eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
339 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ چرا باید در شرکت کنیم؟ حدود ۴۰ روز دیگر انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان رهبری برگذار خواهد شد میخواهیم بدانیم شرکت در انتخابات چرا ضروری و مهم است: ۱_شرکت در انتخابات یک «وظیفه اجتماعی» نیست، چون قرار نیست کسی به خاطر رای ندادن، ما را تنبیه یا جریمه کند. رای دادن یک « حق » است که در صورت تمایل میتوانیم از آن استفاده کنیم. حقی که برای داشتن آن زحمت بسیاری کشیده شده است. امروز زنان و مردان، مستقل از زبان و رنگ و قومیت، حق دارند که رای خود را در صندوق بیندازند .از این حق استفاده کنیم. از دلایلی که باید در انتخابات شرکت کنیم اینکه، تمام تلاش دشمنان این است که مردم را از انتخابات ناامید کنند، مشارکت حداکثری مردم در انتخابات نظام را واکسینه میکند، اولین سود حضور حداکثری در انتخابات به خود مردم برمیگردد، حضور گسترده مردم در انتخابات، اقتدار نظام را افزایش میدهد ،حضور حداکثری در انتخابات بیعت مجدد با جمهوری اسلامی ایران است ادامه دارد... @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
✳️ چرا باید در #انتخابات شرکت کنیم؟ حدود ۴۰ روز دیگر انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان رهبری برگذا
۲_ رای دادن هر فرد چه تاثیری دارد؟ برخی از مردم فکر میکنند که شرکت نکردن در ، یعنی رای دادن به هیچ کدام از گزینه‌های موجود. آنها فکر میکنند که رای ندادن به معنای اعتراض به فهرست نامزدهای انتخاباتی است و دوست دارند صدای اعتراضشان شنیده شود. بررسی‌های تاریخی نشان میدهد که صدای "معترضانِ خاموش" شنیده نمیشود. حتی یک مثال، از یک کشور، در یک دوره وجود ندارد که رای ندادن، بر یک چیز تاثیری مثبت گذاشته باشد... ادامه دارد... @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۳۱ بی‌آنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و
کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن! و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنج‌هایم را در حضورش زار بزنم، ولی دلِ سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخم‌های عمیق قلبم چیزی بگویم. از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لب‌هایم از بغضی که در سینه‌ام سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی‌اش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه‌ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟ گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: دلم برای مامانم خیلی تنگ شده... که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه ناله‌های بی‌مادری‌ام در خانه پیچید. مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش میکرد، عاشقانه دلداری‌ام میداد و باز هم حریف بیقراری‌های قلبم نمیشد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بی‌تابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه‌ای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم. سجاده‌ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینه‌ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفته‌تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: الهه! کجایی الهه؟ شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: پس کجایی الهه؟ با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. می‌شنیدم که مجید با صدای بلند تکبیر میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاری‌ام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمی‌گذاشت. نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پله‌ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد: پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟ سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی می‌فهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن! و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت ساله‌ام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا می‌توانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ وحشتناکِ بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم. کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمی‌فهمیدم با چه عذابی خودم را از پله‌ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته‌ام، به سمتم دوید و بدن بی‌حسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی نمی‌شنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
۲_ رای دادن هر فرد چه تاثیری دارد؟ برخی از مردم فکر میکنند که شرکت نکردن در #انتخابات، یعنی رای دا
۳_چه کسانی می توانند رای دهند؟ انتخاب کنندگان و کاندیداها بر اساس قانون انتخاباتِ آزاد، میبایست بدون توجه به نژاد، جنسیت، عقیده مذهبی، ثروت، یا موقعیت اجتماعی میتواند انتخاب کنند یا انتخاب بشوند. هم چنین محدودیت‌هایی بر اساس قانون درباره سن، سلامتی روان و مجرمان وجود دارد. @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
۳_چه کسانی می توانند رای دهند؟ انتخاب کنندگان و کاندیداها بر اساس قانون انتخاباتِ آزاد، میبایست بد
۴_هر برگه رای چه اهمیتی دارد؟ ممکن نیست که تمام نامزدهای انتخابات مثل هم باشند و پیروزی هرکدام از آنها بر زندگی ما اثر نگذارد. شرکت در ، یک فرایند آماری است و نه یک تصمیم فردی. شرکت ما در انتخابات یک تصمیم فردی نیست، بلکه واکنشی است جمعی، که برآیند آن تاثیر مهمی خواهد داشت. به زبان ساده‌تر «یک رای مهم است، چون من تنها کسی نیستم که میگوید یک رای مهم نیست.» @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۳۲ کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگ
پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشت‌زده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بی‌حس و سَرَم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بی‌حرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می‌نالیدند، سردردم را تشدید می‌کرد. به دستم سرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود. پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده‌ام، پرسید: بهتری خانمی؟ سَرَم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنان‌که با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الآن میاد. و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آن‌طرف‌تر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش می‌نالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود. بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: حالت خوبه الهه جان؟ چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: چی شد یه دفعه؟ روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد: دکتر می‌گفت فشارت افتاده. چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گِلِه کردم: ولی هنوز سَرَم خیلی درد میکنه، با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن. نگاهی به علامت‌های کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُرناز پرسیدم: برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟ و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه‌های سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت: الهه جان! حالت خیلی بد بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه. سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد: خیلی منو ترسوندی الهه! که پرستار همان‌طور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟ مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: گفتن هنوز آماده نیس! و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد: دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی. ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمی‌کنن؟ با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجه‌ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إنشاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه. با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم: دیگه کدوم خونه؟ قطره اشکی که تا روی گونه‌ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم، ناله زدم: مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته... نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبانِ درد دلم را باز کرد: مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده! و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: الهه جان! تو رو خدا گریه نکن!... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
۴_هر برگه رای چه اهمیتی دارد؟ ممکن نیست که تمام نامزدهای انتخابات مثل هم باشند و پیروزی هرکدام از آ
۵_حضور مردم در انتخابات چه تاثیری می تواند در حل مشکلات اقتصادی و معیشتی کشور ایفا کند؟ مرکز ثقل در ، ارتقای کارآمدی و اداره بهینه کشور است. بنابراین، میان انتخابات و حل مشکلات، بویژه در حوزه مسائل روزمره، اقتصاد و معیشت، نسبتی مستقیم وجود دارد؛ بدین معنا که به میزانی که انتخابات منتج به روی کارآمدن افراد و نخبگان شایسته‌تر، کارآمدتر، پویاتر، پرتحرک‌تر و چالاک‌تر شود، افق موجود برای حل مشکلات، روشن‌تر و امیدبخش‌تر خواهد بود. این ارتباط، بویژه براین اساس که ناکارآمدیها و ضعف‌های موجود مربوط به مدیران ناکارآمد و فاقد تحرک است، اهمیت فراوان دارد. ادامه دارد... @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
🚨 رئیس قوه‌قضاییه: باید با تعدی‌کنندگان به اموال، جان و ناموس مردم برخورد کنیم. پ.ن جناب اژه‌ای، رئیس محترم قوه قضاییه ؛ گروهی هستند به نام بانک ها که روزی حداقل ۵۰۰ هزار تومان از هر ایرانی بصورت خیلی محترمانه دزدی میکنند، لطفا از تعدی به مال میلیون‌ها ایرانی جلوگیری بفرمایید. @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
میگفتند زمستان امسال را نمیبیند، اما... @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
۵_حضور مردم در انتخابات چه تاثیری می تواند در حل مشکلات اقتصادی و معیشتی کشور ایفا کند؟ مرکز ثقل د
۶_اگر رای ندهیم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ تاثیر نرفتن پای صندوق (اگر تاثیری داشته باشد) گذرا است. بعد از یک ماه دیگر کسی از تعداد رأی‌های رئیس‌جمهور منتخب حرف نمیزند. اما تاثیر آراء اخذ شده بیش از چهار سال دوام دارد. بر اساس نظر پرفسور منکیو(استاد دانشگاه هاروارد) شرکت در ، انتخابی عاقلانه‌تر است. چرا که اثرش دوام بیشتری دارد. ادامه دارد... @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۳۳ پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه
آروم باش عزیزم! و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک میکرد و همچنان میگفت: خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی... و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه‌اش را برایم خواند: الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن! نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمی‌توانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش درد دل میکردم: مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده! مردمک چشمانش زیر بار غصه‌های دلم می‌لرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریه‌های بی‌امانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم! رد‌ّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید: میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه... که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه‌مون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده! با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم! نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم: دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد: دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت! نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفس‌هایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنان‌که از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی! و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنان‌که به مسیر رفتنش نگاه می‌کردم، باورم شد که چه بی‌اندازه دوستش دارم!احساس آشنا و شیرین که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک می‌کشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداری‌ام میداد که می‌توانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم. پرستار به سینیِ غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره‌ای کرد و با تعجب پرسید: پس چرا شام نخوردی؟ لبی پیچ دادم و گفتم: اشتها ندارم! همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت: با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم! سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت! سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: قدرشو بدون! خیلی دوستت داره! و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب می‌توانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بی‌قراریهای عاشقانه‌اش را به پای رنج‌هایم دیده بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنان‌که ظرف‌های غذا را از داخل پاکت بیرون می‌آورد، با مهربانی پرسید: الهه جان! سردردت بهترشده؟ به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: بهترم! با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن بفرمایید! بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده‌ای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: دوست نداری؟ صورتم را در هم کشیدم و گفتم: نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم!... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba