🌷 ترجمه خطبه عربی رهبر انقلاب در نماز جمعه امروز تهران. ۱۴۰۳/۷/۱۳ | بخش اول
✏️بسم الله الرّحمن الرّحیم
و الحمد لله ربّ العالمین احمده و استعینه و استغفره و اتوکّل علیه و اصلّی و اسلّم على حبیبه الرّسول الاعظم سیّدنا محمّدٍ المصطفىٰ و آله الطّاهرین سیّما علیٍّ امیرالمؤمنین و حبیبته الزّهراء المرضیّة و الحسن و الحسین سیّدی شباب اهل الجنّة و علیّبنالحسین زینالعابدین و محمّدبنعلیّ الباقر و جعفربنمحمّدٍ الصّادق و موسىبنجعفرٍ الکاظم و علیّبنموسى الرّضا و محمّدبنعلیٍّ الجواد و علیّبنمحمّدٍ الهادی و الحسنبنعلیّ الزّکیّ العسکریّ و الحجّةبنالحسن القائم المهدیّ صلوات الله علیهم اجمعین و اسلّم على صحبه المنتجبین و من تبعهم باحسان الى یوم الدّین و على حماة المستضعفین و ولاة المؤمنین.
لازم دانستم تکریم از برادرم و عزیزم و مایهی فخرم، چهرهی محبوب دنیای اسلام، و زبان گویای ملّتهای منطقه، گوهر درخشان لبنان، جناب سیّدحسن نصرالله (رضوان الله علیه) در نماز جمعهی تهران باشد، و تذکّراتی هم به عرض همه برسانم.
✏️مخاطب این خطبه همهی دنیای اسلام است، ولی ملّت عزیز لبنان و فلسطین مخاطب ویژه است. ما همه در شهادت سیّد عزیز، مصیبتزده و عزاداریم. این، فقدان بزرگی است و جدّاً ما را عزادار کرد. البتّه عزاداری ما به معنی افسردگی و پریشانی و نومیدی نیست؛ از جنس عزاداری برای سیّدالشهدا حسینبنعلی (علیهما السّلام) است؛ زندهکننده، و درسدهنده، و انگیزهبخش، و امیدآفرین است.
✏️سیّدحسن نصرالله جسمش از میان ما رفته ولی شخصیّت حقیقی او، روح او، راه او، و صدای رسای او همچنان در میان ما هست و خواهد بود. او پرچم بلند مقاومت در برابر اهریمنان ستمگر و غارتگر بود؛ زبان گویا و مدافع شجاع مظلومان بود؛ مایهی دلگرمی و جرئت مبارزان و حقطلبان بود. گسترهی محبوبیّت و تأثیرگذاری او از لبنان و ایران و کشورهای عربی فراتر رفته بود؛ و اکنون شهادت او این اثرگذاری را افزایش خواهد داد.
✏️مهمترین پیام گفتاری و عملی او در حیات دنیاییاش برای شما ملّت وفادار لبنان این بود که با از دست دادن شخصیّتهای برجستهای چون امام موسیٰ صدر و سیّدعباس موسوی و دیگران، ناامید و پریشان نشوید؛ در مسیر مبارزه تردید نکنید؛ بر تلاش و توان خود بیفزایید؛ همبستگی خود را دوچندان کنید؛ در برابر دشمن متجاوز و متعرّض با تقویت ایمان و توکّل مقاومت کنید و او را ناکام بگذارید.
✏️عزیزان من! ملّت باوفای لبنان! جوانان پُرشور حزبالله و امل! فرزندان من! امروز هم خواستهی سیّد شهید ما از ملّتش، و از جبههی مقاومت، و از همهی امّت اسلامی همین است.
✏️دشمن پلید و زبون چون نمیتواند به تشکیلات مستحکم حزبالله یا حماس یا جهاد اسلامی و دیگر سازمانهای مجاهد فیسبیلالله صدمهی جدّی بزند، ترور و تخریب و بمباران و کشتار غیر نظامیان و داغدار کردن غیر مسلّحین را نشانهی پیروزی خود قلمداد میکند. نتیجه چیست؟ محصول این رفتار، تراکم خشم و افزایش انگیزهی مردم و سر برآوردن مردان و سرداران و رهبران و از جانگذشتگان بیشتر، و تنگتر شدن حلقهی محاصرهی گرگ خونآشام، و سرانجام، حذف وجود ننگین او از صحنهی وجود است، انشاءالله.
✏️عزیزان! دلهای داغدار با یاد خدا و طلب نصرت از او آرامش مییابد؛ ویرانیها ترمیم میشود، و صبر و استقامت شما عزّت و کرامت به بار میآورد.
✏️سیّد عزیز، سی سال در رأس مبارزهای دشوار قرار داشت؛ حزبالله را قدم به قدم بالا آورد: «چون کشتهاى که جوانهی خود برآورد و آن را مایه دهد تا ستبر شود و بر ساقههاى خود بِایستد و دهقانان را به شگفت آورد، تا از [انبوهىِ] آنان [خدا] کافران را به خشم دراندازد. خدا به کسانى از آنان که ایمان آورده و کارهاى شایسته کردهاند، آمرزش و پاداش بزرگى وعده داده است.»
✏️با تدبیر سیّد، حزبالله مرحله به مرحله و صبورانه و منطقی و طبیعی رشد کرد و آثار وجودی خود را در مقاطع گوناگون در عقب نشاندن رژیم صهیونی، به رخ دشمنانش کشید: «میوهاش را هر دم به اذن پروردگارش میدهد».
✏️حزبالله حقّاً «شجرهی طیّبه» است. حزبالله و رهبر قهرمان و شهید آن، عصارهی فضائل تاریخی و هویّتی لبنانند.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
🌷 ترجمه خطبه عربی رهبر انقلاب در نماز جمعه امروز تهران. ۱۴۰۳/۷/۱۳ | بخش اول ✏️بسم الله الرّحمن الرّ
🌷 ترجمه خطبه عربی رهبر انقلاب در نماز جمعه امروز تهران. ۱۴۰۳/۷/۱۳ | بخش دوم
✏️ما ایرانیها از زمانی دور با لبنان و امتیازهایش آشناییم؛ کسانی چون شهید محمّد بن مکّی عاملی، و علیّ بن عبدالعال کَرَکی، و شهید زینالدّین عاملی، و حسین بن عبدالصّمد عاملی، و پسرش محمّد بهاءالدّین، معروف به شیخ بهائی و غیر آنها از مردان علم و دین، ایران را در دولتهای سربداران و صفوی در قرنهای هشتم و دهم و یازدهم هجری از برکات دانش سرشار خود بهرهمند کردهاند.
✏️اداء دِین به لبنان مجروح و خونین، وظیفهی ما و وظیفهی همهی مسلمانها است. حزبالله و سیّد شهید با دفاع از غزّه و جهاد برای مسجدالاقصیٰ و ضربه به رژیم غاصب و ظالم، در راه خدمتی حیاتی به همهی منطقه و همهی دنیای اسلام گام برداشتند. تکیهی آمریکا و همدستانش بر حفظ امنیّت رژیم غاصب، پوششی برای سیاست مهلک تبدیل رژیم به ابزار آنان برای در اختیار گرفتن همهی منابع این منطقه و استفاده از آن در درگیریهای بزرگ جهانی است. سیاست آنان، تبدیل رژیم به دروازهی صادرات انرژی از منطقه به جهان غرب و واردات کالا و فنّاوری از غرب به منطقه است و این یعنی تضمین موجودیّت رژیم غاصب و وابستگی کلّ منطقه به آن. رفتار سفّاکانه و بیمحابای رژیم با مبارزان، ناشی از طمع به چنین وضعی است. این واقعیّت به ما تفهیم میکند که هر ضربه به رژیم از سوی هر کس و هر مجموعه، خدمت به کلّ منطقه و بلکه به کلّ انسانیّت است.
✏️یقیناً این رؤیای صهیونی و آمریکایی، خیالی باطل و ناشدنی است. رژیم، همان شجرهی خبیثهی کندهشده از روى زمین است که به گفتهی صدق الهی قرارى ندارد. این رژیم خبیث، بیریشه و مصنوعی و ناپایدار است و صرفاً با تزریق حمایتهای آمریکا خود را بِزحمت بر سر پا نگه داشته است؛ و این هم دیری نخواهد پایید؛ باذن الله.
✏️دلیل واضح این ادّعا آن است که اکنون یک سال است که دشمن با هزینهکرد چندین میلیارد دلار در غزّه و لبنان و با کمک همهجانبهی آمریکا و چند دولت غربی دیگر در رویارویی با چند هزار مرد مبارز و مجاهد فیسبیلالله که محصور و ممنوع از هر گونه کمک از خارجند، شکست خورده و تنها هنرشان بمباران خانهها و مدرسهها و بیمارستانها و مراکز جمعیّتی غیر مسلّحین بوده است! امروز بتدریج خود باند جنایتکار صهیونیست هم به این نتیجه رسیدهاند که بر حماس و حزبالله هرگز پیروز نخواهند شد.
✏️مردم مقاوم لبنان و فلسطین! مبارزان شجاع و مردم صبور و قدرشناس! این شهادتها، این خونهای بر زمینریخته، نهضت شما را سست نمیکند، [بلکه] استوارتر میکند. در ایران اسلامی در حدود سه ماه تابستانِ یک سال (سال ۶۰ هجری شمسی) چند ده شخصیّت برجسته و ممتاز ما ترور شدند که یکی از آنها شخصیّت بزرگی مثل سیّدمحمّد بهشتی بود، یکی رئیسجمهوری مثل رجائی و نخستوزیری مثل باهنر بود، علمائی از قبیل آیتالله مدنی و قدّوسی و هاشمینژاد و امثال اینها بودند. اینها هر کدام در سطح ملّی یا محلّی از ستونهای انقلاب به شمار میآمدند و فقدانشان چیز آسانی نبود؛ ولی انقلاب متوقّف نشد، عقبنشینی نکرد، بلکه سرعت گرفت.
✏️امروز هم مقاومت در منطقه با این شهادتها عقب نخواهد نشست؛ مقاومت پیروز خواهد شد.
✏️مقاومت در غزّه چشم دنیا را خیره کرد؛ به اسلام عزّت بخشید. در غزّه، اسلام در برابر همهی شرارت و پلیدی سینه سپر کرده است. هیچ انسان آزادهای نیست که بر این ایستادگی درود، و بر دشمن سفّاک و خونآشامش لعنت نفرستد.
✏️طوفان اقصیٰ و مقاومت یکسالهی غزّه و لبنان، رژیم غاصب را به جایی رساندند که مهمترین دغدغهاش، حفظ موجودیّت خود است؛ یعنی همان دغدغهای که این رژیم در سالهای اوّل ولادت نحسش داشت. این بدین معنی است که مجاهدت مردان مبارز فلسطین و لبنان توانسته است رژیم صهیونی را هفتاد سال به عقب برگرداند.
✏️عامل عمدهی جنگ و ناامنی و عقبماندگی در این منطقه، «وجود رژیم صهیونیستی» و حضور دولتهایی است که ادّعا میکنند به دنبال فضای صلح و آرامش در منطقهاند. مشکل عمدهی منطقه، «دخالت بیگانگان» است. دولتهای این منطقه قادرند صلح و سلامت را در آن مستقر کنند. برای این هدف بزرگ و نجاتبخش، تلاش و مبارزهی «ملّتها» و «دولتها» لازم است. در این راه، خدا همراه رهروان است؛ و البتّه خدا بر پیروزى آنان سخت توانا است.
✏️سلام خدا بر رهبر شهید نصرالله، و بر قهرمان شهید هنیّه، و بر فرمانده پُرافتخار سپهبد قاسم سلیمانی.
📥متن کامل بیانات
💻 Farsi.Khamenei.ir
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۸۶ از گدازههای آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه میکشید، پیدا بود که
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۸۷
با چشمانی لبریز حسرت به تماشای
جهیزیهام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و
به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این
زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانهام بخاطر فتنه نامادریام در هم شکست،
همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگیام از
این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و
طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. درِ بالکن باز
مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برای
بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده و
بی صدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم
تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار میرفت و
میخواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسیهای عبدالله، فقط فریاد میکشید و
باز به من و مجید ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بالاخره صدای
قدمهای عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی
صدایم میکرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم
پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: بابا! چرا
در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟ و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و
عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان روی
کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده
و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و
آهسته صدایم کرد: الهه جان! حالت خوبه؟ حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب
اشکم سرازیر شده و نمیخواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بیصدایم،
چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه
کشید و زیر گوشم گفت: مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود! تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: حالش
خوبه؟ و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سرِ دردِ دلم باز
شد: از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش
پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت... نگاه عبدالله از حرفهایی که
میزدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد:
میدونم الهه جان! الآن که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده،
بهم گفت چی شده. سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: الهه! مجید خیلی
نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟ با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم
و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمیآمد، جواب دادم: بابا سیم تلفن
رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط. عبدالله نگاهی به درِ خانه انداخت تا
مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: مجید خیلی نگرانه!
من الان بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن. و من چقدر مشتاق این هم
صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای
مجیدم، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم
پیچید: عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟ از حرارت محبت کلامش، قلب
یخ زدهام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: سلام مجید... و چه حالی
شد وقتی فهمید الههاش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر
عشقش به مشام جانم رسید: الهه جان! حالت خوبه؟ و من با همه دردی که به
جانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم:
من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟ که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید:
الهه جان! به من راست بگو! الآن چطوری؟ چقدر دلم میخواست کنارم بود تا
آسمان سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمیشد و
نمیخواستم گلایه های من هم زخمی به زخمهایش اضافه کند که به کلامی
شیرین جواب دلشورههایش را دادم: من خوبم عزیزم! الآن که صدای تو رو شنیدم،
بهترم شدم! تو چطوری؟ و باز هم باور نکرد که صدای نفسهای خیسش در گوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم،
قربونت برم! ای کاش مُرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!
عبدالله متحیر نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا اشک میریزم و من همچنان
گوشم به لالاییهای آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمههای
عاشقانهاش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات
حضور مجید در این خانه فرو رفتم که میشد امشب هم کنارم باشد و درست حالا
که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۸۷ با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیهام نشسته بودم که روزی مادر مهربا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۸۸
عبدالله با سایه
سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد
و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریههایم گم شده بود، برایش میگفتم از
بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانوادهاش، به سر من و مجید آورده
بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: مجید میخواست
زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونه
خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو بیشتر
اذیت شی. میخواد یه جوری بیسر و صدا قضیه رو حل کنه. اشکی را که گوشه
چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: چی رو
میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه
باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه! از کلام آخرم، عبدالله
به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: مجید سُنی بشه؟!!! و این
تنها تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق
جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی
است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۸۸ عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شک
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۸۹
مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم
بیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با
آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز
با صدای بلند میخندید تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر
توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش مَحرم اسرار دلم بیپروا گریه میکردم. پرده
از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب غم دیدهام ضجه میزدم
و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداریام
میداد. سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را
بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونههایم
خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و
از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید
تشک از گریههای دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز
نمیخواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که
چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور
از مجیدم با گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم
نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و
باید مهیای نماز میشدم که از این بد خوابی طولانی دل کَندم و با بدنِ سنگینم از
روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه
دست میکشیدم که دست دیگری برای یاری ام نمیدیدم تا بالاخره خودم را به
بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در بالکن گذاشته
بودم، نشستم. حالا سه روز میشد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه
درها را به رویم قفل میکرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این
زندانیِ انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله میکرد تا بالاخره
دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم
از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید
ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از
دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند....
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۸۹ مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بیصدا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۹۰
در عوض، عبدالله هر چه میتوانست و به فکرش میرسید برایم میآورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به
توصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور
از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و
دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگیهایم میشد. عبدالله
میگفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در
استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از
این خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو
سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر
سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر
بار در دریای اشک دست و پا میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگیام
بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این
خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی
شدنش هم رضایت نمیداد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب
هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام
کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد میرسید.
نماز صبح را با بارش اشکی که لحظهای از آسمان دلتنگ چشمانم بند
نمیآمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر
بالشتم میلرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده
بودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم میداد و من هم به قدری هوایی اش شده
بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم:جانم... و در این
صبح تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود:
سلام الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری. بغضی که از
سرِ شب در گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم: خوبم!
تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟ و شاید میخواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظهای ساکت شد، سپس زمزمه کرد: جایی
که تو نباشی برای من راحت نیس... و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که
این شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در جوابش چیزی
نگفتم و سکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمیدانستم با
همین سکوت ساده با دل عاشقش چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با
دلواپسی پرسید: میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو
کرده تو یه کفش که باید طلاق بگیری... شاید ترسیده بود که من قدم به جاده
طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطرابِ از دست دادن الهه اش به تب و
تاب افتاده و باز باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: ولی
من بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟ و من با همه شبهای
طولانی تنهاییام که به سختی سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته
پاسخ دادم: مجید! من از این خونه جایی نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا
شَم، اگه میخوای تو بیا! و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خاکستر
نفسهایش گوشم را پُر کرد: یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجوری
بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا
بشی! یعنی چی که با من نمیای؟!!! و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانه
به میان حرفش آمدم: نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی سُنی بشی! اونوقت
میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم! شاید درخواستم
به قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش
را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم: مجید!
گوشی دستته؟ و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شده
باشد، جواب داد: آره... و دیگر هیچ نگفت و شاید نمیدانست در پاسخ این
همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا میداند که همه فرصت طلبی ام تنها به
خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: مجید! تو راضی میشی
من از خونواده ام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام جدا کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!! ...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🚨🚨🚨
#یک_نکته
پروژه عملیات روانی اسراییلها برای پیدا کردن سرنخی از سردار قاآنی و محل حضورش شدت و حدت بیشتری گرفته، ابتدا ادعا شد در بمباران کشته شده؛ سپس ادعای زخمی شدن مطرح شد؛ خط خبری بعدی جاسوسی، نفوذی و بازداشت مطرح شد و آخرین ادعا حمله قلبی در بازداشت سرادر قاآنی است.
#وعده_صادق
#شکست_اطلاعاتی
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۹۰ در عوض، عبدالله هر چه میتوانست و به فکرش میرسید برایم میآورد؛ از میوه
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۹۱
و دروغ نمیگفتم که اگر
رفتن با مجیدِ شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانوادهام محروم
میشدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست
میدادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام
میرسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم
خانوادهام باقی میماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که
بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی
که یکی پس از دیگری بر قلبش میزدم، همچنان میتاختم: اگه قرار باشه من با
تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه
سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری
اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُنی
زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی،
دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من! چشمانش را نمیدیدم
ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم
بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابههای عریض و طویلم، تنها یک
سؤال ساده پرسید: اگه نشم؟ و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت
نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادریام احساس میکردم، ایمان داشتم که
مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز
نمیخواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گلهمندانه پرسیدم:
چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!! و میخواستم همینجا
کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل
تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر میآمد، تیر خلاصم را زدم: یعنی
حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگیات از هم بپاشه، ولی
دست از مذهبت برنداری؟!!! و هنوز شرارههای زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه
مقابلم قد علم کرد: الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این
حرفم میمونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست
دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنیام! حالا تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم
بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری! و حالا نوبت
او بود که مرا در محکمه مردانهاش به پای میز محاکمه بکشاند: حالا کی حاضره
همه زندگیاش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!! و من در برابر این دادخواهی
صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر
بهانهای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این
بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود
که میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه
او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا
بود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن
شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقبنشینی
نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر
کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانه ام گذاشت. گوشه مبل
کِز کرده و باز با دیدن هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله
داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: چی شد؟ چی کار میکنی؟ کِی میری
دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پُر برم دنبالش!
از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله
گریههایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد: بیخودی
آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!
سایه ترسش آنقدر
سنگین بود که نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای
قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: خُب... خُب
این بچه چی؟ که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید: من
به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۹۱ و دروغ نمیگفتم که اگر رفتن با مجیدِ شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۹۲
سپس به دیوار
تکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد: تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم
درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند
ماه دیگه ازش طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده. سرم را بالا آوردم و نه از
روی تحقیر که از سرِ دلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوختهاش، خیره
ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگیاش را به پای
این خانواده وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت، ولی
من نمیخواستم به همین سادگی خانوادهام را به پای خودخواهیهای شیطانی
نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترسِ
توبیخِ پدر به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم: اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی
شه... که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: اسم اون پسره
الدنگ رو پیش من نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه،
پس فردا دوباره جفتک میندازه! از طنین داد و بیدادهای پدر باز تمام تن و بدنم
به لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت
خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: بابا! تو رو خدا! یه مهلتی
به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه!
دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم...و هنوز حرفم تمام نشده،
به سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: مگه تو زبون آدم
نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین! سپس با چشمان گودرفته اش
به صورت رنگ پریده ام خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: بلند میشی
یا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!! و من که دیگر نه گریههای مظلومانه ام دل سنگ
پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتن
نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم عجالتاً آتش زبان
پدر را خاموش میکردم و هم مهلتی به دست میآوردم تا شاید کوه اعتقادات
مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده
و سعادتمندی مجیدم، به تحمل اینهمه سختی میارزید که بالاخره به قصد
تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفسهایم بریده بالا میآمد و به هر
زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی میکردم.
نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به
نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت میپیمود و من نه تنها از کمردرد و
ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.
هرچند میدانستم که این درخواست طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و
شب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم
تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم. دستم را به کمرم
گرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست
جدایی از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را
به خاطر دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که
گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الآن در پالایشگاه
مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده
برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز
نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم. نمیدانم چقدر طول
کشید تا با دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در خون
موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد مراقبم
باشد که میخواست متهم جداییاش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که
در را پشت سرم قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط
دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر کاری که کرده بودم، خجالت
میکشیدم در چشمان عبدالله نگاه کنم و دعایم مستجاب نشد که وقتی پدر در
را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید: الهه! چی کار کردی؟!!! تو واقعاً رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!! از مجید خجالت نمیکشی؟!!! چادرم را از سرم برداشتم و بیاعتنا به بازخواست های برادرانه اش،
خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از خیال مجید خجالت
میکشیدم. مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید:
الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً میخوای از مجید طلاق بگیری؟!!! ...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
🚨🚨🚨 #یک_نکته پروژه عملیات روانی اسراییلها برای پیدا کردن سرنخی از سردار قاآنی و محل حضورش شدت و حد
گوشه ای از جنگ رسانهای
فقط طی ۹ روز؛
و فقط درمورد یک نفر؛
۲۱۶ شایعه و ابهام منتشر کردن
و هزاران بار این اخبار منتشر و میلیونها بار بازدید داشت!
#سواد_رسانه
#وعده_صادق
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۹۲ سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد: تو برو تقاضا بده تا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۹۳
سَرم
را میان هر دو دستم گرفتم که دیگر تحمل دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم:
بخاطر خودش این کارو کردم، که باز بر سرم فریاد زد: بخاطر مجید میخوای ازش طلاق بگیری؟!!! دیوونه شدی الهه؟!!! و دیگر نتوانستم تحمل کنم که
بغضم در گلو شکست و با صدای لرزانم ناله زدم: چی کار میکردم؟ بابا منو به زور بُرد! هر چی التماسش کردم قبول نکرد! خودش را روی مبل جلو کشید و با حالتی عصبی پرسید: الهه! تو چِت شده؟ از یه طرف میگی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو بُرده! و چه خوب اوج سرگردانیام را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بیرحمی پدر و مقاومت مجید، در برزخی بیانتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: الهه! تو الآن باید بلند شی بری پیش شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!! و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی اشکم را هم پاک نکردم و با بیقراری شکایت کردم: عبدالله!
تو خودت رو بذار جای من! من باید بین مجید و شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز هفت ماه نیس که مامانم مُرده، اونوقت بقیه خونوادهام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟ سپس در برابر نگاه اندوهبارش، مکثی کردم و با صدایی آهسته ادامه دادم: ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، میتونه برگرده و دوباره تو این خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم! از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که لبخندی لبریز امیدواری نشانش دادم و گفتم: عبدالله! من اگه الان از این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانهای ندارم
تا مجید رو متقاعد کنم که سُنی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم.
احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزهای اتفاق بیفته! بخدا من
حتی نمیتونم تو ذهنم تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط
به اجبار بابا رفتم. حداقل الآن دیگه تا یه چند روزی بابا بهم کاری نداره. چون الآن فکر میکنه که من راضی شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا من یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضیاش کنم. اصلا نمیذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم. چشمانش از حیرت حرفهایی که میزدم گرد شده و جرأت نمیکرد چیزی بگوید که قاطعانه اعلام کردم: عبدالله! من میخوام انقدر تویِ این خونه بمونم تا مجید رو تسلیم کنم که سُنی شه و برگرده!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
تا کجا؟؟؟
یکسال پیش در چنین روزهایی بود که #فلسطین طغیان کرد. امروز که این کلمات را می نویسم ساعاتی از شهادت #یحیی_سنوار گذشته، محمد ضیف سرنوشت نامعلومی دارد، #سید_حسن_نصرالله ترور شده، فواد شکر، ابراهیم عقیل و بزرگانی از حزب الله شهید شده اند، #اسماعیل_هنیه و فرزندانش ترور شده اند. #رییسی و #امیرعبداللهیان جایشان را به پزشکیان و ظریف داده اند، جریان عادی سازی اسراییل از سعودی و ترکیه حتی تا تهران بی پرده شده، 42000 انسان جلوی چشم دنیا کشته شدند، چند میلیون نفر آواره شده اند، غزه با خاک یکسان شده و تصاویر زنده زنده سوختن آدمها هیچ قیامتی نمی سازد.
ما به اسراییل حمله مستقیم کردیم، آن هم نه یکبار بلکه دوبار، رسما پایگاه های تل آویو را هدف قرار دادیم، گنبد آهنین و فلاخن داود را افسانه کردیم، شمال اسراییل یکسال تخلیه شده است، ارتش اسراییل در مرز لبنان زمینگیر شده، زدن پهپاد آمریکایی کار روزمره یمن شده، انصار الله به راحتی به اسراییل موشک میزند، مسیر دریایی اسراییل از سمت یمن قطع شده، حزب الله با حمله پهپادی عملا از نیروی هوایی اش رونمایی کرده، اسراییل یکسال وجب به وجب غزه را گشته اما هنوز بیش از 100 اسیر را پیدا نکرده، شهادت یحیی سنوار نه با ترور بلکه به صورت اتفاقی رخ میدهد آن هم نه زیر زمین بلکه وسط خیابان با لباس نظامی و در حال جنگ بعد از یکسال! چه کسی باور میکند همه اینها فقط در عرض 365 روز اتفاق افتاده باشد؟!
چنان باورنکردنی که حتی بعضی به شهید سنوار اتهام جاسوسی زدند که "چرا" این همه هزینه ساخت؟ چرا زندگی "عادی" ما را به هم زد؟
کمی به عقب تر برگردیم. وقتی نتانیاهو به عمان رفت و کلید تطبیع (عادیسازی) زده شد. با سودان توافق کرد، و چند ماه بعد با امارات چنان برادر شد که فقط در فیلم هندی امکان داشت.حالا از مسیر دهلی و عمان و دبی فقط یک سعودی مانده بود. اما بالاخره مدعی پرچم عرب و اسلام که نمی شود یکباره به تخت خواب یهود بپرد. پس اول دخترش بحرین را هدیه کرد تا واکنش ها را بسنجد. عادیسازی سعودی آخرین میخ به تابوت فلسطین بود. حتی در تهران هم زمزمه هایی از توسعه بن سلمان و لزوم "پذیرش نظم جدید" میدادند. 7 اکتبر فقط چند روز بعد از سخنرانی نتانیاهو در سازمان ملل رخ داد که علنا اعلام کرد: ما "عادی" شده ایم و فلسطین تمام.
#غزه شهر از یاد رفته، غزه شهر شکنجه شده، غزه شهر معامله شده به پا خواست. زندانیان تاریکخانه بشریت همه توانشان را جمع کردند تا یک بار شورش کنند. اینجا بود که فریادی از عمق چاه غزه بلند شد که ما هنوز زنده ایم حرامزاده ها! اتفاقا آنها که 7 اکتبر را دسیسه می دانند، درست میگویند. آن طوفان تمام صحنه را غیرعادی کرد. انگار پرده نمایش افتاد. برای چه شورش کردند؟ برای عادی نشدن. برای واقعیت.یعنی اگر سهم فلسطین مرگ است و سهم اسراییل زندگی، مقداری از سهمم را به شما می بخشم و مقداری از سهم شما را گرو میگیرم. خودتان را که دیگر نمی توانید نبینید. اگر بناست در سکوت بمیرم، با فریاد جلو گلوله میروم.
فکر میکنید سنوار و ضیف شب قبل از هفت اکتبر نمی دانستند تصمیم شان چه عواقبی دارد؟ می دانستند. این حدس و تحلیل نیست. بیانیه شان را بخوانید، می دانستند غزه نابود میشود، می دانستند تک تکشان آواره میشوند. می دانستند ماه ها و شاید سالها باید بجنگند. (و تا امروز نشان دادند که آماده بودند) میدانستند باید مرگ تک تک عزیزانشان را ببینند. میدانستند بیمارستان ها میسوزد، مسجد و کلیسا صاف میشوند، شلیک های فسفری و خوشه ای و اورانیومی را می دانستند، قتل عام را می دانستند، ولی تا کجا؟ سوال اصلی این قضیه «تا کجا؟» است نه "چرا؟".
تا کجا میشود ادامه داد؟ سوالی که ضیف و سنوار جوابش را میدانستند، پس آخرین تصمیم را گرفتند و تمام "عادیسازی" را به باد دادند. به قیمت نابودی شان. و این راز عظمت 7 اکتبر است.
👇 #ادامه