4_6006052395228860064.mp3
14.04M
🍃🌹🍃
✘ بچههام به دوستیهای خطرناک و نامشروع رو آوردن!
✘ همسرم دائماً توی گوشی و دنبال دوستیهای مجازیه!
✘ اصلاً قدردان زحمتها و تلاشهای من نیستند... خسته شدم از این وضع💥
#رهبری | #استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 #زنگ #خطر 🚫
⭕️خطر حجاب استایل ها
#حجاب
#چادر_یادگار_مادر
#خطر_حجاب_استایل_ها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🔶 رد شدن راکت حماس از گنبد آهنین
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخمهام تو هم رفت و گفتم: - یعنی چی از مرز رد بشه؟ -چیزی که خودشون
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
با صدایی شبیه هیم که از ته گلوش خارج میکرد، چند پلهای همراهیم کرد و گفت:
- مثلاً ازش بپرس که هدفش از ازدواج چیه, اصلا واسه چی میخواد زن بگیره، در مورد ادامه تحصیل باهاش صحبت کن، ببین موافقه، مخالفه.
- موافقه.
-تو از کجا میدونی؟
- قبلاً بهم گفته، میدونم که موافقه.
- خب پس این هیچی، یکم در مورد ایدهآلهای خودت صحبت کن، بگو دوست داری زندگیت چه شکلی باشه، چه برنامههایی واسه آیندهات داری.
در آپارتمان رو میتونستم ببینم، قطعاً اگر به محدثه میگفتم که هیچ برنامهای برای آیندهام ندارم و برام مهم نیست که چی پیش میاد، میخواست یه سخنرانی بلند برام به اجرا بذاره، پس تو تایید حرفش فقط سر تکون دادم و مسیرم رو رفتم.
کلید رو از پشت در برداشته بودند، پس چند تقه به در زدم و منتظر جواب موندم.
نگار در رو باز کرد. با دیدنم به پهنای صورتش لبخند زد و گفت:
- کِل بکشید، عروس اومده.
عمه از خدا خواسته شروع به کل کشیدن کرد، ثریا سوت میزد و حسین هم انگار دست میزد.
چشمهام رو بستم که عکسالعمل بدی از خودم نشون ندم که تو ذوقشون بخوره. قرارم با سالار همین بود، که دل بدم به دل عمه و باقی اعضای خونه.
ولی اگر روزی قرار باشه عروس بشم، شرط میکردم که این اتفاقات نیوفته، نه لباس عروس با بالاتنه لخت و دامن فنردار، نه جشن توی تالار، نه کل کشیدن، نه آرایشگاه، نه ماشین گل زده، نه موهای زیتونی و نه تاج، و نه دست گلی که مجبور باشم توی دستهام بگیرم.
اینها رو حتماً میگفتم، جزو شرایطم بود، از همشون حالم بهم میخورد.
صدای کل کشیدن قطع شد.
عمه گفت:
- بیا تو دیگه عمه جان!
پا توی هال گذاشتم. خدا رو شکر از صرافت سر و صدا افتاده بودند.
به ثریایی که میخواست سوت بزنه نگاه کردم و برای اینکه جلوش رو بگیرم گفتم:
- قرار نیستش که من بعد از امشب عروس بشم. این جلسه فقط جلسه آشناییه.
بابا که موافق حرفم بود، بلند گفت:
- راست میگه دیگه! سر و صدا راه انداختین، ماشالله دخترمون با کمالاته، واسش صف کشیدن بیرون از این خونه. حالا با یه نوید همتون دست و پاتونو گم کردین!
عمه گفت:
-این صفه کو که تو میبینی ما نه. باز زیاد زدی؟
بابا به سیگارش پوک زد و جواب عمه رو با اشاره سالار نداد.
صدای شهرام مسیر نگاهم رو عوض کرد.
- حالا چه بشه، چه نشه، مبارکت باشه!
نگاهش کردم. جایزه امروز شهرام به خاطر بیرون بردن ثریا و خرید براش این بود که از بعد از ظهر تو این خونه تلپ بشه.
به حکم ادب لبخندی زدم و تشکر کردم.
مسیر مستقیم اتاقم رو در پیش گرفتم.
امیدوار بودم که امیر عباس اونجا باشه، نبود. پس به اجبار جلوی همون در ایستادم و به بقیه نگاه کردم.
نگار با محدثه جلوی در حرف میزد، بابا سیگار میکشید، شهرام با تارا بازی میکرد، سالار نبود، عمه با حسین صحبت میکرد، خونه از تمیزی برق میزد و بوی غذا کل ساختمون رو برداشته بود. نه کسی با کسی دعوا میکرد و نه کسی با کسی سر جنگ داشت، همه اینها به خاطر من بود و حضور نوید، ولی من خوشحال نبودم.
خوشحال که نبودم هیچ، نگران هم بودم، نگران سحر.
صدای زنگ خونه بلند شد، عمه سریع به آیفون نگاه کرد و گفت:
-فکر کنم اومدن.
درست هم فکر میکرد. حسین در رو باز کرد.
سالار از اتاق بیرون اومد و به همراه شهرام و حسین برای استقبال تا پایین پلهها رفتند.
صدای جمعیت زیادی رو که بالا میاومدند میشنیدم.
نگار ازم خواست که جلوی در بایستم و من دقیقاً همون کار رو کردم. از همون جا با نگاهم راه پله رو دید میزدم.
اولین کسی رو که دیدم پیرمردی بود حدود شصت و چند ساله ولی سر حال و قبراق.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با صدایی شبیه هیم که از ته گلوش خارج میکرد، چند پلهای همراهیم کرد و
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
تک و توک تو موهای سرش سیاهی پیدا میشد، نیمی از موهاش ریخته بود و صورتش رو تا میتونسته بود تراشیده بود.
پالتوی سیاه بلندی تن کرده بود.
مرد تو پاگرد ایستاد. برگشت و به عقب نگاه کرد و گفت:
-مراقب باش هما خانم. آروم آروم بیا.
صدای مرد حسابی دلنشین بود. مرد منتظر موند تا زنی رو که هما صداش میزد کنارش بایسته.
زن تو پاگرد نفس تازه کرد و به سمت ما برگشت. رعد و برق پیری به چهرهاش خورده بود ولی هنوز هم از زیباییش چیزی کم نشده بود.
مانتوی آجری رنگ بلندی پوشیده بود و شالی پر از طرح روی سرش انداخته بود.
با دیدنمون لبخند زد. من زودتر از نگار و عمه سلام کردم.
عمه و نگار به احوال پرسی مشغول شدند. زن چند تا پله رو بالا اومد و جواب احوال پرسیها رو داد. به من نگاه کرد و گفت:
-عروس خوشگل ما شمایی؟
جوابم، نگاهم بود که به سمت پایین میرفت.
دست دور سرم انداخت و من رو به سمت خودش کشید. دقیقاً مرکز سرم رو بوسید. ازم فاصله گرفت و گفت:
- من همام، زن عموی نوید.
یه لحجه بامزه داشت، فارسی رو جور خاصی حرف میزد. احتمالاً این همون زن عموش بود که نصف پاکستانی و نصف افغانی.
با صدای پیرمرد بهش نگاه کردم. سلام کردم لبخند زد و گفت:
- پسرمونم خوش سلیقه است.
همه خندید. دست روی بازوی مرد گذاشت و گفت:
-به عموش رفته پسرمون.
عمو، احتمالا این عموشم همون عموی فروغ بود که استاد تاریخ بود. همونی که به فروغ کمک کرده بود تا به عشقش برسه، جلوی برادرش ایستاده بود و حق و حقوق فروغ رو گرفته بود.
کم کم سر کله اوس جعفر و فروغ هم پیدا شد.
نگار بهتر از من تعارف میکرد همه رو به داخل دعوت کرد، دونه دونه با همه سلام و احوالپرسی کردم و بالاخره نوید رویت شد.
پالتویی بلند تن کرده بود، یه پالتوی خاکستری که سبزی چشمهاش رو بیشتر از قبل نشون میداد.
یه دسته گل دستش بود، دسته گلی پر از گلهای لیلیوم زرد، از همه مهمتر لبخندی بود که از لبش پاک نمیشد و کل صورتش رو پر کرده بود.
تا همون لحظه هیچ ذوقی نداشتم، ولی با لبخند نوید لبخند زدم، یه لبخند واقعی.
دست گل رو به سمتم گرفت و سلام کرد.
گل رو گرفتم و تشکر کردم.
با تعارف نگار که میگفت بفرمایید تو، نوید نگاه از من گرفت و به نگار داد، دستش رو دراز کرد و داخل خونه رو نشونم داد.
- اول شما!
دروغ چرا، رفتارهاش دلنشین بود، حتی برای منی که هیچ ذوقی نداشتم و به نظر خودم افسردگی گرفته بودم و طبق تحقیقاتم توی گوگل به چیزی شبیه اسکیزوفرنی دچار شده بودم.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
عجب حس قشنگیه دوست داشتنه کسی که میدونی #عاشقته، روت غیرت داره و بهت اطمینان داره.
با صدای باز شدن در ماشین افکار قشنگم رو بوسیدم و قایم کردم برای روزی که توچشمهاش نگاه کنم و با زبونم بهش بگم نه با زبون دلم.
_چرا گریه میکنی؟ فوری صورتم رو پاک کردم و آهسته گفتم:
_چیزی نیست من....
_ حرف نزن، فقط آروم باش و گریه نکن؛ باشه؟خندهی کوتاهی کردم ولی از ته دل، مثل همون اشک که از سر ذوق بود.
_چیز خنده داری گفتم؟
سر به زیر جوابش رو دادم چون هنوز روی نگاه کردن بهش رو نداشتم.
-نه، فقط از جملهی دستوری و محکمتون که وسط اخم گفتین ذوق کردم.گوشهی ابروش رو بالا داد اخمهاش رو باز کرد.
_نه، بلدی یه چیزایی! زودتر رو میکردی الان #سهیل شناسنامهات رو آورده بود محضر.
https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
اعصاب اینهمه بدبختی و امتحان خدا رو ندارم!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️🔴⭕️
کودک ۴۵ روزه اهل غزه از شدت صدای مهیب بمب، قالب تهی کرد. از ترس به شهادت رسید. بدون آثار زخم و جراحت!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔴⭕️
وقتی دست به دامان اجنه و ارواح شرور میشن
♨️ صهیونیسم پس از شکست مفتضحانه خود،خاخامهای ساحر خود را به تعداد زیادی فراخواندهاند!
ببینید چگونه فریاد میزنند و از
اجنه اشرار کمک میخواهند!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تک و توک تو موهای سرش سیاهی پیدا میشد، نیمی از موهاش ریخته بود و صورت
#عروسافغان 🥀🥀🥀
#پارت
نوید آرنجهاش رو به لبه دیوار کوتاه پشت بوم تکیه داده بود و به کوچه نگاه میکرد، ولی من روی چهارپایهای که نمیدونستم چطوری از پشتبوم سر در آورده بود، نشسته بودم و برعکس اون که پر از انرژی بود، من حسابی بیحال بودم.
فاصلهام رو باهاش حفظ کرده بودم و حس خوبی که تو لحظه ورود ازش گرفته بودم، فقط برای همون پنج دقیقه اول بود و بعدش تماماً دلهره بود و دلشوره.
دلشوره اولم از اینکه نکنه بابا حرفی بزنه که مهمونهای غریبهامون بهشون بربخوره، چون برق شمشیرش مشخص بود و عموی نوید و اوس جعفر آدمهایی نبودند که متوجه نشند.
دلشوره به خاطر سحر و دلشوره برای هزار چیز دیگه که حتی دلیلشون رو هم نمیدونستم.
ثریا متوجه حالم شده بود که سعی میکرده حالم رو بهتر کنه، کمی سر به سرم گذاشت و بعد از خاطرات امروزش با شهرام گفت که چطور براش خرید کرده.
ثریا هم فکر میکرد دلشوره من و این اضطرابی که توی صورتم پیدا بود، برای وجود خواستگاری بود که قطعاً برای هر دختری ممکن بود دلهره بیاره، اما خودم که میدونستم چم شده.
نوید برگشت و نگاهم کرد. حالا به دیوار تکیه داده بود و آرنجهاش رو از پشت روی دیوار نصفه و نیمه پشت بوم گذاشت.
با این پالتوی طوسی و کمی بلند حسابی شیک شده بود.
خوبه که حدیث این پالتو رو بهم داده بود چون با اون کت رنگ و رو رفته حسین حس خوبی نداشتم.
نوید لبخند زد و گفت:
- همیشه دوست دارم که از یه جای بلند شهرو تماشا کنم.
بی حالی و بی ذوقیم که سر جابش بود، دلشوره هم داشتم، ولی نوید اینجا مهمون بود و نباید توی ذوقش میخورد، نباید متوجه دلشورهها و اضطرابهای من میشد.
پس لبخند زدم و جوابش رو اینطوری دادم:
- اینجا که فقط دو طبقه است! انقدری هم بلند نیست.
خندید، یک قدم به طرفم اومد و ایستاد و گفت:
- میدونم، ولی باید یه جوری سر حرف رو وا میکردم دیگه!
نگاهش تو اعضای صورتم چرخید. نگاهش چرخید و به سمت اون یکی چهارپایه رفت.
قطعا وجود این چهار پایهها برنامه ریزی شده بود.
همه منتظر بودند که من نوید رو به کتابخونه ببرم ولی سالار وسط پریده بود و پیشنهاد پشت بوم یا حیاط رو داده بود.
چهارپایه رو برداشت. کمی ازم فاصله گرفت و روش نشست.
کمی تعجب کردم، سری پیش توی باغ خودشون کم مونده بود به من بچسبه.
اینقدر کنار اون درختی که کلاغ روش لونه کرده بود، بهم نزدیک شد که من هر آن منتظر بودم عمه از راه برسه و کلی دری وری بارم کنه، اما حالا چهارپایه رو عقبتر گذاشته بود.
فاصلهاش رو با خودم متر میکردم که شنیدم:
- اگر موافق باشید یه بار هم بریم برج میلاد، از همون جا هم به آسمون شب نگاه کنیم،
هم به شه.
من با خودم مستاصل بودم و اون داشت از گشت و گذار با من میگفت، اونم توی شب!
قیافه عمه رو تصور کردم، هر چند، این روزها عمه کارهای عجیب زیاد میکرد تا من رو به نوید برسونه.
نگاهم که تو صورتش ثابت موند، لبخند زد و گفت:
- برادرتون بهم گفت که قراره فعلاً ما یه مدتی با هم آشنا بشیم، بالاخره برای آشنایی باید رفت و آمد کنیم دیگه.
بعد از سکوتی کوتاه لب زد:
- فکر نمیکنید که خانوادتون با این قضیه مشکل داشته باشند؟
مشکل که قطعاً عمه مشکل داشت، بابا هم که با مهراب موافق بود، مهرابی که هنوز نه خواستگاری کرده بود و نه حرفی زده بود.
به حساب یه حلقه الکی که توی دستم انداخته بود که اسفندیار رو بترسونه، بابا اون رو نامزد من میدونست.
هر چند کارهاش همه رو به شک انداخته بود.
ولی چیزی که من ازش شناخته بودم این بود که مهراب نمیاومد خودش رو سبک کنه و از دختری که هجده سال از خودش کوچیکتره خواستگاری کنه.
جواب نوید رو اینطور دادم:
-خب، شب که ... حتما مشکل دارن.
- خب اگه خانوادگی بریم چی؟
لبهام رو زیر دندونهام گرفتم و بعد از رها کردنشون، گفتم:
- حالا چرا شب؟
- آخه شب آرزو کردن قشنگه، اونم تو بلندترین نقطه تهران. ستاره ها رو تماشا کنیم و چراغهای روشن شهر. میریم کافی شاپ همونجا، به آسمون شب نگاه میکنیم و دو تایی با هم آرزو میکنیم.
لبخند زد و گفت:
- خب میخوام بفهمم دختری رو که دوستش دارم آرزوهاش چیه؟
نگاهم تا پایین پالتویی که حدیث بهم داده بود و من برای افتتاح امشب پوشیدم بودمش اومد و آهسته گفتم:
- خب اگه به آرزو باشه همین الانم میشه آرزو کرد، شبه دیگه!
نگاهم بالا اومد و اضافه کردم:
-هر چند، من آرزویی به اون شکل ندارم.
چشمهاش ریز شد.
- یعنی چی آرزویی ندارید؟ مگه میشه دختر تو سن شما آرزویی نداشته باشه؟
- آرزوهای من زیادی دست نیافتنیه.
ابرو بالا داد:
-مگه سفر به اون ور ستارههای دب اکبره!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀 #پارت نوید آرنجهاش رو به لبه دیوار کوتاه پشت بوم تکیه داده بود و به کوچه نگاه می
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
خندیدم و گفتم:
- نه ... نه، ولی خب به نظرم هیچ وقت بهشون نمیرسم، پس در موردشون فکر نمیکنم.
بی لبخند نگاهم کرد و گفت:
- یعنی من باور کنم، نویسندهای با قلم شما که موفق شده تو کل نویسندههای استان تهران نفر اول بشه، آرزو نداره که جایزه نوبل بزرگترین نویسنده دنیا رو بگیره.
راستش اصلا خودم به این موضوع فکر نکرده بودم. خندیدم.
- اینکه الان گفتید از سفر به ستارههای دب اکبر هم به نظرم سختتر باشه. منو چه به جایزه نوبل!
ابروهاش بالا پرید و گفت:
- وقتی که تونستید جایزه نفر اولو ببرید، پس قطعاً گرفتن جایزه نوبل هم همچین خیلی آرزوی دوری نیست. نزدیک به دو هزار تا داستان به دست شهرداری رسیده، ز بین دو هزار تا اول شدی.
دستهاش رو از هم باز کرد و شروع کرد برای من فضاسازی کردن.
-فکرشو بکن، همه نشستن، روی صندلیهاشون، بعد اسم تو رو صدا میکنن، با اون لهجه انگلیسی، منم از اون ته سالن برات دست میزنم...
مکثی کرد و با لحنی خاص و مخصوص خودش لب زد:
- با افتخار! با افتخار برات دست میزنم.
تصورشم قشنگ بود. نوید پسر خوبی بود، با هر دختری که زیر یه سقف میرفت، اون دختر خوشبخت میشد. ولی من...
تو چشماش خیره شدم، خیلی چیزا حقش بود که بدونه. شاید اگر میدونست میرفت و من دیگه مجبور نبودم غرغرهای عمه رو تحمل کنم، یا رفتارهای بابا و دوی ماراتونی که تو ذهنش بین نوید و مهراب تصور کرده بود.
مینشستم و به مشکلات خودم فکر میکردم.
پاک شدن لبخند رر از صورتم دید و لبخند اونم رفت. همزمان با هم گفتیم، من آقا نوید و و اون سپیده خانم.
ساکت شد و گفت:
- شما اول بگید.
نگاهم رو مستقیم توی چشمهاش دادم و گفتم:
- آقا نوید، شما همه چیز رو در مورد من نمیدونید.
ساکت مونده بود و منتظر نگاهم میکرد.
- یا شایدم نشنیدین.
-چیزایی رو که باید، شنیدم. چشم و گوش بسته نیومدم خواستگاری. اینو قبلا هم...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- شما سعیدو میشناسید؟ همونی که اومد توی کوچه و حرفایی زد در مورد من که ...س
ساکت موندم تا شاید اون کمکم کنه ولی اون فقط نگاهم میکرد.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- شاید ندونید، ولی یه بار منو مجبور کردن که لباس عروس بپوشم...
سرم رو بالا آوردم تا با دیدن چهرهاش اون لحظهها رو تصور نکنم.
-... نه اینکه فقط لباس عروس بپوشم، کاملاً مثل عروس شدم، یعنی همه چیم مثل عروس شد، یعنی ...
نگاهش رو دیدم که روی دستهام نشست. سریع دستهام رو به سینهام گره زدم تا لرزشش رو کنترل کنم.
نوید دستش رو بالا آورد و آروم گفت:
- سپیده خانم، سپیده خانم، یه دقیقه صبر کنید.
صداش رو صاف کرد و به جایی نا مشخص پشت سرم خیره شد. لب پایینش رو توی دهنش گرفت و بعد از رها کردنش گفت:
- من عکس شما رو با اون آقا دیدم.
نگاهش رو به سختی تا چشمهام آورد و اضافه کرد:
- راستش اول نشناختمتون ولی بعد که با دقت دیدم، متوجه شدم شمایی، من میدونستم که اون آقا شوهر خواهرتونه، چند باری دیده بودمش که میاومد دم در خونه شما. اولش خیلی تعجب کردم، بعد خیلی ناراحت شدم، بعدم قضیه خواهرتون رو شنیدم.
عینکش رو روی چشمش جابجا کرد.
چشمهاش رو بست و وقتی که بازش کرد گفت:
-نمیدونم میتونید تصور بکنید یا نه، اما من با خانوادهام، با پدر و مادرم... خیلی سعی میکنم که جنبه مدارا رو رعایت کنم، با اینکه خیلی دوسشون دارم ولی نمیتونم خیلی راحت باشم، بعضی وقتا نمیتونم حرفامو بزنم، اعتراض کنم یا ...
لبهاش رو به هم فشار داد و گفت:
- یه رو در وایستی همیشه باهاشون دارم. گاهی وقتا خودم فکر میکنم به خاطر اینه که من تا دوازده سالگی پیششون نبودم.
لبخند تلخی زد.
- با مامان آرزو با اینکه خیلی دیر به دیر میبینمش راحتترم تا با مامانم و بابای خودم. هر چند اونا همه زندگیمن، همیشه هم سعی کردم که یه جوری صمیمیت رو حس کنن، ولی خودم میدونم که نمیتونم، اما وقتی اون عکسو دیدم نفهمیدم دارم چیکار میکنم، برای اولین بار شروع کردم توی خونه داد و بیداد کردن، همه چی رو انداختم تقصیر مامان فروغ که تقصیر تو بود که زودتر نرفتی خواستگاری، من از اولم اشتباه کردم سپردم به شما، اینقدر دست دست کردی...
سرش رو پایین انداخت، از کارش شرمنده بود، حتی حالا که گذشته بود و قطعا فروغ هم به دل نگرفته بود.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
🍃🌹🍃
این تکنیک هارا بشناسید
🌀تکنیک تصویر سازی ...
دقت کنید که "سایت انتخاب" از کسانی که بدش می اید چه عکسهایی را میزند ولی از کسانی که خوشش می اید چه عکسهایی....!
این تکنیک در یک خبر ، شخص ، اشخاص یا موضوعات را در ذهن مخاطب عوض میکند ...!! چون ذهن انسان تصویر را بهتر از تیتر ها میفهمد
#سوادرسانه
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
✘ دیدن این ویدیو برای والدین ضروری هست.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خندیدم و گفتم: - نه ... نه، ولی خب به نظرم هیچ وقت بهشون نمیرسم، پس در م
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
کمی ساکت موند و وقتی که سرش بالا اومد گفت:
- بعدم از خونه زدم بیرون، گوشیمم خاموش کردم. خیلی حالم خراب بود. یک روز تمام گوشیم خاموش بود و منم تو خیابون. نمیدونستم دقیقاً دارم چیکار میکنم، وقتی که روشنش کردم اولین زنگی که خورد مال مامان بود...
نمیدونم متوجه شده باشید یا نه، ولی مامان من خیلی با جمع راحت نیست، مثل بقیه زنا نیست که تو این مجلسهای زنونه میرن، یا تو کوچه با همسایهها صحبتی چیزی داشته باشه، گاهی وقتا فکر میکنم به خاطر شرایط سختی بوده که از نوجوونی توش قرار گرفته که اینطوری جمع گریز شده، اما خب به هر حال اخلاقشه.
ولی بعد از اینکه من از خونه بیرون زدم، برای اینکه مطمئن بشه اون عکس درسته، بلند میشه و راه میفته میره مراسمی که توی خونه یکی از خانما بوده. با یه نفر سر صحبتو باز میکنه و متأسفانه حرفای خوبی نمیشنوه.
خودش میگه مستاصل از خونه بیرون اومدم و نمیدونستم به تو چی بگم و چیکار کنم، ولی همون موقع یه خانمی سر راهشو میگیره و میگه که میخواد در مورد شما حرف بزنه.
حرفهایی که اون خانم میزنه دقیقاً برعکس چیزایی بوده که توی اون کوچه و توی اون مجلس پشت سر شما میگفتند.
چشمهام رو باریک کردم و گفتم:
- کدوم خانوم؟ کی؟
- اون خانم خودشو پروانه معرفی کرده بود، انگار که همسایه دیوار به دیوارتونه.
متعجب عقب کشیدم و تو چشمهای نوید زل زدم.
پروانه؟ دختر بتول؟
همونی که عمه همیشه بهش میگه دماغ گنده، همونی که عمه همیشه خیاطی کردنش رو تو سر من میزد و میگفت ببین و یاد بگیر. همونی که عمه اعتقاد داشت مادرش براش دعا گرفته و تونسته ازدواج کنه.
سرم رو کج کردم و پرسیدم:
- دقیقاً چی گفته؟
شونه بالا داد و گفت:
- دقیقاًش رو که نمیدونم، ولی کلی اینطوری گفته بود که حرفای همسایهها توی این کوچه همش چرت و پرته، سپیده دختر خوبیه، خیلی فراتر از خوب. با خواهرش خیلی فرق داره، برادرای خوبی داره، مادرش خیلی خانوم بود، عمهاشونم خیلی خوبه، فقط زبونش یکم تنده، پدرشون فقط این وسط اعتیاد داره که همون اعتیادم باعث شده که خیلی تو رفاه نباشن، ولی تو رفاه نبودنشون دلیل بر بد بودنشون نیست.
- اینا رو الان پروانه گفت؟
سرش رو تکون داد.
- آره
- این پروانه که میگید، دقیقاً چه شکلیه؟
- والا من ندیدمش، ولی جوری که مامان میگفت انگار همسایه دیوار به دیوارتونه. چیزی از چهرهش نگفت به من.
- دختر بتول خانم دیگه؟
-آره، انگار همونه.
- خب دیگه چی گفته بود؟
- هیچی، مامان در رابطه با سعید، شوهر خواهرتون، ازش پرسیده بود که اونم بهش گفته که سعید پسر یه آقاییه به اسم نظرقلی، که بعدهها گویا اسمشو عوض کرده به اسم اسفندیار. یه چیزایی در رابطه با یه کینه قدیمی گفته بوده و اینا... بعدم گفته بود که این سعید اصلاً آدم خوبی نیست و اگر وارد زندگی اینها شده فقط دلیلش یه جورایی کینه بوده، تو تمام دوران نامزدیشم، سحرو، یعنی خواهرتون رو اذیت کرده که انگار سحرم از دستش فرار کرده، البته مطمئن نبود از فرار، چون میگفتش که مردم این کوچه خیلی چرت و پرت میگن، میگفت احتمالاً خودشون بردن قایمش کردن که دست از سر دخترشون برداره، اما چون زور اون سعید و اسفندیار بیشتر میرسیده، سپیده رو برداشتن به زور بردن و این لباس و اینا رو اونجا تنش کردن. سپیده هم الان تو خونشونه و هیچ اتفاقی هم براش نیفتاده. گویا اون موقع شکایت کرده بودین و همون موقع درگیر کارهای شکایتتون بودین.
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر...
ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍
دوستان محترم و گرامی بنده به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن در ضمن تمام دورها رایگان هستن و هیچ مبلغی از شما در یافت نمیشود☺️🌹❤️
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کمی ساکت موند و وقتی که سرش بالا اومد گفت: - بعدم از خونه زدم بیرون،
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
متعجب به نوید نگاه میکردم، اصلاً از پروانه انتظار نداشتم که این حرفها رو در رابطه با من و خانوادم بزنه.
نوید گفت:
- من بعد از اینکه گوشیمو روشن کردم، مامانم بهم زنگ زد و گفتش که یه همچین اتفاقی افتاده، گفت برگرد بیا، دختری که دوسش داری هنوز ازدواج نکرده و هیچ اتفاقی هم براش نیفتاده و اونا همش سوء تفاهم بوده.
آهسته و زیر لب گفتم:
-باورم نمیشه؟
- چی باورتون نمیشه؟
سرم رو بالا گرفتم.
- اینکه پروانه این حرفا رو زده باشه، در رابطه با من، یعنی ما ... خانوادهمون.
- پروانه تنها کسی نبود که این حرفا رو در رابطه با شما زد، راستش قبل از پروانه هم یه نفر دیگه بود که البته نخواست معرفی بشه به شما، خیلی تاکید داشت که در رابطه باهاش چیزی نگیم.
نمیدونستم چی بگم، نوید که سکوت من رو دید گفت:
- فقط یه چیزی این وسط منو خیلی کنجکاو کرد. اینکه اون کینه چی بوده، هر چند، زندگی منم درگیر کینههاست، زندگی الان من و پدر و مادرم، دقیقاً دست مایه همین کینهها شده، ولی کینه بین اون آقای اسفندیار و خانواده شما دقیقاً چی بوده.
تو چشمهای سبز نوید نگاه میکردم و دقیقاً نمیدونستم چی بگم. من اصلاً تا حالا از هیچ کینهای حرفی نشنیده بودم.
همیشه میدونستم که دلیل این اصرارهای اسفندیار به خواستن سحر و بعد هم اون عقد مسخرهای که برای من راه اندخته بودند، حتماً دلیلش چیزیه که من نمیدونم ولی راستش هیچ وقت به کینه فکر نکرده بودم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نوک خودکار رو از روی کاغذ برداشتم و به اراجیفی که نوشته بودم یکم نگاه کردم.
دیشب نوید اینقدر از قلم من تعریف کرده بود و برام آرزو ساخته بود که امروز ترغیب شده بودم چند کلمهای بنویسم.
سوژهها زیاد بود، کلمهها بیشتر، جملات توی ذهنم دائم میاومدند و میرفتند، اما نمیتونستم هیچ کدوم رو به هیچ کدوم ربط بدم، نمیتونستم از بین سوژهها سوژه خوبی انتخاب کنم، و یا اینکه بهترین کلمات رو کنار هم بگذارم که بتونم منظورم رو به خواننده برسونم.
نوید دیشب برام جایزه نوبل آرزو میکرد، جوری که خودمم دلم میخواست یه همچین جایزهای داشته باشم و یه همچین روزی رو تجربه کنم.
همونی که نوید میگفت، اسمم رو صدا بزنن، با اون لهجه انگلیسی، من برای گرفتن جایزه برم و اون از ته سالن ...
یه مکث تو افکارم ایجاد شد، اون میخواست ته سالن برام دست بزنه، با افتخار، اما آیا منم همین رو میخواستم؟ اینکه نوید ته سالن باشه و همراهم؟
نمیدونستم، هیچی نمیدونستم.
تو داستان آرتین و مارتین هم یه عشق یه طرفه وجود داشت، عشق دختر رمان به مردی که...
اصلا ولش کن.
به کلماتی که ردیف کرده بودم نگاه کردم، قبلاً راحت مینوشتم اما چرا حالا نمیتونستم.
شاید چون قبلاً عادت داشتم که تو تنهایی بنویسم و الان دورم پر از جمعیت بود.
توی تنهایی نمیتونستم بشینم، چون افکاری به ذهنم هجوم میآوردند که دوستشون نداشتم، آدمهایی به سراغم میاومدند که از دیدنشون خوشحال نمیشدم.
شاید هم میشد که کنارشون بنویسم، تا به حال که امتحان نکرده بودم، اگر میتونستم به ترسم غلبه کنم و بشینم و در کنار اون توهمات بنویسم چی میشد؟
سرم رو از روی دفتر برداشتم و به عمه نگاه کردم. آخرین بادمجون پوست گرفته رو توی سبد انداخت و مشغول نصف کردن هر کدوم شد.
خودکار رو لای دفتر گذاشتم و گفتم:
- الان حسین بادمجون نمیخوره که!
نگاهم نکرده جوابم رو داد:
- حسین گوه میخوره نخوره! با اون بابای خرش.
اعصابش از دیشب بعد از رفتن مهمونهامون تا الان خراب بود، هر کسی که باهاش حرف زده بود نتیجهاش شده بود شنیدن کلی کلمه ناخوشایند و فحش گونه، ته همه حرفهاش هم میرسید به بابا و مستفیض کردنش با کلمات مخصوص خودش.
با رفتن مهمونهامون میخواستم بهش نزدیک بشم و از کینه قدیمی بین اسفندیار و پدرم بپرسم اما جرات نکرده بودم.
ثریا هم اعصابش خراب بود، تنها چیزی که بهم گفته بود این بود که فعلاً نه چیزی بگم نه چیزی بپرسم.
تنها کسی که ازم سوال کرده بود، سالار بود.
خدا رو شکر مهمونهامون با آبرو داری رفتند.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت متعجب به نوید نگاه میکردم، اصلاً از پروانه انتظار نداشتم که این حرف
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صدای چرخیدن کلید توی در هال نگاه همهامون رو به سمت خودش کشوند.
در باز شد و نگار با لبخند و شادی وارد هال شد.
اولین نفر من پرسیدم:
-چی شد؟
در رو پشت سرش بست و همزمان گفت:
- درست شد؟
عمه که روی زمین نشسته بود به پشت چرخید و گفت:
- به مهدیه خانمم گفتی؟
نگار سرش رو تکون داد و همزمان با اینکه کیفش رو روی زمین میگذاشت، گفت:
- آره، گفتم. گفتم به خانمه بگه بیعانه بده که بتونم حساب کنم با مغازه داره.
عمه یا علی گویان از جاش بلند شد.
سبد بادمجونها رو روی اپن گذاشت و گفت:
- خدا رو شکر، حداقل تو یه نفر عرضه داری.
نگار کنار بخاری ایستاد و سراغ تارا رو گرفت.
تارا پیش بابا بود، ثریا امیر عباس رو هم به بهانه بازی با تارا، پیش بابا فرستاده بود و خودش یک ساعتی بود که داشت با تلفن موبایلش حرف میزد؛ البته نه توی خونه، روی پشت بوم.
عمه لنگ لنگان به سمت نزدیکترین مبل به خودش رفت و گفت:
- سفیده، پاشو یه ذره نمک بریز تو این بادمجونا.
از جام بلند شدم. همزمان با بستن کش موهای بلندم از نگاری که به سمت اتاق بابا میرفت پرسیدم:
- چطوری درستش کردی؟ با کی حرف زدی؟
وارد اتاق بابا شد، صدای نگار بابا رو میشنیدم، بابا معترض دیر اومدن نگار بود و نگار از خرج زندگی و کار روزانه میگفت.
به دستور عمه بادمجونها رو غرق نمک کردم.
نگار به هال برگشت. تارا رو بغل گرفته بود.
روی یکی از مبلها نشست و گفت:
- رفتم، این نون سنتیه هستش، توی این خیابون بغلیه که تازه مغازه زده، با اون صحبت کردم. گفتم که تنورش و فرش و وسایلش رو کلاً یه روز به من بده اجاره بده. بعدم براش توضیح دادم که چیکار میخوام بکنم،اونم انگار اونجا شاگرد بود، نمیدونست بگه آره یا نه. صبر کردم صاحب کارش اومد، با اونم صحبت کردم، اونم اولش یه خورده مونده بود که قبول کنه یا نه، ولی بعدش قبول کرد. گفتم اجاره شو میدم.
لبخند زد و گفت:
- برای اونام بهتره، به هر حال مغازه رو تازه گرفته، تا جل بیوفته، حداقل اجاره وسایلشون رو از من میگیرن یه پولی گیرشون میاد.
از آشپزخونه بیرون میاومدم که پرسیدم:
- پس یعنی یه روز اجاره توئه اون مغازه؟
- نه، مغازه که نه، فقط وسایلشون، اونم نه یه روز. بهم گفت ما ساعت چهار بعد از ظهر میتونیم وسایلو به شما تحویل بدیم، نهایت تا ساعت هشت و نه شب، برای این چند ساعت هم دویست هزار تومن. از همون جا که اومدم بیرون، با تلفن عمومی زنگ زدم به جایی که میدونستم آرد و وسایل شیرینی پزی رو میتونم با قیمت خوب بخرم، راستش به من که با قیمت کم نمیدن، زنگ زدم به کسی که میشناسمش،واسطه شه، همزمان که داره بر خودش میخره برای منم بخره.
عمه پرسید:
- بعد پول اینا رو از کجا میخوای بیاری دختر؟
- به مهدیه خانم گفتم که بیعانه میگیرم دیگه! اون گفت پونزده کیلو شیرینی میخواد، من گفتم برای پونزده کیلو، حداقل باید نصف پولو بده. مهدیه خانمم گفت بهش میگم که بهت بده چون حتما میخواد، اون شیرینی قبلیا رو که برده خیلی همه خوششون اومده.
عمه خدا رو شکری گفت و به من نگاه کرد.
-تو هم اون روز برو کمکش.
- حتماً میرم.
نگار گفت:
- قبلش یه دفعه اینجا درست میکنم، حداقل قالب زدن رو یاد بگیر، اگر بتونیم فرز کار کنیم، من تو همین ساعت بیشتر از پونزده کیلو میزنم.
عمه گفت:
- باقیشو میخوای چیکار کنی؟
نگار شونه بالا داد و گفت:
- خب میفروشیمشون، یه مدل شیرینی هم هست که یکم گرونتره، از اونم درست میکنم اشانتیون میذارم روی جعبهها، یه شماره هم از خودم میذارم که هر کسیچ خواست بتونه سفارش بده. اگر این یارو مغازه داره رو اذیت نکنیم، بازم بهمون کرایه میده مغازشو، تو ماه، سه چهار بارم بتونم برم ازش بگیرم اونجا رو، کلی سود داره.
- ایشالا برات بچرخه مادر!
کنار عمه نشستم و گفتم:
- چرا از صبح تا حالا انقدر اعصابت خرابه؟
روی پاش زد. نگاهش رو توی خونه چرخوند و بعد به اتاق بابا نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت و لب زد:
- هیچی، برو.
به نگار نگاه کردم. شاید اون میتونست کمک کنه، ابرو بالا داد که یعنی هیچی نگو.
به عمه نگاه کردم، دلم طاقت نیاورد و گفتم:
- عمه تو از کینهای چیزی بین بابام و اسفندیار خبر داری؟
نگاهم کرد. شکل نگاهش میگفت که خبر نداره، با این حال گفت:
- کینه کدوم قبرستونی بود؟ اینا یه شش هفت سال تو کوچه ما بودن بعدم گورشونو کردن یه جا دیگه و رفتن. این کینه مینه رو کی بهت گفته؟
اعصابش خرابتر از این حرفها بود که بشه در اون مورد باهاش حرف زد، اسم بتول میاومد حالش بدتر میشد.
-چون ول نمیکنه ما رو گفتم، چوت هر دفعه یه خبری ازش میاد و ... گفتم شاید کینهای چیزی ...
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
چند قدم مانده تا بارور شدن 🪴
درست همین الان و همینجا وقتشه✋🏻
⭕️درمان قطعی و تضمینی مشکلات
#ناباروری✅
#اسپرم_ضعیف✅
#تنبلی_تخمدان✅
و....
با عضو شدن تو این کانال #سلامتی رو مهمون دائمی خونت کن🍏💫
💢خوبی این کانال میدونی چیه مشاوره هاشون کاملاااااا #رایگانه😍🩺💊
پس زودتر جوین شو و این فرصت خوب رو از دست نده😇👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2773156464C29b8d0b3c9
▪️🍃🌹🍃▪️
🚖 خلاقیت یک تاکسی در اردن...
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
پرنده به آسمان گفت:پروازی که در تو باشد را دوست دارم!مرا یادکودکی هایم می اندازد که با مادرم تمرین پرواز می کردم!
آسمان خنده ای کرد وگفت:مادرت را می شناختم مهربان بود و آرام!برعکس تو!
پرنده:آخه من به عمه ام رفته ام او شیطنت می کرد و با پروازش نقشه های ابر را نقشه برآب می کرد! برخلاف مادرم!
آسمان:خوب است که به خودشناسی رسیده ای
پرنده ی پر رمز وراز!..🦅
#مهردخت🌱