بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۱۲ از لحن کودکانه ام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب میدانستم که مصیبتهای
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۱۳
از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد: مجید! من میدونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم! و برای اینکه خیر خواهیاش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهستهتر توضیح داد: دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری. از اینکه میشنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگیام از همه چیز مهمتر بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با ناامیدی ادامه داد: یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی
دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر! و در برابر
سکوت مجید با حالتی منطقی پیشبینی کرد: من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط! و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد: من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول میکشه، دردِ سر داره، ولی بالاخره مجبور میشه کوتاه بیاد. و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر میترسید که باز تذکر داد: منم میدونم از مسیر قانونی به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و عصبی بود، ولی الآن خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو میخوای بری
نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن. که مجید کلافه شد و با حالتی عصبی پاسخ اینهمه مصلحتاندیشی عبدالله را داد: خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟ و عبدالله حرفی زد که درست از دریای دلواپسی دل من آب میخورد: مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومد بیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمیدونم چه بالایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، الهه رو کشته بود! از به خاطر آوردن حال آن روزم تا مغز استخوان مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: عبدالله! به خدا فکر نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برام عزیزتره، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم! و تیزی همین حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت بیشتری ادامه داد: حالا اگه اونروز یه بلایی سرِ الهه یا بچهاش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی شکایت میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچهات زنده میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمهای که به زندگیات خورده، جبران میشه؟ و حرف مجید، حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: عبدالله! تو اگه جای من بودی سکوت میکردی تا همه زندگیات رو چپاول کنن؟ به خدا هر چی نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هر چی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الآن ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از پولم بگذرم، فردا باید از زنم بگذرم، پس فردا باید از بچهام بگذرم! به خدا من هر چی کوتاه بیام، بدتر میشه! و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی متواضعانه ادامه داد: من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضیش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه! و این حرف آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئلهای با پدر به مسالمت حل نمیشود که تا آخر شب هر چه مجید با لحن آرام و زبان شیرینش زیر گوشم زمزمه می کرد تا دلم قرار بگیرد، قرار نگرفتم و با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کار
زندگیام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم
...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
اظهارات قابل تامل و جنجالی یوآو گالانت
🔻یوآو گالانت وزیر جنگ پیشین رژیم صهیونسیتی در اولین مصاحبه تلویزیونی خود با کانال ۱۲ این رژیم پس از برکناری از وزارت جنگ، نکات مهمی را درباره ترور
#سید_حسن_نصرالله، عملیات پیجرها، اختلاف با نتانیاهو و جنگ در غزه مطرح کرد.
🔻گالانت در این گفتگوی تلویزیونی عنوان کرد:
🔻وقتی با بیش از یک دشمن می جنگید، ابتدا باید به دشمن قوی ضربه بزنید.من این را اختراع نکردم.این قانونی جنگی ابداع شده توسط فون کلاوزویتز است که توضیح می دهد که اگر با ضعیف شروع کنید،هیچ قدرتی در برابر قوی نخواهید داشت. به همین دلیل به آنها گفتم باید از #حزب_الله شروع کنیم.
عملیات پیجرها
🔻ما در سپتامبر سال 2024 توانستیم 80 درصد از قدرت موشکی و راکتی حزب الله را نابود کنیم اما اگر از 11 اکتبر 2023 شروع میکردیم میتوانستیم 90 درصد یا بیشتر را نابود کنیم زیرا برخی از موشک ها در انبارها متمرکز شده بودند.
🔻انفجار پیجرها در مقایسه با وسایل ارتباطی بمب گذاری شده «ICom V8» در انبارها که می توانست کل نیروی رزمی حزب الله را از بین ببرد، یک «رویداد حاشیه ای» بود. اگر این عملیات موفق میشد تعداد کشته ها به هزاران نفر می رسید.
🔻هفته اول مرداد ماه برایمان مشخص شد که یک نفر در حزب الله به پیجرها شک دارد و او را ترور کردیم. ما او را با یک نفر دیگر که مرتبط با موضوع نبود ترور کردیم تا حزب الله نداند چرا او را ترور کردیم!
🔻متأسفانه زمانی که باید عملیات پیجر را اجرا می کردیم، اکثریت قریب به اتفاق دستگاه های بی سیم رادیویی در انبارها بودند و انفجار آنها هیچ آسیبی در پی نداشت.
🔻نتانیاهو به دلیل ترسی که از واکنش حزب الله داشت جلوی تصمیم کابینه برای انجام این عملیات را گرفت. او تا قبل از ورود به #غزه ، مدام حس بدبینی را منتقل میکرد و میگفت هزاران نفر کشته خواهد شد. من با نظر او مخالف بودم.
🔻نتانیاهو پس از تلاشم برای اقناع وی به حمله به غزه و حزب الله با نشان دادن ساختمان های شهر از دفتر اتاقش در طبقه دوم و سوم دفتر نخست وزیری اسرائیل در تل آویو گفت: حزب الله تمامی ساختمان هایی را که در مقابل دیدگان ما قرار دارند را نابود خواهد کرد.
🔻قرار بود در 11 اکتبر 2023 «بین 12 تا 15 هزار» نیروی حزب الله که قرار بود جلیقههای رزمی به تن کنند و رادیوهای انفجاری بر روی آنها نصب شده بود در همان ساعات اول کشته شوند. من فکر می کنم که ناکامی ما در 11 اکتبر بزرگترین شکست امنیتی در تاریخ دولت اسرائیل بود.
ترور سید حسن نصرالله
🔻 از نیروی هوایی پرسیدم که نقشه ای برای کشتن رهبر حزب الله ارائه دهد و من از آنها در مورد شانس موفقیت پرسیدم؟ پاسخ آنها این بود شانس موفقیت 90 درصد است. گفتم چند تن بمب می ریزید؟ گفتند 40 تن. و من به آنها گفتم: مقدار را دو برابر کنید تا احتمال موفقیت 99% برسد.
🔻 روز چهارشنبه، دو روز پیش از اجرای عملیات، جلسه کابینه برگزار شد و رئیس ستاد ارتش طرحی که برای کشتن نصرالله وضع کردیم را پیشنهاد کرد. طرح بررسی و مشخص شد که اکثریت (پنج نفر) با طرح موافق و دو نفر مخالف هستند.
🔻 نخست وزیر بحث و بررسی را متوقف کرد و از من، رئیس ستاد کل و شمار دیگری از مقامات نظامی خواست که به اتاق دیگری برویم. سپس رئیس اطلاعات نظامی بیان کرد نصرالله احتمالا به زودی محل اقامت خود را ترک خواهد کرد. شاید طی چند ساعت یا یک روز. باید تصمیم بگیریم.
🔻نخست وزیر به اتاق بازگشت و گفت برای تصمیم گیری آماده نیستیم. یکشنبه از امریکا بر میگردم و آن وقت تصمیم میگیریم.
🔻روز بعد رسانههای عبری و بینالمللی گزارشهایی مبنی بر اینکه اسرائیل و امریکا چارچوبی برای آتش بس وضع کردهاند منتشر کردند. پس از آن در مدت زمان کوتاهی وزرای دولت مخالفت خود با این اتفاق را اعلام کردند.
🔻کمی پس از آن من و رئیس ستاد ارتش از جانب نخست وزیر تماسی دریافت کردیم و در آن گفت که شب گذشته (چهارشنبه) به حرفهای شما فکر کردهام. کابینه برای تصمیمگیری امشب جلسه خواهد داشت. در پایان تماس، مجوز انجام عملیات داده شد.
🔻صبح جمعه، من و رئیس ستاد کل ساعت شش عصر را به عنوان آخرین مهلت برای اجرای عملیات تعیین کردیم. با نخست وزیر تماس گرفتیم و وی گفت موافقت انجام شده اما میخواهم تا شش و نیم به تعویق بیافتد چرا که ساعت شش در سازمان ملل متحد خواهم بود. ما با تعویق اجرای عملیات تا شش و بیست دقیقه موافقت کردیم. تا آن زمان 84 تن مواد منفجره به مواضع از پیش تعیین شده شلیک و نصرالله کشته[شهید]شد.
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
🌸میلاد موذن کربلا، میوه قلب حضرت سید الشهدا علیه السلام، حضرت #علی_اکبر علیه السلام، مبارک.
✍نقاشی دیجیتال «موذن» اثر اقای حسن روحالامین تقدیم به پدران شهدای گل گون کفن میهن عزیزمان ایران
#دهه_فجر
#اللهاکبر
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
💐 الله اکبر 💐
🔸رهبرانقلاب: الله اكبر ملت ايران لحن و نواى خاصى دارد. چون الله اكبر پيغمبر است، الله اكبر بتشكن است، چون به معناى ناچيز و بىمقدار داشتن بتهاى زور و زر است، چون به معناى رشادت و شجاعت يک ملّت در مقابل استكبار جهانى است.
🔻طرحی که مقدمه تجزیهطلبیست؛ پزشکیان: هر استان باید یک رئیسجمهور داشته باشد/ پزشکیان از عواقب ایده خطرناک خود باخبر است؟
@ba30ratt 👈
🔹️پزشکیان روز گذشته و در جمع فعالان اقتصادی بوشهر گفت: قرار است از مقام معظم رهبری اجازه بگیریم و بنشینیم و در سران صحبت کنیم که هر استان برای خودش یک رئیسجمهور داشته باشد؛ کی گفته من از این استانداران کارشناستر هستم؟
🔹️البته که کسی نمیگوید پزشکیان از دیگران کارشناستر است اما این که او قبل از استجازه از مقام معظم رهبری این ایده خطرناک، ضد ملی و تجزیهطلبانه را مطرح میکند جای تامل دارد.
🔹️کارشناسان در نقد این ایده پزشکیان میگویند که این ایده منتهی به نظام خانی میشود، هر استان منابعش را محصور میکند و در نهایت میتواند موجب تجزیه شدن ایران شود.
🔹️پزشکیان که خودش کارشناس نیست؛ احتمالا باید منشا این ایده را کسانی با تمایلات تجزیهطلبانه دانست که او در ماههای گذشته یا برایشان حکم مسئولیت زده یا با آنها دیدار داشته است.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۱۳ از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم ر
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۱۴
نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که
صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. وحشتزده روی تشک نیمخیز
شدم و با چشمان پُر از هول و هراسم اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای
جواب مجید، نعرههای مردان غریبهای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند.
قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی
نمیشنیدم. بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که جرأت پیش
رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه غریبه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، قلبم را از جا کَند. بیاختیار به سمت صدای مجیدم دویدم که به یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عدهای مرد غریبه دیدم. همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان میرقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم قهقهه میزدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تمام تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونیاش نرسیده بود که کسی
آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمیآمد که فقط از وحشت جیغ میکشیدم: مجید! به دادم برس! مجید... بچهام... و پیش از آنکه فریاد دادخواهیام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجهای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد: الهه!
الهه! و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کَنده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان میلرزید و هنوز ضجه میزدم و میشنیدم که مجید نامم را وحشتزده فریاد میزد. در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بالاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد: نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم! که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم:نترس الهه جان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم! و دستش را روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش میلرزد.
همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله
زدم: مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن! چشمانش از غُصّه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینهمه پریشانیام به لرزه افتاده بود، جواب داد: خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس. و من باور نمیکردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: نه، همینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم... و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که باورم شده بود کابوس دیدهام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن! و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم میپیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله میزدم.
مجید بالاخره از حرارت نفسهایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. دستانم به قدری میلرزید که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس! و من باز هم آرام نمیگرفتم و میدانستم بالاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم: مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچهام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی میترسم! و شاید طاقت نداشت بیش از این اشکهایم را ببیند که سر و صورت خیس از