بصیرت
توجه! توجه! 💥 قرعه کشی بزرگ سفر کربلا در بزرگترین کانال آموزش خانواده در ایتا 💥 دو کمک هزینه ۵ میل
سریعتر ثبت نام کنید
امشب قرعه کشی انجام میشه انشاءلله
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۶۹ عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بال
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۰
قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه بدنم دیگر توان ایستادن
نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم
به صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبهای که آنطرف
ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد. از ترسی که سراپای
وجودم را گرفته بود، بیصدا نفس میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و
فقط خدا را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیدهاش، پرده گوشم را
پاره کرد: کسی خونه نیس؟!!!
صدایم در نمیآمد و او مثل اینکه مطمئن شده
باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: آهای! صابخونه؟!!!
کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی! و بعد همچنانکه صدای پایش میآمد که از
پله ها پایین میرفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: برادرا! کسی اینجا نیس! از
خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ بیپدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطی
بکنه! و صدای خندههای شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد: میخای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی برات میرقصه!
فقط باید تا میتونی
خرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش
و هِی!!!! و باز هیاهوی مشمئز کننده خندههایشان، خانه را پُر کرد. حالا تپش
قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض با
هر اهانتی که به پدرم میکردند، خنجری در سینهام فرو میرفت که دیگر توانم را
از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید: من
که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بالاخره چی کارن؟
و دیگری پاسخش را داد: نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده!
ولی دختره بیبخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلا بچههای
عبدالرحمن همه شون بیبخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که
بینشون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!
که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: آب از این گرمتر میخوای؟ عبدالرحمن تو مُشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیبِ ما! دیگه
چی میخوای؟ و باز خندههای مستانهشان در خانه بلند شد. سرم از حقایق
وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان میآوردند، منگ شده و دلم از بلایی که
به سرِ خانوادهام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه میفهمیدم نوریه جاسوسِ این
خانه شده و هنوز نمیدانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه
نقشه میکشند که یکی میان خنده گفت: ولی حیف شد! نوریه میگه این دختر
عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدش
میکردم! و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خندههایشان گوشم را کَر
کرد و دیگر نمیفهمیدم چه میگویند که نگاه بیحیا و کثیف برادر جوان نوریه
پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش میزد. تازه میفهمیدم مجید آن
شب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش
گرفته و به هیچ آبی آرام نمیشد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این
لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود. دستم را روی
بدنم گذاشته و همچنانکه حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس میکردم،
آیتالکرسی میخواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرام
بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتی
توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم میگرفت. حالا تمام خاطرات ماههای
گذشته مقابل چشمانم رژه میرفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه شرکای
خوش نام و قدیمیاش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری غریبه وارد تجارت
شد و به سرمایهگذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با
دختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته،
این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم میدانستند و هنوز
نمیدانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیدهاند که بالاخره پس از ساعتی پدر
و نوریه بازگشتند. پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه با
روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را به آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمام
زندگیام به دست این اراذل افتاده بود!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
سریعتر ثبت نام کنید امشب قرعه کشی انجام میشه انشاءلله
قرعه کشی امشب انجام شد
انشاءالله که شما یکی از برندههاش باشین
هرکسی هم که قرعه به نامش میافته قول بده کربلا برای ما هم دعا کنه
راستی اونجوری که توی کانال گفتن، فردا شب هم قرعه کشی دارن
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۰ قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیر
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۱
ساعتی نشستند و صدایشان میآمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی
چاپلوسیاش را میکردند تا بالاخره رفتند و شرّشان را از خانه کم کردند. نمیدانستم
باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به تاراج نوریه و برادرانش
نرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرم
انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله
هم کاری بر نمیآمد که تمام نخلستانها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن
حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشاگرِ بر باد
رفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصهای که پیمانه پیمانه سر
میکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینهام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود
که هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط گریه میکردم. هرچند نمیتوانستم
برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که
شده، گریه میکردم و میدانستم با این بیتابیها چه آتشی به دلش میزنم، ولی
من هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابههای دلم را به نام
سردرد و کمردرد به کامش میریختم تا سرانجام شب طولانیِ تنهاییام سحر شد و
مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگر
خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصههای
دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس
حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: چی شده الهه
جان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود. در جوابش چه میتوانستم بگویم
که نمیخواستم خون غیرت را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بیحیاییهای
برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در این
خانه بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوختهاند،
چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر
ناپاکشان دور میزد و باز تنها به بهانه حال
ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه
آمد. مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مِهر و محبتی که به صورت سبزه تندش
زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد
کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات جدیدی
دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به
اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره
نحسش نیفتد. با کتابهایی که در دستش گرفته بود، میدانستم به چه نیتی به
دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به سردی میدادم که با تعجب سؤال کرد:
تو دیشب خونه بودی؟!!! از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر
نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد: من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون،
ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا
در رو واسه داداشهای من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و
عبدالرحمن برگردیم، خُب میومدی پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم
میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی! از بازگویی ماجرای دیشب
وحشت کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش مجید
سخت میترسیدم که پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه نیمخیز شدم و خواستم
پاسخی سرِ هم کنم که ابرو در هم کشید و گفت: من که خیلی ناراحت شدم!
عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر میخوره! در جواب اینهمه وقاحت نوریه
مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن
این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش
گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: این کتابها رو برات اُوردم که بخونی.
یکیاش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعهها به
هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل
قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به
خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون! و من که خبر آوردن این کتابها را دیشب ز میان قهقهه مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی
نمیکردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این
ماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال خودش ارشادم میکرد: ببین ما
وظیفه داریم اسلام اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن
دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسلام
خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید
همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلا مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی
اسلام نشن!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۱ ساعتی نشستند و صدایشان میآمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چ
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۲
و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام
میتپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد: تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات
دینیات افزایش پیدا کنه! ما همهمون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هر
وسیلهای که میتونیم برای نابودی این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه
نجات پیدا کنه! حالا هر کس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط
میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش
رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و
عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته! و
حالا نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نام
جهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان شیعه را مباح اعلام میکرد و میدانستم
همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس توبیخ پدر
نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانیاش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش
را از خانهام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانیاش، کتابها را روی میز
شیشهای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد: فقط این کتابها با
هزینه بیتالمال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به
شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی! و من به قدری
سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و شاید از رنگ
پریدهام فهمید حوصله خطابههایش را ندارم که بالاخره بساط تبلیغ وهابیگری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج
مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به
مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن
میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد.
صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از
ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت
آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود
شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها
را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم
و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان
و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمیآورد از زبان زهرآلود نوریه چه
شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم
لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را
پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی
گرفته پرسید: دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟ و دیگر دلیلی نداشت بر زخم
قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از
این که لاأقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم
و گفتم: دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید
داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه
وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد،
ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم تا اصلا نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن
پایین تا بابا و نوریه برگشتن. صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد و با هر کلامی که
میگفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند
حجم خشم انباشته در سینهاش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: الهه!
من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از
ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونهاش رو میده دست یه عده غریبه تا هر
وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!! ...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۲ و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام میتپد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۳
با نگاه معصومانهام به
چشمان مردانهاش پناه بردم و التماسش کردم: مجید! تو رو خدا یواشتر! بابا
میشنوه! و نتواستم مانع بیقراری قلب غمزدهام شوم که شیشه بغضم شکست
و میان گریه ناله زدم: مجید! بابام همه زندگیاش رو از دست داده. بابام همه
زندگیاش رو به نوریه و خونوادهاش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از
خودش نداره...و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره
خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا
اجازه میداد، غمهای قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دستِ آخر، از جام زهری
که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با
کلماتی شمرده جواب تمام گالیههایم را داد: الهه! ما از این خونه میریم! از حکم
قاطعانهاش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم: مجید!
این خونه بوی مامانم رو میده...و نگذاشت جملهام به آخر برسد و با خشمی که
بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم فریاد کشید: الهه! این خونه داره تو رو میکُشه!
بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی! روزی نیس
که چهار ستون بدنت از دست نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ خودت و
این بچه میاری؟!!! و بعد مثل اینکه نگاه نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار
شده باشد، دوباره نگاهش از خشم شعله کشید: اونم خونهای که حالا دیگه
کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!! و دلش نیامد بیش از این به
جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از
چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانیاش را نشانم
داد: الهه جان! عزیزم! تو الآن باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم
که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونه
زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه
دختری زندگی میکنه که شیعه رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم و حقم اینه
که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه اینهمه عذاب بکشی؟ تو که
دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش
اضطراب داشته باشی که الآن نوریه میفهمه شوهرت شیعهاس و خون به پا
میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش
هم بخاطر گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این
بچهای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم،
فقط بخاطر خودت میگم! با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم
تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به
سختی از لایه سنگین بغض میگذشت، گفتم: مجید! نوریه اومده که همه این
خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو
ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه
خاطرات مامانم رو از بین میبره! که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بینتیجهام
را با دلسوزی داد: الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست،
ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین
حالت هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله
رو بیرون کرد. از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد.
حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و
گفتم: مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه
بده تا زمانی که میتونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم
بمونم! از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت
است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد: هر جور تو
میخوای الهه جان! و من هم میخواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش
ایستادهام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیریاش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم: مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر(ص) توش
اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر
بیرون...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🔴جزئیات جدید از ترور اسماعیل هنیه
اطلاعیه شماره ۳ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیرامون جنایت تروریستی رژیم صهیونیستی در به شهادت رساندن "اسماعیل هنیه"
▪️ بسم الله الرحمن الرحیم
بدنبال اقدام تروریستی رژیم جنایتکارانه صهیونیستی که منجر به به شهادت شهید والامقام دکتر اسماعیل هنیه رئیس مجاهد و شجاع دفتر سیاسی جنبش مقاومت اسلامی(حماس) و همراه ایشان گردید، باطلاع عموم ملت ایران می رساند؛
۱. این اقدام با طراحی و اجرای رژیم صهیونیستی و حمایت دولت جنایتکار آمریکا انجام شده است.
۲. با توجه به تحقیقات و بررسیهای بعمل آمده، این عملیات تروریستی با شلیک پرتابه کوتاه برد با سر جنگی حدود ۷ کیلوگرمی، همراه با انفجار شدید، از خارج محدوده استقراری اقامت میهمانان صورت گرفته است.
▪️در پایان تاکید میشود ؛ خونخواهی "شهید اسماعیل هنیه" قطعی و رژیم ماجراجو و تروریست صهیونی پاسخ این جنایت را که "مجازات سخت " است را در زمان ، مکان و کیفیت مقتضی، قاطعانه دریافت خواهد کرد.
روابط عمومی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۳ با نگاه معصومانهام به چشمان مردانهاش پناه بردم و التماسش کردم: مجید
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۴
برای چند لحظه به ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با
صدایی گرفته پرسید: نمیخوای بخونیشون؟ و در برابر چشمان متعجبم با دل
شکستگیِ عجیبی ادامه داد: مگه نمیگی عزاداری ما شیعهها برای اهل بیت(ص)
فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم بخون... که به میان حرفش
آمدم و با دلخوری عتاب کردم: مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این
وهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!! و
شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم
چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد
که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم: من اگه با تو
سرِ عزاداری و سینهزنی محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این
عزاداریها سودی نداره. من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون
امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین(ع) و
بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! نوریه میگه شیعهها کافرن، چون برای امام حسین(ع) عزاداری
میکنن! میگه شیعهها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین(ع)
اینا اصلا شیعه رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مردِ شیعه ازدواج
کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونوادهام، نه
هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات
مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو
ریشهکَن کنن! و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که
نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: پس
فاتحهمون خوندهاس! و شاید میخواست صورت غمزدهام را به خندهای باز کند
که خندید و با شوخطبعی ادامه داد: اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا! و این بار نه از روی شیطنت
که از عصبانیتی که در چشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست
دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی
مؤمنانه پاسخ داد: الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد
یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن! و
بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی
شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانهاش را به نمایش
گذاشت: تو فقط به حوریه فکر کن!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۴ برای چند لحظه به ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۵
ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگآمیزی شده مدرسه، در حاشیه
خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و
همه دانشآموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که
امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید چقدر اینجا
منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه میزد تا نشانم
دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود.
با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به
دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با
عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بالاخره با کیفی که به
دوشش انداخته و پوشهای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به
من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: تو با این وضعیت
برای چی اومدی اینجا الهه جان؟ چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: میخواستم باهات حرف بزنم. پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که
سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: خُب زنگ میزدی
بیام خونه. و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟ یک دست به کمرم و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان
بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: چیزی
نشده، دلم برات تنگ شده بود. ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخههای
درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد
تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم
ریخته بود، کشید و باز پرسید: چیزی شده الهه جان؟ و من با گفتن نه، سرم را
پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ
صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: چی شده الهه؟ سرم را بالا آوردم،
لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: چیزی نشده، اومده بودم باهات درد
دل کنم، همین! و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که با
ناراحتی اعتراض کرد: یه زنگ میزدی من میاومدم خونه با هم حرف میزدیم.
بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟ و من بلافاصله پاسخ دادم:
نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف
بزنم. و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید:
خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟ و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی
بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: خیلی سخته! فکر کنم اگه
همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحتتر بودی! و
بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟
و دل آرام و قلب صبور مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته
و با آرامش پاسخ دهم: مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلا به روی خودش
نمیاره. اون فقط نگران حال منه! دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت
سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش
کند که بغض کردم وگفتم: عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای
ما نیس! همه زندگیاش شده نوریه! و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقدههای مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه
ادامه دادم: بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب
پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در
رو باز کردن و اومدن تو خونه...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🇮🇷 یک #نکته میخوام بگم:
می دونستید ماه محرم جزو ماه های حرام است و اسلام دستور به ترک جنگ در این ماه داده مگر در شرایط خاص؟
پ.ن
آره عزیزم، #خونخواهی_هنیه_عزیز هم انجام میشه اما در زمان و مکان مناسب
عجله نکنید و به نیروهای مسلح با ایمان🤲، قوی💪 و مقتدر✌️ مون اعتماد کنیم
#اسماعیل_هنیه
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
🇮🇷 یک #نکته میخوام بگم: می دونستید ماه محرم جزو ماه های حرام است و اسلام دستور به ترک جنگ در این ما
فراموش کردم بگم که امروز آخر محرمالحرام هست😉
#وعده_صادق