بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یه دقیقه بعدش شیرین زنگ زده و گفته بهش که فردا بیای در مورد مهریهات حر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
گوشی رو جلوی صورتم نگه داشتم، فکر کن سپیده، فکر کن.
اون زن، به اون زنگ میزدم، شاید رد تماس میزد ولی حداقل یه کاری کرده بودم.
شماره زن رو گرفتم.
به بوقها گوش میدادم که صدای مردونهای جوابم رو داد.
-بفرمایید.
باید یه چیزی میگفتم.
-ببخشید، من با...
بگم با کی آخه
!
مرد گفت:
-با نرگس کار دارید؟
نرگس؟
به جای خالی پرتره مهراب نگاه کردم. نرگس! این شماره نرگس بود!
-الو خانم!
-بله، بله با نرگس کار دارم، قرار بود بهم زنگ بزنه ولی نزده و ...
-نمیتونه، حالش خوب نیست.
-میتونم بپرسم چرا؟
با تاخیر گفت:
-میگم بهتون زنگ بزنه. فقط بگم به کی؟
به کی!
-بگید سپیده، ببخشید نسبت شما باهاشون؟
-برادرشم.
صدایی از کمی دورتر میاومد.
-جناب بهمنی!
مرد یه خداحافظی سرسری کرد و بعد تماس قطع شد.
بهمنی؟
اسم اونی که توی اون پارکینگ با کلی ماشین خارجی و آدم جلوی اسفندیار قد،علم کرده بودند و یه مرد چهل و چند ساله بود هم بهمنی بود.
بهمنی، برادر نرگس!
- چی شده؟
به حسین نگاه کردم، هنوز گوشی کنار گوشم بود. گوشی رو پایین آوردم و لب زدم:
-هیچی!
هیچی که نبود، صدای نفس پشت تماس مهراب، نرگسی که برادرش از حال خرابش میگفت.
از همه مهمتر، سحر!
طبق معمول بچهام رو به مدرسه بردم و تو راه برگشت یه ماشین با سرعت پیچید جلوم. منم مضطرب و ترسیده سریع پام رو روی ترمز فشار دادم و ماشین ایستاد. شوکه به اون ماشین نگاه میکردم که یه آقا پیاده شد و با عصبانیت به سمت ماشینم اومد، شروع کرد ضربه زدن به شیشه ماشین و با داد و فحاشی میگفت _ این شیشه رو پایین بده. بدجوری ترسیده بودم و از ترس خشکم زده بود. ماشینش که جلوم بود و نمیتونستم فرار کنم میخواستم دنده عقب بگیرم اما اینقدر ترسیده بودم که دست و پام سست شده بودن و قدرت نداشتن که دنده عقب برم.
اون آقام همونطور به شیشه ضربه میزد و فحاشی میکرد _این شیشه رو پایین بکش وگرنه میشکنم... امثال شما...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
نعیمه با غیض و آهسته گفت
_ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو!
پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سفره نشست. نیم نگاهی به من انداخت و حرفی نزد.
نعیمه گفت
_تو هم پاشو بیا سر سفره
از حضور خان انقدر ترسیدم که جرئت هیچ مخالفتی با دایهش رو ندارم. متوجه حالم شد و با لحن تندی گفت
_اون روسریت رو هم دربیار
دستم سمت روسریم رفت که خان گفت
_اذیتش نکن نعیمه. بزار راحت باشه
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سف
دختره عقد خان شده و اصلا باهاش راحت نیست
مثل سگ ازش میترسه🤣🤣
خان عاشق هم، چه راهی میاد باهاش😍😎
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت گوشی رو جلوی صورتم نگه داشتم، فکر کن سپیده، فکر کن. اون زن، به اون
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سحر
-بالاخره ما چیکار کنیم؟
این سوال راستین بود و البته سوال من که به زبون نیاورده بودم.
رضا به در اتاقی که همه دکورش سیاه و سفید بود نگاه کرد و گفت:
- مهراب چه قولی بهتون داده بود؟
میدونست، مگه میشد که ندونه، قطعا برای تاکید پرسیده بود ولی با این حال من گفتم:
- که ردمون کنه از مرز. امنیتمونم تامین باشه تا وقتی که ایرانیم.
راستین به من نگاه کرد. از مهراب خوشش نمیاومد، حق هم داشت، هر چند منم خوشم نمیاومد.
ولی من غر نمیزدم و سعی داشتم از شرایط پیش اومده استفاده کنم، اما راستین زده بود تو دنده لجبازی.
از وقتی هم که اینجا اومده بودم و بعد از سه روز هم رو دیده بودیم، گفته بود که بدون مهراب و قولش هم میتونیم پیش بریم.
ازم خواسته بود روی اون قول هیچ حسابی باز نکنم، ولی من مخالف بودم.
کلافه دستهام رو باز کردم و گفتم:
- چیه؟ ما که مصیبتشو کشیدیم، من که توی اون خونه وحشت رفتم، آقا غوله ازم خونم گرفت، دو روزم که همو ندیدیم. حداقل بزار اینا به قولشون عمل کنن دیگه!
به قهر نگاهش رو گرفت. مهراب وارد اتاق شد و از همون جلوی در گفت:
- رضا یه زنگ بزن به موبایل من.
رضا سر چرخوند و همزمان با درآوردن گوشی از جیب کاپشنش گفت:
-گمش کردی؟
- هرچی میگردم نیست.
رضا با نگاه به صفحه موبایل گفت:
- داره زنگ میخوره.
مهراب سر چرخوند و به فضای بیرون اتاق که یه کافی شاپ با کلی گیتار شکسته بود نگاه کرد.
- سایلنت نیست؟
مهراب نه گویان از اتاق خارج شد. نگاهم با رفتن مهراب به سمت رضا کشیده شد.
-راستی، نرگس کجاست؟ از دیروز که اونجوری رفت، ازش خبری نیستا.
رضا کمی نگاهم کرد. راستین به کنایه گفت:
-لابد اونم فرستادن تو یه خونه دیگه!
رضا مثل مهراب زود عصبی نمیشد، بی اهمیت به حرفهای راستین بلند شد و به سمت در رفت. صداش رو بالا برد و گفت:
- چی شد؟ مهراب پیدا شد؟
صدای مهراب اومد.
- آره، ولی من اصلاً تو این اتاقه نرفته بودم، اونجا مگه الان بازیکن نرفته بود!
صداش نزدیکتر شد و گفت:
-این پدرام کجا رفته، نیست!
رضا متعجب شد.
- نیست؟
یه دفعه انگار یادش اومده باشه گفت:
- آها، یه سری ام دی اف داده بودیم برش بزنن، بهش گفته بودم وقتش آزاد شد بره بگیره، قراره سر همشون کنیم واسه یه معمای جدید.
و بعد پرسید:
- چی شد؟
مسیر نگاهش از بالا به پایین اومده بود.
- هیچی، سـ ... یکی از دوستام چند بار زنگ زده... برم ببینم چیکار داشته.
و بلافاصله پرسید:
- راستی نرگس از دیروز تا حالا نیست؟
این سوالی بود که من پرسیده بودم و رضا جوابی براش نداده بود. حسم میگفت که نمیخواد جلوی مهراب حرف بزنه.
رضا شونه بالا داد. صدای قدمهای مهراب که دور میشد رو شنیدم. رضا بعد از چند ثانیه در رو بست. برگشت و به من نگاه کرد و گفت:
- سحر...
- سحر خانوم!
به راستین که با اخم،پسوند خانم رو به اسم من با تاکید به رضا گوش زد میکرد، نگاه کردم و لب زدم:
- عزیزم!
هدفم آروم کردنش بود که موفق هم نشدم. راستین انگشتش رو به سمت رضا گرفت.
- سحر خانوم! فکر اینم که دوباره دستمال بذاری روی دهنم از سرت بیرون کن که بعدش به زن من بگی سحر، بعدم بفرستیش جایی که ناموس خودتم نمیفرستی.
رضا دستهاش رو بالا گرفت.
- خیلی خب بابا! من که معذرت خواستم، اون موقع هم مجبور شدیم دیگه، تو هم همکاری نمیکردی، بعدم ناموس من زیر خروار خروار خاک خوابیده. رد خونشو گرفتیم...
فک به هم قفل شده راستین نشون میداد که هر لحظه ممکنه منفجر بشه.
- کی بهت گفت این مرتیکه حراج زده به ناموسش که رد خون ناموست رو با زن من گرفتی! بگو برم خشتکش رو...
دستم رو روی دستش گذاشتم. نگاهم کرد. سعی داشتم با حرکات صورتم آرومش کنم، تا حدی هم موفق بودم که به مبل تکیه داد.
رضا کمی به راستین نگاه کرد و بعد به من و گفت:
- سحر خانوم...
به راستین نگاه کرد و گفت:
-ما فکر نمیکردیم تو شوهرش باشی، فکر کردیم باهاش فرار کردی و ...
راستین خیز گرفت. صداش زدم:
-راستین، به خدا ظرفیتم برای دعوا پره، از دیشب تا همین الان همه دارن به هم میپرن، دیگه نمیکشم.
راستین نشست. رضا به راستین خیره بود، وقتی مطمین شد که نشسته رو به من کرد:
- اون روز که رفتی تو اون خونه, متوجه نشدی اون خونه ممکنه یه در دیگه هم داشته باشه؟
یه بار دیگه به اون خونه فکر کردم، چونه بالا دادم و گفتم:
- نه، اگرم بوده من ندیدم، من که همه جاشو نرفتم. کلاً یه راهروی دراز بود که از اول تا آخرشم دوربین داشت. بعدم آزمایشگاه.
چشم باریک کردم و گفتم:
- الان چرا اینو پرسیدی؟
روی مبل نشست.
- فکر کنم نرگس رفته توی اون خونه.. فکر که نه، واقعا رفته. بعد از اینکه با مهراب دعواش شد دیشب، بعدشم یهو زد تو خیابون.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
❤ بوسه نوجوان اسیر آزاد شده فلسطینی بر دست مادر
#طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سحر -بالاخره ما چیکار کنیم؟ این سوال راستین بود و البته سوال من که به
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- خب؟
- به این فکر کرده که خودش بره ببینه توی اون خونه چه خبره. صبحش به من زنگ زد گفت جلوی در اون خونم، دارم میرم تو، بهت زنگ زدم که خبر داشته باشی، صبرم نکرد کهچ من بهش بگم نرو، منم همون حوالی بودم، خودمو زرد رسوندم، ولی هرچی صبر کردم نرگس ازش بیرون نیومد. جواب تلفنمم نداد.
- چی؟
نگاهم به سمت گوینده صدا چرخید.
مهراب با اخم جلوی در ایستاده بود. رضا ایستاد.
مهراب جلو اومد و گفت:
- نرگس چیکار کرده؟ پس من الان بهت میگم کجاست میگی نمیدونم!
چهره مهراب نگرانی رو فریاد میزد. رضا شونه بالا داد و گفت:
- خب نمیدونم، هیچی نمیدونم.
مهراب گوشیش رو بالا آورد. بد و بیراه میگفت و با انگشت روی صفحه ضربه میزد.
- معلوم نیست دور و برم چه خبره، موبایلم گم میشه، بعد که پیدا میشه میبینم یکی برداشت مخاطبای منو مسدود کرده، از اون طرفم این زده به سرش. اگه بشناسنش! احمق!
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و رو به رضا گفت:
- این گروهه که تازه رفتن، آدم آشنا توشون بود، یا آشنا معرفی معرفیشون کرده بود. یا کسی توشون نبود بخواد خوشمزه بازی از خودش در بیاره.
- نه، نمیدونم.
- برو دوربینا رو چک کن.
گوشی رو پایین آورد و گفت:
- جواب نمیده.
- کی؟
-نرگس دیگه!
لب پایینش رو به دهن گرفت و گفت:
- یا داره فیلم میاد، یا واقعاً...
رنگ نگرانی از صورت مهراب پرید. چشم باریک کرد و دست به کمر به نقطه نامعلوم روی دیوار خیره شد.
عمر نگرانیش برای نرگس همین چند دقیقه بود.
به رضا نگاه کرد و گفت:
- دقیقاً بهت چی گفت نرگس؟
- گفت دارم میرم توی اون خونه، میخوام ببینم توش چه خبره.
با مکثی کوتاه ادامه داد:
- مهراب، اینو به من نگفت ولی هدفش اثبات حرفش به توئه. تو میگی اون...
مهراب دستش رو بالا آورد و گفت:
- ولش کن رضا، الان زنگ میزنم به ناصر.
انگشتش روی صفحه گوشی حرکت کرد و بعد موبایل رو کنار گوشش گذاشت.
این بار مخاطبش جواب داد، خیلی هم زود جواب داد.
- الو. خوبی ناصر جان؟
-دنبال کار و بار.
- انباره خوب بود، من تاییدش میکنم، گاراژ بغلشم عالیه، ولی باید خودتم ببینیش.
- راستی خواهرت چند وقتیه نیست!
- نه خب، کنجکاو شدم. عادت کردم هرـجا برم اون باشه، یکسره جلو دست و پام بود دیگه!
-خب، خوبه پس!
-آره، فقط موندم جریان پارکینگ رو کی بهش گفته.
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
-خودم که دوست دارم جدی باشه.
- ولش کن حالا، نرگس گوشیشو چرا جواب نمیده؟
- باشه، با اونم امروز قرار میذارم، ترجمه رو هم امشب شروع میکنم، به اون خواهرتم بگو بچه بازی بسه.
و با یه خداحافظی تماس رو قطع کرد. به رضا نگاه کرد:
- اوسکلت کرده، حالش خوب بود.
رضا رفتن مهراب رو تماشا کرد. در رو کپ کرد و به من و بعد راستین نگاه کرد و گفت:
-من مطمئنم که نرگس رفت توی اون خونه، ماشینش سر کوچه پارک بود.
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
- اگه ناصر میگه حالش خوبه پس باید حتماً بدونه کجاست دیگه. من تا شب جلوی در اون خونه بودم، بیرون نیومد.
سرش رو متاسف تکون داد:
-باید پیداش کنم.
به نظر کلاف پیچیدهای نمیاومد ولی این وسط یه ککی به تنبون یکی بود.
عشق نرگس برای من ثابت شده بود، به چشمهام حال خرابش رو با آوردن اسم اعدام مهراب دیده بودم، اون رنگ پریده و اون نفسها و اون حال خراب نمیتونست ادا باشه.
تازه چه لزومی داشت فیلم اومدن برای من.
از جام بلند شدم و گفتم:
-توی اون کوچه چند تا خونه دیگه هم هست، صداهایی که من توی اون آزمایشگاه میشنیدم مال یه دختر و دو دختر نبود، انگار پنج شیش تا بودن، شایدم بیشتر. بالاخره اگه دختری رفته باشه تو، یکی باید دیده باشه دیگه،. اصلا ببینم چرا از خونههای اطراف نمیپرسید که کیا تو اون خونه رفت و آمد میکنند. دخترایی که میرن تو باید بیرونم بیان، بالاخره یه نیاز و احتیاجهایی دارند، مگه زندانی باشن.
یاد رستوران اسفندیار افتادم.
یه راه از زیرزمین رستوران به خونه پشتی درست کرده بودند، مواد اولیه و آدمها از زیرزمین رستوران رفت و آمد میکردند، جایی که کسی هیچ شکی بهشون نمیکرد، به هر حال رستوران بود و رفت و آمد زیاد.
پخت و پزشون ولی توی اون خونه بود خونهای که سندش به نام آرش بود، حتی دودکشهای خونه رو با دودکشهای رستوران یکی کرده بودند که بخار موادشون لو نره.
رضا گفت:
- ممکنه خونههای اطرافم مال خودشون باشه، ما سوال کنیم خودمون لو میریم.
- خیلی داری خفنش میکنی بابا، اسفندیارم با اون همه احتیاطش دو سه تا بوتیک اطراف رستورانشو کرایه کرده بود، بقیه مردم عادی بودن. توی اون کوچه حدود پونزده شونزده تا خونه است، بعضیاشون آپارتمانن یه سوپرمارکت سر کوچه است، نمیشه که همه رو خریده باشن، اصلاً برید کوچه پشتی و دقیقاً خونه پشتی رو تحت نظر بگیرید.
سرم رو به طرف خودش کشید و پیشونیم رو بوسید، درست جای بوسهی پدرش. همزمان با دست و جیغ بقیه زیر گوشم زمزمه کرد:
-مبارکت باشه دلبر!
-دوباره، دوباره یک بار فایده نداره.
با صدای جوونها به عقب رفت و خندید.
-چی رو یه بار دیگه؟ هدیه رو؟
-نخیر، اون ماچِ که باید روی صورت عروس خانم باشه، نه پیشونی.
از خجالت سرم رو به چونم گره زدم و توی همون حال موندم.
-اگه راضی میشین چشم.
-راضی که نمیشیم ولی میپذیریم.
صدای گویندهی این حرف رو نشناختم و روی بلند کردن سرم رو نداشتم تا ببینم کی داره این وسط نرخ تعیین میکنه.
کمی خم شد و دستش رو زیر چونهام گذاشت. سرم رو بالا گرفت و با لبخند گفت:
-دیگه مجبورم کردند.
گونهام رو بوسید. صدای جیغ و دست از دفعهی قبل بلندتر بود و باعث شد بیشتر از قبل خجالت بکشم.
-آخیش، چقدر چسبید. کاش دوباره مجبورم کنند.
به هیچ چیز جز کفشهام دید نداشتم و قدرتی برای مقابله باهاش نداشتم. فقط تونستم آهسته گفتم:
-نه تو روخدا، بسته دیگه.
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - خب؟ - به این فکر کرده که خودش بره ببینه توی اون خونه چه خبره. صبحش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
یاد آدمهای کتک خورده توی زیرزمین اسفندیار افتادم.
آدمهایی که از همون راه مخفی به زیرزمین اون خونه میبردند، مثل میلاد.
میلادی که اگر من پیداش نمیکردم معلوم نبود چه بلایی قرار بود سرش بیارن، چون دقیقاً آدمهایی که به اون خونه میبردند معلوم نبود که چی میشن.
رو به رضا گفتم:
- اگه نرگس واقعاً رفته باشه توی اون خونه، جونش تو خطره... فقط اینکه چرا برادرش گفت خوبه!
تو چشمهای رضا خیره بودم. صاحب کک ممکن بود همین برادر باشه.
راستین دستم رو گرفت و گفت:
- ولشون کن. به من و تو چه! الان میریم...
میون حرفش پریدم:
- من به نرگس مدیونم راستین، توی همین دو سه روزه برای من کارایی کرده که نمیتونم ولش کنم.
#سپیده
با دیدن اسم مهراب روی صفحه موبایل، قبل از اینکه صدای موبایل در بیاد رد تماس زدم.
بیاراده به حسین که کنار سفره نشسته بود و مزه آشتی با اومدن اسم سیگار ازش گرفته شده بود نگاه کردم.
نه با کسی ارتباط داشتم، نه از در این خونه بیرون میرفتم و بهم شک داشت، وای به روزی که من رو مشغول حرف زدن با موبایل هم میدید.
به در اتاقی که میدونستم خالیه نگاه کردم. لعنت به من که از تنهایی میترسیدم. کاش میتونستم اونجا برم و باهاش حرف بزنم. حداقل حرف رو میکشوندم سمت سحر و از اون میپرسیدم تا دلشورهام براش کمتر بشه.
انگشتم برای بار دوم تماس مهراب رو رد زد.
خیلی سریع صدای موبایل رو قطع کردم. اینطوری بهتر بود.
نگار گفت:
- سپیده جان، باباتم صدا میکنی؟
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق بابا رفتم. لای در باز بود. بابا دراز کشیده بود و به صفحه تلویزیون قدیمی خیره بود.
- بابا ناهار.
باشهای گفت ولی از جاش تکون نخورد. موبایل توی دستم لرزید. به صفحهاش نگاه کردم. مهراب پیام داده بود.
( چرا جواب نمیدی؟ زنگ زده بودی چیکار داشتی؟ )
من زنگ نزده بودم که، تو زنگ زده بودی!
به حسین نگاه کردم و وارد اتاق بابا شدم. نگاهم کرد و گفت:
-این تموم شه میام دیگه!
دنبال بهانه گشتم و گفتم:
- ناهارِ نگار خیلی وسوسم میکنه، از اون طرف میخوام صبر کنم با عمه و ثریا بخورم. حالا حسین خیلی هوله ولی عمه ناراحت میشه تنها سر سفره بشینه.
شکل نگاهش میگفت باشه سیاه شدم.
بالاخره به تلویزیون خیره شد. صفحه تایپ موبایل رو بالا آوردم و مشغول تایپ شدم.
( شرایط جواب دادن ندارم، زنگ زدم بهتون چون شما تماس گرفتی و حرف نزدی)
در لحظه سین خورد. هرچی به صفحه خیره موندم جوابی نیومد. دستم رو انداختم و به تلویزیون خیره شدم. بابا داشت جومونگ نگاه میکرد. لبخندی که روی لبم اومد ناخواسته بود. مهراب با این جومونگ خیلی من رو دست انداخته بود.
متوجه نگاه بابا شدم و سر چرخوندم.
دستش رو به حالت گرفتن موبایل بالا آورد و انگشت شستش رو پانتومیم وار تکون داد و گفت:
- تموم شد؟
لبخند پرید. دنبال یه حرفی گشتم و گفتم:
- به جومونگ پیام دادم.
خاک تو سرم! این چی بود من گفتم!
سریع درستش کردم:
- به دوستم پیام دادم.
تلویزیون رو با کنترل درب و داغونش خاموش کرد و از جاش بلند شد. به طرفم اومد و گفت:
-یکی حلقه انداخته توی دستت، پس به همون فکر کن. این آت آشغالای دور و برتم بریز دور. پیامم میخوای بدی به همونی بده که حلقه انداخته دستت.
به سمت در قدم برداشت و گفت:
- من خوشبختیتو میخوام بابا جان، تو خوشحال باشی، تو پول غلت بخوری، همه ازت حساب ببرن، سرافرازی منه.
دلم میخواست بهش بگم سعید برات تجربه نشد که حالا میخوای اون یکی دخترت رو هم بندازی توی مافیا. نگفتم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یاد آدمهای کتک خورده توی زیرزمین اسفندیار افتادم. آدمهایی که از همون
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
بابا از در بیرون رفت و من با هول و ولا و ترس پشت سرش راه افتادم.
نگار به سمت در هال میرفت درش رو باز کرد و بلند سلام کرد. صدای ثریا و عمه میومد.
نگار لبخند زنان از در خارج شد و گفت:
-صدا از راه پله اومد گفتم اومدنا، خیر باشه این همه خرید!
کنجکاوی خرید من رو تا جلوی در هولم داد.
ورود نگار با مشماهای توی دستش و بعد هم ثریا، مجبورم کرد که از جلوی راهشون کنار برم.
نگار پرسید:
- آبجی کجاست؟
ثریا مشماها رو روی زمین گذاشت و کمر صاف کرد. با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- سلامت کو عروس خانم؟
نگار محتوای کیسه توی دستش رو نگاه کرد و روی اپن گذاشت.
بابا پرسید:
- گنجی چیزی پیدا کردید، لاتاری چیزی برنده شدید؟
ثریا یه کیسه مشمایی رو که ظاهرش نشون میداد، توش موزه. به آشپزخونه برد و گفت:
- فردا شب مهمون داریم، زنگ زدن به عمه گفتن فردا میایم، عمه هم برای شام دعوتشون کرد.
مشمای سیاهی رو از کشو برداشت و کیسه موزها رو توش گذاشت.
در کابینتی رو باز کرد و کیسه موز رو داخلش گذاشت و گفت:
- اینو امیر عباس ببینه تا تهشو در نیاره ولکن نیست.
بابا کنار سفره نشست. نگار به من لبخند زد و گفت:
- ایشالا همیشه عروسی!
ثریا از آشپزخانه بیرون اومد. کش چادرش رو از سرش کشید و گفت:
- آره به خدا، این چند وقته همش استرس بود برامون، یکم شادی ببینیم دلمون باز شه.
به من اشاره کرد.
- تو گوشیت آهنگ شاد نداری؟
سر بالا دادم که نه.
هنوز تو شوک مهمونی فردا بودم.
عمه پا توی هال گذاشت. نفس نفس میزد.
امیر عباس دستش رو رها کرد و گفت:
- الان میرم بهشت؟
عمه سرش رو به معنی آره تکون داد.
- آره عمه، آره.
امیر بالا و پایین پرید و به سمت کیسههای میوه رفت. توی همهاشون رو نگاه کرد و گفت:
- موزش کو؟
ثریا گفت:
- مگه اینجا بهشته دنبال موز میگردی؟
اخمهای امیر توی هم رفت. نگار به عمه کمک کرد و تا روی مبل بشینه.
عمه کلیپس روسریش رو کشید و با تکون دادن دنبالهاش جریان هوا رو به گردن و سینهاش هدایت کرد.
نگار رو به ثریا پرسید:
- جریان تو چی شد؟
ثریا که به سمت سرویس میرفت گفت:
- از اون بپرس.
اشارش به عمه بود، در حالی که در سرویس رو باز میکرد گفت:
- نذاشتن من بمونم پایین که! منم رفتم بالا یه سر به خونه زندگیم زدم. موندم تا صدام کردن.
نگاهها همه به سمت عمه رفت. رنگش کمی باز شده بود و نفسش جا اومده بود. بابا قبل از همه به حرف اومد.
- کی قراره فردا شب بیاد که اینجوی میخوای سور بدی.
عمه با گوشه چشم به بابا نگاه کرد و گفت:
- خونهای که توش دختر بزرگ باشه، خواستگارم میاد و میره.
بابا لقمه رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت:
- داری میگی میاد و میره، تو قد یه عروسی خرید کردی!
- مگه تو پولشو دادی که غصهاشو میخوری، بعدم تو میدونی یا من؟
دهنش رو کج کرد.
- قد یه عروسی!
صداش معمولی شد.
- به لطف تو انقدر که کسی نمیاد تو این خونه و بره، یادمون رفته مهمون که میاد چقدر بایدچ خرج کنیم. اینارم الان سید مرتضی بنده خدا وقتی فهمید قراره فردا شب برامون مهمون بیاد، پولشونو داد.
به من نگاه کرد. لبخند زد و گفت:
- عمه قربونت بره، ایشالا خوشبخت شی مادر! فروغ زنگ زد گفت که بیان برای آشنایی بیشتر. منم تعارف کردم از شام بیان.
روی نزدیکترین مبل نشستم. گوشی توی دستم لرزید. به صفحهاش نگاه کردم. یه شماره ناشناس توی واتساپ بهم پیام داده بود. بازش کردم و پیام رو خوندم.
( سلام سپیده خانم، خوب هستید؟)
این دیگه کی بود؟
به شماره افتاده نگاه میکردم و سعی داشتم به خاطر بیارم که این شماره رو قبلاً کجا دیدم، ولی یادم نیومد، نمیشناختمش. چیزی هم از عکس پروفایلش مشخص نبود.
پیام جدیدی اومد.
( نوید هستم، شماره شما رو مادرم از عمهاتون گرفت. مامان خواست بهتون پیام بدم برای هماهنگیهای بعدی)
و بعد یه استیکر اومد، یه دسته گل.
به عمه نگاه کردم، شماره خودش که دستشون بود. ولی هدف عمه از دادن شماره من به نوید مشخص بود.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۴ رو رد کرده و پارت۲۹۰ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
خودتون دیگه حساب کنید چقدر جلوتره
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57 هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت546 رو رد کرده و پارت۳۴۷ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بابا از در بیرون رفت و من با هول و ولا و ترس پشت سرش راه افتادم. نگ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
عمه گفت:
- برای اینم رفتیم با کبری حرف زدیم.
منظورش از این ثریا بود.
- اولش هی تیکه کنایه میومد که زنی که زندگیشو ول کرد دیگه زن زندگی نیست، زنی که رفت باید بره، زنی که فلان، زنی که بهمان. سد مرتضی هم خودش رو از تنگ و تا ننداخت، گفت مام حرفی نداریم، دخترمونو میبریم ولی حق و حقوقشم میگیریم، مهریه صد و ده تاست.
دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت.
چشمهاش گرد شد.
- برگشته میگه بچههاشو ببره جا مهریهاش. زنیکه!
دستش رو پایین آورد.
- سد مرتضی هم گفت بچهها رو که میبریم چون طبق قانون جدید بچهها حق مادرشونن. بعد هفت سالگی پسشون میدیم. خرجشونم تا بزرگ شن با باباشونه. اگرم بخواد از زیرش در بره میندازیمش زندان. کبرا هم شروع کرد سر و صدا کردن.
ثریا از سرویس بیرون اومد و گفت:
- صداش تا بالا میومد.
عمه گفت:
- برگشته میگه هرکی بچهها رو میبره خرجشونم بده، پسر من یه بار اشتباه کرده اومده در خونه شما رو زده، باید تا ابد توئون بده، یکی گرفتیم سه تا پس میدیم، تازه حالا اگه اون دو تا زنده دنیا اومدن.
ثریا زیر لب به مادر شوهرش فحش میداد.
- زنیکه پیر سگ! برگشته میگه بچههاش بمیرن. تو بمیر خب، یه ملتی راحت شن!
عمه گفت:
- من نمیدونم کی نشسته واسه این پیری گفته بچه رو میدن به مادرش جا مهریه، خرجشم گردن ننشه. سد مرتضی هم صبر کرد سر و صداهاش که تموم شد گفت مهریهشم میگیریم، بعدم حرف ارثیه شهرامو آورد وسط و گفت شهرام که پول نداره ولی امروز ثریا مهریهاشو بذاره اجرا، فردا مامور میاد واسه انحصار وراثت و متراژ و ارزش گزاری خونه.
دستش رو بالا آورد و گفت:
- اسم خونه اومد لال شد. بعدم سد مرتضی گفت، بازم ما میگیم اینا جوونن، پای سه تا بچه وسطه، زن باردار حساسه، واسطه شیم اینا برن سر زندگیشون و کار نکشه به قانون و گرفتن مهریه و نفقه و اینجور چیزا. زنیکه نگفت باشه، همونجور لال موند.
عمه به من نگاه کرد و گفت:
- عمه جان یه لیوان آب به من بده.
نگار سریعتر از من بود، تا من از جام بلند شم یه لیوان آب از سر سفره برداشت و به عمه داد.
عمه جرعهای خورد و گفت:
- دیگه سد مرتضی هم گفت فکراتونو بکنید، پسر من وکیله، میخوام وکالت ثریا رو بدم بهش که قانونی بره جلو.
ثریا خندید و گفت:
- داشتیم میومدیم بیرون، پا دردشو بهانه کرد از جاش تکون نخورد. عوضش امیرو صدا کرده که امیر بیا تو دلم واست تنگ شده، چند وقته ندیدمت، بعد کلی بهش خوراکی داده گفته به مامانت، بگو دلم واسه خونمون تنگ شده، بیاین سر خونه زندگیتون. میخواد بذاره تو دهن بچه که مثلاً من به خاطر امیر عباس و دلتنگی خودم دارم برمیگردم خونه.
یه پیشدستی جلوی خودش گذاشت و حرصی گفت:
- عمرا.
ً به من اشاره کرد و گفت:
- مخصوصاً حالا که عروسیم داریم.
موبایل توی دستم لرزید. این بار مهراب بود. بازش کردم. عکس چند تا کاکتوس برام فرستاده بود و زیرش نوشته بود:
( نشد راستکیش دستت باشه، گفتم عکسشو بفرستم)
همون لحظه یه پیام از نوید اومد.
این دوتا امروز با هم کورس گذاشته بودند.
صفحه نوید رو باز کردم. اونم یه عکس فرستاده بود و زیرش نوشته بود:
( مبارک باشه)
عکس رو باز کردم. برای بهتر دیدنش بزرگش کردم. یه متن بود یا یه اعلامیه.
با دقت که نگاه کردم اسامی برگزیدگان مسابقه نویسندگی شهرداری بود. به اسم خودم که تو صدر اسمها بود خیره مونده بودم.
این اسم من بود؟ سپیده امیری!
واقعا برنده شده بودم!
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۴ رو رد کرده و پارت۲۹۰ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
خودتون دیگه حساب کنید چقدر جلوتره
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57 هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۴۸ رو رد کرده و پارت۳۴۷ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🌑 عفاف اختصاص به زن ندارد
#حجاب
#فاطمیه
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فرمول جذب عزّت.mp3
10.17M
▪️🍃🌹🍃▪️
√ احساس عزّت اول در درون تو ایجاد میشه، و بعد در چشم دیگران محبوب و عزیز میشی!
مسیر رو برعکس نرو ⛔️
#رهبری| #استاد_شجاعی #دکتر_رفیعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت عمه گفت: - برای اینم رفتیم با کبری حرف زدیم. منظورش از این ثریا بو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
عمه کت و دامن یاسی رو بالا آورد و گفت:
- به نظرم این بهتره، اون قرمزه زیادی زِله، نه؟
حتی ثانیهای هم منتظر جواب نموند و به پیرهنی که روی زمین بود نگاه کرد و گفت:
- اونم خوبهها، اگه به تنت نچسبه.
کت یاسی رو زمین گذاشت و غر غرکنان لب زد:
- بهش گفتم چند تا بلوز دامنا، اینکه پیرهنه، اونام که کت دامن.
دست روی زانوش گذاشت و یا علی گویان بلند شد.
- پاشو یکیشو تنت کن ببینم چطوری میشی.
با شست پاش به پام ضربه زد و گفت:
- پاشو، کمترم بُغ کن، همچین عین بُخت النصر نشسته اینجا هر کی ندونه به خیالش میخوان ببرنش سلاخی ... خب دست به دامن کی میشدم واسه یه دست لباس، دختر داییته دیگه، حالا خوبه یکسره دهنتون دم گوش همهها، حالا واسه خاطر دو دست لباس لباشو واسه من اینجوری کرده که مگه لباسا خودم چشه!
نگاهم را از دهنش که تو جمله آخرش کج و کوله کرده بود گرفتم.
دوباره به پام ضربه زد؛ این بار محکمتر.
دست جای ضربه گذاشتم.
-چش و ابرو میاد واسه من! لباسای خودت همه چیتک پیتکه، اگه به درد مهمونی میخورد که واسه عروسی اون سحرِ در به در نمیرفتی از اون دوستت قرض بگیری.
تا جلوی در رفت و برگشت.
به حسین که گوشه اتاق مثلاً دفتر دستش گرفته بود که درس بخونه نگاه کرد و گفت:
- پاشو بیا بیرون این لباسشو عوض کنه.
حسین با گوشه چشم به من نگاه کرد. قصد بلند شدن نداشتم که با چشم و ابرو به حسین اشاره کردم که بشینه.
عمه از در بیرون رفت ولی در رو باز گذاشت.
موبایلم رو برداشتم و برای بار هزارم به اسمم که تو صدر برندگان شهرداری بود خیره شدم.
صدای از توی هال میاومد.
- هزار ماشالله، هزار ماشالله! چقدر بهت میاد، چقدر خوشگل شدی! زنگ بزن به شهرامم بگو شام بیاد اینجا.
ثریا گفت:
- خودمم داشتم به همین فکر میکردم، یه اتو مو هم پیدا کردم تو کمد اون اتاقه. موهامو صاف و صوف کنم، شهرامم بگم بیاد اینجا.
یکم فضا ساکت شد و بعد ثریا گفت:
- چی؟
میتونستم تصور کنم که داره چه اتفاقی توی هال میافته.
عمه داشت با گوشه چشم اتاقی که من توش بودم رو نشون میداد و از ثریا میخواست که بیاد و با من رو از خر شیطون پایین بیاره. منتها ثریا که امشب حواسش پیش شوهرش بود، متوجه لب زدنهای ناشیانه عمه نشده بود.
کلا عمه هر وقت لب میزد، تلفظ کلمات به حرکتهاش نمیاومد.
وقتی که بعد از چی ثریا صدایی از عمه نشنیدم و بعدش ثریا وارد اتاق شد، به این نتیجه رسیدم که تمام حدسیاتم درست بوده.
ثریا وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد و بعد به حسین.
دست به لباس توی تنش کشید و گفت:
- چطور شدم؟
نمیتونستم منکر عالی شدنش بشم. انقدر خوب شده بود که با وجود کلافگیم نتونستم لبخند نزنم.
پیراهن سفید مائده با اون گلهای ابریشمی توش، حسابی بهش میاومد.
ثریا چرخی زد و گفت:
- میخوام به شهرام بگم امشب بیاد اینجا. شیرین میخواد امشب بره رو مغز کبری، شهرام اونجا نباشه بهتره. دیگه گفتم منم شهرامو بگم بیاد اینجا... یکم براش ...
ابرو بالا داد و چشمهاش رو بست و کمی گردنش رو قر داد.
نگاهی به حسین انداخت. حواس حسین مثلا به دفترش بود.
از وقتی که اسم سیگار اومده بود، همین طوری شده بود، توی فکر و ساکت.
ثریا کنارم نشست و آروم کنار گوشم گفت:
- میخوام امشب نگهش دارم.
حالت نگاهم رو که دید گفت:
- چیه خب؟ این خونه سه تا اتاق داره، یکیشو من و شوهرم تا صبح توش بمونیم مگه چی میشه؟ دلم براش تنگ شده، الان چند وقته ندیدمش درسته حسابی.
پوزخند زدم و گفتم:
- دیشب که داشتی باهاش دعوا میکردی، الان چی شد یهو دلتنگش شدی!
چشمهای کشیدهاش رو خمار کرد و گفت:
-تو شوهر نداری این چیزا رو نمیفهمی، زندگی همینه دیگه، یه شب دعوا یه شب آشتی!
چشمک زد.
- ایشالا عروس که شدی تو هم میفهمی.
پشت پلک نازک کردم و نگاهم رو گرفتم. داشت میرفت سراغ ماموریتی که بهش داده شده بود.
دستهام رو دور زانوهام حلقه کردم. ثریا پارچه پیراهنی که توجهش رو جلب کرده بود رو میون انگشتهاش گرفت و گفت:
-چه جنس نرمی هم داره.
چشمهاش پر از ذوق شد. پیرهن رو زیر گردنش گرفت و گفت:
- ببین رنگش بهم میاد، برم عوض کنم اینو بپوشم؟
جوابی که ازم نگرفت، دستش رو انداخت، جدی شد و گفت:
- جمع کن دیگه تو هم خودتو, مثلاً اینجا نشستی اخم کردی که چی بشه!
جوابش رو ندادم
پیرهن رو رها کرد و گفت:
- الان تو چته؟ از چی ناراحتی؟
دستش روی دستم نشست. تکونم داد و گفت:
- خودتو لوس نکن دیگه سپید! این کت دامن یاسیه رو برو بپوش، هم خیلی خوشگله هم رنگش بهت میاد.
حالت نشستنش رو عوض کرد و جلوم چهار زانو شد. دست رو دستهای حلقه شدهام گذاشت.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۴ رو رد کرده و پارت۲۹۰ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
خودتون دیگه حساب کنید چقدر جلوتره
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57 هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۵۰رو رد کرده و پارت۳۴۸ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
غیرت یعنی زهرا.mp3
7.19M
▪️🍃🌹🍃▪️
غیرت مشخصهی مردان نیست!
غیرت شاخصهی انسانهای بزرگ است!
بزرگترین مظهر غیرت در یک بانو جلوه کرده است که کمتر دربارهاش شنیدهایم.
#استاد_عالی | #استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴#شهادت_حضرت_زهرا
▪️ای نور خدا سرشـــته با آب و گِلَت
ای مِـهر علـــی راز هویــدایِ دلت...
▪️این ذکر هزار سالۀ مهدی توست
ای یاس نبی « بِــاَیِّ ذنـبٍ قُتِلَتْ» ؟
#فاطمیه
#یا_زهرا🏴
#ایام_فاطمیه
#مادر_غمخوار
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت عمه کت و دامن یاسی رو بالا آورد و گفت: - به نظرم این بهتره، اون قرمزه
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-الان تو چته قربونت برم، حرف بزن حداقل من بفهمم.
بدون تغییر حالت گفتم:
- من چمه ثریا؟ من چمه؟
زانوهام رو از بند دستهام آزاد کردم. به خودم اشاره کردم و گفتم:
-من میگم نمیخوام شوهر کنم، عمه بلند میشه برنامه عیادت میریزه که منو برداره ببره خونهاشون. من میگم نمیخوام شوهر کنم، میره شام دعوتشون میکنه، من میگم نمیخوام شوهر کنم، میره شمارهامو بهش میده، من میگم نمیخوام شوهر کنم اومده در گوش من میگه باهاش اِسمِس بازی کن، حرفاتو بهش بزن با همین تلفنه، بهش میگم نمیخوام شوهر کنم، برگشته میگه این کافیشاپه سر خیابون هست، خیلی جاش خوبه، تو اسمس بهش بگو برید اونجا با هم حرف بزنید، یه روز تو مهمونی و جلو بزرگترا نمیشه. بهش میگم نمیخوام شوهر کنم، بلند شده رفته به محدثه و مائده گفته که چند دست لباس بردارید بیارید اینجا، خواستگاری سپیده است، تا بریم براش یه چیز خوب بخریم طول داره، من میگم نمیخوام شوهر کنم، اومده این کت یاسیه رو داره به زور میکنه تو تن من. میگم خودم لباس دارم نمیخوام بهم فحش میده که پدرسگ فلان فلان شده، میخوای گوه بزنی به بختت که ببرنت تو طویله به جای زاییدن تخم بزاری!
حرصی گفتم:
-الان اصلا این یعنی چی؟ خب نمیخوام!
ثریا لبهاش رو جمع کرده بود که نخنده، احتمالا به خاطر عبارات و کلمات گهربار عمه خندهاش گرفته بود، ولی با اون لبخند پنهان حرص من در اومد.
زانوهام رو جمه کردم و دستهام رو دورش حلقه و گفتم:
-نخند ثریا، حرص میخورم.
سرم رو روی زانوم گذاشتم. چند ثانیهای گذشت. چند ضربه به دستم زد و گفت:
-خب الان تو میخوای شوهر نکنی که چی بشه، به من بگو. تو این خونه مگه چی داره که دلت نمیخواد ازش دل بکنی، راه خلاص شدن از این خونه دو تاست، یکیش شوهر کردنه، یکیش مردن. تا کی میخوای تو این خونه بمونی، به قول عمه میگه اگر سپیده رو شوهرش ندم، این اصغر یه برنامهای واسه آیندهاش میریزه که نتونم مثل مال سحر جمعش کنم.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- هیچکس نمیتونه منو مجبور کنه سر سفره عقد بله بگم. یه بار به همهاتون ثابت کردم.
زانوهام رو رها کردم.
- یادته که، خودت اونجا بودی، لباس عروس تنم کردن، آرایشم کردن، همه جور چیزی بهم بستن که من بله رو به سعید بگم، شماهام که با چهار تا قطره خون همه کنار کشیده بودید. اون اسفندیار و پسر عوضیشم نمیدونم هدفشون چی بود، اگه خیمه شب بازی هم میخواستن بکنن، بدون عقد هم میشد، ولی من وقتی دیدم تو عمل انجام شده قرار گرفتم، به محض دار گفتم نه، نمیخوام... بابا هم مجبورم کنه بشینم سر سفره عقد، بازم میگم نه، نمیخوام.
متاسف سر تکون داد و گفت:
- مجبورت میکنه، بابا مجبورت میکنه، نمیشناسیش؟
- به قول تو راه بیرون رفتن از این خونه یا شوهر کردنه یا مرگ. بنا باشه از این خونه برم بیرون و بخوان مجبورم کنن، ترجیح میدم بمیرم تا به زور به کسی بله بگم.
- اصلاً به من بگو چته، چرا نمیخوای شوهر کنی؟ چشمت دنبال کس دیگهایه؟
اخمهام تو هم رفت. حسین رو نشون دادم و گفتم:
- تو هم شدی مثل این؟ مگه من از در این خونه بیرون میرم که بخوام دل به کسی بدم؟
- پس چته؟
- من نمیخوام شوهر کنم، چون شوهر کردن من یه مشکل به بقیه مشکلای این خونه اضافه میکنه، دلم میخواد کنار خانوادهام یار باشم نه وجودم مثل بار باشه. من الان اگه بخوام شوهر کنم جهیزیه میخوام، کی میخواد به من جهیزیه بده؟ سالار؟
دستم رو تا گردنم بالا بردم و گفتم:
- سالار که تا اینجاش تو قرضه؟ یا دلمو به بابام خوش کنم؟
دستهام رو باز کردم و لباسهای روی زمین رو نشون دادم و گفتم:
- یه مهمونی آشنایی میخوان بیان، افتادیم به گدایی از فک و فامیل. حتی اگر نامزدی رو تا یه سالم در نظر بگیری، اندازه یه سال ما هی باید خرج بکنیم، هی بخریم. خرج خورد و خوراک این مهمونی رو هم دایی مرضی داده، وگرنه که باید نون خشک میذاشتیم جلوشون.
به در و دیوار خونه اشاره کردم.
- این خونهای هم که میبینی ما گرفتیم نشستیم توش، مهراب داده، دلش سوخت واسه بدبختیمون، گفت به پول اجارهاش احتیاجی ندارم که ما اومدیم توش، وگرنه باید تو همون بابا یوسف تو اون در و دیوار و خراب خونه خودمون مینشستیم و یه شب در میون حرص حرفای مردمو میخوردیم.
چشم باریک کردم و گفتم:
- اصلاً ببینم، تو از شوهر کردن خودت مگه خیر دیدی که چپ و راست به من میگی شوهر کن؟
چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- چرا ندیدم! یه دسته گلم تو هاله، دو تا تو راهی هم دارم. زندگی مشکلات داره دیگه خواهر خوشگلم، باید باهاش بجنگی.
- بجنگی؟ این تو نبودی رفتی شکایت کردی از شوهرت و طول مدت درمان گرفتی؟
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۰ رو رد کرده و پارت ۳۴۸ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر...
ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍
دوستان محترم و گرامی بنده به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن🌹❤️
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -الان تو چته قربونت برم، حرف بزن حداقل من بفهمم. بدون تغییر حالت گفتم:
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- خب روش جنگیدن منم این مدلیه، اشکالش به چیه؟ مهم اینه که برنده بشی، مهم اینه که زندگیتو حفظ کنی.
- ولم کن تو رو خدا ثریا، به قول عمه تو زندگی ما هیچکی از شوهر کردن خیر ندیده، اون از تو که عملا رفتی توی دخمه با اون مادر شوهرت که مثل عقرب زیر قالیه، اون از سحر که از سعید اونجوری خیر ندید، این پسرم که باهاشه معلوم نیست چطوری باشه، معلومم نیست کجا برداشته بردش. نه خبر داریم که چی شده، نه خبر داریم چیکارش کرده، نه خبر داریم حالش چطوره. دختره دلش اینجاست، ولی خودش نیست، دل ما پیششه ولی نمیتونیم ببینیمش.
اشک نگاهم رو تار کرد. پلک زدم که صورت ثریا رو واضح ببینم و گفتم:
-اون از مامانمون که از اول عروسیش عملاً هیچ خیری ندید تا لحظهای که افتاد مرد، این از عمهامون که سر یه تهمتی که هنوز من نمیدونم چیه و هر وقتم به عمه میگم تعریف کن میزنه زیر گریه، از بچهاش جدا مونده و زندگیش به هم ریخته. دلم نمیخواد به خاطر این چیزایی که دیدم شوهر کنم.
رد اشک رو روی صورتم حس میکردم ولی باید میگفتم.
- نوید پسر خوبیه، آره خوبه. خانواده خوبی داره، باشه، خانواده خوبی داره. هر دختری باهاش بره زیر یه سقف خوشبخت میشه، باشه ... ولی من دلم نمیخواد باهاش ازدواج کنم، هیچ حسی بهش ندارم.
دستم رو بالا بردم و به خیسی اشک کشیدم، لرزش دستم رو روی پوست صورتم حس کردم.
به دستم نگاه کردم. یهو دستم کشیده شد، سعید بود.
پلک زدم و به ثریا نگاه کردم، سعید رفت.
- از پوشیدن لباس عروس متنفرم.
دست به بالاتنهام زدم، لخت بود، مثل همون لباس عروس.
نگاهش کردم، لختیها رفته بود و من فقط رنگ خاکستری لباسم رو میدیدم.
- از توی آرایشگاه نشستن حالم به هم میخوره ثریا.
اشکهام پایین میریخت و صدای کل کشیدن تو گوشم میپیچید.
فاصله کمم رو با ثریا کمتر کردم و دستش رو گرفتم.
- از تنها شدن با یه مرد توی اتاق میترسم.
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.
ثریا دستهام رو محکم گرفت و گفت:
-ولش کن، نمیخواد بگی.
به حسین اشاره کرد.
- پاشو، پاشو برو یه لیوان آب بردار بیار.
دیدم که حسین سریع بلند شد.
دستم رو به سمت لبهام بردم و زمزمه کردم:
-دهنش بوی گند میداد، از پشت ...
ثریا من رو توی آغوشش گرفت. محکم فشار میداد.
آروم آروم گریه میکردم و سعی میکردم به خودم مسلط باشم.
صحنههای اون شبم با سعید دوباره تداعی میشد.
چشمهام رو باز نگه میداشتم چون اگر میبستم چیزهایی میدیدم که دوست نداشتم.
حسین سریع برگشت. لیوان آب رو به ثریا داد.
ثریا من رو از خودش جدا کرد. به زور چند تا جرعه آب بهم خوروند.
با دستش به اطراف صورتم میکشید، میفهمیدم که دستهاش خیس میشن. عرق کرده بودم، فراتر از تصورم عرق کرده بودم.
ثریا نوک انگشتش رو به آب زد و به صورتم کشید.
-آروم باش، دختر، آروم باش عزیزم، اون مرتیکه دیگه نیست.
ثریا سر چرخوند و به حسین نگاه کرد.
حسین دو زانو کنارم نشسته بود.
نگاهش رو از حسین گرفت و رو به من گفت:
- میخوای یکم دراز بکشی؟
سرم رو بالا انداختم.
- خوبم، چیزی نیست.
داشتم خودم رو گول میزدم، قلبم روی هزار میزد، جوری که بالا و پایین شدن قفسه سینهام رو حس میکردم. سرم سنگین شده بود و نمیتونستم نگهش دارم.
ثریا کار خودش رو کرد. مجبورم کرد که دراز بکشم.
حسین گفت:
-به عمه بگم بیاد.
-نه، کاری ازش برنمیاد، میاد غصه میخوره. داره بهتر میشه.
پنج دقیقه شاید هم بیشتر گذشت. ثریا با لبخندی ریز گفت:
-بهتر شدی؟
سرم رو بی جون تکون دادم. چیزهایی رو گفته بودم که خودم باورم نمیشد دلیل مخالفتم با خواستگاری نوید باشه، انگار این دلایل تو ناخودآگاهم خوابیده بود و منتظر یه تلنگر بود برای ابراز وجود.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57