eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 📌 به‌نام اسلام 💡 رفتار انسانی مجاهدان قسّام با اُسرا و واکنش اتباع اسرائیلی در هنگام آزادی، پاسخی به ماشین تبلیغاتی صهیونیست‌ها علیه مقاومت بود 🇮🇷🇵🇸 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - چیکار کردی؟ نزدیک ده روزه که من تو اون خونه نیستم، یعنی ده روز خرج خو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 من جوابی ندادم، چون جوابی نداشتم. سالار درست می‌گفت. به لباس‌های روی زمین اشاره کرد و گفت: - فعلاً شرایطمون همینه، اگه دستم باز بود که نمی‌ذاشتم تو از محدثه و مایده لباس بگیری، ولی حالا که اینطوری شده. عمه‌ام زحمت کشیده رفته گرفته. یکی از اینا رو بپوش، بزار دل این پیرزنم خوش باشه. الان داشت به من می‌گفت فردا بیا من و تو با همدیگه بریم پیش اون دعانویس نباتیه، می‌خوای دوباره چیز خورت کنه؟ یا یه چیزی بگیره بریزه تو غذا بده به این مهمونا بخورن؟ این چند وقته رو آبرو داری کن، منم حواسم بهت هست. ایشالا بگذره. سرم رو پایین انداختم. حرفی برای گفتن نمی‌موند. فعلاً شرایط خانواده من همین بود ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حدیث برای بار دهم توضیحاتش رو از سر گرفت. دست‌هاش رو تکون می‌داد و به تصویر من توی آینه نگاه می‌کرد و سعی داشت جوری توضیح بده که به من برنخوره. - ببین سپیده جان، بازم میگم، یه موقع ناراحت نشی، یه موقع بهت برنخوره، به خدا من این لباسا رو یه دفعه بیشتر نپوشیدم. مادر شوهرم از مکه اومده بود، برای مهمونیش گرفتم اینا رو. پارسال همین موقع‌ها بود، ولی همین که الان یه کوچولو چاق شدم، همین که خب می‌دونی که، حامله‌ام، بعدش حتماً چاق میشم، بعدشم این لباس از مد میوفته و دیگه به درد نمی‌خوره. به قد و بالام نگاه کرد و لبخند زد و ادامه داد: - ماشالا اندازه‌اتم هست، رنگشم بهت میاد. برگشتم. حالا نگاهش تو صورت خودم بود. -به خدا یه بار بیشتر نپوشیدم، الانم به جون آتیلا نمی‌دونستم قراره خواستگاری و فلان و ایناست. گفتم دارم میام اینجا، لباسا رو هم بیارم ببینم هر کدومش اندازه تو شد، یا خواستی برداری... سرش رو تکون داد و گفت: - به خدا نمی‌دونستما، نه مائده بهم گفت، نه مامان نه این محدثه. محدثه بالاخره به حرف اومد. - والا مامانم دیروز به ما گفت، وگرنه ما هم نمی‌دونستیم که! خودم رو توی آینه قدی نگاه کردم. لباس قشنگی بود. یه شومیز آستین بلند سفید با گل‌های نقره‌ای و دامنی طوسی که جنس محکمی داشت و نه زیاد کلوش بود و نه زیاد فون. به حدیث لبخند زدم و گفتم: - عزیزم، می‌دونم داری چی می‌گی، دستتم درد نکنه! خیلی قشنگه! مکثی کوتاه کردم و ادامه جمله‌ام رو اینطور دادم: -ولی حالا پولشم اگر خواستی... حدیث میون حرفم پرید: -نه به خدا، پول چیه؟ من گفتم که می‌خواستم لباسو بدم به کسی، مونده بودم کی تو سایز منه، دیدم خب تو، خیلی هم قشنگه، بهتم میاد. به گوشه اتاق که یه مشمای بزرگ رها شده بود اشاره کرد: - یه مانتو و پالتو هم دارم که راستشو بخوای یه کوچولو بهم تنگ شده بودن، از پارسال نپوشیدم، فقط زمستون پارسال استفاده کردم ازشون. تمیزن، اگه می‌خوای اونام هستن، اونارم بردار مال تو باشه. به کیسه کناره دیوار نگاه کردم. دست روی دستم گذاشت و گفت: - فقط تو رو خدا، فکرای بد نکنیا! لبخند زدم: -ممنون. روی کپه‌ای که پسرش از بالش درست کرده بود نشست و گفت: - نمی‌دونم چرا من هر حرفی می‌زنم دیگران به منظور می‌گیرن، همش می‌ترسم تو هم به منظور بگیری، دلت بشکنه، آه بکشی بعد آهت گردن من بچه‌هامو بگیره. خندیدم. - نه عزیزم، این چه حرفیه! من اگر آهم بگیر بود ... به لباسهایی که از تنم در آوزرده بودم نگاه کردم. قصدم عوض کردنشون بود که محدثه گفت: -با همین لباس‌ها برو بالا دیگه، تا اومدن مهموناتونم فکر نمی‌کنم انقدی مونده باشه. دستش رو بالا برد و به علامت اینکه یه چیزی یادش افتاده، بهم ایست داد و گفت: - صبر کن برم یکم لوازم آرایش بیارم، تا اینجایی یه دستی هم به سر و صورتت بکشم. منتظر نموند تا اعتراض کنم یا مخالفت یا حداقل موافقتم رو اعلام کنم، از اتاق خواب بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. حدیث گفت: - یه جفت دمپایی هم داشتما، کاش اونم می‌آوردم. دوباره خودم رو توی آینه نگاه کردم. هیچ حسی نداشتم، نه از تیپ جدیدم خوشم اومده بود و نه بدم اومده بود. دقیقاً مثل بی‌حسی دیشب که وقتی کت یاسی رنگ محدثه رو برای دلخوشی عمه به تن کردم، داشتم، چه چه و به به همه در اومده بود، ولی من کاملاً بی‌حس بودم. محدثه زود به اتاق برگشت. رو به حدیث کرد و گفت: -کاش یه نگاه به آتیلا می‌انداختی. چشم‌های حدیث پر از سوال شد و محدثه ادامه داد: - یه پیچ گوشتی دستش بود، داشت می‌رفت سمت اتاق خواب، منو که دید پشتش قایم کرد، فکر کرد من نمی‌بینم. حدیث سریع از جاش بلند شد. محدثه دست روی سینه من گذاشت و مجبورم کرد روی همون کپه بالش بشینم. زیپ کیف لوازم آرایش رو باز می‌کرد و گفت: - یکم که رنگ و روت باز شه.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
دوست دارید کدوم یک از این ماشینها برای شما باشه که سوارش بشی و تو جادهای شما باهاش ویراژ بدی😍 بیا اینجا با چند راهکار آسون و راحت صاحب ماشین و خونه و هر چه که توی آرزوهات هست بشو😎 دست دست نکن بزن روی لینک👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb حیف شما هم وطن عزیزم نباشه که همچین ماشینی نداشته باشی😎 دست دست ضرر میکنی وعده ما تضمینی هست بزن روی لینک👆👆
Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن» ⬅️چله حدیث کساء عج 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت من جوابی ندادم، چون جوابی نداشتم. سالار درست می‌گفت. به لباس‌های روی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 شروع به کار کرد و گفت: - خیلی لاغر شدیا سپیده، پای چشات خیلی گود افتاده. برای اینکه خودم رو توی آینه ببینم و گودی زیر چشم‌هام رو، کمی کمرم رو صاف کردم. محدثه درست می‌گفت، ولی راستش اصلاً برای خودم مهم نبود. سرم رو به سمت دیوار هل داد و گفت: - بشین، دیر میشه. دست‌هاش روی صورتم شروع به حرکت کرد. نمی‌دونم چرا، ولی پرسیدم: - محدثه، شده تا حالا یه چیزی رو بپوشی بعد برات هیچ حسی نداشته باشه؟ یعنی نه خوشت بیاد نه بدت بیاد. -من اگر از چیزی خوشم نیاد اصلاً نمی‌پوشمش، ولی اگه خوشم بیاد جلوی آینه کلی ذوق از خودم در می‌کنم. چرا اینو می‌پرسی؟ - قبلاً هم همین طوری بودی یا الان اینطوری شدی؟ یعنی نشده که ... محدثه از من فاصله گرفت و با چشم‌های باریک شده گفت: - چی شده سپیده؟ نگاهم رو پایین انداختم. دیشب ثریا بهم معترض شده بود که حالا که پوشیدی یکم بخند، ولی من نتونسته بودم. لبخندم زورکی بود، اینقدر که عمه یه خاک تو سرت بهم گفت و پتو رو روی سرش کشید. - نمی‌دونم محدثه، ولی من هیچ حسی به لباس عوض کردن نداشتم، قبلاً از این کار خیلی خوشم میومد، یادمه قبل از عروسی سحر رفته بودم از یه مغازه یه لباس نارنجی خریده بودم، کلی هم با طرف چک و چونه زدم که بخرمش، چون یه کوچولو گرونم بود. تنم کرده بودم و جلو آینه با همون لباس الکی می‌رفتم میومدم، ولی الان دیگه اصلاً اینجوری نیستم. راستش حس و حال دیروز ثریا رو که ظهری دیدم با لباسهایی که شهرام براش خریده بود، یاد خودم افتادم. -خب شاید تو هم دلت خرید می‌خواد! -نمی‌خواد، اصلا. ثریا لباس مائده و تو رو هم که پوشیده بود خوشحال بود. محدثه توی فکر بود و من می‌گفتم: - قبلاً کلی کانال داشتم که انواع مدل بافت مو و آرایش و اینا رو یاد می‌داد، می‌دیدم و رو خودم امتحان می‌کردم، ولی الان اصلاً حوصلم نمیاد، به نظرم خیلی کار بی‌خودیه، حتی بعد از اینکه موبایل دستم رسید، با آیدی‌هایی که بالاخره تو ذهنم مونده بود سعی کردم برگردم به اون کانالا، اما نگاهشونم کردم حالم بد شد، زود اومدم بیرون. - از کی اینطوری شدی؟ شونه بالا دادم: -نمی‌دونم، فقطم این نیست، یادمه قبلاً وقتی سالار از کلاس کنکور حرف می‌زد و می‌گفتش که با یه خانمی صحبت کرده که مثلاً منو ببره اونجا که کارای کلاسمو انجام بده، خیلی ذوق می‌کردم ولی الان اصلاً هیچ حسی ندارم، اصلا دلم نمی‌خواد برم. به خیلی چیزایی که قبلاً خوشم میومد الان اصلاً هیچ واکنشی ندارم، الان این آرایشی که تو داری انجام میدی اگه مثلاً دو ماه پیش و یه ماه پیش این کارو می‌کردی، شاید خیلی خوشم میومد ولی الان نه بدم میاد نه خوشم، کلاً هیچ حسی ندارم. -یعنی هیچی خوشحالت نمی‌کنه؟ -تو مسابقه که اول شدم یه ساعتی خوشحال بودم، ولی بعدش گفتم که چی، الان فقط می‌خوام جایزه‌اشو بگیرم بزنم به یه زخمی. یه کمی نگاهش رو تو صورتم چرخوند. بعد مشغول کارش شد. - خوب می‌شی، استرس خواستگاره، منم که یاسر برام می‌خواست بیاد خواستگاری همین طوری شده بودم، وقتی اومدن و رفتن و همه چی اوکی شد حالم خوب شد. دیگه حوصله حرف زدن نداشتم. همونجوری به دیوار تکیه دادم تا کارش تموم بشه ولی حالت محدثه تغییر کرد. خودم می‌دونستم اینها علامت افسردگیه ولی دوست داشتم که محدثه بهم بگه که نگفت. صدای در زدن خونه اومد و بعد هم یااله گفتن مهراب، یاد سحر افتادم. اینکه دیگه تلفن نبود که بترسم کسی ببینه یا جرات نکنم تنها توی اتاق بمونم و بهش بگم. محدثه کارش رو با رژ لب تموم کرد و به من نگاه کرد. - خودتو ببین، ببین ذوق می‌کنی؟ توی آینه به خودم نگاه کردم، رنگ و رو به صورتم اومده بود. دور چشم‌هام سیاه‌تر شده بود و لب‌هام روشن‌تر. برای اینکه دلش نشکنه لبخند زدم و گفتم: - خیلی خوب شده. از جام بلند شدم. شالی رو که روی زمین انداخته بودم برداشتم، لباس‌هایی رو که حدیث می‌خواست بهم بده و لباس‌هایی رو که مال خودم بود رو همه رو توی یه مشما چپوندم و از در بیرون رفتم. مهراب جلوی کانتر ایستاده بود و با زن دایی حرف می‌زد. سلام کردم، برگشت. لبخند زد و جواب سلامم رو داد. چند قدمی به طرفم اومد. به اطرافش نگاه کرد و گفت: - تخته حالا از کجا بیاریم بزنیم بهش؟ چقدر عوض شدی! لبخندی مصنوعی زدم و تشکر کردم. زن دایی گفت: - امشب دعوتیم خونه‌اشون، گفته بودم که بهت خواستگار داره! مهراب با حفظ حالت چهره‌اش گفت: - پس امشب داره رسمی میشه! سرم رو ریز به معنی نه تکون دادم و گفتم: -فعلا آشناییه. به راه پله اشاره کردم. -میشه باهاتون یکم حرف بزنم. ابروهاش بالا پرید و لب زد: - حتما.
هدایت شده از بهار🌱
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️من کارنامه قبولی ام را با امضای خون گرفتم.. 🌹شهید علیرضا توسلی ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ فکر خوب، روحمونو آروم آروم بزرگ میکنه و فکر بد، تاریک و تنگش میکنه. مراقب فکرامون باشیم! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
میخوای توخونون آرامش بیاد و دیگه جرو بحث نباشه😎 خیلی وقته مسافرت نرفتی و دلت لک میزنه برای یه مسافرت.🚐 دوست داری صاحب خانه بشی🏡 دلت میخواد ماشینتو عوض کنی🚘 دوست داری نسل بعد از خودتم مشگل مالی پیدا نکنه و همیشه دست بالش باز باشه🥰 بیا اینجا👇👇 تا به هر آنچه که دوست داری برسی😍 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#عروس‌افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت شروع به کار کرد و گفت: - خیلی لاغر شدیا سپیده، پای چشات خیلی گود افتاده.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از همه تشکر کردم و به سمت در خروجی راه افتادم. مهراب هم پشت سرم اومد. دمپایی پوشیدم و منتظر موندم تا در رو به هم کپ کنه. نگاهم کرد و گفت: - کاکتوسا برات دردسر درست کرد؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: - من که اون سری بهتون گفتم اگر چیزی به دست من برسه، بعدش من باید توضیح بدم که این از کجا اومده و چطوری اومده. - آره گفتی، ولی من گفتم چون سالار می‌دونه، باباتم می‌دونه، شاید مشکلی پیش نیاد. - سالار و بابا می‌دونستن، اما خب عمه نمی‌دونست. حسینم نمی‌دونست. عمه که فرصت نکرد بخواد بپرسه که این کاکتوس از کجا اومدن و یا چرا، ولی حسین پرسید داشت شر بدی هم برام درست می‌کرد. نفهمیدم هم که سالار کاکتوس‌ها رو چیکار کرد. - به من زنگ زد، منم بهش گفتم بده سوپری سر کوچه، بعد خودم میرم ازش می‌گیرم. بعد از اون چند روز تازه اومدم اینجا، الان برم سر خیابون ازش می‌گیرم، نگهش می‌دارم برات. هدفم فقط عذرخواهی بود، چون گفتی کاکتوس دوست داری برات کاکتوس فرستادم. سرم رو تکون دادم و اون پرسید: -خب حالا چیکار داشتی؟ -راستش آقا مهراب، نمی‌دونم چطوری بهتون بگم. کمی فکر کردم، نمی‌دونستم از کجا شروع کنم، پس رفتم سراغ اصل مطلب و ازش پرسیدم: - شما می‌ دونی سحر کجاست؟ نگاهش توی چشم‌ها موند. انگار انتظار همچین سوالی رو نداشت. نمی‌دونست بگه می‌دونم یا نه. پس گفت: - چطور؟ - راستش چند روز پیش سحر زنگ زد به ثریا، ثریا چون اعصابش خراب بود دری وری بهش گفته و اونم قطع کرده. من بعداً رفتم از ثریا شماره‌لی که باهاش حرف زده بود و گرفتم و زنگ زدم بهش. یه خانمی گوشیو برداشت، گفتم می‌خوام با سحر حرف بزنم، گفت یه دقیقه صبر کن. بعد همون موقع من صدای شما رو شنیدم. داشتید با اون خانم حرف می‌زدید. رنگ پریدگی محراب رو به چشم‌هام می‌دیدم. پس می‌دونست سحر کجاست و نمی‌تونست منکرش بشه. من حرفم رو ادامه دادم: -چند دقیقه بعد سحر بهم زنگ زد. یکم با هم حرف زدیم ولی بعدش من هرچی به اون خانمه زنگ زدم, اون خانم گوشیو برنداشت دفعه‌های اول رد تماس زد, بعدم که کلاً جواب نداد. تو آخرین مرحله‌ام ... اون آقایی بودش که با شما توی پارکینگ بود, اسمش ناصر بهمنیه، اون برداشت، گفت من برادر نرگسم، نرگسم بیمارستان بستریه، حالش خوب نیست، هر وقت حالش خوب شد میگم بهش که بهتون زنگ بزنه. نگاهش پر از تعجب شد و گفت: - کی زنگ زدی بهش؟ - نمی‌دونم، شاید پریروز. انگشتش رو جلوم گرفت و گفت: - تو پریروز به نرگس زنگ زدی و ناصر گوشیو برداشت و بهت گفت حالش خوب نیست، بیمارستانه؟ - آره، همینو گفت. اخم‌هاش تو هم رفت و به نقطه نامعلوم توی راه پله زل زد. - چی شده آقا مهراب؟ شما می‌دونی سحر کجاست؟ نگاهم کرد. ساکت بود، اینقدر حرفی نزد که صداش زدم. حواسش جمع شد. نگاهم کرد و گفت: - آره، می‌دونم کجاست. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. دستش رو به معنی آروم باش برام تکون داد و گفت: - هیس، من می‌دونم سحر کجاست. حالش خوبه، مطمئن باش. اون پسره هم که با هم فرار کردن، اسمش راستینه. اسم شناسنامه‌ایش نیست ولی اینطورری صداش می‌کنن. به ظاهر که سحرو خیلی دوست داره، یعنی چیزی که نشون میده اینه، وقتی براش غیرتی میشه و اعصابش خراب میشه یعنی دوسش داره دیگه! حال سحرم خوبه، وضع و روزگارشونم خوبه، با اون پسره هم با هم ازدواج کردن. دستم رو برداشتم و متعجب گفتم: - ازدواج کردن! چطوری؟ شناسنامه‌اش که دست کسیه! نکنه موقت؟ چطوری وقتی بابا... - نمی‌دونم چطوری، ولی تاکید داشتند که ما زن و شوهریم. تازه سحر حامله‌ام هست. هینی کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. دوباره با دستش به آرامش دعوتم کرد و گفت: - البته خودش نمی‌دونه. راستش منم قراره کمکش کنم که از مرز رد بشه.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از همه تشکر کردم و به سمت در خروجی راه افتادم. مهراب هم پشت سرم اومد
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 اخم‌هام تو هم رفت و گفتم: - یعنی چی از مرز رد بشه؟ -چیزی که خودشون می‌خواد اینه، می‌خوان غیرقانونی از مرز رد بشن. خب قاچاقچیا معلوم نیست چه بلایی سرشون بیارن، واسه خاطر همینم از من کمک خواست، چون آدمشو می‌شناسم. می‌خواستم وقتی که رد شدن بهتون بگم که خیالتون راحت بشه، ولی حالا که فهمیدی یه لطفی کن و به کسی نگو، چون من قول دادم به سحر که به کسی نگم، به توام جاشو نمی‌گم، فقط می‌تونم بگم حالش خوبه...مخصوصا با باز شدن پای خواستگار تو خونتون، بهتره از سحر حرفی زده نشه. - فقط یه شماره که بتونم باهاش تماس بگیرم؟ کلافه بود و این از حرکاتش معلوم بود. - هر وقت رفتم پیشش بهش میگم که باهات تماس بگیره. چشم باریک کرد. - فقط یه چیزی، مطمئنی ناصر به تو اینطوری گفت‌، که نرگس حالش خوب نیست؟ در هال باز شد. من سرم رو به معنی آره توی جواب مهراب تکون دادم. سر زن دایی از در خارج شد. -سپیده جان، ببین عمه‌ات کمک احتیاج نداره، کم و کسری چیزی تو خونتون ندارین! اصلاً نمی‌فهمیدم که زن دایی چی میگه، کم و کسر چی؟ عمه چی؟ مهراب خداحافظی کرد و از در ورودی راه پله با سرعت خارج شد. سحر حامله بود، بعد سحر خودش نمی‌دونست که حامله‌است! چطور سحر نمی‌دونست ولی مهراب می‌دونست؟ اصلا سحر چطور ازدواج کرده بود؟ وای...وای! سوالات یکی یکی توی ذهنم می‌اومدند و می‌رفتند و من هیچ جوابی برای هیچ کدومشون نداشتم. سحر از مهراب کمک خواسته بود و ولی سحر ترجیح داده بود تو تماس تلفنیمون هیچی به من نگه. نگه که می‌خواد از مرز رد بشه. در مورد ازدواجش هم چیزی نگفته بود. اصلاً مگه دختر بدون اجازه پدر می‌تونه عقد کنه! شاید یه صیغه موقت بود! اگر پسره رهاش کنه، اون بچه چی می‌شه؟ چطور می‌خواد ثابت کنه که بچه حلال زاده است و پدر داره. صدای محدثه من رو از افکارم خارج کرد. - کجایی دختر؟ نگاهش کردم. زن دایی کنارش ایستاده بود. - دو ساعته داریم صدات می‌کنیم. دو ساعت که نبود، قطعاً چند باری بیشتر صدام نکرده بودند. زن دایی گفت: - مهراب کجا رفت؟ اون که همین الان اومده بود! شونه بالا دادم و گفتم: - نمی‌دونم. زن دایی به محدثه نگاه کرد و گفت: - تا جلوی در با سپیده برو، همون جام از مصی خانم بپرس ببین کمکی چیزی احتیاج نداره، کم و کسری چیزی نداره. محدثه باشه‌ای گفت و به سالن برگشت. روسری به سر از هال خارج شد و پله‌ها رو بالا رفت. روی پاگرد اول ایستاد و گفت: - بیا دیگه! توان حرکت نداشتم، حرف‌های مهراب ضعف برام به ارمغان آورده بود، ولی باید می‌رفتم. آهسته و آروم پله‌ها رو بالا رفتم. محدثه با هیجان همراهم شد و گفت: - امشب می‌خوای باهاش حرف بزنی، چیزی آماده کردی؟ سوالی، حرفی، حدیثی؟ نکنه برای اینم ذوق نداری؟ مسیر نگاهم به پله‌ها بود ولی گوشم با محدثه و حواسم پیش سحر. با این حال جواب محدثه رو دادم. - هیچ ذوقی ندارم. راستش اصلا آمادگی ازدواج ندارم، هدف من این نیست. -یعنی چی هدفت این نیست؟ نکنه دلت نمی‌خواست لباس بپوشی به خاطر همینه. ولی به نظر من اشتباه می‌کنی. نگاهش نکردم و به مسیرم ادامه دادم. محدثه گفت: -خب اگر الان بگن برو باهاش حرف بزن، می‌خوای چی بگی؟ بحث یه عمر زندگیه، شما که از قبل با هم آشنا نبودید، بالاخره باید دو تا سوال درست و حسابی ازش بپرسی. من می‌گفتم نره و اون می‌گفت بدوش. برای اینکه چیزی گفته باشم، گفتم: - چی بپرسم؟
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🎥 نیروهای القسام این‌طور به سربازان صهیونیست نزدیک می‌شوند و آن‌ها را هدف می‌گیرند. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
4_6006052395228860064.mp3
14.04M
🍃🌹🍃 ✘ بچه‌هام به دوستی‌های خطرناک و نامشروع رو آوردن! ✘ همسرم دائماً توی گوشی و دنبال دوستی‌های مجازیه! ✘ اصلاً قدردان زحمتها و تلاش‌های من نیستند... خسته شدم از این وضع💥 | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔶 رد شدن راکت حماس از گنبد آهنین 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخم‌هام تو هم رفت و گفتم: - یعنی چی از مرز رد بشه؟ -چیزی که خودشون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با صدایی شبیه هیم که از ته گلوش خارج می‌کرد، چند پله‌ای همراهیم کرد و گفت: - مثلاً ازش بپرس که هدفش از ازدواج چیه, اصلا واسه چی می‌خواد زن بگیره، در مورد ادامه تحصیل باهاش صحبت کن، ببین موافقه، مخالفه. - موافقه. -تو از کجا می‌دونی؟ - قبلاً بهم گفته، می‌دونم که موافقه. - خب پس این هیچی، یکم در مورد ایده‌آل‌های خودت صحبت کن، بگو دوست داری زندگیت چه شکلی باشه، چه برنامه‌هایی واسه آینده‌ات داری. در آپارتمان رو می‌تونستم ببینم، قطعاً اگر به محدثه می‌گفتم که هیچ برنامه‌ای برای آینده‌ام ندارم و برام مهم نیست که چی پیش میاد، می‌خواست یه سخنرانی بلند برام به اجرا بذاره، پس تو تایید حرفش فقط سر تکون دادم و مسیرم رو رفتم. کلید رو از پشت در برداشته بودند، پس چند تقه به در زدم و منتظر جواب موندم. نگار در رو باز کرد. با دیدنم به پهنای صورتش لبخند زد و گفت: - کِل بکشید، عروس اومده. عمه از خدا خواسته شروع به کل کشیدن کرد، ثریا سوت می‌زد و حسین هم انگار دست می‌زد. چشم‌هام رو بستم که عکس‌العمل بدی از خودم نشون ندم که تو ذوقشون بخوره. قرارم با سالار همین بود، که دل بدم به دل عمه و باقی اعضای خونه. ولی اگر روزی قرار باشه عروس بشم، شرط می‌کردم که این اتفاقات نیوفته، نه لباس عروس با بالاتنه لخت و دامن فنردار، نه جشن توی تالار، نه کل کشیدن، نه آرایشگاه، نه ماشین گل زده، نه موهای زیتونی و نه‌ تاج، و نه دست گلی که مجبور باشم توی دستهام بگیرم. این‌ها رو حتماً می‌گفتم، جزو شرایطم بود، از همشون حالم بهم می‌خورد. صدای کل کشیدن قطع شد. عمه گفت: - بیا تو دیگه عمه جان! پا توی هال گذاشتم. خدا رو شکر از صرافت سر و صدا افتاده بودند. به ثریایی که می‌خواست سوت بزنه نگاه کردم و برای اینکه جلوش رو بگیرم گفتم: - قرار نیستش که من بعد از امشب عروس بشم. این جلسه فقط جلسه آشناییه. بابا که موافق حرفم بود، بلند گفت: - راست میگه دیگه! سر و صدا راه انداختین، ماشالله دخترمون با کمالاته، واسش صف کشیدن بیرون از این خونه. حالا با یه نوید همتون دست و پاتونو گم کردین! عمه گفت: -این صفه کو که تو می‌بینی ما نه. باز زیاد زدی؟ بابا به سیگارش پوک زد و جواب عمه رو با اشاره سالار نداد. صدای شهرام مسیر نگاهم رو عوض کرد. - حالا چه بشه، چه نشه، مبارکت باشه! نگاهش کردم. جایزه امروز شهرام به خاطر بیرون بردن ثریا و خرید براش این بود که از بعد از ظهر تو این خونه تلپ بشه. به حکم ادب لبخندی زدم و تشکر کردم. مسیر مستقیم اتاقم رو در پیش گرفتم. امیدوار بودم که امیر عباس اونجا باشه، نبود. پس به اجبار جلوی همون در ایستادم و به بقیه نگاه کردم. نگار با محدثه جلوی در حرف می‌زد، بابا سیگار می‌کشید، شهرام با تارا بازی می‌کرد، سالار نبود، عمه با حسین صحبت می‌کرد، خونه از تمیزی برق می‌زد و بوی غذا کل ساختمون رو برداشته بود. نه کسی با کسی دعوا می‌کرد و نه کسی با کسی سر جنگ داشت، همه این‌ها به خاطر من بود و حضور نوید، ولی من خوشحال نبودم. خوشحال که نبودم هیچ، نگران هم بودم، نگران سحر. صدای زنگ خونه بلند شد، عمه سریع به آیفون نگاه کرد و گفت: -فکر کنم اومدن. درست هم فکر می‌کرد. حسین در رو باز کرد. سالار از اتاق بیرون اومد و به همراه شهرام و حسین برای استقبال تا پایین پله‌ها رفتند. صدای جمعیت زیادی رو که بالا می‌اومدند می‌شنیدم. نگار ازم خواست که جلوی در بایستم و من دقیقاً همون کار رو کردم. از همون جا با نگاهم راه پله رو دید می‌زدم. اولین کسی رو که دیدم پیرمردی بود حدود شصت و چند ساله ولی سر حال و قبراق.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با صدایی شبیه هیم که از ته گلوش خارج می‌کرد، چند پله‌ای همراهیم کرد و
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تک و توک تو موهای سرش سیاهی پیدا می‌شد، نیمی از موهاش ریخته بود و صورتش رو تا می‌تونسته بود تراشیده بود. پالتوی سیاه بلندی تن کرده بود. مرد تو پاگرد ایستاد. برگشت و به عقب نگاه کرد و گفت: -مراقب باش هما خانم. آروم آروم بیا. صدای مرد حسابی دلنشین بود. مرد منتظر موند تا زنی رو که هما صداش می‌زد کنارش بایسته. زن تو پاگرد نفس تازه کرد و به سمت ما برگشت. رعد و برق پیری به چهره‌اش خورده بود ولی هنوز هم از زیباییش چیزی کم نشده بود. مانتوی آجری رنگ بلندی پوشیده بود و شالی پر از طرح روی سرش انداخته بود. با دیدنمون لبخند زد. من زودتر از نگار و عمه سلام کردم. عمه و نگار به احوال پرسی مشغول شدند. زن چند تا پله رو بالا اومد و جواب احوال پرسی‌ها رو داد. به من نگاه کرد و گفت: -عروس خوشگل ما شمایی؟ جوابم، نگاهم بود که به سمت پایین می‌رفت. دست دور سرم انداخت و من رو به سمت خودش کشید. دقیقاً مرکز سرم رو بوسید. ازم فاصله گرفت و گفت: - من همام، زن عموی نوید. یه لحجه بامزه داشت، فارسی رو جور خاصی حرف می‌زد. احتمالاً این همون زن عموش بود که نصف پاکستانی و نصف افغانی. با صدای پیرمرد بهش نگاه کردم. سلام کردم لبخند زد و گفت: - پسرمونم خوش سلیقه است. همه خندید. دست روی بازوی مرد گذاشت و گفت: -به عموش رفته پسرمون. عمو، احتمالا این عموشم همون عموی فروغ بود که استاد تاریخ بود. همونی که به فروغ کمک کرده بود تا به عشقش برسه، جلوی برادرش ایستاده بود و حق و حقوق فروغ رو گرفته بود. کم کم سر کله اوس جعفر و فروغ هم پیدا شد. نگار بهتر از من تعارف می‌کرد همه رو به داخل دعوت کرد، دونه دونه با همه سلام و احوالپرسی کردم و بالاخره نوید رویت شد. پالتویی بلند تن کرده بود، یه پالتوی خاکستری که سبزی چشم‌هاش رو بیشتر از قبل نشون می‌داد. یه دسته گل دستش بود، دسته گلی پر از گل‌های لیلیوم زرد، از همه مهمتر لبخندی بود که از لبش پاک نمی‌شد و کل صورتش رو پر کرده بود. تا همون لحظه هیچ ذوقی نداشتم، ولی با لبخند نوید لبخند زدم، یه لبخند واقعی. دست گل رو به سمتم گرفت و سلام کرد. گل رو گرفتم و تشکر کردم. با تعارف نگار که می‌گفت بفرمایید تو، نوید نگاه از من گرفت و به نگار داد، دستش رو دراز کرد و داخل خونه رو نشونم داد. - اول شما! دروغ چرا، رفتارهاش دلنشین بود، حتی برای منی که هیچ ذوقی نداشتم و به نظر خودم افسردگی گرفته بودم و طبق تحقیقاتم توی گوگل به چیزی شبیه اسکیزوفرنی دچار شده بودم.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
دوستان این کانال تایید شده است