eitaa logo
🕊️به‌رسم‌شهادت🕊
418 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
{ بسم ‌رب‌ الشهدا‌ و الصدیقین } یـا‌صاحـب‌الزمـاݩ:)♥ - تا‌خدا‌شهادتُ‌برات‌ننویسه‌ ، آرزوش‌نمیکنۍ .💌 . . کانالی با رایحھِ‌ شهادت🕊🌱' کپی؟ حلالتون‌🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را محضر فرزند دلبندش حضرت بقیه الله الاعظم اروحنا فداه تسلیت و تعزیت عرض مینماییم آجرک الله یا بقیه الله... 💢همه با هم رو به قبله محضر آن امام همام صلوات خاصه امام حسن عسکری علیه السلام را بخوانیم. َاللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الحَسَنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ البَرِّ التَّقِیِّ ، الصَّادِقِ الوَفِیِّ ، النُورِ المُضِیءِ ، خازِنِ عِلْمِكَ وَ المُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ ، وَ وَلِیِّ أمْرِكَ وَ خَلَفِ أئِمَّةِ الدِّينِ ، الهُداةِ الرَّاشِدِينَ ، وَ الحُجَّةِ عَلَى أهْلِ الدُّنْيا ، فَصَلِّ عَلَيْهِ يا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيائِكَ وَ حُجَجِكَ وَ أَوْلادِ رُسُلِكَ ، يا إِلهَ العالَمِينَ. @Ba_rasm_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾 🌾قسمت غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم …🇮🇷🛬   سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …  حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم😊😢 تنگ شده بود… توی فرودگاه … همه شون اومده بودن …  همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …  خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …😢 با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن …  هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …  حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید…  محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد …  حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …  اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن …اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود …  اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم …  غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید … شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش … برای نماز صبح🌌 که بلند شدم …  پای سجاده … داشت قرآن📖 می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش …  یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …😭 – مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای ✨بوی چادر نمازت✨ تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … ادامه دارد ... ✍نویسنده: @Ba_rasm_shahadat
🌾 🌾قسمت شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … 😭 غم غربت و تنهایی …  فشار و سختی کار …  و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم … – خیلی سخت بود؟ … – چی؟ … – زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …  قدرت حرف زدن نداشتم …و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم … – خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم … ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت …دختر کوچولو …😁 چشم هام رو که باز کردم …  دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون … – کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … 😒 اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …😔 سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت …دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم …  کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …😔😣 ادامه دارد ... ✍نویسنده: @Ba_rasm_shahadat
🌾 🌾قسمت بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت🇩🇪 به زحمت خودم رو کنترل کردم …  نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم …  نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم …😣  هواپیما که بلند شد …🛫  مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم …😭 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد …  ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید …  اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …😟 مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …😟 یه مدت که گذشت …  حتی رو هم کنترل می کرد…دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود …  اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن … بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود …  در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …😟 شیفتم تموم شد …  لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم 📲زنگ زد … – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم …  از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست …  سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …😊🙈 این بار مکث کوتاه تری کرد … – البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …☺️ ادامه دارد ... ✍نویسنده: @Ba_rasm_shahadat
🌾 🌾قسمت متاسفم حرفش که تموم شد …  هنوز توی شوک بودم … 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود … فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود …  واقعا نمی دونستم باید چی بگم …برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود … نفسم از ته چاه در می اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم … – دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم …  در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم … نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم …متاسفم …😒 چهره اش گرفته شد … 😣😔سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … – اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که ✨مسلمان شدم … ✨این رو هم باید اضافه کنم …تصمیم من و اسلام آوردنم …کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره …  شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید …چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه …  هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …😞✋ با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد …  تپش قلبم💓 رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …  هرگز فکرش رو هم نمی کردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه … ادامه دارد ... ✍نویسنده: @Ba_rasm_shahadat
🌾 🌾قسمت    عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… 😊🙈 اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … 😕 و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…🙈 به زحمت ذهنم رو جمع کردم … – بعد از حرف هایی که اون روز زدیم …فکر می کردم … دیگه صدام در نیومد … – نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف های شما از یک طرف …  و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد …تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می شدم …  و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم …  اما به سمت دیگه ای بود …  همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم … دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد … – من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم  … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … 👈که به رسم اسلام …از شما خواستگاری می کنم …😊 هر چند روز که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک و نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم …  اما احساس من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…، و من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم … و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم …در کنار تمام هایی که به شما و تفکر شما کردم …  و شما برخورد کردید … من هرگز نباید به اهانت می کردم …😊 ادامه دارد ... ✍نویسنده: @Ba_rasm_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چالش صلوات برای ظهور امام زمان💚 وقت زیادی ازت نمیگیره... دست خالی رد نشو @Ba_rasm_shahadat
🕊️به‌رسم‌شهادت🕊
-💚
پایان خوش این قصه ی پر غُصه شمایی آقا ..!💔
23.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-🚶 یا صاحب الزمان ما قرار بود تمام وقتمون وقف شما بشه... 💔 اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج🌱 💚 @Ba_rasm_shahadat