eitaa logo
بـوی پــلاڪ🥀❤️
274 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
°• ❀﷽ _چرا پلاک نداری؟ +آخه گمنامی آرزومه . همھ چیزصلواتیست |میهمان شهدا هسٺیم| خادماݧ‌تبادلاٺ📨: 📋| @BoYE_PELAK313 لینک ناشناس🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1031230
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد و از همون روز کارم رو شروع کردم ...  از مدرسه که می اومدم سریع یه چیزی می خوردم و می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت 4 توی کارگاه بودم . اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...  شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه تقریبا همزمان با پدرم. سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا می نشستم سر درس هر چی که از ظهر باقی مونده بود. من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم به کار و نخوابیدن عادت کرده بودم و همین سبک جدید زندگی من رو وارد فضای اون ایام می کرد. تنها اشکال کار یه چیز بود. سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم. ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال گاهی هم همون طوری خوابم می برد کنار وسایلم روی زمین. عید نوروز نزدیک می شد. اما امسال برعکس بقیه من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ،همه اونجا دور هم جمع می شدن ، یه عالمه بچه دور هم بازی می کردن ،پسر خاله ها ، دختر دایی ها ، پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...  اما برای من غیر از زیارت امام رضا(ع )خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود. علی الخصوص، عید اول ، اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...  بین دلخوری و غصه معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد ،پسر خاله مادرم ... ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : محمد مهدی شب بود که تلفن زنگ زد، محمد مهدی، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم. توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم دو بار برای عیادت اومد مشهد، آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو که پدرم به شدت ازش بدش می اومد این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم علی الخصوص وقتی خیلی عادی پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ، صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد. زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود . پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ... - مرتیکه زنگ زده میگه داریم یه گروه مردونه میریم جنوب مناطق جنگی اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم یکی نیست بگه ... و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم. - صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو، گرم نگیر بعد از 20 ،19 سال پر رو زنگ زده که ... که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود ... علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی، عشق دیدن مناطق جنگی شهدا اونم دفعه اول بدون کاروان ... اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد. تحمل رقیب عشقی کار ساده ای نیست. این رو توی مراسم ختم بی بی از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ... ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : رقیب آقا محمدمهدی که همه آقا مهدی صداش می کردن از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده. یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده. دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد خواستگاری پدرم و چرخش روزگار ... وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن، محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده. حالش که بهتر میشه با هزار سلام و صلوات بهش خبر میدن آسیه خانم عروس شد و عقد کرد و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه اما این بار نه از جراحت و مجروحیت به خاطر تب 40 درجه... داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال برای پدرم تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتی از وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ... نمی دونم آقا مهدی چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود. آدمی که با احدی رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ، نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ... اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد چه برسه به اینکه واقعا برم اما... از دعای ندبه که برگشتم تازه داشت صبحانه می خورد رفتم نشستم سر میز هر چند ته دلم غوغایی بود ... ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد گوشی رو بدید به خودم خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ... ـ جدی؟ واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ از تو بعیده یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا لبخند تلخی زدم ... ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ شهدا بخوان خودشون، من رو می برن ... ...
💚سلام امام زمانم💚 کاش آخرین ماهِ رجبِ دوران غیبت باشد تصور كنيد یک همچنین روزی تمام امید و آرزویمان از پشت ابر غيبت ظاهر شود ... بهار می شود ... 💫السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام💫  ┈••✾•🍃🌿•✾••┈┈ @BOYE_PELAK
گویـےقسمتم‌شدھ‌بود عآشق‌چشمانۍبشومッ💛 ڪه‌اَزروۍحَیابه‌مَن‌نگاھ‌نمیڪرد🌙 . • ° 🎀🎊 😉😌😍 @BOYE_PELAK
↷.سوال.🤔 وقتی موقع احوال پرسی فرد میگه:" به بقیه سلام برسون" ،واقعا باید سلام رو برسونیم ؟🙄🤭 ↷.جواب.🤓 واجب نیست،مگه اینڪه با قصد جدی بهش وعده بدید ڪه سلام میرسونید .☺️ 🍃 •○●بوی پلاک●○•
🔸 نماز شب پنجم ماه رجب ✨ پیامبر اکرم صل الله علیه واله و سلم فرمودند : 🔰 هر کس در شب پنجم ماه رجب شش رکعت نماز بگذارد (هردو رکعت به یک سلام ) به این ترتیب که در رکعت اول یکبار حمد و 25 مرتبه سوره توحید را بخواند ✨ خداوند پاداش 40 پیامبر و 40 صدیق و 40 شهید را به او عطا می کند و سوار بر اسبی از نور همانند آذرخش درخشان از پل صراط می گذرد . 📖 اقبال الاعمال جلد دوم اعمال ماه رجب 🔹 فضیلت 5 روز روزه داری در ماه رجب پیامبر (ص) فرمودند : هر کس 5 روز از ماه رجب روزه بدارد بر خداوند است که در روز قیامت او را خشنود نماید و چنان او را مبعوث گرداند که چهره او همانند شب چهاردهم بدرخشد و به اندازه سنگریزه های شنزار " عالج " برای او عمل نیک می نویسد و بدون حساب وارد بهشت می گردد و به او گفته می شود : هر چه می خواهی از پروردگارت بخواه . 📖 ثواب الاعمال صفحه 79 📖 امالی صدوق صفحه 430 ✅ روايت شده كه اگر شخص قادر بر آن نباشد هر روز صد مرتبه اين تسبيحات را بخواندتا ثواب روزه آن را دريابد: سُبْحانَ الاِْلهِ الْجَليلِ، سُبْحانَ مَنْ لا يَنْبَغِي التَّسْبيحُ اِلاّ لَهُ سُبْحانَ الاَْعَزِّ الاَْكْرَمِ، سُبْحانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَهُوَ لَهُ اَهْلٌ 🔰 با بجا آوردن این فریضه فردای قیامت خود را آباد کنید و با اشتراک گذاشتن بانی عاقبت بخیری دیگران شوید •○●بوی پلاک●○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗞بخشی از وصیتنامه شهید امنیت، مرتضی ابراهیمی: 🌼"درخط وپشتیبان ولایت فقیه باشید که چراغ راه است .نگذارید که دشمن چه از راه جنگ سخت،چه از راه جنگ نرم دین وکشورتان را ازشما بگیرد 📲 •○●بوی پلاک●○•
‍ ❤️🌹❤️ ❤️برای هـر چیـزی 🌹جوازی لازم است ❤️و جواز گذشتن از 🌹صـراط ❤️محبت و عشق 🌹به علی بن ابی طالب است 🌹 فرخنده میلاد باسعادت حضرت علی علیه السلام❤️ پیشاپیش روز پدر مبارک😍 @BOYE_PELAK
🌱 🚫 مسخره ڪردن ظاهر دیگران ، یعنۍ ⛔️ مسخره ڪردن خدا "نعوذبالله" 👈🏼 بھ شخصۍ گفتند خیݪۍ بدقیافه ا؎...😒 آن شخص ݪبخند؎ زد و گفټ : از نقش ایراد مۍ‌گیر؎ یا از نقاش...!؟؟ ⛔️ یکۍ از پیامدها؎ مسخره‌ ڪردن دیگران فراموش ڪردن خداسݓ...✨ لطفا؛ باهم بخوانیم آیه زیبا را؛👇🏼 هوَالَّذي يُصَوِّرُڪُمْ فِي‌الْأَرْحامِ ڪَيْفَ يَشاءُ اوست که شما را در رحم های "مادران" به هر گونه که بخواهد می‌نگارد... (سوره مبارکه آل‌عمران، آیه ۶) ♥️♥️♥️ @BOYE_PELAK
°•.🌿.•° سرِ آشفته‌ام را به ضریح‌ات گذارم دلِ درمانده‌ام را، به شما می‌سپارم✨ 💚 •○●بوی پلاک●○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : یه الف بچه با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... ـ چرا نمیری؟ توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی . نمی دونستم چی باید بگم می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... ـ جواب من رو بده این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه. همون طور که سرم پایین بود گوشه لبم رو با دندون گرفتم. ـ خدایا حالا چی کار کنم من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم اما حالا ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... - تو از ماجرای بین من و اون خبر داری برق از سرم پرید سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم. فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ اون محمد عوضی ماجرا رو بهت گفته؟ با شنیدن اسم دایی محمد یهو بهم ریختم. ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه خیلی ناراحت میشه ... تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد دیدم همه چیز رو لو دادم اعصابم حسابی خورد شد. سرم رو انداختم پایین چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ... ـ هیچ وقت احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه حالا ... الحق که هنوز بچه ای ـ پاشو برو توی اتاقت لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ... ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : مثل کف دست برگشتم توی اتاقم بی حال و خسته. دیشب رو اصلا نخوابیده بودم. صبح هم که رفته بودم دعای ندبه بعد از دعا سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم، استکان ها رو شسته بودیم و... اما این خستگی متفاوت بود ، روحم خسته بود و درد می کرد . اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ... - اگر من رو اینقدر خوب می شناسی، اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت همه چیز رو از زیر زبونم بکشی پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟ من که حتی برای حفظ حرمتت .. بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت، پتو رو کشیدم روی صورتم هر چند سعید توی اتاق نبود ... ـ خدایا بازم خودمم و خودت دلم گرفته خیلی ... تازه خوابم برده بود که با سر و صدای سعید از خواب پریدم. از عمد چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من کار همیشه اش بود ... سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم. ـ چیه؟ مشکلی داری؟ ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست می خواستی دیشب بخوابی. چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ... ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ... این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ... - خدایا همه این بدی هاشون به خوبی و رفاقت مون در... شب مامان می خواست میز رو بچینه عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم، تا بلند شدم و چرخیدم محکم خوردم به الهام با ضرب، پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی... ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : دشتی پر از جواهر اونقدر آروم حرکت می کرد که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم حتی با اون گوش های تیزم ... چشم هاش پر از اشک شد، معلوم بود خیلی دردش گرفته سریع خم شدم کنارش ... ـ خوبی؟ با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ... ـ آره چیزیم نشد دستش رو گرفتم و بلندش کردم ... ـ خواهر گلم تو پاهات صدا نداره بقیه نمی فهمن پشت سرشونی هر دفعه یه بلایی سرت میاد اون دفعه هم مامان ندیدت ماهی تابه خورد توی سرت چاره ای نیست. باید خودت مراقب باشی از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ... همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد گفت ... ـ می دونم اما وقتی بسم الله گفتی موندم چرا؟ اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ناخودآگاه زدم زیر خنده ـ آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست به زحمت خنده ام رو کنترل کردم و با محبت بهش نگاه کردم ... ـ هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی میشه عبادت حتی کاری که وظیفه ات باشه. مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری هر چی دلت می خواد جمع کن. اشک هاش رو پاک کرد و تند تر از من دست به کار شد هر چیزی رو که برمی داشت بسم الله می گفت حتی قاشق ها رو که می چید ... دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ـ فدای خواهر گلم یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن مامان برگشت توی آشپزخونه و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده... پشت سرش هم ... چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد و سرم رو انداختم پایین... ...