🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#رمان_چهل_و_چهارم 🌈
حس بی پناه شدن داشتم.
مثل همون روزی که داییم تو خیابون دیدتم..مثل همون شبی که اون خانومه از صف اول جدام کرد فرستادتم آخر صف...
اون روزها هم نمیخواستم اشکم پایین بریزه ولی اشکهام فرمانبردار خوبی نبودند.آبرومو بردند! مثل امروز!
نمیخواستم حاج مهدوی یا فاطمه اشکهامو ببینند .
پشتم را به آنها کردم و وانمود کردم که چادرم رو درست میکنم. سریع از زیر چادر اشکهای بی پناهم رو از روی گونه هام پاک کردم. فاطمه کنار گوشم نجوا کرد.
-عسل چته؟! چرا امروز اینطوری شدی تو..
جواب ندادم.بغصم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم.
حالا حاج مهدوی و فاطمه جاموندند.
ولی طولی نکشید که عطر حاج مهدوی رو کنار خودم حس کردم.
باز طبق عادت همیشگی ریه هام رو پر از عطر آرامش بخشش کردم. او با لحن آرومی گفت:
کجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفه.
ایستادم. چشمهام تازه خشک شده بود.
وقتی باهام حرف زد دوباره خیس شدند.نگاهش کردم.
تمام اندامش رو به سمت من چرخانده بود ولی نگاهم نمیکرد.
تصویری که مدام در این چند مدت تکرار میشد!
میدونستم اینبار دیگه به هیچ طریقی نگاهم نمیکنه.
ولی من فرصت داشتم..فرصت داشتم او رو با دقت بیشتری ببینم.چشمهای درشت وروشنش، ریشهای یک دست و خرمایی رنگش..و ترکیب بندی عضله های صورتش که خداوند با هنرمندی تمام نقاشیش کرده بود.!!
فهمید نگاهش میکنم.مردمک چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و ..یک...دو..سه..
نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم کرد..اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!! نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم.اگر فاطمه اینجا نبود داد میزدم.هوار میکشیدم که آهای چه خبره؟! جرم من چیه که اینطوری نگاهم میکنی؟! من شاید مثل فاطمه پاک و باوقارنباشم..ولی اونقدر شخصیت دارم که گدایی محبت تو رو نکنم پس خودت رو نگیر...
فاطمه بهانه بود..من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش کرده بودم درد تحقیر شدن رو..چون مدتها بود مغرورانه زندگی میکردم.با اخم از فاطمه پرسیدم:
از کجا باید بریم؟
حالا بهتر شد.!! بگذار من هم مثل خودش باشم.چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتی او کوچکترین توجهی به من ندارد!
از این به بعد با او کلامی حرف نمیزنم که مبادا خدای ناکرده موحب گناه ایشون بشم!!!
فاطمه که هرچه بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد نگاهی به هردوی ما کرد.حاج مهدوی به فاطمه مسیر رو اشاره کرد و هر سه نفر راه افتادیم.کنار خیابان ایستاد و با ماشینهایی که کنارپاش ترمز میکردند درباره ی مسیر وقیمت حرف میزد.فاطمه با شرمندگی به من گفت:عسل بگمونم میخوان دربست بگیرن.میدونی هزینش چقدر بالا میشه؟ ! من عصبی و سر افکنده درحالیکه دندانهامو فشار میدادم گفتم:
-نگران نباش..
فاطمه با تعجب پرسید:هیچ معلومه چته؟ چیشده آخه؟! چرا یک دفعه اینقدر تغییر کردی؟! حاج مهدوی هم یه مدلیه.اگه تمام مدت کنارتون نبودم شک میکردم یه چیزی شده.
فاطمه اینقدر پاک و معصوم بود که نمیدونست بخاطر یک نگاه غیر عمد این اوضاع پیش امده وحاج مهدوی هم مثل باقی نزدیکانم منو با بی رحمی قضاوت کرده..
پوزخندی زدم و سر تکان دادم.ولی فاطمه اینقدر دانا و با ادب بود که سکوت کرد و با اینکه میدانست پوزخند من خیلی جوابها در پسش داره چیزی نپرسید!
بالاخره حاج مهدوی با یک نفر کنار اومد و به ما اشاره کرد سوار ماشین بشیم.وقتی نشستیم هنوز راننده درمورد قیمت حرف میزد
-حاج آقا بخدا هیچکس با این قیمت نمیبرتتون..من به احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طی کردم!
حاح مهدوی با خنده ی کوتاهی گفت:ان شالله خدا خیرت بده برادرم.ما هم اینجا مسافریم.خوبه که رعایت میهمان میکنید.بیخود نیست که مردمان جنوب در مهمان نوازی شهره اند!
من که حسابی همه ی اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد و با رفتار بی رحمانه ی حاج مهدوی سرافکنده وتحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم:
_آقا ببخشید چند طی کردید؟
راننده که جاخورده بود نگاهی از آینه به من کرد و با مظلومیت گفت:سی تومان!!
من چشمهام رو بستم و در سکوت ماشین از پنجره ی فاطمه، دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم کردم.
ادامہدارد...
| @Ba_rasm_shahadat |
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂