eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
339 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حمید محمودی
هدایت شده از حمید محمودی
هدایت شده از حمید محمودی
به تصاویر بالا👆 دقت کنید 📃 ۳ لیست اصلاح‌طلبان(علی مطهری)، اصولگرایان سنتی(قالیباف)، امنا(رسایی) منتشر شد 👇 🔹تکنیک رسانه‌ای فارس برای لیست « قالیباف » ؛ سوال: به نظر شما علت این‌که خبرگزاری فارس، فقط لیست قالیباف رو منظم و شکیل منتشر کرده‌، چه هست؟! یعنی نمی‌شد همه رو مثل هم تنظیم کنند؟! یا شاید ذهن مخاطب باید سراغ لیست منظم هدایت شود⁉️ @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۳۸ با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان‌های روی میز را تمیز کردم
نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه‌هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده‌ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟ و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟ سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: خودش بهت چیزی نگفت؟ سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره. و او بی‌درنگ پرسید: پیرهن مشکی‌اش رو هم عوض نکرد؟ و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: نه! سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه! از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسل‌هایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار! و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: عبدالله! مجید عاشقه! که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکسته‌تر ازپیش، دردهای پنهان در سینه‌اش را برای امام حسین(ع) بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: بگذریم، از خودت بگو! در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه‌اش نشست و پرسید: تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست! از هوشیاری‌اش خنده‌ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟ پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن بفرمایید! بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: خیلی بد رد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خُب بگو چی شده! و من از بیم بر مالا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی! در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنان‌که موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر می‌داشت، تهدیدم کرد: الآن زنگ میزنم از مجید میپرسم! و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
۱۰_ آیا شیوه ی احراز صلاحیت کاندیداها توسط شورای نگهبان، با اصول مردمسالاری و آزادی در #انتخابات تنا
۱۱_چرا شورای نگهبان علت ردّ صلاحیت ها را به طور شفاف به عموم مردم اعلام نمی کند؟ در این‌باره باید به چند عامل اشاره کرد: ۱) مطالبه قانون برای حفظ آبروی افراد: شورای نگهبان و به طور کلی، هیئت‌های اجرایی و نظارت در انتخابات به عنوان امین نظام، مردم و کاندیداها موظف‌اند اگر فردی به هر دلیلی احراز صلاحیت نشود، دلایل این امر را صرفا به اطلاع همان شخص برسانند؛ زیرا لزوم امانت داری و حفظ آبروی مؤمن ایجاب میکند که اسرار افراد مخفی بماند. ۲) آینده‌نگری: ملاک شورای نگهبان در بررسی صلاحیت کاندیداها، وضع فعلی افراد است و چه بسا فردی که در یک دوره صلاحیت وی احراز نمیشود یا رد می شود، برای دور بعدی جبران مافات کرده و مانعی برای احراز صلاحیت وی وجود نداشته باشد. حال در این میان، چه بسا اعلام دلایل عدم احراز صلاحیت یک کاندیدا منجر به پایان حیات سیاسی وی از نظر افکار عمومی شود. علاوه بر این، ممکن است فردی برای نمایندگی مجلس صلاحیت‌های لازم را نداشته باشد، اما برای مناصب دیگری واجد صلاحیت باشد. در این حالت، اعلام دلایل رد یا عدم احراز صلاحیت وی برای نمایندگی مجلس میتواند بر آینده‌ی حیات سیاسی وی تأثیر نامطلوب بگذارد. ۳) جلوگیری از ترور شخصیت وی توسط مخالفان: از آنجا که ممکن است فردی که در یک دوره تأیید یا احراز صلاحیت نمیشود، برای دور بعدی احراز صلاحیت شود، اعلام دلایل رد یا عدم احراز صلاحیت وی میتواند منجر به دادن بهانه‌های لازم به مخالفان و منتقدان وی جهت تخریبش باشد. @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
❇️ مشهد و کلات 🔻۹ نفر اول به ترتیب: 🔹نصرااله پژمانفر ۱۸۹ هزار ۶۶۵ رای 🔹میثم طهوریان ۱۴۰هزار ۲۲۹ رلی 🔹علی اصغر نخعی ۱۱۱ هزار ۲۷۲ رای 🔹احسان عظیمی راد ۷۴ هزار ۷۰۴ رای 🔹کاظم معتمدی فر ۷۱ هزار ۹۲۵ 🔹حسنعلی اخلاقی ۶۵. هزار ۸۵۰ رای 🔹جواد کریمی قدوسی ۵۱ هزار ۷۲۰ رای 🔹فاطمه رحمانی ۴۱ هزار ۵۰۲ رای 🔹فرزانه نجفی ۳۲ هزارو ۷۰ رای
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۳۹ نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه‌هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده‌ام،
با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی‌آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهرا ً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد و می‌خواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجت‌های شیطنت‌آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن الحمدالله! اوج شادی برادرانه‌اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره‌ای شاداب و چشمانی که زیر پرده‌ای از حیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در می‌آورد، گفت: مبارک باشه الهه جان! و اسکناس‌ها را کف دستم گذاشت و با خنده‌ای مهربان ادامه داد: من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر! سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: اگه الآن مامان بود، چقدر ذوق میکرد! و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینه‌اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن :مواظب خودت باش الهه جان! از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود. نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پایِ اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهی‌ها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهی‌ها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته‌های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی‌اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست میدادم و سخت‌تر اینکه این نوای اندوه‌بار مرا به عالم شب‌های امامزاده می‌بُرد و قلبم را بیشتر آتش میزد. شب‌هایی که فریب وعده‌های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه‌ها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه‌های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره‌های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجره‌های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی‌ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین(ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۴۰ با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی‌آمد خبری که من رو
کمی که احساس حالت تهوع‌ام برطرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادتِ این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکتِ میوه‌های پاییزی را حمل میکرد. پا کتهای میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه می‌خواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی رد ّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشم‌هایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضه‌های امام حسین(ع) گریه کرده است. دستهایش را که شُست، با مهربانی صدایش کردم: مجید جان! شام حاضره. دیس سبزی پلو و ظرف پایه‌دار قطعه ماهی‌های سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دست‌پختم باز کرد: بَه‌بَه! چی کار کردی الهه جان! و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم: قابل تو رو نداره! چقدر دلم برای این شبهای شیرینِ زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: از دخترم چه خبر؟ به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم: از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه! که هنوز دو ماه از شروع بارداری‌ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذاشته که من پسر میخواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: مجید! دلت میخواست الآن یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید هیئت؟ و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشه‌ای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم: خُب حتماً پارسال که من تو زندگیت نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و... که با کلامِ پُر از گلایه‌اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ می‌دونی من چقدر دوستت دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟ و دیدم که چشمانش از غُصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت می‌آورد و نه عشق امام حسین(ع) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده‌ای از غم خندید و ادامه داد: اگه امام حسین(ع) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه! و من چطور می‌توانستم در برابر این وجود سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راهِ زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه‌های شام شهادت امام حسین(ع)، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه‌ها و صحنه‌های کربلا، بی‌صدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، ُ پرسیدم: مجید جان! خب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟ به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: الهه جان! من که ِ دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سر کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین(ع) از دستم شاکی میشه. نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی‌اش را با مهربانی دادم: مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه! و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد،بی‌درنگ جواب داد: الهه جان! من همین‌جا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت! سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: الهه جان! تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن! ولی خوب میدانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته‌های عزاداری در خیابان‌ها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی‌اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام می‌داد، معتقد نبودم و می‌دانستم که همین روضه‌ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند. روی تختم دراز کشیده و پیشانی‌ام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما می‌آمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: شوهرت خونه‌اس؟ و چون جواب منفی‌ام را شنید، چشمان باریک و مشکی‌اش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدی‌اش را پرسید: میشه بهش اعتماد کرد؟ و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی شرارت بار ادامه داد: منظورم اینه که با شیعه ها ارتباط نداره؟ یا مثلا با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟ مات و متحیر مانده بودم که چه می‌پرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی‌ام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: برای چی باید با شیعه‌ها ارتباط داشته باشه؟... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🌸ماه فرو ماند از جمال اباالفضل... فرا رسیدن ماه عبادت و بندگی، ماه مبارک 🌙 بر همه مسلمانان مبارک باد http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
دعاى روز اول اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِينَ خدایا روزۀ مرا در این روز مانند روزۀ روزه داران حقیقی قرار ده و اقامۀ نمازم را مانند نمازگزاران واقعی مقرّر فرما و مرا از خواب غافلان هوشیار ساز وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ و هم در این روز جرم و گناهم را ببخش ای خدای عالمیان و از زشتیهایم عفو فرما ای عفو کننده از گناهکاران عالم. http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba