ghariban-vahida-sotoude.mp3
9.89M
غریباً وحیداً فریداً . . . !🥺💔
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @Ba_rasm_shahadat 」
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانمها نباید در عراق چفیه بندازند
مسافر اربعینی حتتتما ببین👆
@Ba_rasm_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️حکایت تشرف حاج حسین خیر
به محضر مقدس امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
انتشار حداکثری با شما ✅
@Ba_rasm_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه
خانمهایی که به بهانه هایی چادرنمی پوشند ...
😭😭😭😭
حتما گوش کنید منقلب میشید.
┄┄┄┅═✾•🍃•✾═┅┄┄
@Ba_rasm_shahadat
🕊️بهرسمشهادت🕊
قابل توجه خانمهایی که به بهانه هایی چادرنمی پوشند ... 😭😭😭😭 حتما گوش کنید منقلب میشید. ┄┄┄┅═✾•🍃•✾═┅
خانما ازتون خواهش میکنم
این کلیپ رو تا آخرش ببینید🙏
میگنهرکینفسشتنگمیشه ؛
تویبیمارستانبستریشمیکنند .
خدایامانفسمونتنگحسینه !
کربلابفرستیهمهچیاوکیمیشه❤️🩹:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه نرفتی ام نرفتی ، رقیه ام نرفت . .
🕊️بهرسمشهادت🕊
اگه نرفتی ام نرفتی ، رقیه ام نرفت . .
دیگه دم دمای اربعینه .💔
نماهنگ دلشوره اربعین.mp3
3.78M
دلشــوره اربعـــین . . . !🥺💔
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @Ba_rasm_shahadat 」
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_یکم
مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون …
علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …
منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده …
همه چیز تا این بخشش خوب بود …
اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن …
هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …
زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه …
مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن …
قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم …
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد …
بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
@Ba_rasm_shahadat