بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۵۸ و حالا چه فرصت خوبی به دست آمده بود تا گرههای اعتقادیاش را بگشایم که د
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۵۹
در ایوان چشمان کشیدهاش،
نگاهش به نظاره پرخاشگریام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینهام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری گیج میرفت که تمام آشپزخانه و کابینتها دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیهام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینتهای پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم حس میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماههام نیز از ترس به خودش میلرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه میکرد: نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم! تمام سطح آشپزخانه از خُردههای ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور میدرخشید که با نگرانی ادامه داد: الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم. بازوهایم را که همچنان میلرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغذ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کردهام. حالا نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند. گونههای گندمگونش گل انداخته و بیآنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه میکرد که بالاخره کاغذ تا خورده را مقابل چشمان بیرمق و نگاه بیرنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد: روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!
که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحهای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافاتِ مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. دلم میسوخت که من حتی از تکرار نام این جزوه شیطانی شرم میکردم و حالا در برابر نگاه سنگین
مجید نمیدانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خُرده شیشهی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای الههای که دیگر جانی به تنش نمانده بود،چیزی
تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پلاستیکی تهیه کرده بود، کنارم نشست. یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند
حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم: مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم! و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانهام را به کلامی شیرین داد: میدونم الهه جان! و من که از رنگِ پُر از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش درد دل میکردم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۵۹ در ایوان چشمان کشیدهاش، نگاهش به نظاره پرخاشگریام مات و متحیر مانده
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۶۰
...اینو نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلا نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا میترسم! بخدا منم امام حسین(ع) رو دوست دارم! اشک لطیفی پای مژگانش نَم زده و صورتش به رویم میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار میکرد: میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم! نمیدانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر
مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بالاخره چشمان خستهام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده
بود، چشمانم را گشودم: الهه جان...
مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی
کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأکید کرده بود هر
روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت
قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجادهاش
را پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن
مشکیاش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا(ع) شده که گرچه در این روز
تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به
مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد.
نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم: دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم. و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم. و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد: الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.
مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: من که همه مکملها و قرص ویتامینهایی که دکتر برام نوشته، میخورم! سری جنباند و مثل اینکه صحنههای دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد: الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی!حالت خیلی بد بود! و بعد به صورتم خیره شد و با دلشورهای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!؟
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: چَشم! از امروز نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره! از اشاره پُر شیطنتم خندهاش گرفت و همانطور که لقمهای برایم آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله! از جواب رندانهاش، صدای خندهام بلند شد و لقمهای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقهاش به بالکن بروم و از همانجا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم: من دیروز حیاط رو شستم. ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت... که از حالت مظلومانهای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خندهاش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست تکان داد و رفت...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۰ ...اینو نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلا نوریه رو قبول ندارم، ولی
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۶۱
تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا میکردم و بابت تمام رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم.
ِ هر چند مجید مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظهای دست بردار نبود و بدتر از همه، حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانیاش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازهای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظهای رها نمیکرد. خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای
مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خندهای شیرین گشود. از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت موز و شیشهای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه
اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد: چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت میکنی یا نه؟ لبخندی زدم و گفتم: آره، خوب غذا میخورم. مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره. که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه! و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانهاش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد: الآن که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد... و حرفش به آخر نرسیده بود
که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت. لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود ناگهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید: من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من! و همچنان به سمتم میآمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمیام رسید و پُتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: کجاس این سگ هار؟!!! دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب
به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: رفته سرِ کار...که دست سنگینش را بالای سَرَم بلند کرد تا به صورت زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس...
دست پُر
چین و چروکش بالای سَرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده
و چشمانم دوباره سیاهی میرفت. از پس چشمان تیره و تارم میدیدم که از خبر بارداریام، مهر پدریاش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ حجت کرد: دیشب نیومدم
سراغش، چون نمیخواستم نوریه شک کنه! الآنم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش میاوردم که تا عمر داره یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
شیر فهم؟...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۱ تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای خانه مشغول بودم و در همان حال با کودک
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۶۲
و من فقط نگاهش میکردم و در دلم تنها خدا را میخواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند
که بالاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم
و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم
اینطور تنم را میلرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده،
به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش
برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی
التماسش کردم: لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته
به خاطر نوریه کتکم بزنه... که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که
دلش میخواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب
پاسخم را داد: خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!
و بعد با سر انگشتان خواهرانهاش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد:
قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الآن که داری غصه میخوری، اون بچه هم داره
غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزِ دلم! و
من همین که نام مادرم را شنیدم، سینهام از غصه شکافت و ناله بیمادریام بلند
شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش
ضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال
اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک
دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و
در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست: آقا مجیده!
میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس! و من در این
لحظات تلخ، دوایی شیرینتر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریهام را فرو خوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم: اگه جواب ندم،
بیشتر دلش شور میافته. و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم.
تمام سعیام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد
و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید: چی شده الهه؟ حالت
خوبه؟ در برابر غمخوار همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریههایم
در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد: الهه! چی شده؟ و حالا که دلش
پیش دل من بود، چه باکی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم
و گفتم: چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده! و حالا دلِ او قرار نمیگرفت
و مدام سؤال میکرد تا از حالم مطمئن شود و دستِ آخر، لعیا گوشی را از دستم
گرفت و با کلام قاطعانهاش، خیال مجید را راحت کرد: آقا مجید! من پیشش
هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود! و آنقدر به
لعیا سفارش الههاش را کرد تا بالاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم
داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا میداند که همین
مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی
که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۲ و من فقط نگاهش میکردم و در دلم تنها خدا را میخواندم که این مهلکه هم به
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۶۳
پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسههای
ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست میکشید تا ایمان
بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی
میشد مژدگانیِ نعمت که نه، برکت تازهای را در زندگیمان شنیده بودیم که نازنین
خفته در وجودم، همانطور که مجید دلش میخواست، دختری پُر ناز و کرشمه
بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقهاش میرفت و من که بازنده شرط
بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمستِ حضور دخترم، شادتر از هر برندهای، صورت
ظریفش را پیش چشمانم تصور میکردم که در خیالم از هر فرشتهای زیباتر بود. از
وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران میبارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر
دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.
موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پردهای از رطوبت
باران همچنان از شادی میدرخشید. هر چه اصرار میکردم تا چتر را بالای سر
خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم
گرفته بود که کاملا از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم
که میترسید سرما بخورم و دخترکمان اذیت شود. به خاطر بارش به نسبت شدید
باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند
نفری هم که روی نیمکتها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده
میشدند و ما همچنان به تفرج ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر
و رو میشد، نمیتوانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران
رؤیایی! صدای دانههای درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه
میزد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسهها میپیچید و احساس
میکردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و
صدایی به راه انداختهاند. مجید همانطور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در
باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس
گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت
شده، برگردیم. و من حسابی سرِذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان
خنده پاسخ دادم: نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه! ولی حریف
کمردردم نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه
دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود،
نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: کمرت درد میکنه الهه جان؟ سرم را به نشانه تأیید
تکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی
برای نشستن به اطرافم نگاه میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و
نمیتوانستم قدم از قدم بردارم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۳ پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسههای ساحل
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۶۴
به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و
خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.
تازه متوجه شدم که میخواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم :خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم! کمی خودش را روی
نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی
غرق محبت جواب داد: این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید! و
همچنانکه کمکم میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: میخواستم کمتر
معطل بشی و زودتر بشینی. و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به
شلوار مشکی رنگش که از خاکِ خیس روی نیمکت، گِلی شده بود، کردم و گفتم:
شلوارت کثیف شده! از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با
مهربانی جواب داد: فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم. و بعد مثل
اینکه موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده
شد و با لحنی پُر شور پرسید: الهه! اسمش رو چی بذاریم؟ پیش از امروز بارها به
این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر
شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: نمیدونم، آخه
راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم! از اعتراف صادقانهام، از
تهِ دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: عیب نداره! چون
منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم! و بعد
آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین
صدایش ادامه داد: همه زحمت این بچه رو تو داری میکِشی، پس هر اسمی
خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان! قایق قلبم میان دل دریاییاش به
تالاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که
پروردگارم برای من و دخترم چه تکیهگاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که
لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور میکردم، گفتم:
مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت... و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم:
اگه الآن مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر ذوق میکرد! مجید
خیلی دلم میخواست وقتی بچهدار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچهام بازی
کنه، بغلش کنه، قربون صدقهاش بره! که تازه متوجه نفسهای خیسش شدم و
دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونههایش نه از جای پای باران که از
قدمگاه اشکهای گرمش پُر شده است...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۴ به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متر
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۶۵
باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف
شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان
نگاهم میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین
انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به
آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست نگاهش
را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم:
مجید! داری گریه میکنی؟ و فهمید دیگر نمیتواند احساسش را فراری دهد که
صورت غمگینش از لبخندی غمگینتر پوشیده شد و همانطور که چتر را
جمع میکرد، زمزمه کرد: الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب میفهمم، خیلی خوب...
و مثل اینکه نتواند حجم حسرت مانده در حنجرهاش را تحمل کند، نفس بلندی
کشید تا بتواند ادامه دهد: از بچگی هر شبی که خوابم نمیبرد، دلم میخواست
مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب میگرفتم، دوست داشتم بابام
زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم
میخواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و میخواستم
به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونهتون
خواستگاری! اون شب عروسی که همه خونوادهات کنارت بودن، من دلم پَرپَر
میزد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی
سَر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و
عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن.
الآنم درست مثل تو، دلم میخواد مامان بابام زنده بودن و بچهمون رو میدیدن،ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر
میسوزه! و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که
من پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب
اینهمه تنهایی را نمیآوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه
تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود،
فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: بگذریم، حوریه رو عشقه! ولی من
نمیتوانستم از پیله پُر دردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در
هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: مجید! فکر میکنی اگه
الآن مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟ هاله غم روی
صورتش پُر رنگتر شد و در عوض لبهایش را بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکه
حقیقتاً برای لحظاتی با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت.
سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت
پاسخ داد: نمیدونم الهه جان! ولی احساس میکنم اگه الآن اینجا بود، دوست
داشت خودت برای بچهات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و میفهمید
توی همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم،
هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه! ولی من دلم
نمیخواست در انتخاب نام دخترمان اینهمه خودخواه باشم که جواب
مهربانیاش را با مهربانی دادم: مجید جان! خُب تو هم حق داری نظر بدی! از
روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسههای خیس ساحل،
روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل
چشمانش که از سینه خلیج هم دریاییتر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر
گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: الهه! من عاشقتم، میفهمی
یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر
منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه
حوریه برای دخترمون بهترین اسمه! سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: الهه جان! من هر کاری
میکنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیهاش با خودته عزیزم! و
همچنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که
آهسته خم شدم و همچنانکه با کف دست راستم شن و ماسه خیسِ چسبیده به
شلوار مشکی رنگش را میتکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم:
ممنونم مجید!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۵ باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چ
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۶۶
و مثل اینکه از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده
باشد، نفسهایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بیریایم را داد:
قربون دستت الهه جان! خودم تمیز میکنم! و از جایش بلند شد و همانطور که
با هر دو دست، شلوارش را میتکاند، به رویم خندید و گفت: حیف این
دستهای قشنگ نیس؟!!! سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانهام
پاسخ دادم: کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیزکردم! که از شیطنت
عاشقانهام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست.
شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من
حرف میزد و من باز از شنیدن صدایش لذت میبردم که هر چه میشنیدم از
شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرینتر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه
میکرد که سرانجام صدای اذان مغرب بلند شد. درست در آن سمت خیابان
مسجد اهل سنتی قرار داشت که از منارههایش صدای اذان بلند شده و مردم
دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز
جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی
مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از ازدواج با من،
یکی_دو باری با عبدالله به مساجد اهل سنت رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم،
اِبا میکردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید: الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟ و
پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ سفید رنگ آن سوی
خیابان را نشانه رفت و ادامه داد: یعنی میشه باهاش رفت مسجد؟ خیلی
آبروریزی نیس؟ و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز مغرب به مسجد اهل تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: مجید این مسجدِ سُنی
هاست! و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند،
لبخندی زد و با شیطنت پرسید: یعنی من رو راه نمیدن؟ و من که از این
تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: چرا، فقط تعجب
کردم! و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه
اطلاع دادم: آخه اینجا مُهر نداره! به آرامی خندید، جانماز کوچکی را از جیبش
در آورد و گفت: مُهر همرامه الهه جان! و هر چه به مسجد نزدیکتر میشدیم،
ذهن من بیشتر مشوش میشد که گفتم: اینجا الآن فقط نماز مغرب میخونن.
نماز عشاء رو بعداً میخونن. به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب
دلواپسی هایم را داد: الهه جان! من الآن نُه ماهه که دارم با یه دختر سُنی زندگی
میکنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا نماز مغرب رو خوندن، من نماز
عشاء رو فُرادی میخونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلا هم اینجا اومدم. به مقابل
مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش
کرد: مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه! و با
دلهایی که بعد از اینهمه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به
فاصله یک نماز، بیقراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به وضوخانه
رفتم. همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی در
وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد در
صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مُهر
سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجد
را داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان
خودش نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندریام را محکم دور سرم
پیچیدم و به مسجد رفتم. وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم
خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستی
بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجیدِ من عنایتی
کرده و یاریاش کند تا به حرمت همه محاسن اخلاقیاش، مکارم اعتقادیاش نیز
کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم هوایی شده بود که هر چه
زودتر او هم به عنوان یک مسلمان سُنی به این مسجد وارد شود که وقتی از مسجد
خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آنطرفتر ایستاده، از منتهای جانم آرزو
کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۶ و مثل اینکه از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفسهایش
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۶۷
مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و
با رویی گشاده گفت: قبول باشه الهه جان! و من با گفتن ممنونم! کنارش به
راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبیام را پنهان کنم و میخواستم به بهانهای
سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز
بخونیم؟ شانه بالا انداخت و با خونسردی پاسخ داد: خُب سرِ راهمون بود. ولی
خوب منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم
خندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد: البته چند متر بالاتر یه مسجد شیعیان هم
بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی!
و من بیدرنگ جواب دادم: خُب اینجا هم تو راحت نبودی! سرش را به نشانه
منفی تکان داد و گفت: نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه که
تو راحت باشی! و ای کاش میتوانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی
ابدی الههاش را میخواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و
به مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت
همیشگیاش ادامه داد: هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم
اینجا، و همین مهربانی بیدریغش به من جسارت میداد تا هر چه دلم بهانهاش
را میگیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز و
گلایه پرسیدم: خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟ حدس زده بود که باز میخواهم
قوّتِ قفلِ قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که کنارم
قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ
نمیگفت تا صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم: یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای...و میدانست تا حرف دلم را نزنم، آرام
نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر
افتاده، امان میداد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم: یعنی نمیشه بیای اینجا و
مثل بقیه نماز بخونی؟ که بالاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش
خاطری که میخواست زیر هالهای از لبخند پنهانش کند، پرسید: مگه من
چجوری نماز میخونم الهه؟ و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری
شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید و پرسید: مگه من برای
خدای دیگه ای نماز میخونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده میکنم؟
نتوانستم این همه دل شکستگیاش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای
چشمانش افتادم و گفتم: نه مجید جان، منظورم این نبود! و نمیخواستم
فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین
سادگی از دست بدهم که با لحنی نرمتر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اَدا
کردم: مجید جان! من میدونم که شما هم برای خدا نماز میخونید، ولی خُب یه
چیزایی سنت پیامبر (ص) هست که باید رعایت بشه. مثلا اینکه موقع قرائت حمد و
سوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت
کردی، آمین بگی، یا اینکه هیچ نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی فرش یا
همون سجاده هم میشه سجده کرد. یا مثلا بعد از سلام نماز نباید سه بار دستت
رو بیاری بالا و باید سلام نمازت رو به سمت چپ و راست بدی. و بعد لبخندی
زدم تا نفوذ کلامم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم: اگه این کارها رو انجام بدی،
سنت پیامبر(ص) رو به جا اُوردی و خدا بیشتر دوست داره! از چشمانش به خوبی
میخواندم که نمیخواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحثههای فرسایشی
بگذرد و باز به روی خودش نمیآورد که با آرامش به حرفهایم گوش داد و بعد با
طمأنینه آغاز کرد: الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام اطلاع ندارم، ولی
فکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای سُنی
اعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر(ص) بوده، ولی فقهای شیعه یه چیز دیگه میگن...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۷ مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: قبول باشه الهه جان! و م
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۶۸
ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دستهامون دو طرف بدن آزاد باشه.
اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر)ص) آمین نمیگفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُهر
یا یه چیزی شبیه مُهر میذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر(ص) اینجوری نماز
میخوندن. اینم که بعد از سلام نماز، سه بار تکبیر میگیم، از مستحبات نمازه.
از اینکه اینچنین بیباکانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت
شدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کردهاند، سنت پیامبر(ص) را زیر سؤال میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: یعنی
میگی من دروغ میگم مجید؟!!! از سپر معصومانهای که در همین ابتدای مباحثه
برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: نه الهه جان! برای چی ما
باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای سُنی رو قبول داری، منم حرف
علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر(ص)هستیم. حالا سرِ یه
سری مسائل یه کم اختلاف نظر داریم. همین! و من که نمیخواستم بحث در
همین نقطه مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: خُب باید تحقیق کنیم
تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه. که هر چند
میدانستم حق با علمای اهل تسنن است اما میخواستم بحث را با همین موضع
بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که
غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم
همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا
وسط پیادهرو ایستادم و با صدایی که از دردِ کمرم شبیه ناله شده بود، ادامه دادم:
باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا بالاخره بفهمیم چه کاری درسته!
که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم
کرد: الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ سفید شده! سپس دستم را
گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمیتوانم سرِ پا بایستم و
کمکم کرد تا تکیهام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید: الهه! حالت خوبه؟ و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر
لب پاسخ دادم: خوبم! با همه علاقهای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانی
برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید
با دلشورهای که به جانش افتاده بود، گفت: همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم. و
منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که
بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم
را بُرده بود که آهسته صدایش کردم: مجید! هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَد
نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و سفیدی که
مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: خیلی ضعف
کردم... و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: اگه
میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم. قدمی
برداشتم و آهسته پاسخ دادم: نه، میتونم بیام و به سختی مسیر چند متری
مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشهای جگرکی رسیدم، بوی
غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از
گرسنگی ضعف میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه
صبر و محبتی پا به پایم میآمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه
کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در
خنکای لطیفِ شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوهای که مجید در
آشپزخانه برایم تدارک میدید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازهای
را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن
را باز کرد و با سیخهای دل و قلوهای که زیر لایهای از نان و نعنا پنهانشان کرده بود
تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه
صبر و حوصلهای برایم لقمه میگرفت تا بالاخره توانستم شام مقوی و خوشمزهای را
که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که
چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانهمان سپری کردیم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۸ ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دستهامون دو طرف بدن آزاد باشه. اعت
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۶۹
عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم،
بالای تخت سفید و صورتیاش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل
کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب
و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای
رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش
آماده میکرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این
جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب
دختر قشنگم شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و
پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبهدارش را گذاشته
بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به
خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با
سِت تشک و پتوی صورتیاش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان،
کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به
اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه میکشیدم که امشب
تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم. مجید خیلی تلاش کرده
بود در دوران بارداریام، شیفتهای شبی که برایش تعیین میشد با همکارانش
عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر
شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، امشب را
تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور
گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران
حالم بود و مدام سفارش میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که
دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش
تنگ میشد و بیشتر هوای مهربانیهایش را میکردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی
خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم
و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهاییام میشد.
ساعت هفت شب بود که بالاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ
حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت
آیفون میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را
پشت پنجرههای بالکن رساندم تا از پشت پردههای حریرش نگاهی به حیاط
انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و
نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند
و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در
را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل
من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت
پنجره عقب کشیدم که از حضور عدهای نامحرم در خانهمان سخت به وحشت
افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای
درِ ساختمانِ طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتر
گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم.
تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در
را گشوده و بیهیچ اجازهای وارد خانه ما شده بودند. بند به بندِ بدنم به لرزه افتاده
و بیآنکه بخواهم، از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو میکردم
که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب
نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترسِ ریخته در وجود مادرش، اینهمه نلرزد. روی
کاناپه کِز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای
قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از
جا بلندم کرد. از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیکتر میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر میکشید که کسی محکم به در
چوبی خانهام کوبید...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۹ عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بال
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۰
قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه بدنم دیگر توان ایستادن
نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم
به صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبهای که آنطرف
ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد. از ترسی که سراپای
وجودم را گرفته بود، بیصدا نفس میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و
فقط خدا را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیدهاش، پرده گوشم را
پاره کرد: کسی خونه نیس؟!!!
صدایم در نمیآمد و او مثل اینکه مطمئن شده
باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: آهای! صابخونه؟!!!
کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی! و بعد همچنانکه صدای پایش میآمد که از
پله ها پایین میرفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: برادرا! کسی اینجا نیس! از
خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ بیپدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطی
بکنه! و صدای خندههای شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد: میخای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی برات میرقصه!
فقط باید تا میتونی
خرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش
و هِی!!!! و باز هیاهوی مشمئز کننده خندههایشان، خانه را پُر کرد. حالا تپش
قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض با
هر اهانتی که به پدرم میکردند، خنجری در سینهام فرو میرفت که دیگر توانم را
از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید: من
که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بالاخره چی کارن؟
و دیگری پاسخش را داد: نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده!
ولی دختره بیبخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلا بچههای
عبدالرحمن همه شون بیبخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که
بینشون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!
که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: آب از این گرمتر میخوای؟ عبدالرحمن تو مُشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیبِ ما! دیگه
چی میخوای؟ و باز خندههای مستانهشان در خانه بلند شد. سرم از حقایق
وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان میآوردند، منگ شده و دلم از بلایی که
به سرِ خانوادهام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه میفهمیدم نوریه جاسوسِ این
خانه شده و هنوز نمیدانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه
نقشه میکشند که یکی میان خنده گفت: ولی حیف شد! نوریه میگه این دختر
عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدش
میکردم! و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خندههایشان گوشم را کَر
کرد و دیگر نمیفهمیدم چه میگویند که نگاه بیحیا و کثیف برادر جوان نوریه
پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش میزد. تازه میفهمیدم مجید آن
شب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش
گرفته و به هیچ آبی آرام نمیشد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این
لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود. دستم را روی
بدنم گذاشته و همچنانکه حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس میکردم،
آیتالکرسی میخواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرام
بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتی
توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم میگرفت. حالا تمام خاطرات ماههای
گذشته مقابل چشمانم رژه میرفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه شرکای
خوش نام و قدیمیاش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری غریبه وارد تجارت
شد و به سرمایهگذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با
دختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته،
این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم میدانستند و هنوز
نمیدانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیدهاند که بالاخره پس از ساعتی پدر
و نوریه بازگشتند. پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه با
روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را به آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمام
زندگیام به دست این اراذل افتاده بود!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba