بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۶ سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۰۷
بوی گوشت سُرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. میدانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم:
مجید جان! بیا نمازت رو بخون. و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:
تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم. و به نیم ساعت نکشید
که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و
کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم.
از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معدهام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق
میزدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از
دستش برایم بر نمیآمد که فقط با غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی
دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشیام را نشان میداد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بالایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیباییام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوختهام ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویههای غریبانهام، بیصدا گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد: مجید! دلم خیلی میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی
تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کُشت... با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک میکرد. میدیدم که او هم میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانهاش، برای شکوائیههای من آغوش باز کرده بود تا هر چه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینهام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگیام زار میزدم: مجید! بخدا من نمیخواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه
دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی... و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. سفیدی چشمانش از بارش بیقرار اشکهایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم... و
نگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم
چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و
زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد:...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۷ بوی گوشت سُرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواس
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۰۸
...
وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمیخوای صِدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشیت خاموش بود و جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی... و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچهام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچهام رو سقط کنم! برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم میشنید، در نگاه مردانهاش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بیرحمی پدر و بیحیایی برادر نوریه
بیخبر بود. میترسیدم در برابر غیرت مردانهاش اعتراف کنم که طراح این طرح
شیطانی، برادر بیحیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم: مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم! که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم: من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا
هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!
انگشتان سرد و بیحسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عُقدهای که بر دلش سنگینی میکرد، غیرتمندانه اعتراض کرد: از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم شکایت میکنم که زن حاملهام رو کتک زده و میخواسته بچهام رو سقط کنه... که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم: مجید!
التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی بخدا میترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم... که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد: آخه چرا میخواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟ و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانهاش، فقط انتهای قصه را گفتم: گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعهاس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه! جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم،
شهادت دادم: ولی من بخاطر همین بچهای که باباش شیعهاس از همه خونوادهام
گذشتم! سپس با سر انگشتم صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریاییاش، صادقانه ادامه دادم: این زخمها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکُشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالم به دستت برسونم! و نمیدانم صفای این جملات بیریایم که از اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب زمزمه کرد: میدونم الهه جان... و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانیاش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. دستم را پیش بُردم تا جای شکستگی پیشانیاش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد: چیزی نشده. ولی میدیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانیاش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم: بخیه خورده، مگه نه؟ و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: فدای سرت الهه جان! و به گمانم دریای عشقش به تشیّع دوباره به تلاط۵ افتاده بود که زیر
چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: عوضش ما هم نمردیم و یه
چیزی برای سامرا دادیم!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
آلوسی فقیه و مفسر بزرگ اهل سنت در اواخر عمرش جملات عجیبی درباره #امیرالمؤمنین داره. عجیب از این جهت که آلوسی خیلی متعصب بود و تابحال این جملات از او صادر نشده بود
میگه اینکه #علیبنابیطالب در وسط خانه خدا 🕋 بدنیا اومده یک امر مشهوریه ولی این موضوع اسراری داره، یکی از اسرارش اینه:
وَ ما اَحرى بِإمام اَلائمّه اَن یَکونَ وَضعهُ فیما هوَ قِبلة لَلمومنین
امام امامان وقتی میخواست به دنیا بیاد، جایی شایسته تر از قبله مؤمنان 🕋
نبود که او، آنجا قرار بگیره
حالا چرا؟ در ادامه میگه:
سُبحانَ مَن وضع اَلاشیاءَ فی مَواضِعها و هوَ اَحکم الحاکمین
پاک و منزه است خدایی که هر چیزی رو در جای شایسته خودش قرار میده و خدا حکیم ترین حکیمان است.
منبع: آلوسی، شرح الخريدة الغيبية في شرح القصيدة العينية، لعبد الباقي أفندي العمري، ص15
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۸ ... وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمیخوای صِدام
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۰۹
دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه کسی بود که همصحبتم باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کِرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا میکردم. هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ میزد، بیاختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم زنده میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمههای خشم پدر متلاشی شد و بقیهاش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادیاش میسوخت. چه شبهایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقهای عروسکهایش را روی کمد کوچکش مینشاندم و چه راحت همه
را از دست دادیم، ولی همین که تنش سالم بود و هر از گاهی همچون پروانهای
کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید. مجید میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم. مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز میگشت، تازه به سراغ
آژانسهای املاک میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه میآمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست. هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای بندر به دنبال خانه میگردد، هم دلواپس حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میافتد. از اینهمه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که ظاهراً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابُد چارهای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از اینهمه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداریام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بیمِهری خانوادهام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمیداد دختر یکی یک دانهاش اینچنین آواره خانههای مردم شود و اگر هم حریف خودسریهای پدر نمیشد و باز هم من از خانه طرد میشدم، لاأقل در این وضعیت تنهایم نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جا گذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقت
دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش دردِ دل کنم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
#سواد_رسانه
در برخی کانال ها چه میگذرد؟
توجه کنید، این کانال همانطور که از اسمش پیداست در باره اخبار بورس و اقتصادی باید فعالیت داشته باشد.
حالا به نظر شما چرا خبر تایید حکم اعدام تتلو رو پوشش میده؟ البته تنها این کانال این کار رو نکرده و خیلی از کانال های معلوم الحال دیگه هم نشر دادن این خبر رو،
حالا بگذریم که این خبر کلاً تکذیب شده و هنوز تکذیبیه این خبر رو توی کانالشون نزدن و پیام رو هم پاک نکردن، اما یک سؤال مهم که باید از خودمون بپرسیم:
⛔️ اعدام یا عدم اعدام مقصودلو(تتلو) چه ربطی به اقتصاد و بورس و... داره؟🤔
یکم فکر کنید...
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۹ دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۱۰
خسته از اینهمه تنهایی و بیکسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شوم، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست. همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید: چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟ تکیه ام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم: دیگه خسته شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دِق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه! صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمیآورد که به رویم خندید و گفت: ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم! سپس
چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: عوضش یه خونه خوب
پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی میاَرزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الآن داریم، میتونیم اجارهاش کنیم. کرایهاش هم خدا بزرگه! انشاءالله
فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه دوست نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه
کامیون هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره. و نمیدانست با این خبر نه تنها
خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که
پدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودش خریده بود، مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد که از سکوت
طولانیام خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: چیزی شده الهه؟ نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: خوشحال نشدی؟ و بلافاصله خودش جواب داد: خُب میریم میبینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم. و هنوز رنگ نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم دقیق شد و پرسید: چی ناراحتت کرده الهه جان؟ و بالاخره باید حقیقت را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته
چاه بر میآمد، سؤال کردم: یعنی با همین پولی که الآن داریم نمیتونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟ سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت سؤالش، با حالتی مظلومانه ادامه دادم: اگه کوچیک هم باشه یا محلهاش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره... که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود، سؤال کرد: خُب وقتی میتونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟ و من میترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزدهام، فهمید در دلم چه میگذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟ از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم سرم را بالا بیاورم که نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: الهه جان! تو چرا خجالت میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه! از آهنگ آرام کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد: چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!! سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی از گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد: چون من شیعهام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچهام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن! و چه خوب به عمق اعتقادات پلید تفکر تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشکهایم را پاک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: وسایل خونهمون رو هم دیگه پس
نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق
ندارم هیچی با خودم ببرم! که کاسه چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی قاطعانه پاسخ اینهمه درماندگیام را داد: مگه شهر هِرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگیام رو مصادره کنن؟!!! هر دو دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم: مجید جان! تو رو خدا از این پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من... و نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق زندگیاش دفاع کرد: الهه! دیگه کوتاه
نمیام، به خدا دیگه کوتاه نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم! ...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
شیخ مفید در کتاب ارشاد می نویسد:
پس از آنکه به دستور هارون، #امام_کاظم علیه السلام را مسموم و ایشان را شهید کردند؛ سِندی بن شاهک که زندانبان حضرت بود؛ دستور داد چهار نفر ،بدن پاک آن حجت خدا را در پارچه ای پیچیده و بر جسر(پل) بغداد نهادند. اما همین که شیعیان و دوستداران امام متوجه این موضوع شدند فوج فوج به زیارت تن بی جان امام آمدند و بدن مطهر او را درون کفن های مرصع پیچیدند و آن پل را گلباران کردند.
و هیچ روزی مثل روز حسین علیه السلام نیست...
📎 تابلو نقاشی (رهایی)
اثر حسین روحالامین
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۱۰ خسته از اینهمه تنهایی و بیکسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۱۱
و حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با ظرافت زنانهام، مقاومت مردانهاش را محکوم کنم: یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چی التماست میکنم، برات مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من اینهمه گریه کنم؟ و دستانش را رها کردم که خدا میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان غیظ و غضب پدر دورش کنم و چارهای جز این قهر و گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم پاسخ داد: الهه جان قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم میدونی من همه دنیا رو با یه قطره اشک تو عوض نمیکنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن!
چرا؟ چون من شیعهام و اونا شیعه رو کافر میدونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر میکنی خدا راضیه؟ سپس با نگاه مؤمنانهاش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد: الهه! اینا همونایی هستن که دارن تویِ سوریه دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده
آتیش میزنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعهاس؟ اینا حتی به سُنیها هم رحم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و تو رو هم میکشتن! چون من شیعهام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه! به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونوادهها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر غلطی دلشون میخواد بکنن؟ مگه اون سرباز سوری ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟ هر چند به حقیقت حرفهایش ایمان داشتم، ولی دلم
جای دیگری بود که هنوز چشمان شعلهور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و
نمیخواستم این شعلههای جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز
التماسش کردم: مجید! منم حرفهای تو رو قبول دارم! منم میدونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام میزنن! منم از اینا متنفرم! منم میدونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام یه مو از سرت کم بشه! سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانیاش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانیام را نشانش دادم: مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره! و نه فقط از پدر که از برادران شیطان صفت نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر اینهمه پریشانیام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن! ولی دلِ لبریز دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد: ناقابله الهه جان! میخواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده! و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به
این قشنگی نیس؟ و من همانطور که بغضم را فرو میدادم، نگاهی به جعبه
کوچک در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانهای برایم هدیه خریده که خودش با شوخطبعی به زبان آمد: همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد! و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشب
سالگرد عقدمان است. بالاخره صورتم به خندهای بیرنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشیام بهانه آوردم: از صبح یادم بود، الآن یه دفعه یادم رفت!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba