بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۵ نمیدانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم ر
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۰۶
سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچهات مثل سَم میمونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذاییات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد. که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سِرُم را باز کرد. دکتر نسخه
داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن شما میتونید برید،
از اتاق بیرون رفت. ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به
دنبال مغازه اغذیهفروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: من الآن
نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی... و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم: باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟ ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جانِ به لب رسیدهام، لبخندی زد و با محبت همیشگیاش پاسخ داد: نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچههای پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونهاش رو داده به من، میریم اونجا. و باز به انتهای خیابان نگاهی
کرد و ادامه داد: ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم. و
من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در
هم کشیدم و گفتم: نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم! و باید به هر حال فکری برای شام می کردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایینتر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اولِ یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بیآنکه بخواهم، حسرت زندگی از دست رفتهام را به رخم میکشید.
مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم. و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت :تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست میکنم. و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🕐۱:۲۰
۱)
ژنرال فرانک مک کنزی فرمانده سابق سنتکام در کتاب «نقطه ذوب: فرماندهی عالی و جنگ در قرن بیست و یکم» که تازه منتشر شده شب ترور سردار سلیمانی رو از اتاق فرماندهی عملیات روایت کرده:
"از جوانی که به سنتکام پیوستم، دیدم که بوش و اوباما نتوانستند با سلیمانی مقابله کنند. بنابراین از آغاز فرماندهیام در مارس ۲۰۱۹ درصدد حذف او بودم. دریافتم که سیا و شرکای منطقهای ما نیز قبلاً در کاخ سفید برای حذف او لابی کردند ولی طرحهای آنها عملیاتی نبود یا هزینه سیاسی بالایی داشت.
از ابتدای فرماندهیام تا دسامبر ۲۰۱۹ کتائب حزبالله ۱۹ بار پایگاههای ما در عراق را هدف قرار داد که حملهای در در ۲۷ دسامبر به جراحت ۴ سرباز و مرگ ۱ پیمانکار انجامید. پنتاگون طرحهایی برای پاسخ خواست. ما آن زمان درصدد حذف افسر نیروی قدس در یمن بودیم. علاوه بر این، کشتی جاسوسی ساویز هم به عنوان پاسخ، مطرح شد.
من گفتم اهداف مرتبط با کتائب در عراق را بزنیم. این اهداف شامل ۴ سایت و ۳ حامی کتائب ازجمله سلیمانی بود. پیشنهاد از طریق مایکمیلی رییس ستاد ارتش به اسپر وزیر دفاع منتقل و با ۴ هدف لجستیکی موافقت شد.
از آنجایی که می دانستم رئیس جمهور خیلی علاقمند به (هدف گرفتن) سلیمانی است، روز شنبه عصر ویرایش نهایی گزارشی را که توضیح می داد اگر او را هدف بگیریم بعدا چه اتفاقی خواهد افتاد انجام دادم...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🕐 ۱:۲۰
۲)
تردیدی نبود که او یک هدف معتبر و باارزش است و فقدانش تصمیم گیری برای ایران را بسیار دشوارتر می سازد. این اقدام همچنین نشانه ای قوی از اراده آمریکا بود که در طی سال های متمادی در تعاملات ما با ایران جای خالی آن احساس می شد.
@ba30ratt
اما من به شدت نگران نحوه واکنش ایران بودم. این حمله می توانست یک تاثیر بازدارنده داشته باشد یا موجب یک اقدام تلافی جویانه عظیم گردد. پس از بررسی دقیق جوانب، من معتقد بودم که آنها پاسخ خواهند گفت، اما احتمالا نه با یک اقدام جنگی؛ که سال ها نگرانش بوده ایم.
اما آنها جایگزین های زیادی در اختیار داشتند که توسل به آنها می توانست برای ما دردناک باشد. من گزارش را برای وزیر دفاع فرستادم. در این گزارش هدف گرفتن سلیمانی را توصیه نکرده بودم، اما ریسک های چنین اقدامی را بر شمرده بودم.
صبح روز ۳۱ دسامبر به مقر سنتکام رفتم، یعنی روزی که امیدوار بودیم حمله انجام شود. دو مانیتور غول پیکر روی دیوار نصب شده بود. یکی تصاویر سیاه و سفید مخابره شده از پهپادها را نشان می داد و دیگری حرکت صدها هواپیما از جمله هواپیماهای غیرنظامی عبوری از آسمان ایران و عراق را رصد می کرد.
بالاخره سلیمانی از منزل خارج و سوار هواپیما شد. هواپیما در ساعت ۹:۴۵ دقیقه صبح از زمین بلند شد. اما وقتی نزدیک بغداد رسید، فرود نیامد و از ارتفاع ۳۰ هزار پایی شهر بغداد عبور کرد. من به همراه میلی و اسپر در اتاق عملیات داشتیم وضعیت را تماشا می کردیم...
یک نفر در پنتاگون از من پرسید:
«می توانی در آسمان این هواپیما را ساقط کنی؟» بدون تصمیم گیری در مورد اجرای دستور با فرمانده پایگاه هواییمان در قطر تماس گرفتم و پرسیدم آیا اگر دستور صادر شود می توانید این کار را انجام دهید؟ او به سرعت پاسخ داد و ما دو جنگنده را در پشت سر این هواپیما به هوا بلند کردیم.
تلاش می کردیم بدانیم که آیا این پرواز چارتری است یا تجاری. در نهایت مشخص شد که پرواز تجاری است و با حداقل ۵۰ سرنشین با تاخیر زیاد به مقصد دمشق پرواز کرده است. بلافاصله به میلی توصیه کردم که نباید آن را هدف بگیریم. او هم موافقت کرد و جنگنده ها مجددا به آشیانه برگشتند. عملیات در یمن نیز به تعویق افتاد.
اما تصمیم رئیس جمهور همچنان پابرجا بود. نشانه هایی وجود داشت که سلیمانی در ۳۶ ساعت آینده از دمشق به بعداد برخواهد گشت. ما همچنان یک فرصت دیگر داشتیم.
روز دوم ژانویه سلیمانی دوباره در دمشق سوار هواپیما شد و ما در مقر سنتکام در تمپا تحرکات او را زیر نظر داشتیم. پرواز یک پرواز تجاری بود. هواپیما در ساعت ۴:۳۵ دقیقه بعد از ظهر به وقت آمریکا در فرودگاه بغداد به زمین نشست که به وقت محلی اندکی قبل از نیمه شب بود.
هوا ابری بود. پهپادهای ام کیو ۹ برای بهبود سطح دید در ارتفاع پایین پرواز می کردند و برای اینکه دیده نشوند یا صدایشان شنیده نشود باید فاصله خود با هدف را حفظ می کردند. در ساعت ۴:۴۰ دقیقه تایید کردیم که سلیمانی در حال پایین آمدن از پله هاست. قبلا دستور حمله به تیم عملیات داده شده بود.
دو خودرو بعد از سوار کردن سلیمانی با سرعت از هواپیما دور شدند. همه نگاه ها به مانیتورهای بزرگ دوخته شده بود. کسی حرف نمی زد. و بعد ناگهان یک نور بزرگ سفید کل صفحه را پر کرد. تکه های خودروی سلیمانی به هوا پرتاب شدند. بعد از یک یا دو ثانیه، خودروی اسکورت هم هدف قرار گرفت.
هیچ کس خوشحالی نمی کرد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🕐
۳)
فقط و فقط سکوت بود که فضا را پر کرده بود و ما داشتیم خودروهای در حال سوختن را تماشا می کردیم. یک دقیقه بعد، ما مجددا حمله کردیم و ۸ شلیک دیگر انجام دادیم. عملیات به نظر موفقیت آمیز بود، اما هنوز نمی توانستیم آن تایید کنیم.
به زودی مشخص شد که سلیمانی را زده ایم. ساعت حدود ۹ شب به خانه رسیده بودم، که اولین گزارش های خبری در این باره منتشر شد. تنها آن موقع بود که فرصت فکر کردن درباره آنچه رخ داده بود را پیدا کردم."
The Melting Point: High Command and War in the 21st Century.
«مکنزی درس این ترور برای آمریکا را این میداند که "خطر تشدید اجتنابناپذیر، اما قابل کنترل است". امری که نشان میدهد تضعیف بازدارندگی چه پیامدهایی برای امنیت ملی خواهد داشت.»
✍جنلی
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۶ سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۰۷
بوی گوشت سُرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. میدانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم:
مجید جان! بیا نمازت رو بخون. و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:
تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم. و به نیم ساعت نکشید
که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و
کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم.
از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معدهام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق
میزدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از
دستش برایم بر نمیآمد که فقط با غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی
دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشیام را نشان میداد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بالایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیباییام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوختهام ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویههای غریبانهام، بیصدا گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد: مجید! دلم خیلی میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی
تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کُشت... با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک میکرد. میدیدم که او هم میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانهاش، برای شکوائیههای من آغوش باز کرده بود تا هر چه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینهام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگیام زار میزدم: مجید! بخدا من نمیخواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه
دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی... و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. سفیدی چشمانش از بارش بیقرار اشکهایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم... و
نگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم
چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و
زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد:...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۷ بوی گوشت سُرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواس
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۰۸
...
وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمیخوای صِدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشیت خاموش بود و جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی... و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچهام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچهام رو سقط کنم! برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم میشنید، در نگاه مردانهاش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بیرحمی پدر و بیحیایی برادر نوریه
بیخبر بود. میترسیدم در برابر غیرت مردانهاش اعتراف کنم که طراح این طرح
شیطانی، برادر بیحیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم: مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم! که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم: من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا
هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!
انگشتان سرد و بیحسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عُقدهای که بر دلش سنگینی میکرد، غیرتمندانه اعتراض کرد: از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم شکایت میکنم که زن حاملهام رو کتک زده و میخواسته بچهام رو سقط کنه... که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم: مجید!
التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی بخدا میترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم... که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد: آخه چرا میخواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟ و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانهاش، فقط انتهای قصه را گفتم: گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعهاس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه! جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم،
شهادت دادم: ولی من بخاطر همین بچهای که باباش شیعهاس از همه خونوادهام
گذشتم! سپس با سر انگشتم صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریاییاش، صادقانه ادامه دادم: این زخمها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکُشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالم به دستت برسونم! و نمیدانم صفای این جملات بیریایم که از اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب زمزمه کرد: میدونم الهه جان... و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانیاش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. دستم را پیش بُردم تا جای شکستگی پیشانیاش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد: چیزی نشده. ولی میدیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانیاش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم: بخیه خورده، مگه نه؟ و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: فدای سرت الهه جان! و به گمانم دریای عشقش به تشیّع دوباره به تلاط۵ افتاده بود که زیر
چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: عوضش ما هم نمردیم و یه
چیزی برای سامرا دادیم!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
آلوسی فقیه و مفسر بزرگ اهل سنت در اواخر عمرش جملات عجیبی درباره #امیرالمؤمنین داره. عجیب از این جهت که آلوسی خیلی متعصب بود و تابحال این جملات از او صادر نشده بود
میگه اینکه #علیبنابیطالب در وسط خانه خدا 🕋 بدنیا اومده یک امر مشهوریه ولی این موضوع اسراری داره، یکی از اسرارش اینه:
وَ ما اَحرى بِإمام اَلائمّه اَن یَکونَ وَضعهُ فیما هوَ قِبلة لَلمومنین
امام امامان وقتی میخواست به دنیا بیاد، جایی شایسته تر از قبله مؤمنان 🕋
نبود که او، آنجا قرار بگیره
حالا چرا؟ در ادامه میگه:
سُبحانَ مَن وضع اَلاشیاءَ فی مَواضِعها و هوَ اَحکم الحاکمین
پاک و منزه است خدایی که هر چیزی رو در جای شایسته خودش قرار میده و خدا حکیم ترین حکیمان است.
منبع: آلوسی، شرح الخريدة الغيبية في شرح القصيدة العينية، لعبد الباقي أفندي العمري، ص15
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba