#دعـاۍفـࢪج🌖🌦
إِلٰهِۍعَظُمَالْبَـلاءُ،وَبَـرِحَالْـخَفاءُ،
وَانْڪَشَـفَالْغِـطاءُ،وَانْقَـطَعَالـرَّجاءُ،
وَضـاٰقَتِالْأَرْضُ،وَمُنِــعَتِالسَّماءُ،
وَأَنْــتَالْمُسْتَعانُ،وَإِلَیْڪَالْمُشْتَـڪیٰ،
وَعَلَیْڪَالْمُـعَـوَّلُفِۍالشِّـدَّةِوَالــرَّخاءِ.
الـلّٰـهُمَّصَـلِّعَـلۍٰمُحَــمَّدٍوَآلِمُحَـــمَّدٍ
أُولـِۍالْأَمْـرِالَّـذِینَفَرَضْتَعَلَیْناطـاعَـتَهُمْ،
وَعَــرَّفْتَنابِذَلِڪَمَـنْزِلَتَهُمْ،
فَـفَـرِّجْعَـنّـابِحَــقِّهِمْفَـرَجاًعاجِـلاًقَـرِیباً
ڪلَمْحِالْبَـصَرِأَوْهُــوَأقْـرَبُ.
یَاٰمُحَـــمَّدُیَاٰعَلِۍُّ،یَاٰعَلِۍُّیَاٰمُحَـــــمَّدُ
اڪْفِیـاٰنِۍفَإِنَّڪُـماٰڪـآفِیـانِ،
وَانْصُرانِۍفَإِنَّڪُـماٰناصِـرانِ.
یَـاٰمَوْلاناٰیَـاٰصاحِبَالزَّمــانِ،
الْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْثَ
أَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْنِۍ،
السَّـاٰعَةالسَّـاٰعَةَ السّـاٰعَةَ،
الْعَــجَلَالْعَــجَلَالْعَــجَلَ،
یَاأَرْحَـــــمَالرَّاحِمِینَ
بِحَقِّمُحَمَّدٍوَآلِہالطَّـاهِـرِینَ.!
| @Ba_rasm_shahadat |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
امشبسخنازجانجهانبایدگفت
توصیفرسولانسوجانبایدگفت
درشامولادتدوقطبعالم
تبریکبهصاحبالزمانبایدگفت..😍🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
᷎᷎🌿⃟✨¦⇢#امام_حسینی - #کربلا
بہهمہگفتمباافتخار
تنهابرایتونوڪرم.🌿.'
کَرْبَلٰایَتْآرِزوٓستْآقٰایْخُوبٓیْهٰا.♥️.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📱|••
#استوری💚
+دُنیادُنیا
یاامامصادق(ع)...؛💚😍•
یا امام رضا
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
#امام_رضایی
ڪـٰاشحَرَمبۅدَمۅمِہمـٰانِتۅبۅدَم💛
مِہمـٰانِتۅۅسُفرِهۍِاِحسـٰانِتۅبۅدَم
یِڪپَنجِرِهفۅلـٰاددِلَمتَنگِتۅاقـٰاسِت
اِۍڪـٰاشکِہزائِرِخُراسـٰانِتۅبۅدَم((:🙂
#شاه_خراسـان♥️
•°•|🌾|•°•
#تلنگࢪ
اگهمیخوایپاکبمونے
اولسعےکنازشرایطگناهدوریکنے
فلانگروه،فلانکانال،فلانمهمونے،
فلاندوست،فلانفیلمو...
خلاصهازهرچیزیکهگناهروبهت
یادآوریمےکنهفاصلهبگیر...🥲💔
#اللهم_لین_قلوبنا_لولی_امرک🤲
#دعـاۍفـࢪج🌖🌦
إِلٰهِۍعَظُمَالْبَـلاءُ،وَبَـرِحَالْـخَفاءُ،
وَانْڪَشَـفَالْغِـطاءُ،وَانْقَـطَعَالـرَّجاءُ،
وَضـاٰقَتِالْأَرْضُ،وَمُنِــعَتِالسَّماءُ،
وَأَنْــتَالْمُسْتَعانُ،وَإِلَیْڪَالْمُشْتَـڪیٰ،
وَعَلَیْڪَالْمُـعَـوَّلُفِۍالشِّـدَّةِوَالــرَّخاءِ.
الـلّٰـهُمَّصَـلِّعَـلۍٰمُحَــمَّدٍوَآلِمُحَـــمَّدٍ
أُولـِۍالْأَمْـرِالَّـذِینَفَرَضْتَعَلَیْناطـاعَـتَهُمْ،
وَعَــرَّفْتَنابِذَلِڪَمَـنْزِلَتَهُمْ،
فَـفَـرِّجْعَـنّـابِحَــقِّهِمْفَـرَجاًعاجِـلاًقَـرِیباً
ڪلَمْحِالْبَـصَرِأَوْهُــوَأقْـرَبُ.
یَاٰمُحَـــمَّدُیَاٰعَلِۍُّ،یَاٰعَلِۍُّیَاٰمُحَـــــمَّدُ
اڪْفِیـاٰنِۍفَإِنَّڪُـماٰڪـآفِیـانِ،
وَانْصُرانِۍفَإِنَّڪُـماٰناصِـرانِ.
یَـاٰمَوْلاناٰیَـاٰصاحِبَالزَّمــانِ،
الْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْثَ
أَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْنِۍ،
السَّـاٰعَةالسَّـاٰعَةَ السّـاٰعَةَ،
الْعَــجَلَالْعَــجَلَالْعَــجَلَ،
یَاأَرْحَـــــمَالرَّاحِمِینَ
بِحَقِّمُحَمَّدٍوَآلِہالطَّـاهِـرِینَ.!
| @Ba_rasm_shahadat |
#امام_صادق
#حضرت_محمد
آمَدےجَهلِبَشَربَلڪهسَراَفڪَندهشَوَد
آمَدےبانَفَست،دینِنَبےزِندهشَوَد
🌈💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله فرج امضا میشه . .
#کلیپمداحی🕊
#امام_زمان
💚͜͡🖐🏻
ماگدایسرشبیموکرممیخواهیم
ازعنایاتفراوانِتوکممیخواهیم
مستحقیموزدریایِپرازلطفشما
یکوجبجافقطازکنجِحرممیخواهیم:)
🖐🏻¦⇠ #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
💚¦⇠ #امام_حسینی
زعشقت💚
بند بند این دل دیوانه میلرزد
خرابم میکنی اما
خرابی با تو می ارزد...
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول بنـا نبود ..
چنـين عـٰاشقت شوم . .
یك بـار روضھ آمـدم و
چنـين ،
در بـھ در شـدم ...♥️
#امام_حسینی ـ'🌱'ـ
#استوری 🦋
اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحْرِمُنِیَ الْمهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
خــ💚ـــدایا ... !
گناهانی را که مرا از "مهدی علیه السلام محروم میکند ببخش!
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای قاسم سلیمانی عزیز ما، شادی روح او
همه یک حمد و یک قل هو الله بخوانید🤲
| @Ba_rasm_shahadat |
عکس اینو یادشون رفت بذارن تو اون عکسا کنار معتمد آریا
بنی صدره، موقع فرار از ایران 😂
#حسین_دارابی
| @Ba_rasm_shahadat |
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_صد_و_شصت_و_یکم 🌈
او دنبالم تا اتاق اومد.
گفت:حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانوم نهار وشام نمیمونند جایی.
با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.
تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت.
او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی..قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی.
نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.
با او به رستوران رفتیم.سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم.خندیدیم.
و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم.
نزدیک مسجد بودیم که پرسید:خوش گذشت سادات خانوم؟؟
گفتم:بله ممنونم ازتون.
تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.
تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.
حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت:چرا جواب نمیدید؟!
گفتم:مهم نیست.
گفت:جواب بدید.معذب نباشید.
فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه.
نگاهی به حاج کمیل کردم.
او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد:جواب بدید سادات خانوم.
جواب دادم.
نسیم با ناراحتی سلام کرد.حالش رو پرسیدم.
گفت: خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده.کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه..
من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.
گفتم:اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.
ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم.
حاج کمیل گفت:بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات.
نسیم شنید.
با صدای آرامتری گفت:شوهرت پیشته؟؟
گفتم:بله..
او با ناراحتی گفت:وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی..مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟
گفتم:تعارف نمیکنیم.امشب میایم اونجا.
گفت: نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم.
و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
حاج کمیل با لحن خاصی پرسید:دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟
گفتم:بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه.اگر صلاح بدونید تنها برم.
با خودم گفتم :الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد.
سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات..قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.
زیر لب استغفار گفتم.
اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد.فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.
صداش کردم:حاج کمیل؟
گفت:جااان دلم؟!
پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم.
اعتراف کردم:حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم.
او با صدای خواب آلود گفت:استغفار کنید سادات خانوم. .
پرسیدم:نمیپرسید چه کاری؟
گفت:نه!
گفتم :ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم.
تخت تکونی خورد.حس کردم نشست.
گفت:اگر اینطوره بگید.
به سمتش چرخیدم.
آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!
با صدای لرزون و محزون گفتم:امروز من ...مممممم....مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم.
مکثی کوتاهی کرد.
گفت:خب ..این که گناه نیست..
گفتم:هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم.چون حس کردم حرفها درمورد منه..
دوباره مکث کرد.اینبار طولانی تر..
با بغض گفتم:چیزی نمیخواین بگین؟!
زبانش رو به سختی در دهان چرخوند:کار بدی کردید..
بغضم ترکید:بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟
چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم.
گفت:پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!!
شوکه شدم.
فهمید که ترسیدم.
دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت:ازتون توقع نداشتم..
با بغض و دلخوری گفتم: از من گنهکار توقع هرکاری میره اما ازپدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود.
| @Ba_rasm_shahadat |
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_صد_و_شصت_و_دوم 🌈
با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حساس کردند..بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره در موردم گفته شه.نه حاج کمیل من قرار نیست شما رو استنطاق کنم .چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف میزنید..
و با حالت قهر به او پشت کردم و درحالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم.
او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود.
زمانی طولانی گذشت .نه من اشکم بند می اومد نه او تکون میخورد.
یکباره سکوت رو شکست.
غمگین وافسرده گفت: حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده.
با تمسخر گفتم:بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بی آبرویی..ترس از اولاد بد..ترس از..
حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت:اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!!
سکوت کردم.
گفت: منم نگران شمام..کل خانواده نگرانتونیم.هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.حاج خانوم ودخترها بخاطر شرایط بارداری و ترس ناآرامیهای اخیرتون..حاج آقا بخاطر اینکه میترسند خدای نکرده شما به واسطه ی دوستان نا اهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید ومن...
آب دهانش رو قورت داد..
وساکت شد.
روی تخت نشستم ونگاهش کردم.
میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته!
پرسیدم:وشما چی؟؟
چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود.
دستهامو گرفت.
اینبار او سرد بود ومن گرم!
نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم.من نگرانتونم..هر روز و هرلحظه. .میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم..من قبلا یکبار تنها شدم..این روزها نگرانم! دارم...کم میارم.
ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد.من با ناباوری به او که روی تخت ازشدت ناراحتی مچاله شده بود وگریه میکرد نگاه میکردم.
تازه میفهمیدم که گریه ی یک مرد چقدر دردناکه!
درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت: رقیه سادات خانوم..نگرانی همه هرچی میخواد باشه باشه..من نگران یک چیزم.نگران اینم که شک کنم! به این چشمها ی پاک وزلال و آفتابی شک کنم..این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه.تا منو بترسونه از اعتمادم.من بخاطر این احساس معذبم.از خدای خودم و خودم شرمنده ام.
باورم نمیشد که دغدغه ی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه.
سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم:یعنی دیشب بخاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر میکردید نباید به من شک کنید؟
او سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: من از شک میترسم.قبلا هم دچار شک شدم و الهام خاتون نجاتم دادند. .
پرسیدم: شک به چی؟؟
آهی کشید:در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم.سختیهای این راه و دروس سنگینش یک طرف،بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد..ولی جرات نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بزارن تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام خاتون مقابل زندگیم سبز شد..
او درسهاش از من خیلی عقب تر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر ودانا تر بود.اگه الهام خاتون نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان..شاید الان طلبه نبودم.یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم.
حالا باز هم دارن به شک میندازنم.نپرسید چه کسانی؟! چون این و باید خودم حلش کنم.
درد اینجاست که خدا وبنده های خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند.من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بنده ی خوب و پشیمونش دریغ کنم.
سرم رو محکم گرفتم!!!
وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟؟ من ماه هاست که فکر میکردم او هم گناه کبیره ای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک وترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش اینقدر دچار عذاب وجدان بود.!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدرباید میدویدم تا به گرد راه او برسم.او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!!
حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بزارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خدا روشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی..
چه شب معنوی و زیبایی شد امشب.
او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابرباران زای الهی خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم.
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
| @Ba_rasm_shahadat |
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_صد_و_شصت_و_سوم 🌈
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
گفتم:حاج کمیل امشب بهم نشون دادید که هنوز هیج چیزی درمورد شما نمیدونم.میدونم من براتون الهام نمیشم ولی قول میدم اجازه ندم اعتمادتون به من سلب شه..من شما رو دارم حاج کمیل.تا وقتی شما هستی گناه غلط میکنه نزدیکم شه..تو این خونه من فقط صدای بال ملایک رو میشنوم.جایی که شما هستی جایگاه شیاطین نیست..خیالتون راحت وقتی هم از شما فاصله دارم یادتون ذهنم رو متبرک میکنه.
او را محکم در آغوش گرفتم و با ذوق کودکانه گفتم:وااای خدااایا شکرت..ممنونم بخاطر داشتن چنین مردی.
او اشکهاش تبدیل به خنده شد.
زد روی شونه ام وگفت: ای کلک...فردا هم صبحانه با من!! فقط بخاطر همین جمله ت.
نگاهش کردم.
اشکهامو با عشق و علاقه از صورتم پاک کرد .چشمهای خیسش رو بوسیدم. که کنار گوشم نجوا کرد: چه حال خوبی دادی بهم دختر!! بریم سراغ یک عشق بازی چهار نفره؟
چشمم رو ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم.
او با لبخند زیبا ودلفریبش گفت:من و شما و این کوچولو با اونی که بساط این حال خوب و فراهم کرد.دقایقی بعد دو سجاده در اتاقی که عطر خدا میداد پهن بود.و من پشت مردی نماز شب اقامه کردم که هدیه ای الهی بود.
سر سجاده بودیم که او با لبخند،نیم نگاهی به طرفم انداخت و تسبیح به دست گفت:حوصله میکنید خوابی که شب پیش دیدم رو واستون تعریف کنم؟
عجب شب عجیبی شد امشب.
من با خوشحالی با زانوهام نزدیکش شدم و گفتم:خیره..چه خوابیه که صلاح دونستید واسم تعریف کنید؟
او لبخند رضایت آمیزی به لب داشت.گفت:خوابی که تا حدودی دلم رو روشن کرد! میخوام واستون تعریف کنم تا دل شما هم روشن شه و اینقدر بیهوده از گذشته شرمنده نباشید.
دستم رو زیر چانه گذاشتم و با علاقه چشم به دهانش دوختم!
گفت:خواب دیدم در ارتفاع یک بلندی ایستادم.
اونم تک وتنها..پایین پام دره ی عمیق و وحشتناکی بود.خیلی مضطرب بودم واحساس ناامنی میکردم.در اوج نا امیدی کمی اونطرفتر لبه ی پرتگاه چشمم افتاد به خودم..
به خودم گفتم:میترسم.چطوری از این جا راه خونه رو پیدا کنم؟
خودم دستش رو برام دراز کرد و گفت:با من بیا.من با اطمینان سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.ناگهان او منو به قعر دره هل داد و من با فریاد خدا خدا به ته دره سقوط کردم.
همونطور که در حال سقوط بودم شما رو در بالای دره دیدم که دستتونو برام دراز کردید و صدام زدید دستم رو بگیر.
من از شما خیلی فاصله داشتم ولی یک نیروی مکنده ی قوی از سمت شما منو به بالا کشید و دستم رو در دستانتون گذاشت.
*با ذوق دستم رو مقابل دهانم گذاشتم وگفتم:وااای من تو خواب شما رو ازسقوط نجات دادم؟*
او با عشق خندید و گفت:هنوز تموم نشده سادات خانوم! وقتی دستتونو گرفتم با هم با سرعت هرچه بیشتر به بالا پرواز کردیم.اینقدر این پرواز زیبا و دلچسب بود که میخندیدم و به خودم در پایین با غرور نگاه میکردم..
این شد که صبحش با انرژی از خواب پاشدم و صبحانه آماده کردم.
من با شوق پرسیدم تعبیرش چیه حاج کمیل؟!
او شانه بالا انداخت وگفت:من حتم دارم شما در زندگی من باعث خیر و رحمتی..شاید در خواب خودتون بودید شاید هم جدتون ولی به هرحال منو از شر خودم نجات دادید.
تا به امشب این جریان برام شببه یک خواب عجیب وامید بخش بود ولی امشب مطمئن شدم که خداوند با اون خواب دلم رو مطمئن کرد.و بهم فهموند من هرگز تصمیم اشتباهی نگرفتم.
من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد.
نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم!
روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم.
دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم.
او عمیق خوابیده بود.
صدام رو نشنید! دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد.
تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم. به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد شهیدان صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد.
صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:ناقابله خانوم.
| @Ba_rasm_shahadat |