دوازده سالم بود برام خواستگار اومد. مامانم شدیدن مخالف بود ولی بابام راضی بود و بدون اینکه نظر من رو بخواد من رو به عقد پسری که چهارده سال از من بزرگتر بود درآورد. بابام گفت دختر من برای ازدواج کم سن و سال هست پس باید دوسال نامزد بمونه، ولی من در دوران نامزدی بار دارشدم و...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
الان میخوای بگی! ای وای کودک همسری و دلت براش بسوزه، ولی من میگم بیا بخون ببین چه دختر شیطون بلایییِ☺️ شنیدید میگن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه، شخصیت رمان ماست😍
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت203 برای لحظهای ساکت موندم. کاش همه چیز طبق برنامهای که دایی میگفت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت203
موبایل دایی رو توی دستم جا به جا کردم.
دسته مشماهای حاوی لباسهای کتایون رو محکم گرفتم.
نمیتونستم خیلی سر پا بایستم و باید جایی مینشستم.
توی لابی جایی برای نشستن نبود.
بالا رفتن از پلهها و رفتن به سالن مطالعه هم با وجود جفت پای علیلم کنسل بود.
بهترین گزینه دو تا کلاس گوشه لابی بود که ورود بهش مستلزم اجازه مسئول کتابخونه میشد.
به سمت میزش رفتم.
نگاهش بالا اومد و با دیدنم لبخند زد.
سلام کردم.
-سلام خانم امیری.
دستش میون کاغذهای روی میز به جستجو پرداخت و بدون معطلی گفت:
-تا یادم نرفته، بچههای انجمن نویسندگی یه گروه زدن...
برگهای به سمتم گرفت و اضافه کرد:
-این آدرسشه. گفتن به هر کدوم از بچهها که میبینم بدم، که از برنامهها عقب نمونن.
وزنم رو از این پا به اون پا دادم و برگه رو گرفتم.
نگاهی به آدرس انداختم و گفتم:
-ممنون، کدوم اپ؟
-تلگرام.
لبخند زد و ادامه داد:
-شما که دیگه با فیلتر شکن مشکل ندارید، چون بچهها گفتن اونجا کانال دارید.
این اطلاع رسانی دسته گل کتایون بود.
خوبه که گفته بودم دلم نمیخواد کسی خبر دار بشه.
ایستادن برام سخت بود که بیخیال داستانم شدم و گفتم:
-خانم عزیزی، کلاسها خالیه؟
به اشاره دستم نگاه کرد و سر تکون داد و گفت:
-صبح خطاطی بود ولی الان خالیه.
جلوم رو برای ورود به کلاسها نمیگرفت.
همین که مطلع شده بود کافی بود.
پس نموندم و به طرف اولین کلاس قدم برداشتم.
وارد کلاس شدم و روی اولین صندلی نشستم.
مشماهای لباسها رو روی صندلی کناریم رها کردم و اولین کاری که کردم تماس با کتایون بود.
معلوم نبود به این شماره جواب بده یا نه.
با اولین بوق جواب داد.
قبلا با همین شماره باهاش قرار گذاشته بودم.
گفت تو راهم و به زودی میرسم.
تماس رو قطع کردم.
دست توی جیب کاپشنم کردم و موبایل خاموشم رو بیرون کشیدم.
یعنی بازم کار میکرد.
با این شرایطی که پیش اومده بود بعید میدونم کسی به فکر خرید موبایل برای من بیوفته.
به آدرسی که روی صفحه چاپ شده بود نگاه کردم و آه مانند نفسم رو بیرون دادم.
هر دو گوشی و آدرس رو توی کیفم انداختم و به تکیهگاه صندلی تکیه دادم که یهو یکی وارد کلاس شد.
نگاهش کردم.
با لبخند نگاهم میکرد.
سلام کرد.
این نازیلا بود، دوست کتایون.
لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم.
یه صندلی برداشت و روبروی صندلی من گذاشت و نشست.
-چه خبر خانوم؟ کم پیدایی؟ کتی گفت عروسی خواهرتهها، گفتم آخه عروسی نهایت دو سه روزه، این الان یه ماهه نیست.
-یه ماه کجا بود! من هفته پیش اینجا بودم.
به مشماها نگاه کرد و گفت:
-لباسای کتیه؟ ببینم.
قرار نبود کتایون به کسی بگه که به من لباس داده.
قرار بود راز باشه ولی گویا دوستم دهن لق از آب در اومده بود و به دوستان دیگهام هم از رازمون گفته بود.
به هر حال دیگه راهی برای پنهان کردن این راز نداشتم.
چون نازیلا داشت توی مشماها رو بازرسی میکرد.
بالاخره بیخیال شد و گفت:
-پس چند روز که پارت ندادی واسه خاطر عروسی بود.
به صندلی تکیه داد:
-ولی این بیانصافیهها، من پول دادم که جلو جلو و بدون معطلی روزی چهار تا پارت بلندبخونم، تو که میدونستی عروسی دارید، باید آماده میکردی دیگه.
با تعجب بهش زل زده بودم.
اینم دسته گل کتایون بود.
قرارمون این بود که کسی متوجه نشه که من نویسنده رمان آرتین و مارتین هستم.
ولی این داشت چی میگفت؟
ویآیپی دیگه چی بود؟
نازیلا همین طور حرف میزد.
-ولی این یه هفتهایه یکم قلمت فرق کردهها. فکر کنم تاثیر عروسیه، یا شایدم...
دستم رو به معنی صبر کن جلوش گرفتم و گفتم:
-چی داری میگی تو؟
متعجب شد.
برای اینکه دوباره شروع نکنه به حرف زدن سوالم رو پرسیدم.
-مگه ویآیپی زده؟
ساکت شد و کمی تو چشمهام خیره موند.
-یعنی چی؟ خبر نداری کانال خودت چه خبره؟
-اون کانال من نیست، من فقط نویسندهام.
بادش خالی شد.
ای بابایی گفت و ادامه داد:
-من فکر کردم مال خودته. خب چرا خودت کانال نزدی؟
-چون سرمایه میخواد. برای اینکه ممبر بگیری حداقل باید دو سه میلیون پول داشته باشی. منم که...
به مشمای لباسها نگاه کرد و ساکت شد.
بعد لبخند زد و گفت:
-حالا ناقلا، الان منتظر کتایونی یا داداش کتایون؟
چشمک زد و گفت:
-تو هم دست گذاشتی رو چه تیکهایا!
خدایا بین دوستان من چه خبر بود!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
میخوام آزاد باشم
تو نگاه نکن😐
حرفشو قبول دارین⁉️
#حجاب #آزادی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
خدا چند گناه را به سختی میبخشد كه يكی از آنها آبرو بردن است.
حدیثی از امام باقر (علیه السلام) است که حضرت میفرمایند:
کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشمپوشی کرده و آبروی آنها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرفنظر خواهد كرد.
روایت داریم که میفرماید اغلب جهنمیها، جهنمی زبان هستند!
فکر نکنید همه شراب میخورند و از دیوار مردم بالا میروند. یک مشت مؤمن مقدس را میآورند جهنم به سبب اينكه آبرو می برده اند...!
اسلام میخواهد آبروی فرد حفظ شود.
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سالها پیش من و یوسف باهم ازدواج کردیم و دوسال بعد بچه دار شدیم
زندگی خوب و ایدهالم موجب شگفتی دوست و اشنا بود...مدتی بود با تعدادی از دوستان یوسف رفت وامد خانوادگی داشتیم.
در مهمونیها بارها متوجه نگاه و توجه یکی از دوستان یوسف به نام مجید میشدم اما بی اهمیت به این موضوع به خاطرات خندهداری که از دوران دبیرستان خودش و یوسف تعریف میکرد میخندیدم. یه روز خانم یکی از دوستان مشترکمون دررابطه با این موضوع بهم هشدار داد و گفت...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت204
چند دقیقه پیش از تمام رازهای سر به مهرم پرده برداری کرده بود و حالا دست گذاشته بود روی...
لبهام رو بهم فشار دادم.
واکنشم از نگاهش دور نموند که چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-عشق که اشکال نداره دختر؟
اخم کردم.
-چی میگی تو؟ عشق، کیانوش؟ کی اصلا این اراجیفو گفته؟
مثل خودم اخم کرد.
-بد اخلاق!
لبخند زد:
-حتما که نباید همه چیزو بگی؟ شخصیت اصلی داستانت، دیاکو، بابای آرتین و مارتین، دقیقا مثل کیانوشه.
چهار شونه، قدبلند، چشم و ابرو مشکی، موهای صاف و ژل خورده و یه ور، با کلاس، شرکت دار، حتی مثل اون لباس میپوشه.
شخصیت روبروشم مثل خودته. لاغر، ساده، بی آرایش، موهای صاف و خرمایی. اخلاقاشم مثل خودته.
حتی تو یکی از پارتهات، از دوستش برای عروسی لباس قرض کرده.
تو چشمهاش زل زده بودم و حرفهاش رو تو ذهنم مرور میکردم.
حالا که دقت میکردم همین بود.
من داشتم از روی خودم و اون مینوشتم و قصه میساختم.
ولی الان باید میرفتم سراغ دیوار انکار.
-هر جور دوست داری فکر کن.
یه خاک تو سرت به فرق سر خودم گفتم.
چرا این کار رو کرده بودم؟
یعنی این داستان از ناخودآگاهم بلند شده بود.
-خیلی خب بابا، حالا بگو قراره با اون مارتین بدبخت چی کار کنی، چرا فرستادیش مکزیک؟
با اخم بهش زل زدم.
مکزیک چی بود؟
یک هفته آنلاین نشده بودم و حالا دوست نه چندان صمیمیم از عوض شدن قلمم میگفت و چند روزی پارت ندادن و حالا هم مکزیک!
من که صد پارت اضافه به مدیر کانال داده بودم.
تازه مکزیکی در کار نبود.
حضور کتایون نگاهم رو از نازیلا گرفت.
لبخند زد و دستش رو با یه سلام به سمتم دراز کرد.
لبخندی تلخ بهش زدم.
روی دوستیش حساب کرده بودم و حالا رازهام رو از زبون یکی دیگه میشنیدم.
تازه معلوم نبود پشت سرم از من و کیانوش چیا گفتند.
راستش با خودم که رودربایستی نداشتم.
من اگر با کتایون دوست شدم برای شناخت کیانوش بود.
کنار صندلیم ایستاد و گفت:
-خوش گذشت عروسی؟
با همون تلخی نشسته روی لبم گفتم:
-آره، جاتون خالی.
نگاه کتایون کنجکاو شد.
احتمالا به خاطر لبخند تلخ و لحن ناراحتم.
به دنبال کنجکاویش، چشم چرخید و روی نازیلا ثابت موند.
ایستادم و به مشماها اشاره کردم.
-تحویلت، صحیح و سالم. راستش قسمت نشد بپوشمشون.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت205
چرایی گفت و صندلی نازیلا رو دور زد.
کنار مشماها ایستاد و گفت:
-خوشت نیومد از مدلشون؟
سر بالا دادم و گفتم:
-خریدم، دیگه مال خودمو پوشیدم.
کتایون با لبخندی خوشحالیش رو از خرید لباس نشونم داد و گفت:
-به هر حال قابلی نداشت.
چی میگفتم که بفهمه ناراحتم از رفتارش اونم پشت سرم.
هیچ چیزی به ذهنم نرسید.
بهتر بود خداحافظی کنم.
دست دراز کردم برای آخرین کلمات که یهو نازیلا بلند خندید.
نگاه هر دومون به سمتش رفت.
موبایل دستش بود و به صفحهاش نگاه میکرد و میخندید.
سر بلند کرد و گفت:
-این پسر چش سبزت هست، یه پیج زده، یه کارایی میکنه آخر سَم.
پسر چشم سبز؟
نوید رو میگفت؟
موبایل رو به سمتمون گرفت.
به پسر توی فیلم که تکه نونی رو به کفش کثیفی میکشید و توی دهنش میگذاشت نگاه کردم.
لبخندم به خاطر کار کثیفش نبود.
به خاطر این بود که اون پسر نوید نبود.
ناخواسته گفتم:
-فکر کردم پسر چشم سبزه، منظورت نویده.
کتایون گفت:
-نوید کیه؟
نازیلا موبایل رو به سمت خودش کشید و گفت:
-فکر کنم نوید داوودی رو میگه، همون که دانشجوعه و میاد اینجا برای کلاسهای نویسندگی.
کتابای پت و پهن میگیره که بگه من خیلی باحالم...عینکیه دیگه!
کتایون آهانی گفت و اضافه کرد:
-همون پسر افغانیه رو میگی؟
نازیلا سر تکون داد و پاش رو روی صندلی من گذاشت.
به موبایلش خیره شد و گفت:
-اونم تیکیهایه، حیف فقط ایرانی نیست، وگرنه تا حالا مخشو زده بودم.
با ناباوری به دخترهایی نگاه میکردم که نظرشون رو در مورد پسرهایی که به کتابخونه رفت و آمد میکردند، میدادند و حواسشون به من نبود.
نوید افغانی بود؟
یعنی اهل کشور افغانستان؟
نه نبود!
اصلا شبیهشون نبود.
چشمهاش درشت نبود ولی بادومی و کشیده هم نبود.
تازه دانشجو بود.
تو بیمارستان کار میکرد ...
مادرش از من خواستگاری کرده بود.
از یه دختر ایرانی!
خب اینها چه ربطی داشت به ملیتش و نژادش!
به عروس افغان فکر کردم و داستانی که خودش میگفت واقعیه.
نکنه درست میگن!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از بهار🌱
🌿🌾🌿
#امام_علی_ع فرمود:
" در زمان چیرگی باطل"
گناهکاری وسیلۀ پیوندها گردد
و پارسایی چیزی شگفت نماید
و جامۀ اسلام را
چون پوستینی وارونه درپوشند.
صَارَ اَلْفُسُوقُ فِي اَلنَّاسِ نَسَباً وَ اَلْعَفَافُ عَجَباً وَ لُبِسَ اَلْإِسْلاَمُ لُبْسَ اَلْفَرْوِ مَقْلُوباً.
#عیون_الحکم_جلد_1_صفحه_304
#نهج_البلاغة_خطبۀ_108
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سحر
#پارت131
به نقطهای نا معلوم روی آسفالت خیره بودم و به خبری که کریم آورده بود گوش میدادم.
چی فکر میکردم و چی شد!
قرار بود با رفتن من همه چیز به نفع خواهر و برادرهام و خانوادهام تموم بشه و حالا ...
سعید چه غلطی کردی؟
با سوال راستین سر بلند کردم.
-همین؟
کریم سر تکون داد.
خواست حرفی بزنه که من اجازه ندادم و گفتم:
-همه چی سوخته؟
کریم نگاهم کرد و لب زد:
-آره دیگه، بنزین ریخته تو کل خونه و یه آتیشم زده زیرش، نشسته و نگاه کرده.
آتشنشانیهم اومده و آتیش رو خاموش کرده و دیگه بعدم پلیس اومده و...
لب جدول نشستم.
قیافه وا رفتهام صدای راستین رو در آورد.
-خب به تو چه!
اون چه میفهمید که چه دردی به دلم خنج میکشه.
اخمهام تو هم رفت ولی جوابی بهش ندادم.
-با توعم! اون آتیش زده به زندگیش، تو اخمات رفته تو هم!
زیر لب گفتم:
-اونا جهیزیه من بود که سوخت.
با نوک کفشش به ساق پام ضربهای نسبتا محکم زد و گفت:
-چی میگی؟
باز اسم سعید اومده بود که این رم کرده بود.
ایستادم و بلندتر گفتم:
-اونا جهیزیه من بود که سوخت.
متعجب شد.
حق هم داشت.
راستش این روی سحر برای خودم هم ناشناخته بود.
اون جهیزیه به هیچ درد من نمیخورد.
من حتی موقع خریدشون هیچ واکنشی نداشتم و برای چیدنشون هم هیچ نظری ندادم.
اخمهای راستین تو هم رفت.
-همچین میگه جهیزیه انگار قرار بود اونا رو با خودش ببره اون ور مرز.
-تو چه میفهمی؟ اونا قرار بود بشه برای سپیده.
حرصی لبهام رو به هم فشار دادم و با بغضی که نمیدونم از کجا سر و کلهاش پیدا شده بود گفتم:
- اصلا قرارم با اونی که زندگی من و خواهر و برادرامو به گوه کشیده همین بود. همونی که سر پنجاه ملیون دخترشو گذاشت به حراج، سعید نشد راستین، راستین نشد سعید.
خیسی اشک رو روی گونهام حس کردم و به خودم اشاره کردم:
-که من با تو برم دنبال زندگیم و آرزوهام، جهیزیهام بمونه برای سپیدهای که جرات نداره تنهایی از خیابون رد بشه.
که سالار بدبختم مجبور نباشه جور اون یکی خواهرشم بکشه.
تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی؟
به نقطهای نامعلوم که فکر میکردم سمت و سوی خونه پدریمه اشاره کردم و گفتم:
-بدبختی یعنی اینکه الان تو اون خونه همه به چشم یه هرزه به من نگاه میکنن، نمیدونن که بابام خبر داره من الان کجام.
بد بختی یعنی اینکه من ازشون فرار کنم و بیام اینجا پشت بانک یه قرض الحسنه محلی وایسم که عارف برامون خبر بیاره که مسئول کار بلدش میاد منو صیغه کنه برای کسی که دوستش دارم یا نه ... اونم بدون خواهرم، بدون برادرم، بدون عمهام، بدون هیچ کس و کارم.
اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
-بدبختی یعنی اینکه ...
دستش رو بالا آورد.
سعی داشت آرومم کنه. لب زد:
-بسه.
آروم نشدم.
ساق پام از ضربه نه چندان آرومش درد میکرد که گفتم:
-بدبختی یعنی اینکه با کسی که دوستش داری، به هر بدبختی بیوفتی... بعد تا اسم سعید بیاد اون فکر کنه یه چیزی ازش تو دلت هست، بعد با نوک کفشش بزنه به ساق پاش...
پشیمون تر از قبل گفت:
-خیلی خب، ببخشید!
نگاهم رو ازش گرفتم.
کنارم ایستاد و اسمم رو صدا کرد.
با گوشه چشم نگاهش کردم و حرصی گفتم:
-من تقاص این کارو از سعید و اون بابای خود بزرگ بینش پس نگیرم سحر نیستم.
جهیزیه رو نمیخوای مگه ارث پدرته، پسش بده چرا آتیشش میزنی. داغی به دلت بزارم که تا ابد یادش بمونه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانواده ی مادریم همگی اهل تمسخر دیگران بودند مدام در حال پچ پچ و مسخره کردن اطرافیان بودند،
پدرم ازین اخلاق مادرم و خونواده ش خیلی اظهار ناراحتی میکرد اما مادرم اصلا اهمیتی نمیداد،یه همسایه داشتیم که دختر ده ساله ش بخاطر مشکل حلقی تودماغی حرف میزد و اسمش مبینا بود،یروز مبینا برامون نذری اورد،مامانم طبق معمول مبینا رو به حرف گرفت و مکالمه رو طولانی کرد تا اون طفلکی رو وادار به حرف زدن کنه،وقتی رفت مامانم با تمسخر ادای مبینارو در میاورد، بابا با عصبانیت مامان رو خطاب قرار داد و گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
خانواده ی مادریم همگی اهل تمسخر دیگران بودند مدام در حال پچ پچ و مسخره کردن اطرافیان بودند، پدرم ازی
بیاید این داستان رو بخونید و عاقبت کسی رو که میخواد برای جلب توجه دیگران و خندوندن اطرافیانش، مردم رو مسخره کنه رو ببین چه به روزش میاد...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زندگی گاه به کام است و بس است
زندگی گاه به نام است و کم است
زندگی گاه به دام است و غم است
چه به کام و
چه به نام و
چه به دام،
زندگی معرکهٔ همت ماست،..
زندگی میگذرد..🌸🦋🌸
زندگی گاه به نان است و کفایت بکند
زندگی گاه به جان است و جفایت بکند
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند
چه به نان و
چه به جان و
چه به آن،
زندگی صحنه بی تابی ماست، ..
زندگی میگذرد..🌸🦋🌸
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد
چه به راز و
چه به ساز و
چه به ناز،.. 🌸🦋🌸
زندگی لحظهٔ بیداری ماست ! !!!
"زندگی میگذرد" 🌸🦋🌸
🍃🌹🍃
🔺مهمترین اخبار خوب و امیدوار کنندهی
۲۴ساعت گذشته=۱۴۰۲/۰۲/۰۶
🖼تصویر : تپه های رنگین کمانی
👌#خبر_خوب
🔊#رسانه_باشید
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #سحر #پارت131 به نقطهای نا معلوم روی آسفالت خیره بودم و به خبری که کریم آورد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت206
کلافه نگاهش رو چرخوند و یهو شکل نگاهش تغییر کرد.
-اومد عارف.
به سمت جایی که نگاه میکرد، سر چرخوندم.
عارف از خیابون رد شد.
اعصابم حسابی خراب بود و به آتیشی فکر میکردم که وسایل من رو سوزونده بود.
با همین آتیش دلش رو میسوزوندم.
عارف ایستاد.
لبخند زد و گفت:
-همه چیزو گفتم، قبول کرد.
به من نگاه کرد و گفت:
-فقط یه سوالایی از تو داشت. به خاطر اون صیغه قبلیت.
نگاهی گذرا به راستین انداختم.
کنارم ایستاد و گفت:
-بریم عروس خانم؟
به کریم نگاه کردم.
آروم ایستاده بود.
جلو رفتم و گفتم:
-پایه هستی؟
-بابت چی؟
-یادمه گفتی دلت میخواد حال اسفندیارو بگیری، پایهای به جای حال گیری به خاک سیاه بشونیش؟
به راستین نگاه کرد و بعد دوباره به من و گفت:
-چجوری؟
چشم باریک کردم و لب زدم:
-میگم بهت.
********
مرد میانسال شروع به خوندن کلمات کرد؛ کلماتی به زبون عربی.
هر دومون بهش وکالت داده بودیم و اون از طرف ما صیغه محرمیت رو میخوند.
با اومدن اسم راستین از زبون مرد، به راستین که لبخندی محو روی لبهاش بود، نگاهی گذرا کردم و دوباره به مرد خیره شدم.
ادای جملههای عربی تموم شد.
مرد با لبخند و خیلی آروم لب زد:
-مبارکه.
بعد از کلی حرص و جوش برای آتیش گرفتن جهیزیهام، بالاخره لبخند روی لبهام نشست.
روی صندلی پلاستیکی به سمت راستین چرخیدم.
در حال دست دادن و روبوسی با کریم بود.
بعد از کریم، عارف جلو اومد و دستش رو به سمت راستین دراز کرد.
-مبارکت باشه داداش.
تلخی تنها بودن، زود لبخند رو از لبهام پاک کرد.
من اینجا هیچ کس رو نداشتم.
آه کشیدم.
راستین با همه بیکسیش، دو تا از دوستانش اینجا بودند و بهش تبریک میگفتند و من با وجود دو تا خواهر و برادر، با وجود پدر و عمهام، اینجا تنها بودم.
نگاه راستین بعد از یه روبوسی مردونه با عارف روی من نشست.
لبخند قشنگش برای لحظهای، لبخند روی لبهام نشوند.
انگشتهام رو میون انگشتهای مردونهاش گرفت و گفت:
-مبارکه عروس خانم!
در حال حاضر تنها کسم همین مرد بود که حالا داشت بهم تبریک میگفت.
لبخندم دوباره تلخ شد.
با صدای مرد میانسالی که عارف، حاجی صداش میکرد و مردی که کارمند اونجا بود، حاج اصلان، برگشتم.
-اینجا رو امضا کنید.
به برگه سفیدی که روی پیشخوان گذاشته بود نگاه کردم.
راستین زودتر از من بلند شد و برگه رو برداشت.
به متن دست نویس روی کاغذ نگاهی انداخت.
حاجی شروع به توضیح کرد.
-برای محکم کاریه. رسمی نیست مثل محضر، ولی حداقل یه مدرکه که یه چیزایی رو نشون میده.
از جاش بلند شد.
کنار راستین ایستاد و گفت:
-نوشتم که تو چه تاریخی و چه ساعتی و برای چه مدتی، شما به عقد موقت هم در اومدید. پشتشم اسم و آدرس خودمو مینویسم و برای محکم کاری، مهر صندوقم میزنم زیرش.
صاف ایستاد و گفت:
-هر کسی هم اینجاست امضا میزنه با اسم و آدرسش به عنوان شاهد.
راستین نگاه از برگه گرفت و تو چشمهای حاج اصلان خیره شد و گفت:
-لازمه اینا حاجی؟
مرد سر تکون داد و گفت:
-برای تو که نه، ولی برای دخترم، آره.
به من میگفت دخترم.
پدرم نبود و به فکر آیندهام بود، کاری که پدر خودم تو قاموسش نوشته نشده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
تازه بعد از ازدواج فهمیدم خیلی به خانواده ش وابسته و ادم دهن بینی هست.هرروز بخاطر مادر و خواهرش باهم دعوامون میشد تا جایی که حتی یکبار در حضور اونها بهم سیلی زد و از اون ببعد دستش هرز شد و به بهونه های مختلف کتکم میزد تا اینکه باردار شدم فکر میکردم بخاطر بچه از این ببعد مثل گذشته باهام خوب رفتار میکنه.اما هیچ تغییری نکرد. یکشب که دعوای حسابی کرده بودیم با گریه ازش گله میکردم که چرا مثل گذشته دیگه دوستم نداره و باهام با مهربونی و محبت برخورد نمیکنه؟ جوابش اتیش به جونم زد...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
آدمها....
گاهی در زندگی ات می مانند!
گاهی در خاطره ات!
آن ها که در زندگی ات می مانند؛
همسفر می شوند....
آن ها که در خاطرت می مانند:
کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیاتت برای سفر....
گاهی تلخ گاهی شیرین
گاهی با یادشان لبخند می زنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد.... اما تو لبخند بزن
به تلخ ترین خاطره هایت حتی....
بگذار همسفر زندگی ات بداند
هر چه بود؛هر چه گذشت
تو را محکمتر از همیشه و هر روز
برای کنار او قدم برداشتن ساخته است.... آدمها می آیند و این آمدن
باید رخ بدهد تا تو بدانی
آمدن را همه بلدند....
این ماندن است که هنر میخواهد
🍁 🍁
گر برون می آید، آن بیرحم، زارم می کشد
ور نمی آید، بدرد انتظارم می کشد
ای که گویی: بر سر آن کوی خواهی کشته شد
راضیم، بالله، اگر دانم که یارم می کشد
#هلالی_جغتایی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت207
راستین خودکاری از روی پیشخوان برداشت.
اسمش رو نوشت و امضا کرد.
نفر بعد من بودم و بعد از من هم باقی اعضای توی اون بانک قرض الحسنه محلی.
حتی اون به اصطلاح کارمند بانک هم امضا زد، آدرسی از خودش نوشت و شماره موبایلی که اگر مشکلی پیش اومد، بشه باهاش تماس گرفت.
مرد میانسال یه کپی از برگه با دستگاه قدیمی ولی کار راه بنداز کنار دفتر گرفت.
اصل اون برگه رو به من داد و کپیش رو برای خودش نگه داشت.
راستین برای دست دادن و تشکر جلو رفت.
مرد دستش رو محکم گرفت و گفت:
-شیش ماه زود تموم میشه پسرم. شناسنامهاش که اومد، سریع عقد کنید که اما و اگری هم توش نباشه.
راستین اون یکی دستش رو هم روی دست مرد گذاشت و لب زد:
-نامرد نیستم حاجی، خدا خودش شاهده که با همه وجود میخوامش. میخوامش برای همه عمرم.
حاجی لبخند زد:
-خوشبخت باشید.
دست راستین رو رها کرد و به من نگاه کرد.
ایستادم و اون گفت:
-دخترم، هر مشکلی که برات پیش اومد، میتونی رو من حساب کنی.
عارف گفت:
-حاجی هر مشکلی؟
نگاه مرد به سمت عارف رفت و عارف بدون صبر گفت:
-اینا مشکل جا دارن، یعنی خونه.
راستین به سمتش چرخید و معترض گفت:
-قراره بریم خونه مرتضی دیگه! خوبه خودت بودی وقتی گفت بیایید اینجا.
-قبول کردی؟
و بعد زمزمه وار گفت:
-آخه اون موقع که میگفتی نه.
از دست عارف شاکی بودم و دلم میخواست یه توپ و تشر حسابی بهش بیام ولی اینجا نمیشد.
از اون طرف مشروبات ممنوعه رو میخورد و به دیگران تعارف میکرد.
از اون طرف به قول خودش قرص اشک خدا تولید میکرد و به پدر پایه من تعارف میزد.
از این طرف هم به حاجی از صیغه قبلی من گفته بود و عِده.
برای حاجی جانماز آب میکشید یا خود درگیریهاش رو به دنیای من وارد میکرد؟
از مرد خداحافظی کردیم و از اون بانک بیرون اومدیم.
ولی عارف همونجا موند، انگار با حاجی حرف داشت.
از خیابون رد شدیم.
کریم سویچ ماشینش رو به سمت راستین گرفت و گفت:
-برید باهاش یه چرخی بزنید.
راستین سویچ رو گرفت.
لبخند زد:
-باشه به وقتش جبران کنم برات.
کریم به من نگاه کرد و گفت:
-اون جبران میکنه، مگه نه؟
چشم باریک کردم و اون ادامه داد:
-همون قضیه خاک سیاه و اینا دیگه!
متوجه موضوع شدم و گفتم:
-آره.
راستین گفت:
-بیخیال بابا، اسفندیار آدمی نیست که بشه باهاش در افتاد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀