eitaa logo
『 بابا مـهدی』
163 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
925 ویدیو
52 فایل
﷽ ‹اینجا محفل کوچیک خادمان بابامهدی🩵🫂› فقط افراد ضعیف اندازه امکاناتشان کار می‌کنند حرفی بود میشنویم📒👇 https://daigo.ir/secret/81216998199 ⋆خــادم کــانــال⦙ @Khadim_ir ⋆خادم تبادلات⦙ @zat_admin 🧷سنجاق کانال مطالعه بشه♥️ ܢܚ݅رو؏↜¹⁴⁰¹/⁹/¹³
مشاهده در ایتا
دانلود
امام و انقلاب را تنها نگذارید و همیشه یاریش کنید و پیرو ولایت فقیه باشید "امر به معروف و نهی از منکر" را در زندگی فراموش نکنید تا جامعه خوبی داشته باشیم -شهیدحسن‌وردیانی- ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎
🌱اگر دو چیز را رعایت بکنی، خدا شهادت را نصیبت میکند. یکی پر تلاش باش و دوم مخلص این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت میکند.🤍 _سردار حسن باقری_
می‌گویند تقوا از تخصص لازم‌تر است، آن را می‌پذیرم، اما می‌گویم: آنکس که تخصص ندارد و کاری را می‌پذیرد، بی‌تقواست. -شهیدچمران-
برادران! تا آخرين قطره خون، با دشمنان اسلام بجنگيد. نگذاريد كه برادرانتان در لبنان و فلسطين زير شكنجه و سلاح‏های كشنده آمريكا، اسرائيل و ديگر ابرقدرت‏ها قرار بگيرند. برادران! نگذاريد دشمنان در بين شما تفرقه ايجاد كنند، هميشه متحد باشيد. -شهـــیدمحسن‌اسحاقی- ‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اسمش ناهید بود... متولد سنندجِ‌کردستان پدرش اهل‌تسنن بود و مادرش سادات شیعه . محبت اهل‌بیت علیهم‌السلام خیلی تو دلش بود کتاب زیاد میخوند و با قرآن مأنوس بود حسابی توی اجتماع فعال بود قبل از انقلاب مثل جوون های هم سن و سالش توی تظاهرات شرکت میکرد و بعد از انقلاب برای مقابله با گروهک های تجزیه‌طلب با ارتش و سپاه همکاری میکرد. همین شد که کوموله کینه‌ی شدیدی از ناهید به دل گرفت.
«داغ‌های همه‌ی تاریخ را ما به یک‌باره دیدیم؛ چرا که ما امت آخرالزمانیم...» -شھیدسیدمرتضۍآوینۍ-
توی این چندروز می‌خوام راجع به شهیده‌ای صحبت کنم که خودم خیلی دوستشون دارم🙃♥️ اصن یجورایی رفیقمه ان‌شاءالله که رفاقتی دستمون رو بگیره و عاقبتون رو مثل خودش کنه....
『 بابا مـهدی』
بطوری که یکبار که منافقین میخواستن به جمعیت‌خانم ها حمله کنن، وقتی متوجهِ مسلح بودن صدیقه میشن، پا
••••• مادر با کلی کیسه‌ی خرید تازه از بازار برگشته بود خانه. صغری گفت: «صدیقه جان، آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار.» صدیقه با یه لیوان آب کنار مادر اومد و گفت: «برای چی هر روز هر روز راه می‌افتید می‌رید بازار؟ خودتون رو خسته می‌کنید. بازار چه خبره؟» خواهر گفت: «آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه.دختر جهیزیه می‌خواد.» صدیقه گفت: «جهاز من تفنگه...» مادر گفت: «من که نمی‌ذارم تو بری سربازی. بری سپاه‌دانش شاه بشی، خدمت کنی.» صدیقه گفت: «اونجا که خودم هم قبول ندارم، من سربازِ آقا هستم.» مادر دست به زانو گرفت و توی دل گفت: «آقا خودشون گفتن سربازای من توی گهواره هستن. راست می‌گفتن، همونا بزرگ‌شدن، همونا چیزفهم‌ شدن...» ••••• ادامه‌دارد.....
『 بابا مـهدی』
••••• مادر با کلی کیسه‌ی خرید تازه از بازار برگشته بود خانه. صغری گفت: «صدیقه جان، آبجی یه لیوان آب
••••• صغری گفت: «صدیقه شعر تازه‌ات رو خوندم. انگار که خودت شهید شدی و داری حرف می‌زنی.» صدیقه گفت: «دعا کن ...» صغری گفت: «این حرفا رو نزن، اگه تو چیزیت بشه، مامان و بابا زبونم لال، دق میکنن » صدیقه گفت: «قراره اسلام محافظت بشه. خون ما در مقابل سبز موندن این درخت تناور ارزشی نداره.» صغری گفت: «جوری حرف می‌زنی که انگار داری، شعر می‌گی، قطعه ادبی می‌نویسی. اصلاً بعضی وقت‌ها که نوشته‌هات رو می‌خونم، باورم نمی‌شه تو اونا رو نوشتی. اگر پیگیر باشی، حتماً یا نویسنده می‌شی یا شاعر.» صدیقه گفت: «دعا کن شهید بشم. از همه چیز بهتره.» صغری گفت: «بعد همه می‌گن شاعره‌ای که شهیده شد.» صدیقه تکرار کرد: «بعد همه می‌گن شاعره‌ای که شهیده شد!» ••••• ادامه‌دارد.....
『 بابا مـهدی』
••••• صغری گفت: «صدیقه شعر تازه‌ات رو خوندم. انگار که خودت شهید شدی و داری حرف می‌زنی.» صدیقه گفت:
••••• همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می‌دادیم. قرار بود بریم جلوی دانشگاه تهران. صدیقه سردسته بود. اون شعار می‌داد و ما تکرار می‌کردیم. بابای مدرسه که دم در کشیک می‌داد، داد زد و گفت: «یه ماشین از گاردی‌ها (سربازان ویژه شاه) به طرف مدرسه نزدیک میشن» اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می‌گفت: «مرگ بر شاه، بگین مرگ بر شاه...»، که انگار شاه جلوی روش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره. دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: «بچه‌های مردم رو جلوی تیر نبرید، گناه دارن» که صدیقه شروع به شعار دادن کرد. همه گرم شعار دادن شدیم که یه گاردی اومد توی حیاط. ما رو که دید، یک تیر هوایی شلیک کرد و گفت: «متفرق بشین!» صدیقه رفت جلو و گفت: «به چه اجازه‌ای اومدین توی مدرسه؟» گاردی گفت: «خمینی نظم مدرسه را به هم زده، برید سر کلاس به جای این چرت و پرت گفتن‌ها!» صدیقه هم نمی‌دونم با چه جرئتی خوابوند توی گوش سربازه!... صدیقه، جون و روحش، حضرت امام خمینی بود. هر کی به امام چیزی می‌گفت ، صدیقه انگار دیوونه می‌شد... خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده، گفت شعار بدیم: «خمینی رهبر ماست، ارتش برادر ماست.» گاردی هم که حسابی خجالت زده شده بود، رفت بیرون. صدیقه وایساده بود و یه دفعه داد زد: «روح منی خمینی، بت‌شکنی خمینی.» چشمت روز بد نبینه. همه گاردی‌ها ریختن تو مدرسه. فرمانده‌شون به خانم ناظم گفت: «ما فقط اون دانش‌آموز خرابکار رو می‌خوایم. دستور برهم‌زدن نظم مدرسه و فعالیت شما رو نداریم.» بچه‌ها بی‌مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلما هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم. کار صدیقه به همه دل و جرئت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه، گاردی ها هم دُمشون رو گذاشتن روی کولشون و رفتن.... ••••• ادامه‌دارد....
✨﷽✨ ✍خوابی که سردار شهید سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زین‌الدین دید : هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ هستند.» عجله داشت. می‌خواست برود. یك بار دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» گفت:اینجا بهم مقام سیادت دادند. از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚تنها؛ زیر باران