eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
339 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 گرانی 35 هزار تومانی دلار با حضور همتی در وزارت اقتصاد/ قبل از آمدن همتی دلار در 18 ماه مدیریت فرزین فقط 7500 تومان گران شده بود 🔺از زمانی که عبدالناصر همتی به عنوان وزیر اقتصاد منصوب شد، با اصرار بر سیاست غلط حذف ارز نیمایی و کنار گذاشتن سیاست تثبیت، ارزش دلار در کمتر از 6 ماه با افزایش بیش از 60 درصدی از 58 به 93 هزار تومان افزایش یافت. 🔺این در حالی است که قبل از آمدن همتی در عرض 18 ماه، علیرغم وقایع ‌بی‌سابقه‌ای چون درگیری مستقیم ایران و رژیم صهیونیستی، شهادت رئیس‌جمهور، ترور رهبر حماس در قلب تهران و دیگر رویدادهای ناخوشایند سیاسی و امنیتی، قیمت دلار در محدود 60 هزار تومان مدیریت شده بود و افزایش قیمت تنها در حدود 7500 تومان بود. http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۱۴ نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم ش
جان_شیعه_اهل_سنت هر چه دور اتاق چشم می‌چرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیرایی‌اش به بیست متر هم نمی‌رسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجره‌ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره‌های قدی‌اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود، ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه‌های زردی که به نظرم از نشتی آب لوله‌های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و ظاهر خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید می‌پذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم. مجید بخشی از پس انداز دوران مجردی‌اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه‌های وحشتزده آن شبِ من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه‌اش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس‌انداز زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه می‌ماندیم تا حقوق مجید برسد. میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگیمان را بدهد. حالا در روز اول فروردین سال 1393 و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربتِ این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانه‌مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم. در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینت‌های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده‌مان خرید میکردیم. کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید میدانستم به این زودی‌ها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک سر میکردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می‌آوردیم، مجید لبخندی میزد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش قرض میکند. البته روزی که از خانه می‌آمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم و علی‌الحساب مجید لامپ بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهایی‌مان را در این خانه تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه می‌کشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه‌اش را ترک میکردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
چشم ها به سمت لبنان است تشییع شهید ۳ روز دیگه، بعد از اون خیلی مهمه... ⛔️تحلیل شخصی: البته عوامل تأثیر گذار زیادی داره ((( اما... )))
میخواستم ادامه ((( اما... ))) رو ننویسم اما...
اما گفتم بنویسم بهتره
و اون اینه که: مهمترین عامل تاثیرگذار رفتار سگیونیسم است... که خب با سابقه‌ی تاریخی که از رفتار سگیونیست ها در دست است که همان جنون و دیوانگی است، میتوان به عملیات ۳ امیدوار بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و جان ما به خاک سپرده شد در معیت عاشقانش از تمام دنیا ما به دعای تو بیشتر محتاجیم جان دل ما برای سید عزیز شهید: اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
اقامه نماز بر پیکر شهید و شهید سیدهاشم صفی‌الدین به امامت علامه شیخ محمد یزبک وکیل شرعی حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای در لبنان انجام شد. @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
شیخ‌نعیم قاسم: ما راه شهید سیدحسن نصرالله را ادامه خواهیم داد 👤 دبیرکل حزب‌الله لبنان در مراسم تشییع پیکر شهیدان «سیدحسن نصرالله» و «سیدهاشم صفی‌الدین»: ☝ ای مردم مقاوم! شما بر آن عهدی که بستید باقی ماندید؛ درود بر شما. شهید سیدحسن نصرالله فرمانده بزرگ عربی و اسلامی و نماینده آزادمردان جهان بود. ☝ شهید سیدحسن نصرالله از دوران کودکی علقه دینی داشت و دوستدار مردم فلسطین بود. ☝️ شهید سیدحسن نصرالله در اسلام ناب محمدی و ولایت ذوب بود. ☝ شهید سیدحسن نصرالله رهبر امت برای مقاومت و رهبر مقاومین امت بود. ☝️ با مشت‌های گره‌کرده اعلام می‌کنیم ای نصرالله! بر عهدی که بستیم باقی خواهیم ماند. ☝ ما راه شهید سیدحسن نصرالله را ادامه خواهیم داد. ☝️ شهید سیدحسن نصرالله در اطاعت از امام خامنه‌ای ذوب در ولایت شد. ☝ به‌خاطر اقدامات و فداکاری‌های شهید سیدحسن نصرالله هیچ‌گاه راه مقاومت پایان نپذیرفت. ☝️ سردار نیلفروشان از فرماندهان سپاه پاسداران خون خود را به‌همراه دیگر رزمندگان در راه فلسطین اهدا کرد. ☝ همه اسرای در بند رژیم صهیونیستی را آزاد خواهیم کرد. ما شما را تنها نخواهیم گذاشت. ☝️ ۷۵هزار سرباز صهیونیست نتوانستند در مقابل مقاومت پیشروی کنند. ما مردان و زنان و کودکان خود را فدا کردیم. ☝ ما با رژیم صهیونیستی در جنگیم. پشت سر این رژیم طاغوت بزرگ آمریکا قرار دارد. آمریکا تمام امکانات خود را علیه غزه و لبنان بسیج کرد. ☝️ نقطه وقت این بود که ما با آتش‌بس در لحظه مناسب موافقت کردیم. ما در مرحله جدیدی قرار با ادوات و روش‌های جدید جنگی قرار داریم. ☝ اگر با آتش‌بس موافقت نمی‌کردیم احتمال داشت جنگ دوسه ماه ادامه داشته باشد. http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۱۵ هر چه دور اتاق چشم می‌چرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه زندگی کنم. طب
حالا همان لباسهای چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباسها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همه لباسها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که می‌گذشت بیشتر متوجه میشدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیله‌ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه می‌نوشتم و انگار باید از نو جهیزیه‌ای برای خودم دست و پا میکردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه میکردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا میداند چقدر از مجید خجالت می‌کشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود. من و مجید انتخاب عاشقانه‌ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را می‌دادیم که او به حرمت عشق به تشیّع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنارِ هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی‌مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه‌ای یادشان از خاطرم جدا نمیشد. چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه‌اش لبه لگن را کنترل میکرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم. و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه‌ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پله‌ها پایین میرفت، تأکید کرد: به این کیسه‌ها دست نزن! سنگینه، خودم میام. در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم میخواست سرویس آشپزخانه‌ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنیمت بود. مجید همانطور که کارتُن‌های خالی را گوشه آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته‌اش برایم می‌گفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: فکر نمی‌کردم امروز مغازه‌ها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی برمیگردی! آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته‌ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد: اتفاقاً خودم هم از همین می‌ترسیدم. ولی بخاطر این‌همه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه‌ها باز بودن... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba