خب باید حواسم به شما باشه .
پوفی ڪردم : امیر این بچه هنوز تشڪیل نشده خودم میتونم ڪارامو بڪنم .
لیوان آب پرتغال را روی میز گذاشت : شده یا نشده صبحانه رو بخور بریم خونه خان جون منتظرمونن ..
دلیل ڪاراشو واقعا نمیفهمیدم یه شخصیت جالبی داشت.
بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم .
روبه روی خونه خان جون نگه داشت .
پیاده شدیم .
طبق معمول حیاط شلوغ بود و بچه های فامیل بازے میڪردند .
وارد حیاط شدیم .
هانا و تینا به سمتم آمدند گونه ے هر دوشون رو بوسیدم .
از چند تا پله ایوان بالا رفتم .
خان جون مشغول خوردن چایی بود .
با دیدن من آغوشش را باز ڪرد : بیا ببینمت جان مادر .
به سمتش رفتم و گونه اش را بوسیدم .
مامان و خاله لیلا از آشپزخانه بیرون آمدند.
بعد از احوالپرسی جویاے حالم شدند .
امیر ڪنار خان جون نشست : هی نو ڪه اومد به بازار ڪهنه میشه دل آزار این رسمش بود آنام (مادرم).
_توڪه عزیز دلمی عین پسر خودم میمونی توام اولاد منی بالام .
امیر دستش را بوسید .
با اجازه اے گفتم و به سمت اتاق بالایی رفتم .
چادرم را در آوردم ...
ڪنار پنجره نشستم نگاهی به حیاط انداختم ...
چقدر خاطره داشتیم ما تو این حیاط ...
ڪنار حوض می نشستیم و ماهی هاے قرمز عید رو میدیدم ؛ دقیقا روزے ڪه امیر و خانوادش اومده بودن اینجا من نشسته بودم ڪنار حوض تا بزرگ شدن ماهی هارو ببینم ...
امیرم یه پسر شر و شیطون بود ...
سربه سر من میزاشت تا جیغ من بلند بشه و خان جون بیاد آرومم ڪنه ...
وقتے گریه میڪردم میگفت : چیه باز میخواے خان جون قربون صدقت بره دورت بگرده ...
منم حرصی میشدم ...
میگفت: دختر خوب تو یڪ هفته بشین اینجا ببین ماهیت بزرگ میشه یانه ...
نگاهے به درختاے حیاط انداختم .
یادمه بابا بزرگ وقتے بچه اے تو فامیل به دنیا میومد برایش درخت می ڪاشت و همیشه هم میگفت تا یه مدتی خودم سرشون می ایستم بعدش شما باید بیاید هوادار درختتون باشید .
نگاهم چرخید به درخت بزرگـی ڪه گوشه حیاط بود تڪ و تنها اون درخت امیر بود ..
وقتی فهمید بابا بزرگ براے احسان درخت ڪاشته خودش رفت به بابا بزرگ گفت تا برای اونم یه دونه بڪاره ..
هر وقتی ام ڪه میومد به درختش میرسید برای همونه همیشه سبزه و میوه میده ...
تقه اے به در خورد و در باز شد و امیر در چارچوب در ظاهر شد .
نگاهم را از پنجره گرفتم و به امیر دادم .
به سمتم آمد و روبه روے من نشست : به چی فڪر میڪردی؟
_به خاطراتمون تو بچگے.
نگاهم ڪرد : همتا؟
_جانم؟
نزدیڪ شد و دستش را روے قلبش گذاشت : مگه نمیگن هر آدمی یه بار عاشق میشه ؟
سرے تڪان دادم : اره خب چطور ؟
_پس چرا هر صبح ڪه چشمهات رو باز مےڪنے دل میبازم باز؟!
عاشق این جور حرف زدناش بودم آنقدر قشنگ حرف میزد ڪه غرقش میشدم .
_ آخه كدوم ليلی مثل تو مجنون بود؟!
لب زدم :مامانم همیشه به بابام میگفت باید برای بودنت جلوی خدا سجده ڪرد
همش فکر میکردم این حرف مامانم یه جوریه و اون برا اینکه نشون بده مهربونه اینو میگه ؛ تا اینکه خودم درگیر این حس شدم...
لبخندے زد : همتا من با تو خیلی خوشبختمم اگر نبودی تو زندگیم من دق میڪردم ...
خندیدم : به قول یه بزرگے مردے ڪه زیادے محبت میڪنه حتما خبریه ..!
سرش را به دیوار تکیه داد : اون بزرگی ڪه این حرف رو گفته اشتباه گفته من متفاوتم ...
_اعتماد به نفست منو ڪشته بابایی.
نگاهم ڪرد : چییی؟.
خندیدم : بابایی دیگه ...
_قربون بابا گفتنش ...
اخمی ڪردم : هنوز نیومده جامو گرفت؛ ایــــــش.
نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید : جاے تورو هیچڪس نمیگیره بانو...
چقدر داشتن یڪ نفرے ڪه دلیل خنده هاے تو هست خوبه ..
یڪی ڪه پشتت و با لبخنداش آرومت میڪنه ...
دستم را فشار داد : دوست دارم اگر بچمون دختر بود شبیه تو باشه .
_چرا!
_چون وقتی نگاهش ڪنم یاد تو بیوفتم اونطورے هر ثانیه به یادتم همتاےمن..
جلو رفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم دوست داشتم هر چی صدا هست قطع بشه فقط صداے قلب تو رو گوش ڪنم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→