『آیندهســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفتاد_و_هشت دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسم
🌹🌸🌹
🌸🌹
🌹
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد_و_نه
دستم رو عقب میکشم ، ساکش رو از روی زمین برمیدارم و دستش میدم.
_ برو و به سلامت برگرد .
ساک رو از دستم میگیره و به سمت در راه میوفته. مامان عاطفه از زیر قرآن ردمون میکنه. پرنیان کاسه آب رو به من میده. و……
یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم.
برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه.
بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و…….
رو روبه روی من میگیره ، یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم.
برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه.
بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و…….
#وقت_رفتن_کاش_در_چشمم_نمی_غلطید_اشک…
#آخرین_تصویر_او_در_چشم_ها_یم_تار_بود…
#به_روایت_راوی
آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته…..
یک ماه بعد…..
فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن.
حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت….
با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه.
_ بله ؟
+ سلام. عذر میخوام خانوم موسوی.
_ بله بفرمایید.
صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه.
سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن…….
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود…..
#ادامه_دارد...
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
@Ba_velayat_tashahadat