eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
336 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
حمله پلیس گواتمالا به محل اقامت یهودیان لاو طاهورا و به اسارت گرفتن چندین کودک به بهانه بدرفتاری با اونها. @ba30ratt 👈 جامعه لاو‌طاهورا در گواتمالا شامل حدود ۵۰۰ عضو است که در محوطه ای بسته و محصور در نزدیکی مرز با مکزیک زندگی می کنند. این گروه در دهه 1980 فعالیت خود را در قدس آغاز کرد و حدود یک دهه پیش به آمریکای مرکزی رسید. انها بارها برای رسیدن به ایران تلاش کردند اما اسقاطیل به شیوه های متعدد مانع ان شده http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
اثرات برداشتن صفر از ریال💴 🔹امروز دولت لایحه اصلاح قانون پولی و بانکی کشور را که به منظور حذف ۴ صفر از پول ملی و اصلاح نظام پولی کشور تهیه شده است، به مجلس ارسال نمود. در این خصوص نکاتی حائز اهمیت است... 1⃣ در ۲۷ اسفند ۱۳۰۸ ریال با پشتوانه طلا جایگزین قِران با پشتوانه نقره شد. با گذشت ۹۵ سال از عمر ریال، این ارز بدون تغییر در تعداد صفر، باقی مانده است. در حالی که در این یک صد سال اخیر، شاهد بازتعریف بسیاری از ارزهای ملی از طریق حذف صفر بوده ایم. برای مثال: آلمان( ۱۹۲۳) ۱۲ صفر، اتریش ( ۱۹۲۵) ۴صفر، هلند ( ۱۹۶۰) ۴صفر، کره جنوبی ( ۱۹۵۷) دو صفر، آرژانتین( ۱۹۸۵) ۴ صفر ، روسیه (۱۹۹۸) ۳صفر، ترکیه (۲۰۰۵) ۶صفر. 🔺بنابراین در یک صد سال اخیر، ریال جزء معدود ارزهای ملی است که در تعداد صفرهای آن تغییری ایجاد نشده و به نوعی توانسته اصالت خود را در میان تحولات سیاسی، اجتماعی و نظامی یک صد سال اخیر حفظ کند. البته ریال در دو دهه اخیر، ضرباتی را از حیث برابری با ارزهای جهانروا متحمل شده است. 2⃣ برداشتن صفرها از ارزهای ملی، نوعا تصویری کذایی از تقویت این ارزها را مخابره می کند. در واقع بازتعریف پول از طریق برداشتن صفرها، شمای دیگری از پنهان سازی تورم است. در مجموع برداشتن صفرها هیچ تاثیری بر کاهش یا افزایش تورم ندارد. 3⃣ هدف نهایی برداشت صفر از ارز ملی، کاهش هزینه های چاپ پول(سرانه اسکناس در ایران 114 برگ می‌باشد. این آمار در کشورهای پیشرفته 12 تا 14 برگ است.)، آسان تر شدن نقل و انتقال های مالی، تسهیل محاسباتی مالی می باشد. 4⃣ برداشتن صفر از ارز ملی در کشورهایی که با تورم بالا روبرو بودند اگر چه در کوتاه مدت باعث افزایش ارزش پول ملی به لحاظ اسمی(نه حقیقی) شده اما در بلند مدت به شکست انجامیده است. ✍🏼 http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
حمله پلیس گواتمالا به محل اقامت یهودیان لاو طاهورا و به اسارت گرفتن چندین کودک به بهانه بدرفتاری با
درباره یهودیان «لاوطاهور» @ba30ratt 👈 به گزارش اسپوتنیک به نقل از وبگاه Ynet، فرقه «لو طاهور» در سندی که به دادگاه فدرال تسلیم شده است از دولت جمهوری اسلامی ایران تقاضای پناهندگی کرده است. این فرقه در سال 2018 تقاضای پناهندگی کرده بود. در سند نامبرده، رهبران فرقه «لو طاهور»، به همکاری و کمک به مبارزه با «سلطه صهیونیست ها در سرزمین مقدس» فرا می خوانند. این فرقه در اورشلیم در دهه 1990 تشکیل شد و دارای کمتر از 300 عضو است. اعضای آن بیشتر در آمریکا، کانادا و مکزیک مستقرند و چندی پیش در گوآتمالا ساکن شدند ✍️ اسپوتنیک http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
آیه روز #نور http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمتِ درِ حیاط برمیداشتم، احساس میکردم جانم به لبم می‌رسد. کمرم از شدت درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگ سنگینی روی قفسه سینه‌ام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا می‌آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی! که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانواده‌اش برای پدرم حکم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی‌ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین شرطش را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید: به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیشِ خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون پول هم پیش من میمونه! و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول میدهد که من هم از محبت پدری‌اش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دستهای لرزانم درِ حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید میگشتم و چشمانم به قدری تار میدید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و با نفسهایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد: چه بالایی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟ و نمیدانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمی‌توانست آرامم کند. از این‌همه پریشانی‌ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه‌هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار میکرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریایی‌اش از غم لب و دهان زخمی‌ام، در خون موج میزد. صورتم را نمیدیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم میفهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره‌ام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و میخواست بفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا میزد، تمنا کردم: مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر... با نگاه مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد: الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم. و من دیگر نمی‌خواستم تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم: نه، تنها نرو! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام... نمیتوانست تصور کند چه بالایی به سرم آمده که این‌همه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهی‌اش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه‌ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدمهای بی‌رمقم می‌آمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت کِرِخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمی‌دید که بالاخره ناله زیر لبم خاموش شد. فریادهای گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۴ هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمان
نمیدانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنج‌های زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سِرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست: الهه... سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سَرَم همچنان کِرخ بود و نمی‌توانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: بچه ام سالمه؟ مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه‌ام را داد: آره الهه جان! سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟ که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد: الهه! من فکر نمیکردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمیذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم! سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بی‌رنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد: میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه‌ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟ تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخِ دلِ لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی... و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخورده‌ای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد: چند ساعته چیزی نخوردی؟ مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش می‌ترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کرده‌ام که بالخره زیر لب پاسخ دادم: از دیروز و پرستار همانطور که مایع درون سِرُم را تنظیم میکرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد: اگه میخوای بچه‌ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو سقطش کن! مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا پرستار همچنان توبیخم کند: آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه! سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد: چه شوهری هستی که زن حامله‌ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد؟ و تا دستگاه فشار خون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: حاشا به غیرتت! و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت: این صورت هم تو براش درست کردی؟ میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو جنین میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچه‌ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه‌ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو! و لابُد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: من نمی‌دونم اینا برای چی بچه‌دار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچه‌ان! اول زن شون رو کتک میزنن، بعد میارنش دکتر! با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا می‌آمد، سؤال کرد: الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟ نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟« که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد: مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بی‌غیرت تو رو توی اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه! که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سِرُم خالی‌ام، لبخندی زد و پرسید: بهتری؟ که مجید مقابل پایش بلند شد و با گَرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد: خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده! دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سرِ حوصله توضیح داد: شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سِرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۵ نمیدانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم ر
سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه‌ات مثل سَم میمونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذایی‌ات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد. که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سِرُم را باز کرد. دکتر نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن شما میتونید برید، از اتاق بیرون رفت. ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه‌فروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: من الآن نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی... و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم: باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟ ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جانِ به لب رسیده‌ام، لبخندی زد و با محبت همیشگی‌اش پاسخ داد: نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه‌های پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونه‌اش رو داده به من، میریم اونجا. و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم. و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم! و باید به هر حال فکری برای شام می کردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایین‌تر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اولِ یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی‌آنکه بخواهم، حسرت زندگی از دست رفته‌ام را به رخم میکشید. مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسن‌های روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم. و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجاده‌ای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت :تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست میکنم. و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🕐۱:۲۰ ۱) ‏ژنرال فرانک مک کنزی فرمانده سابق سنتکام در کتاب «نقطه ذوب: فرماندهی عالی و جنگ در قرن بیست و یکم» که تازه منتشر شده شب ترور سردار سلیمانی رو از اتاق فرماندهی عملیات روایت کرده: ‏"از جوانی که به سنتکام پیوستم، دیدم که بوش و اوباما نتوانستند با سلیمانی مقابله کنند. بنابراین از آغاز فرماندهی‌ام در مارس ۲۰۱۹ درصدد حذف او بودم. دریافتم که سیا و شرکای منطقه‌ای ما نیز قبلاً در کاخ سفید برای حذف او لابی کردند ولی طرح‌های آن‌ها عملیاتی نبود یا هزینه سیاسی بالایی داشت. ‏از ابتدای فرماندهی‌ام تا دسامبر ۲۰۱۹ کتائب حزب‌الله ۱۹ بار پایگاه‌های ما در عراق را هدف قرار داد که حمله‌ای در در ۲۷ دسامبر به جراحت ۴ سرباز و مرگ ۱ پیمانکار انجامید. پنتاگون طرح‌هایی برای پاسخ خواست. ما آن زمان درصدد حذف افسر نیروی قدس در یمن بودیم. علاوه بر این، کشتی جاسوسی ساویز هم به عنوان پاسخ، مطرح شد. ‏من گفتم اهداف مرتبط با کتائب در عراق را بزنیم. این اهداف شامل ۴ سایت و ۳ حامی کتائب ازجمله سلیمانی بود. پیشنهاد از طریق مایک‌میلی رییس ستاد ارتش به اسپر وزیر دفاع منتقل و با ۴ هدف لجستیکی موافقت شد. ‏از آنجایی که می دانستم رئیس جمهور خیلی علاقمند به (هدف گرفتن) سلیمانی است، روز شنبه عصر ویرایش نهایی گزارشی را که توضیح می داد اگر او را هدف بگیریم بعدا چه اتفاقی خواهد افتاد انجام دادم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🕐 ۱:۲۰ ۲) ‏تردیدی نبود که او یک هدف معتبر و باارزش است و فقدانش تصمیم گیری برای ایران را بسیار دشوارتر می سازد. این اقدام همچنین نشانه ای قوی از اراده آمریکا بود که در طی سال های متمادی در تعاملات ما با ایران جای خالی آن احساس می شد. @ba30ratt ‏اما من به شدت نگران نحوه واکنش ایران بودم. این حمله می توانست یک تاثیر بازدارنده داشته باشد یا موجب یک اقدام تلافی جویانه عظیم گردد. پس از بررسی دقیق جوانب، من معتقد بودم که آنها پاسخ خواهند گفت، اما احتمالا نه با یک اقدام جنگی؛ که سال ها نگرانش بوده ایم. ‏اما آنها جایگزین های زیادی در اختیار داشتند که توسل به آنها می توانست برای ما دردناک باشد. من گزارش را برای وزیر دفاع فرستادم. در این گزارش هدف گرفتن سلیمانی را توصیه نکرده بودم، اما ریسک های چنین اقدامی را بر شمرده بودم. ‏صبح روز ۳۱ دسامبر به مقر سنتکام رفتم، یعنی روزی که امیدوار بودیم حمله انجام شود. دو مانیتور غول پیکر روی دیوار نصب شده بود. یکی تصاویر سیاه و سفید مخابره شده از پهپادها را نشان می داد و دیگری حرکت صدها هواپیما از جمله هواپیماهای غیرنظامی عبوری از آسمان ایران و عراق را رصد می کرد. ‏بالاخره سلیمانی از منزل خارج و سوار هواپیما شد. هواپیما در ساعت ۹:۴۵ دقیقه صبح از زمین بلند شد. اما وقتی نزدیک بغداد رسید، فرود نیامد و از ارتفاع ۳۰ هزار پایی شهر بغداد عبور کرد. من به همراه میلی و اسپر در اتاق عملیات داشتیم وضعیت را تماشا می کردیم... ‏یک نفر در پنتاگون از من پرسید: ‏«می توانی در آسمان این هواپیما را ساقط کنی؟» بدون تصمیم گیری در مورد اجرای دستور با فرمانده پایگاه هوایی‌مان در قطر تماس گرفتم و پرسیدم آیا اگر دستور صادر شود می توانید این کار را انجام دهید؟ او به سرعت پاسخ داد و ما دو جنگنده را در پشت سر این هواپیما به هوا بلند کردیم. ‏تلاش می کردیم بدانیم که آیا این پرواز چارتری است یا تجاری. در نهایت مشخص شد که پرواز تجاری است و با حداقل ۵۰ سرنشین با تاخیر زیاد به مقصد دمشق پرواز کرده است. بلافاصله به میلی توصیه کردم که نباید آن را هدف بگیریم. او هم موافقت کرد و جنگنده ها مجددا به آشیانه برگشتند. عملیات در یمن نیز به تعویق افتاد. ‏اما تصمیم رئیس جمهور همچنان پابرجا بود. نشانه هایی وجود داشت که سلیمانی در ۳۶ ساعت آینده از دمشق به بعداد برخواهد گشت. ما همچنان یک فرصت دیگر داشتیم. ‏روز دوم ژانویه سلیمانی دوباره در دمشق سوار هواپیما شد و ما در مقر سنتکام در تمپا تحرکات او را زیر نظر داشتیم. پرواز یک پرواز تجاری بود. هواپیما در ساعت ۴:۳۵ دقیقه بعد از ظهر به وقت آمریکا در فرودگاه بغداد به زمین نشست که به وقت محلی اندکی قبل از نیمه شب بود. ‏هوا ابری بود. پهپادهای ام کیو ۹ برای بهبود سطح دید در ارتفاع پایین پرواز می کردند و برای اینکه دیده نشوند یا صدایشان شنیده نشود باید فاصله خود با هدف را حفظ می کردند. در ساعت ۴:۴۰ دقیقه تایید کردیم که سلیمانی در حال پایین آمدن از پله هاست. قبلا دستور حمله به تیم عملیات داده شده بود. ‏دو خودرو بعد از سوار کردن سلیمانی با سرعت از هواپیما دور شدند. همه نگاه ها به مانیتورهای بزرگ دوخته شده بود. کسی حرف نمی زد. و بعد ناگهان یک نور بزرگ سفید کل صفحه را پر کرد. تکه های خودروی سلیمانی به هوا پرتاب شدند. بعد از یک یا دو ثانیه، خودروی اسکورت هم هدف قرار گرفت. ‏هیچ کس خوشحالی نمی کرد... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba