eitaa logo
🕊️به‌رسم‌شهادت🕊
426 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
{ بسم ‌رب‌ الشهدا‌ و الصدیقین } یـا‌صاحـب‌الزمـاݩ:)♥ - تا‌خدا‌شهادتُ‌برات‌ننویسه‌ ، آرزوش‌نمیکنۍ .💌 . . ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16539244179861 کانالی با رایحھِ‌ شهادت🕊🌱' کپی؟ حلالتون‌🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 🌈 کاش میشد زمان را به عقب برگردوند! کاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد! کاش من هم شبیه فاطمه بودم! کامل و دوست داشتنی و پاک! پاکی فاطمه او را نزد همگان دوست داشتنی و بی مثال کرده بود.از همین حالا فاطمه رو در لباس عروس کنار حاج مهدوی تصور میکردم.چقدر آنها به هم می‌آمدند. اما نه! من نمیخواستم فاطمه رو کنار او ببینم.حاج مهدوی تنها مردی بود که بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم.میخواستم او را داشته باشم.من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجوری که دلم میخواست زندگی کنم.همیشه نقش بازی میکردم. میخوام خودم باشم.رقیه سادات! ! خوابم برد.آقام رو دوباره دیدم.اینبار در صندلی شاگرد بجای حاج مهدوی نشسته بود.برگشت نگاهم کرد.نگاهش مثل قبل سرد نبود ولی سنگین بود. پرسیدم :هنوز ازم دلخوری آقا؟ بجای اینکه جوابم رو بده ، نگاهی به چادرم انداخت ویک دفعه چشمانش خندید و گفت.چقدر بهت میاد.. از خواب پریدم. .چه خواب کوتاهی! ! فاطمه خواب بود.و حاج مهدوی دستش رو روی پنجره ی باز ماشین گذاشته بود وانگار در فکر بود. بالاخره به اردوگاه رسیدیم.راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراکنی با حاج مهدوی بود که به سرعت از داخل کیفم سی تومن بیرون آوردم و به سمت راننده تعارف کردم.حاج مهدوی که از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز کرده بود به سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتی به راننده گفت:نگیرید لطفا. من هم با همون لجاجت پول را روی شانه ی راننده کوباندم و گفتم: _آقا لطفا حساب کنید ایشون مهمون من هستند. راننده ی بیچاره که بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگی به حاج مهدوی ومن که با غرور وکمی تحکم آمیز حرف میزدم نگاهی ردو بدل کرد و آخرسر به حاج مهدوی گفت: _چیکار کنم حاج آقا؟! تا خواست حاج مهدوی چیزی بگوید ، با لحنی تند خطاب به راننده گفتم : _یعنی چی آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میکنی؟!. وبعد پول رو، روی صندلی جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمه و بهت و برافروختگی حاج مهدوی پیاده شدم. حالا احساس بهتری داشتم.تا حدی بدهی امروزم رو پس دادم.خواستم به سمت ورودی اردوگاه حرکت کنم که حاج مهدوی گفت: -صبر کنید. ایستادم. مقابلم ایستاد. ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود. پولی که در دست داشت رو بسمتم دراز کرد -کارتون درست نبود!!! خودم رو به اون راه زدم و با غرور گفتم: کدوم کار؟ -حساب کردن کرایه کار درستی نبود گفتم:من اینطور فکر نمیکنم گفت:لطفا پولتون رو بگیرید. با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهکارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میکنم. چه جالب!! او هم دندان به هم میسایید.!!! وباز هم پایین را نگاه میکرد. گفت:وقتی یک مرد همراهتونه درست نیست دست به کیفتون بزنید گفتم:وقتی من باعث اینهمه گرفتاریتون شدم درست نیست که شما متضرر شید او نفس عمیقی کشید و در حالیکه چشمهایش رو از ناراحتی به اطراف میچرخاند گفت: _بنده حرفی از ضرر زدم؟! کسی امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالی.!! از کنایه اش لجم گرفت. -پس قبول دارید که امروز ضرر کردید!! من عادت ندارم زیر دین کسی باشم حاج آقا فاطمه میان بحثمون پرید: سادات عزیز کوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درسته امروز ایشون خیلی تو زحمت افتادند ولی شما هم درست نیست اینقدر سر اینکار خیر دست به نقد باشی.ایشون لطف کردند و این حرکت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره... من به فاطمه نگاه نمیکردم.داشتم صورت زیبای حاج مهدوی رو میدیدم که حالا با خشم زیباترهم شده بود...حاج مهدوی هنوز هم اسکناسهارو مقابلم گرفته بود.ولی به یکباره حالت صورتش تغییر کرد و با صدای خیلی آروم و محجوبی گفت: _نمیدونستم شما ساداتی! زده بودم به سیم آخر... با حاضر جوابی پرسیدم: _مثلا اگر زودتر میدونستید چیکار میکردید؟؟ او متحیر و میخکوب از بی ادبی ام به من من افتاد و اینبارهم برای سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد. بجاش پاسخ داد: _من نمیدونم چی شما رو ناراحت کرده ولی اگر خدای ناکرده من باعث و بانی این ناراحتی هستم عذر میخوام. بعد با ناراحتی اسکناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت: -ببخشید که نتونستم اونطور که باید برادری کنم و با ناراحتی به سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد. ادامہ‌دارد... | @Ba_rasm_shahadat | 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂