✨﷽✨
#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
#داستان_کوتاه
✍حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
✍یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.
لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
#روباهی از
شتری🐫 پرسید:
«عمق این رودخانه چه اندازه است؟»
شتر جواب داد: 《 تا زانو 》
🍃ولی وقتی روباه 🦊 توی رودخانه پرید،
آب از سرش هم گذشت
و همین طور که دست و پا میزد به شتر گفت:
«تو که گفتی تا زانو! »
🐫شتر جواب داد:
« بله، تا زانوی من، نه زانوی تو »
🍃هنگامی که از کسی
#مشورت میگیریم
یا راهنمایی میخواهیم
باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم.
لزوما" هر #تجربهای که دیگران دارند
برای ما مناسب نیست.👌
#پیام_مشاور
➖➖➖➖➖
❣کانال باغ تماشای خدا
↪️ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✅ #داستان_کوتاه
✍پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی. مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی. تو این دنیا به هیچ چیز هم اعتقاد نداشته باشی به مکافات عمل اعتقاد داشته باش. از مكافات عمل غافل مشو، گندم از گندم برويد جو ز جو...
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✅ #داستان_کوتاه
✍آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی
@Baghetamashyekhoda
#داستان_کوتاه
روباه دم بریده 😯
روباهی در حادثهای دمش را از دست داد.
روباههای گله از او پرسیدند: دمت چه شد؟
روباه دمبریده با حیلهگری گفت: خودم قطعش کردم.
همه با تعجب پرسیدند: چرا؟ دم نداشتن بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی.
روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک؛ احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم.
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد چون درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه دمبریده رفت و گفت: تو گفته بودی سبک شدهام و احساس راحتی میکنم. من که بسیار درد دارم!
دمبریده گفت: صدایش را درنیاور! اگر نه تمام روز روباههای دیگر به ما میخندند! هر لحظه ابراز خشنودی و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود و الا تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت ... همان بود که تعداد دمبریدهها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباههای دمدار میخندیدند.
مراقب باشید که در جامعه با هر گروهی همرنگ نشوید حتی اگر به قیمت تمسخر دیگران تمام شود.
@Baghetamashyekhoda
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
⚠️ روایت یک داستان واقعی!
✍چند روز پیش کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
💵 دو روز بعد، حدود ساعت ۱۱ شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!»
📿 از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.» گفت: «این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!»
📋 بعد هم دستهی قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
🔹 اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم...
🔆 به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم.
❓ ما برای امام زمان چه کاری کردیم؟
🙏 به امید تعجیل در ظهورش صلوات
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Baghetamashyekhoda
#داستان_کوتاه
#شاید_در_بهشت_بشناسمت!
💠این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را #خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت!
کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم ، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت ، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
#جوان_باتقوا
مردی بود در «مرو» که او را نوح بن مریم می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد. می گفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرمانده بود.
قاضی، خدمتکاری جوان داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبارک» بود و قاضی باغی داشت بسیار آباد و پرمیوه.
روزی به او گفت: امسال به باغ انگور برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ در کار پرداخت.
روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور. جوان انگوری آورد که ترش بود.
قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود.
قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟
مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش؟
قاضی گفت: سبحان الله، تو دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی کدام شیرین است؟
مبارک گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین.
قاضی پرسید: چرا نخوردی؟
مبارک گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه نمی توانستم خیانت کنم.
قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم باید انجام دهی.
مبارک گفت: اطاعت می کنم.
قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟
مبارک گفت: کافران در جاهلیت، در پی نسبت بودند و یهودیان و مسیحیان روی زیبا و در زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی، اختیار کن.
قاضی گفت: من دین را انتخاب می کنم و دخترم را به تو خواهم داد که دیندار و با امانتی.
مبارک گفت: ای قاضی، آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی آیا او مرا می خواهد؟
قاضی گفت: برخیز با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند، قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته و باتقواست، مرا رغبت افتاده که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟
زن گفت: هر چه تو بگویی، اما بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر آمد و پیغام پدر را به او رسانید.
دختر گفت: چون این جوان باتقوا و دیندار و امین است. می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم.
قاضی دخترش را به «مبارک» داد با ثروتی بسیار. پس از چندی خداوند به آنان پسری داد که نامش را عبدالله بن مبارک گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی.
تقوا محبت خداوند را نسبت به انسان بر می انگیزد.
💠انّ الله یحبّ المتّقین
«همانا خداوند باتقوایان را دوست می دارد.»
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#پیام_مشاور
#داستان_کوتاه 👇
💐یک روز پسر 3 ساله ی من با مدادشمعی، نصف مبل رو سیاه کرده بود.
وقتی متوجه شدم صداش کردم و گفتم:عزیزم من اینجا چیزهای ناراحت کنندهای می بینم. به نظرت باید چکار کنم؟ 🤔
💐 خیلی خونسرد گفت: خب پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشماتو ببند،به همین سادگی.
💐تمام #فلسفهآرامش رو در همین جمله
کوتاه به منِ مادرِ پر ادعا و مثلا تحصیلکرده یادآوری کرد و من به فکر تمام مشکلاتی که با این قاعده ساده میشد باهاش مواجه شد.
💐 ولی به بدترین شکل باهاشون کلنجار رفته بودم افتادم ...
💐و از اون روز #قانونزندگی من این شده: 👇
❎ پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشماتو ببند...❎
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه
🌺معلمي از دانش آموزان خواست تا عجايب هفتگانه جهان را فهرست وار بنويسند.
دانش آموزان شروع به نوشتن كردند.
معلم نوشته ها را جمع آوري كرد . با آنكه همه جواب ها يكي نبودند اما بيشتر دانش آموزان به موارد زير اشاره كرده بودند : اهرام مصر ، تاج محل ، كانال پاناما ، كليساي سن پيتر ، ديوار بزرگ چين و ...
🌺در ميان نوشته ها كاغذ سفيدي به چشم مي خورد . معلم پرسيد : اين كاغذ سفيد مال چه كسي است؟ يكي از دانش آموزان دست خود را بالا برد .
🌺معلم پرسيد : دخترم تو چرا چيزي ننوشتي؟
دخترك جواب داد : عجايب موجود در جهان خيلي زياد هستند و من نمي توانم تصميم بگيرم كدام را بنويسم .
🌺معلم گفت : بسيار خوب هر چه در ذهنت است به من بگو ، شايد بتوانم كمكت كنم !
در اين هنگام دخترك مكثي كرد و گفت : بنظر من عجايب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس كردن ، چشيدن ، ديدن ، شنيدن ، احساس كردن ، خنديدن و عشق ورزيدن.
پس از شنيدن سخنان دخترك ، كلاس در سكوتي محض فرو رفت .
✅ آري عجايب واقعي نعمت هايي هستند كه ما آنها را ساده و معمولي مي انگاريم و به سادگي از كنارشان عبور مي كنيم.
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
💠🍃💠🍃💠
#داستان_کوتاه
💠"نماز اول وقت و
معجزه امام رضا(ع )"
💠بر بالین دوست #بیماری عیادت
رفته بودیم،
پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت، چند دقیقه بعد از ورود ما اذان مغرب گفتند.
💠آقای پیر کراواتی، باشنیدن اذان،
درب کیف چرم #گرانقیمتش را بازکرد
و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن #نماز شد.!!
💠برای من جالب بود که یک پیرمرد شیک و صورت تراشیده کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد.
💠بعد از اینکه همه "نمازشان" را خواندند، من از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم!
💠و او هم قضیه نماز و
"مرحوم شیخ" و رضا شاه را برایم تعریف کرد...
💠در جوانی مدتی از طرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم،
از طرفی پسرم مبتلا به "سرطان خون" شده بود
و #دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هر لحظه منتظر
مرگ بچه ام بودم.!!
💠روزی خانمم گفت:
که برای شفای بچه، "مشهد" برویم و
دست به دامن "امام رضا(ع)" بشویم...
💠آنموقع من این حرفها را قبول
نداشتم اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
💠رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم
و رفتیم وارد "صحن حرم" که شدیم خانمم خیلی آه و ناله و گریه میکرد...
💠گفت برویم داخل که
من #امتناع کردم گفتم همینجا خوبه،
بچه را گرفت و گریه کنان داخل "ضریح آقا" رفت.
💠پیرمردی توجه ام را به خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود
و سفره کوچکی که مقداری "انجیر و نبات" خرد شده در آن دیده میشد
مقابلش پهن بود و
مردم صف ایستاده بودند
و هر کسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت
و طرف خوشحال و خندان تشکر میکرد و میرفت.!
💠به خودم گفتم ما عجب مردم احمق و ساده ای داریم
"پیرمرد" چطور همه را دل خوش کرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!
💠حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم
که پیرمرد نگاهی به من انداخت
و پرسید:
حاضری باهم "شرطی" بگذاریم؟
💠گفتم:
چه شرطی و برای چی؟
💠#شیخ گفت:
قول بده در ازاء "سلامتی و شفای" پسرت یکسال #نمازهای یومیه
را سر وقت اذان بخوانی.!
💠"متعجب شدم" که او قضیه مرا از کجا میدانست!؟
کمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید
ارزشش را دارد...
💠خلاصه گفتم:
باشه قبوله و با اینکه تا آنزمان
نماز #نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم: باشه.!
💠همینکه گفتم قبوله آقا،
دیدم سر و صدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم "پسرم"
از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته
و خوب شده بود.!!
💠من هم ازآن موقع طبق قول و قرارم با #مرحوم "حسنعلی نخودکی"
نمازم را دقیق و سر وقت میخوانم.!
💠اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند
سردار سپه جهت بازدید
در راهه و ترس واضطراب عجیبی همه جا را گرفت
چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی و قاطع برخورد میکرد.!
💠در حال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که #اذان ظهر شد
مردد بودم بروم نمازم را بخوانم
یا صبر کنم بعد از بازدید شاه
نمازم را بخوانم.
💠چون به خودم قول داده بودم و به آن پایبند بودم
اول "وضو" گرفتم وایستادم به نماز..
💠رکعت سوم نمازم سایه
رضاشاه را کنارم دیدم
و خیلی ترسیده بودم..!!
اگر عصبانی میشد یا عمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود...
💠نمازم که تمام شد بلند شدم
دیدم درست پشت سرم ایستاده،
لذا "عذرخواهی" کردم و گفتم:
قربان در خدمتگذاری حاضرم.
شرمنده ام اگر وقت شما تلف شد و...
💠رضا شاه هم پرسید:
#مهندس همیشه نماز اول
وقت میخوانی!؟
💠گفتم: قربان از وقتی
پسرم شفا گرفت نماز میخوانم
چون در حرم امام رضا(ع) شرط کردم.
💠رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با "چوب تعلیمی" محکم
به یکی زد و گفت:
مردیکه پدر سوخته،
کسیکه بچه مریضشو امام رضا
شفابده، و نماز اول وقت
بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!
💠اونیکه دزده تو پدر سوخته
هستی نه این مرد.!
💠بعدها متوجه شدم،
آن شخص زیرآب منو زده بود
و رضاشاه آمده بود همانجا کارم
را یکسره کند
اما #نمازخواندن من،
نظرش را عوض کرده بود
و جانم را خریده بود.!!
💠از آن تاریخ دیگر هر جا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم
و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی"
فاتحه و درود میفرستم....*
💠خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان"
🏴 کانال باغ تماشای خدا
↪️ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9