eitaa logo
🕊️به‌رسم‌شهادت🕊
418 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
{ بسم ‌رب‌ الشهدا‌ و الصدیقین } یـا‌صاحـب‌الزمـاݩ:)♥ - تا‌خدا‌شهادتُ‌برات‌ننویسه‌ ، آرزوش‌نمیکنۍ .💌 . . کانالی با رایحھِ‌ شهادت🕊🌱' کپی؟ حلالتون‌🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چالش صلوات برای ظهور امام زمان💚 وقت زیادی ازت نمیگیره... دست خالی رد نشو @Ba_rasm_shahadat
🕊️به‌رسم‌شهادت🕊
-💚
پایان خوش این قصه ی پر غُصه شمایی آقا ..!💔
23.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-🚶 یا صاحب الزمان ما قرار بود تمام وقتمون وقف شما بشه... 💔 اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج🌱 💚 @Ba_rasm_shahadat
رفقا .. یکی از دوستان امروز به رحمت خدا رفتن دعا کنید خدا به خانوادش صبر بده 💔 ممنون میشم ی حمد و سوره برای شادی روحشون بخونید 🖤
🌾 🌾قسمت پاسخ یک نذر اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد …  و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …☺️ – هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …☺️ از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم …از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود …  و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی …  و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …😟😒 برگشتم خونه … 🏡 و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت … — کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ …😒 با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ …  الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …😣😢 بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …😭  …  اول به و بعد به توسل کردم…  گفتم هر چه بادا باد … سپارم … اما هر چه می گذشت …  محبت یان دایسون،💓😊🙈 بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت …  تا جایی که ترسیدم …😨 – خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …😰 روز چهلم از راه رسید …  تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم ✨قم..✨ و بخوام برام استخاره کنن …  قبل از فشار دادن دکمه ها …نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …🙏 – خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام …   … و دکمه روی تلفن رو فشار دادم … 🌟” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست …ولی ما آن را نــ✨ـــوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست می کنی “ سوره شوری … آیه 52🌟 و این … پاسخ👌 نذر 40 روزه من بود … ادامه دارد ... ✍نویسنده: @Ba_rasm_shahadat
🌾 🌾قسمت 🌾قسمت 🌾 مبارکه ان شاء الله تلفن رو قطع کردم …  و از شدت شادی☺️ رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و  … اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …😢 گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران🇮🇷 …  ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …😭 وقتی مریم عروس شد …  و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …😭 هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم …   … از اون به بعد …  هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …😭 – بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …  حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…😣😭 گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم … بالاخره زنگ زدم …  بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم …  اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت …  اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …😭 بالاخره سکوت رو شکست … – زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی …همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …😊 بغض دوباره راه گلوش رو بست … – حدود 10 شب پیش … 💤علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … ✨من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …✨ گریه امان هر دومون رو برید …😭😭 – زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست …جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …😊 دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…  اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد …  تمام پهنای صورتم اشک بود …😭 همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم …  فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت …  عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …😭💞😭 توی اولین فرصت، اومدیم ایران …🇮🇷🛬  پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن …  🎊🎊🎊🎊🎊🎊 مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه 💚مشهد …  و یک هفته ای 💛جنوب بود … هیچ وقت به کسی نگفته بودم …  اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که باشه … 🌷توی فکه …تازه فهمیدم …  چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …☺️😍 🍂 پایان🍂 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹 ✍نویسنده: @Ba_rasm_shahadat
🕊️به‌رسم‌شهادت🕊
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_هفتم 🌾قسمت #آخر 🌾 مبارکه ان شاء الله تلفن رو قطع کردم …  و
سلام علیکم به لطف خدا رمان بدون تو هرگز به پایان رسید😊 امیدوارم براتون تأثیر گذار باشه🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فراز پایانی سخنان شهید مظلوم رئیسی در جریان سفر به عراق در محل شهادت سرداران مقاومت.😔 @Ba_rasm_shahadat