eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5917807232661063297.mp3
3.98M
🍃🌹🍃 📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺امروز #قرآن_کریم 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خرج دانشگاهم رو خواهرم میداد. ترم سوم خواهرم بهم زنگ زد گفت معصومه این ترم رو مرخصی بگیر مامان مریض شده بیمه هم که نیستیم، من باید برای درمان مامان به بابا کمک کنم، دیگه نمیتونیم به تو پول بدیم، حق با خواهرم بود سلامتی مامانم خیلی مهمتر از درس من بود، این‌ها رو عقلم میگف،ولی احساسم اجازه نمیداد که برم مرخصی تحصیلی بگیرم، از طرفی هم پول نداشتم، یکی از همکلاسی های من که دختر مورد داری بود، متوجه. اوضاع مالی و درسی من شد، بهم گفت، من یه راه آسون برات سراغ دارم، که دیگه نیازی به کمک های خواهرتم نباشه، از اونجایی که... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟ 🎥 کلیپ جدید رسانه مقاومت خطاب به اسرائیل: پاسخ حتماً خواهد آمد! 🔹سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان ساعاتی پیش گفته بود: ایران حتما به اسرائیل پاسخ می‌دهد. ‏‌🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت فنجون رو به لبم چسبوندم و جرعه‌ای از چای رو نوشیدم. ولی مهراب یهو چایش ر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به برق لمه‌های روی خزه کفش جدیدم خیره بودم. - پالتوتم عوض کن. اون یکی هم خوش رنگ‌تره، هم قشنگ‌تر. نگاهم تا صورتش بالا اومد. -اینم خوبه‌ها! -اون بهتره. به عقب ماشین اشاره کرد و گفت: - تو کدوم کیسه بود؟ برش دار همین جا عوض کن تا نرسیدیم. - تو ماشین؟ - آره، مگه چیه! این که تنم بود سیاه بود و اونی که امروز برام خریده بود یه رنگ هلویی خیلی قشنگ داشت. پول این یکی رو هم خودش داده بود، منتها این سلیقه حدیث بود. ولی اون یکی که توی یکی از کیسه‌ها روی صندلی عقب بود، سلیقه خود خودش بود، بدون دخالت من. این همه کشیده بود و حالا یه درخواست داشت. به عقب برگشتم، کیسه‌اش مشخص بود، حجیم‌تر و بزرگتر از بقیه. از توی کیسه بیرونش کشیدم و به رنگش یه بار دیگه با دقت نگاه کردم. عمه اگر توی بازار باهام بود هزار دلیل داشت برای نخریدن این پالتو که یکیش روشن بودن رنگش بود و راه به راه چرک شدنش. الان هم اگر این رو می‌دید حسابی غر می‌زد که این چیه خریدی، باز تنها رفتی بازار. در مواقع قبلی ساکت می‌شدم و قید پوشیدن اون لباس خاص رو می‌زدم، اما حالا یه سنگر محکم داشتم. می‌گفتم مهراب انتخاب کرده و خودش هم پولش رو داده، هرچند نمی‌تونستم از زیر بار شنیدن حرف‌های عمه در برم. شاید هم قایمش می‌کرد که بعداً بزارش توی بقچه عروسیم که مثلا آبرومون جلوی فک و فامیل داماد حفظ بشه. ولی حالا که عمه‌ای نبود و می‌تونستم از پوشیدن این پالتوی خوشگل لذت ببرم. -خیلی وقته اینجاها نیومدم. عوض شده چقدر! -کجا هست اینجا؟ -کردان، تا حالا شنیدی؟ سرم رو به معنی آره تکون دادم. با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: -تو از من یه سوال خصوصی پرسیدی و من یه جواب بلند بهت دادم، الان من می‌خوام ازت یه سوال خصوصی بپرسم. با مکثی کوتاه اضافه کرد: - جواب میدی دیگه؟ -بله اگه بتونم. به روبروش خیره شد و گفت: - می‌تونی چرا نتونی! سرعت ماشین رو به خاطر دست انداز کم کرد و گفت: -می‌خوام بدونم از نظر خانواده‌ات دیگه چیا اشتباهه. آب دهنم رو قورت دادم. کمی فکر کردم و گفتم: -آقا مهراب، من خانواده‌امو دوست دارم، اگرم گاهی اونا چیزی می‌گن بین خودمونه، حالا من یه چیزی از دهنم در رفت... میون حرفم پرید: -خیلی خب، دوست نداری بگی نگو.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به برق لمه‌های روی خزه کفش جدیدم خیره بودم. - پالتوتم عوض کن. اون یکی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 کمی ساکت موند و گفت: -این چیزای اشتباه که به تو گفتن، برای سحرم بود یا فقط مخصوص توعه؟ نگاهم کرد و گفت: -می‌خوام بدونم فرق بین تو و اون چیه، چون من دیده بودم که سحر... نفسش رو سخت بیرون داد و گفت: -تازه اون کلی هم هدف و آرزو داره ولی تو چرا... -خب اون سحره، من سپیده‌ام. به روبروش خیره شد. چه گیری داده بود! کاش ول می‌کرد این اشتباه و نارنجی و اینجور حرفها رو. جلوی در باغی ایستاد. چند تا بوق زد. نگاهم کرد. منتظر بودم حرفهای قبلش رو ادامه بده ولی اون گفت: -این دوستای من یکم پر سر و صدان، ولی بچه‌های خوبین. اگر قبول کردم بیام اینجا بیشتر به خاطر تو بود، گفتم شاید این جمع تو حال و هوات تاثیر بزاره. هزار تا سوال تو مغزم شکل گرفت و یه چرای بزرگ. چرایی که اگر مطرحش می‌کردم جوابش این بود که چون تو دوستمی و من برای دوستانم کیف خالی می‌کنم. جوابی که خودش رو قانع می‌کرد ولی من رو نه. در باز شد. مهراب برای باز کننده در دست بلند کرد. مرد کنار رفت و در رو کامل باز کرد. مهراب ماشین رو داخل برد و تو نزدیکترین جای ممکن پارکش کرد. چند تا ماشین دیگه هم اونجا بودند، ولی مدل اونها کجا و ماشین لاکچری مهراب کجا! پیاده شدم. به نمای باغ و ویلایی که انتهای این جاده بود نگاه می‌کردم که با پارس سگی جیغ کشیدم و خودم رو به بدنه ماشین چسبوندم. مهراب جلوم ایستاد. سگ سیاه پارس می‌کرد و من پشت مهراب پناه گرفته بودم. مردی که در رو باز کرده بود، بلند گفت: -گرگی، بشین. سگ ساکت شد. مهراب با تشر به مردی که نزدیکمون می‌شد گفت: -ببند این سگو وقتی مهمون قراره بیاد. -شرمنده آقا. -شرمندگی تو فایده‌اش چیه اگه می‌پرید بهمون. صدای مردی از سمت دیگه اومد. -چطوری پسر؟ مهراب سر چرخوند. نیم رخش رو می‌دیدم، لبخند زد و به سمت مرد رفت. به سگی که سر طناب دور گردنش دست نگهبان بود، نگاه کردم و با وحشت دنبال مهراب راه افتادم. سگه هم فهمیده بود که من ازش ترسیدم که دور برداشته بود. به حال و احوال مهراب با مردی که اسمش امین بود نگاه کردم و وقتی که امین حواسش به من جمع شد سلام کردم. جوابم رو داد و رو به مهراب گفت: -معرفی نمی‌کنی؟ مهراب تو یه کلام گفت: -سپیده. و سریع پرسید: -بچه‌ها کجان؟ -تو باغ. امین مسیر رو با دست نشون داد. مهراب گفت: -امین، من نیومدم که گیتاریست گروهتون باشما، اومدم یکی دو ساعت کنار هم باشیم، همین. سپیده رو باید برسونم جایی . امین دست مهراب رو کشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔶️روز به روز حجاب خود را تقویت کنید.. 🌹شهید محسن حججی ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
دختر کاپشن صورتی.mp3
14.6M
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟ 🎙تقدیم به ترانه، ملودی و میکس و مستر: سید صادق آتشی با صدای: با هنرمندی فاطمه‌زینب کرمی‌مقدم در نقش ریحانه سلطانی‌نژاد (دختر کاپشن صورتی با گوشواره‌های قلبی) و سرکار خانم سمیه فرخنده در نقش مادر ریحانه 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
ای خدا لعنت کند آن کس که با تو گفته است هم به وقت دلبری هم قهر تو ساکت شوی! 🍃صبرا
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کمی ساکت موند و گفت: -این چیزای اشتباه که به تو گفتن، برای سحرم بود ی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -یکی دو ساعت چیه، مگه من میزارم که بری. سپیده رو هم بعدا برسون. بیا ببینم. مهراب نچی کرد و دنبال امین راه افتاد. امین جلوتر رفت. با مهراب همقدم شدم. نگران شدم از حرفی که امین زده بود. -آقا مهراب، نمونیما. یه لبخند ریز روی لبش نشست. زیپ کاپشنش رو بالا کشید و گفت: -دکمه‌هاتو ببند، سرما می‌خوری. ای بابا! چه گیری کرده بودم! -آقا مهراب! نگاهم کرد و گفت: -میریم، اما به یه شرط. -چی؟ چشم باریک کرد و با همون لبخند ریز گفت: -حالا بریم، رو شرطم فکر می‌کنم بعد می‌گم. با صدای جیغ و کف و هورایی که بهمون نزدیک می‌شد، چشم از مهراب گرفتم. به جمعیتی که دور آتیش منتظرمون بودند، نگاه کردم. مهراب براشون دست بلند کرد. عده‌ای برای استقبال جلو اومدند. معلوم بود خیلی وقته همدیگه رو ندیدند. یکی از پسرها به من نگاه کرد و گفت: -معرفی نمی‌کنی؟ مهراب به من اشاره کرد: -سپیده....سپیده خانم! دختری که کم سن هم نبود، اوی بلندی کشید و گفت: -...خانم! مهراب ابرو بالا داد: -پس چی؟ اسم خالی مال شماهاست، ایشون سپیده خانمه، وگرنه با من طرفید. دختر دیگه‌ای دستم رو کشید و گفت: -بیا عزیزم، غریبی نکن، خوشگل خانم. همون دختری که هوی کشیده بود، باهامون همقدم شد. صورتم رو به سمت خودش برگردوند. سی و چند ساله به نظر می‌رسید. لبخند زد و گفت: -ماشالا چه چشم و ابرویی! این مهرابم چه خوش اشتهاست. دختر کناری دستش رو دور شونه‌ام انداخت. -آره ماشالا! اسفند بریز تو آتیش براش. داشتند مسخره می‌کردند یا جدی بودند؟ چشم و ابروی من قشنگ بود! به قیافه‌هاشون که نمی‌اومد بخوان مسخره کنند. دستم سمت چشم و ابروم رفت. واقعا به نظرشون این چشم و ابرو نیاز به دود اسفند داشت!
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -یکی دو ساعت چیه، مگه من میزارم که بری. سپیده رو هم بعدا برسون. بیا ببی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 توی آینه سالن ویلای خوش ساختی که یک ساعتی از حضورمون توش می‌گذشت به خودم نگاه کردم. حالت چشم و ابروم رو برای بار بیستم چک کردم. همون بود، با دیروز و پریروز و ماه پیش و حتی سال پیش هم هیچ فرقی نداشت. فقط توی این دو ماه اخیر پاش حسابی گود رفته بود، وگرنه چشم و ابرو همون بود. حرفهای اون دختر یا زن سی و چند ساله رو که آخر سر نفهمیدم اسمش لیلا بود یا مهسا، برای بار چندم مرور کردم. -این فرشته رو از کجا کش رفتی کلک؟ مهراب خندید. دستش توی ظرفی رفت و بعد از چرخوندن دست مشت شده‌اش دور سرم، محتوای مشتش رو توی آتیش وسط جمع کوبید و گفت: -بترکه چشم حسوداش! جمعیت دست زدند و سوت کشیدند. بوی اسفند فضا رو پر کرد. پسری کنده‌ای رو علم کرد و گفت: -بشین سپیده خانم، غریبی نکن. غریبی نمی‌کردم، بیشتر تو تعجب بودم. همیشه با سحر و ثریا مقایسه شده بودم. اونها زرنگ بودند، سر زبون داشتند، خوشگلیشون به مامان الهام رفته بود. ولی من یه دست و پا چلفتی بی زبون بودم که از قضا از زیبایی خدادادی هم بهره‌ای نبرده بودم. مهراب برای بار دوم اسفند دور سرم چرخوند و توی آتیش ریخت. بوی اسفند بیشتر شد. سرم رو از آینه دور کردم و به حالت چشم و ابروم از یه زاویه دیگه خیره شدم. همون بود، همون چشم و ابروی سیاهی که چند باری عمه غصه‌اش رو خورده بود که ای کاش به چشم و ابروی الهام می‌رفت نه به ننه‌آقای خدابیامرز مادرش، که یه عکس سیاه و سفید ازش مونده بود و بعد از چهار تا بچه قد و نیم قد، سرش هوو اومده بود و بدبخت شده بود. -سپیده جان، خوبی عزیزم؟ این صدای همون زن سی و چند ساله‌ای بود که به چشم و ابروی من می‌گفت خوشگل و به مهراب می‌گفت خوش اشتها. به سمتش چرخیدم. -آره، خوبم. به دور و برم نگاهی کوتاه انداخت و گفت: -آزی کو؟ به در دستشویی اشاره کردم. با حرص به در دستشویی کوبید و گفت: -یک ساعته اومدی چهار تا سیب زمینی بیاری که بندازیم تو آتیش! صدای آزی از دستشویی اومد: -چته، شماره یک و دو مگه دست خودمه، اومد باید تخلیه شه دیگه! -آخه این همه مدت! به من نگاه کرد. -شرمنده، مهراب داره دنبالت می‌گرده، از اونجایی که اعصاب مصاب درستم نداره، گفتم بیام ببینم چیزیتون نشده باشه. لبخند زد: - یه چند تا بچه گربه پیدا کردن، یکیشو ... بیا برو ببین خودت. دستم رو به پایین تونیک بافت زیادی شیکی که مهراب برام گرفته بود کشیدم. شالم رو مرتب کردم و همونطور که به سمت در ساختمون قدم بر میداشتم تو هر آینه و شیشه‌ای که سر راهم بود، به خودم نگاه کردم. همون بودم، هیچ فرقی نکرده بودم. پالتوم رو برداشتم. در حال پوشیدنش بودم که زن گفت: -پالتوت خیلی شیکه، از کجا خریدیش؟ لبخند زدم، دقیقا نمی‌دونستم آدرس کجا رو بدم که یکی از پسرها در رو باز کرد و گفت: -داری میای اون گیتارم بیار. زن با ذوق گفت: -مگه قبول کرد؟ -نه بابا، می‌خواییم بندازیمش تو رودربایستی! زن لبهاش رو صاف کرد و گفت: -دلتونو صابون نزنید، اون سه سال پیش که گیتارشو شکست، نه دیگه زده، نه خونده. حتی عروسی امینم که دوست جون جونیش بود نزد. پسر با چشم و ابرو به من اشاره کرد و لبخند زد. حالا زن هم به من نگاه می‌کرد. ابرو بالا داد و گفت: -اصلا حواسم نبود. زن دستم رو گرفت و گفت: -بیا بریم خوشگلم. راستی چند سالته؟ تو هم جزو بِیبی فیس‌هایی یا واقعا کم سنی؟ از ایما و اشاره‌هاشون که چیزی نفهمیدم ولی تو جواب زن گفتم: -بیست سالمه.
هزینه ورود به سی‌هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 🟢رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم شده؟ خیر. 🟠کی تموم می‌شه؟ معلوم نیست کی تموم بشه. 🟣روزانه چند پارت می‌ذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده. 🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم 🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. 🔵حالا چرا؟ چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی 🟤کی می‌رسه اینجا به وی‌آی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه. 💳شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
🌺حسین جان 🌺گداے ڪوے توام ، عید فطر نزدیڪ است 🌺به جاے فطریه یڪ ڪربلابده آقاجان 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨️🌙✨️🌙✨️🌙✨️ اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ، الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ 🔮دعای روز بیست و هشتم ماه رمضان🔮 ●▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬●
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شب‌هایی که شاهین شیفت هست به من خیلی سخت می‌گذره با اینکه بخاری تا درجه آخر باز هست اما بازم من یخ کردم ژاکتم رو تنم کردم یک چایی برای خودم ریختم اومدم کنار پنجره خیلی برام لذت بخشه که بارش برف رو تماشا کنم و همزمان چای بخورم همینطور که خیره شده بودم به دونه‌های برف یه مرتبه دیدم ماشین در خونه ما توقف کرد راننده پیاده شد کاپوت رو بالا زد کمی به موتور ور رفت و در کاپوت را بست و نشست تو ماشین خوب نگاه کردم دیدم یک آقای جوان .... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟ 🇮🇷افتتاح ساختمان جدید کنسولگری ایران در دمشق 🔹اختصاصی تسنیم|محل جدید بخش کنسولی سفارت ایران در دمشق تا دقایقی دیگر توسط حسین امیرعبداللهیان، وزیرخارجه کشورمان افتتاح خواهد شد. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
⭕️💢⭕️ 🔺فاصله این دو تصویر فقط ۸۰ سال است! ⬅️ همه چیز به ایران برمی‌گردد... ▫️توضیح؛ در زمان محمدرضاشاه پهلوی سران سه کشور آمریکا، شوروی و بریتانیا در ایران قرار ملاقات گذاشتند و حتی شاه مملکت را باخبر نکردند! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت توی آینه سالن ویلای خوش ساختی که یک ساعتی از حضورمون توش می‌گذشت به خود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 جوابی از مهراب نیومد. -اگه فامیله پس چرا میگم اولین بار کجا دیدیش می‌گی بیمارستان؟ خندید و گفت: -خب اولین بار همونجا دیدمش. دو وجب بود، نا نداشت چشمشو باز کنه. بیست سال پیش، تو بغل پرستار. صداش برای لحظه‌ای قطع شد. تو نزدیکی بوته خشک شده یاس ایستادم که باقی حرفهایش رو بشنوم. - رفته بودم دیدن یکی از دوستام، دیدم اصغر آقا هم اونجاست، اصغر باباشه، می‌شناسیش، اصغا آقا نقاش. رفتم جلو واسه حال احوال، اونم زنشو آورده بود برای زایمان، بهش گفته بودن بچه‌ و مادرش خیلی ضعیفن، زایمان پرخطره. بنده خدا وسط حرف زدن با من زد زیر گریه که من چه خاکی به سرم بریزم، زن و بچم دارن می‌میرن من اینجا هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. کم سن بودم اون موقع، هیجده سالم بود، عقلم به دلداری دادن و روحیه دادن نمی‌رسید. ولی یکم وایسادم پیشش که ببینم چی میشه. اونم هی می‌رفت جلوی در اتاق زایمان، هی می‌رفت تو حیاط سیگار می‌کشید. سد ممدم بود، دیگه منم رفتم دوستمو دیدم. موقعی که داشتم برمی‌گشتم، یه بار دیگه رفتم ببینم چه خبر شد، این‌بارخوشحال بود، می‌گفت زایید، سالمن هر دو تاشون، هی خدا رو شکر می‌کرد. پرستاره که بچه رو آورد اصغر ببینش، منم اونجا دیدمش، خیلی کوچولو بود، اینقدر کوچولو که می‌ترسیدی بهش نگاه کنی. دستش از پتوش بیرون بود. کل پنج تا انگشتش و کف دستش به اندازه بند یه انگشت من نبود. -یعنی تو از همون موقع حواست پیشش بود؟ -نه بابا امین! گاهی می‌دیدمش، ولی اصلا حواسم بهش نبود، اصلا. تا همین چند وقت پیش که یه پسری اومد پیشم، می‌گفت بابام قراره بیاد از اون فامیلتون ازتون سوال بپرسه، طفلک قسمم می‌داد که ازشون بد نگو، بگو خوبن، خیلی خوبن، مخصوصا از سپیده خیلی تعریف کن. می‌گفت دوستش دارم، اگر من بگم خوبن، پدر و مادرش قبول می‌کنن. - اونوقت بابای پسره تو رو میشناخت؟ -نه، یه سری اتفاقات دست به دست داد ... با داداشش، داداش سپیده، با هم سر قضیه اون جی پی‌اس که کار گذاشته بودن تو موتور ماشینم، دست به یقه شدیم. این پسره و باباشم اونجا بودن، فهمیدن فامیلیم، باباش گفت میام برای پرس و جو. یه سوالاتی همون موقع پرسید ولی چون دعوا کرده بودیم، گفت بعدا میام. صدای نفس سنگین مهراب رو شنیدم. -بعدش تازه من حواسم جمع شد بهش. تو این سالها مثل یه احمق ازش گذشته بودم و ندیده بودمش ... امین مثل آینه است، پاکه پاک، هیچ نقابی روی صورتش نیست. -دوسش داری؟ اگر دوسش داری چرا بهش نمی‌گی؟ اگر فاصله سنی اذیتت می‌کنه، خیلیا... شاخه خشکی زیر پام شکست و صداش، صدای دو مرد پشت کپه خشک شده یاس رو ساکت کرد. -کیه؟ این صدای رضا بود. باید معمولی باشم؛ عادی و معمولی. -منم، اون خانمه گفت آقا مهراب اینجا با من کار داره. امین از پشت کپه سرک کشید. صدای مهراب اومد. -بیا سپیده، بیا اینجا این بچه گربه‌ها رو ببین. از پشت کپه بیرون اومد. با دست اشاره کرد که نزدیک برم. لبخند رو لبش بود و از حسرتی که تو صداش بود خبری نبود. کاش جواب آخرین سوالات امین رو داده بود!
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت توی آینه سالن ویلای خوش ساختی که یک ساعتی از حضورمون توش می‌گذشت به خود
افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 زن جلوی در ایستاد. کمی نگاهم کرد و رو به پسر گفت: -مهراب کجا بچه گربه‌ها رو پیدا کرده بود، بهش نشون بده، بعدم وایسا سیب‌زمینی‌ها رو بهت بدم که منم گیتارو بیارم. کفش پوشیدم. صدای فریاد زن رو می‌شنیدم که می‌گفت: -بدو آزی! پسر با دست مسیری رو نشونم داد و گفت: -اونجان. پشت دیوار بری می‌بینیشون. تشکر کردم و به سمت جایی که مرد سی و چند ساله نشونم داده بود، راه افتادم. همه‌اشون تو همین رِنج سنی بودند ولی رفتارهاشون به سنشون نمی‌خورد، اینکه بعضی‌هاشون زن و شوهر بودند رو فهمیده بودم ولی نمی‌دونستم کی با کی. دیوار کنار ساختمون رو دور زدم که صدای مهراب رو زمزمه وار و نامفهوم شنیدم. پس درست اومده بودم. به دنبال صدای مهراب رسیدم به یه بوته خشک شده که از کنار دیوار بالا رفته بود. صدا از جایی پشت انبوهی از شاخ و برگهای به هم تابیده شده می‌اومد. صدا زمزمه وار بود و نامفهوم، ولی با شنیدن اسمم اونم از زبون مهراب یعنی موضوع حرف من بودم. پس در مورد من حرف می‌زد، اما با کی؟ کمی جلوتر رفتم. مهراب با کی در مورد من حرف میزد. صدای امین جواب این سوالم رو داد: -خیلی بچه‌ است! من رو می‌گفت؟ -بچه؟ ظاهرش بچه است، باطنش یه پیرزن هفتاد ساله است. -پیرزن؟ -طفلکو کاری باهاش کردن که آرزو هم جرات نمی‌کنه داشته باشه. به رنگ خاکستری می‌گه شاد. تا به زیبایی خودش شک داره. -کیو می‌گی؟ جوابی از مهراب نیومد. امین گفت: -ببینم اصلا کجا باهاش آشنا شدی؟ اصلا اولین بار کجا دیدیش؟ -اولین بار، تو بیمارستان. رفته بودم دیدن دوستم، اونم دیدم. بیمارستان؟ اولین بار من رو توی بیمارستان دیده بود؟ شاید اصلا من موضوعش حرفش نبودم. پیرزن آخه! -نگفتی کی باهاش این کارا رو کرده؟ -خیلی دلم می‌خواد بدونم چرا فقط به این سخت گرفتند، چون خواهراش اینطوری نیستن. هی چپ و راستم می‌گه دوستشون دارم، دوستشون دارم. نمی‌فهمم امین، نمی‌فهمم چرا باید کسایی رو دوست داشته باشه که باعث مرگ آرزوهاشن، چرا باید کسایی براش مهم باشد که باعث شدن این همه غمگین باشه. من خودم هر کسی باعث ناراحتیم شده یا میشه رو می‌زارم کنار، می‌خواد طرف خانواده‌ باشه یا دوست چند ساله ولی این ... دختر خواهرشوهر مهدیه است. -پس فامیله!
بهار🌱
#عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت زن جلوی در ایستاد. کمی نگاهم کرد و رو به پسر گفت: -مهراب کجا بچه گربه‌ها
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 جوابی از مهراب نیومد. -اگه فامیله پس چرا میگم اولین بار کجا دیدیش می‌گی بیمارستان؟ خندید و گفت: -خب اولین بار همونجا دیدمش. دو وجب بود، نا نداشت چشمشو باز کنه. بیست سال پیش، تو بغل پرستار. صداش برای لحظه‌ای قطع شد. تو نزدیکی بوته خشک شده یاس ایستادم که باقی حرفهایش رو بشنوم. - رفته بودم دیدن یکی از دوستام، دیدم اصغر آقا هم اونجاست، اصغر باباشه، می‌شناسیش، اصغا آقا نقاش. رفتم جلو واسه حال احوال، اونم زنشو آورده بود برای زایمان، بهش گفته بودن بچه‌ و مادرش خیلی ضعیفن، زایمان پرخطره. بنده خدا وسط حرف زدن با من زد زیر گریه که من چه خاکی به سرم بریزم، زن و بچم دارن می‌میرن من اینجا هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. کم سن بودم اون موقع، هیجده سالم بود، عقلم به دلداری دادن و روحیه دادن نمی‌رسید. ولی یکم وایسادم پیشش که ببینم چی میشه. اونم هی می‌رفت جلوی در اتاق زایمان، هی می‌رفت تو حیاط سیگار می‌کشید. سد ممدم بود، دیگه منم رفتم دوستمو دیدم. موقعی که داشتم برمی‌گشتم، یه بار دیگه رفتم ببینم چه خبر شد، این‌بارخوشحال بود، می‌گفت زایید، سالمن هر دو تاشون، هی خدا رو شکر می‌کرد. پرستاره که بچه رو آورد اصغر ببینش، منم اونجا دیدمش، خیلی کوچولو بود، اینقدر کوچولو که می‌ترسیدی بهش نگاه کنی. دستش از پتوش بیرون بود. کل پنج تا انگشتش و کف دستش به اندازه بند یه انگشت من نبود. -یعنی تو از همون موقع حواست پیشش بود؟ -نه بابا امین! گاهی می‌دیدمش، ولی اصلا حواسم بهش نبود، اصلا. تا همین چند وقت پیش که یه پسری اومد پیشم، می‌گفت بابام قراره بیاد از اون فامیلتون ازتون سوال بپرسه، طفلک قسمم می‌داد که ازشون بد نگو، بگو خوبن، خیلی خوبن، مخصوصا از سپیده خیلی تعریف کن. می‌گفت دوستش دارم، اگر من بگم خوبن، پدر و مادرش قبول می‌کنن. - اونوقت بابای پسره تو رو میشناخت؟ -نه، یه سری اتفاقات دست به دست داد ... با داداشش، داداش سپیده، با هم سر قضیه اون جی پی‌اس که کار گذاشته بودن تو موتور ماشینم، دست به یقه شدیم. این پسره و باباشم اونجا بودن، فهمیدن فامیلیم، باباش گفت میام برای پرس و جو. یه سوالاتی همون موقع پرسید ولی چون دعوا کرده بودیم، گفت بعدا میام. صدای نفس سنگین مهراب رو شنیدم. -بعدش تازه من حواسم جمع شد بهش. تو این سالها مثل یه احمق ازش گذشته بودم و ندیده بودمش ... امین مثل آینه است، پاکه پاک، هیچ نقابی روی صورتش نیست. -دوسش داری؟ اگر دوسش داری چرا بهش نمی‌گی؟ اگر فاصله سنی اذیتت می‌کنه، خیلیا... شاخه خشکی زیر پام شکست و صداش، صدای دو مرد پشت کپه خشک شده یاس رو ساکت کرد. -کیه؟ این صدای رضا بود. باید معمولی باشم؛ عادی و معمولی. -منم، اون خانمه گفت آقا مهراب اینجا با من کار داره. امین از پشت کپه سرک کشید. صدای مهراب اومد. -بیا سپیده، بیا اینجا این بچه گربه‌ها رو ببین. از پشت کپه بیرون اومد. با دست اشاره کرد که نزدیک برم. لبخند رو لبش بود و از حسرتی که تو صداش بود خبری نبود. کاش جواب آخرین سوالات امین رو داده بود!
هزینه ورود به سی‌هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 🟢رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم شده؟ خیر. 🟠کی تموم می‌شه؟ معلوم نیست کی تموم بشه. 🟣روزانه چند پارت می‌ذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده. 🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم 🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. 🔵حالا چرا؟ چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی 🟤کی می‌رسه اینجا به وی‌آی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه. 💳شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸قدر بشناسید یاران 🎊آخرین پیمانه را 🌸ساقی امشب می کند 🎊تعطیل این میخانه را 🌸گو به مهمانان که مهمانی 🎊به آخر می رسد 🌸خورده یا ناخورده بایـد 🎊ترک کرد میخانه را 🌸پیشاپیش عید فطر مبارک 🌹 🌼 🪷
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت جوابی از مهراب نیومد. -اگه فامیله پس چرا میگم اولین بار کجا دیدیش می
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به ستون وسط سالن تکیه داده بودم و به مهراب که طول و عرض سالن رو قدم می‌زد و با مخاطب پشت خط موبایلش حرف می‌زد نگاه می‌کردم. -گفتم که، فعلا دارم بررسی می‌کنم ببینم آرامش تو و زن و بچه‌ات چقدر می‌ارزه...یا اصلا می‌ارزه؟ پشت سرم از عشق می‌گفت و جلوم به خاطر قبول نکردن بچه گربه اهداییش عصبی می‌شد. این رو فهمیده بودم که آستانه عصبانیتش خیلی پایینه و به راحتی از کوره در میره، ولی این یه مورد کاملا مربوط به من بود. اصلا به اون چه! نگاهم با قدم‌هاش که به سمت راست سالن می‌رفت حرکت کرد. ایستاد. خندید. -چونه چیه داش ناصر. تو می‌خوای حق السکوت بدی، منم دارم فکر می‌کنم هشت سال هدر رفتن عمرم و حفظ آرامش خانواده تو چقدر می‌ارزه. به من نگاه کرد. -به هر حال منم زندگی دارم، مثل تو هم یه کسایی تو این دنیا هستن که آرامش و آسایششون برام مهمه. مسیرش رو عوض کرد و این بار به چپ قدم برداشت. یهو ایستاد. اخم کرد و جدی گفت: -گدا خودتی مرتیکه، یه کاری نکن همین الان برم پیش پلیس و هم آلت قتاله رو تحویلشون بدم، هم بگم از کجا اومده... -رو نرگس خیلی حساب نکن، بعید می‌دونم به نفع نسترن شهادت بده. گوشی رو از این دست به اون دست داد. -حساب کتابمو کردم، بهت خبر میدم، فعلا! تماس رو قطع کرد. به من نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: -مردک سالوس! روبروم ایستاد. نگاهش رو تو صورت دلخورم چرخوند و گفت: -می‌گه داری چونه میزنی، معلومه که دارم چونه میزنم، سالی چند حساب کرده که با بستن دهنم میگه دو میلیارد بگیر حرف نزن. چشم باریک کرد و گفت: -تو هم نگفتی نصفش یا همش. چه زود یادش رفته بود که به خاطر یه بچه گربه چی به من گفته بود. تکیه‌ام رو از ستون گرفتم و گفتم: -نظر دختری که به خاکستری می‌گه شاد و کارش لَلِگی واسه بچه‌هاست چه اهمیتی داره براتون؟ انقباض فکش یعنی داشت دندون‌هاش رو به هم فشار میداد. حقش بود، بزار عصبی بشه. موبایلش رو توی جیبش انداخت و گفت: -به پلیس بگم چی می‌شه؟ زندگی ناصر و خواهر زنش که شوهر کرده و الان بچه داره و اون پدر مریضشون به هم میریزه، ناصر پول داره براشون وکیل می‌گیره و ... این وسط چی گیر من میاد؟ راحتی و آسایش باقی عمرم تضمین می‌شه؟ پول می‌شه برای کسایی که دوستشون دارم؟ نگاهم دلخور بود و اون بی جهت داشت حرف می‌زد. جوابی که از من نگرفت رفت سر اصل موضوع: -چرا یکی از اون بچه گربه‌ها رو برنداشتی؟ سرت باهاشون گرم می‌شد. -یه بچه رو از مادرش جدا کنم که سرگرم شم؟ -مادرش؟ مسیولیت کمتر می‌شدـ ناباور از حرفی که شنیده بودم به مهراب خیره موندم. حالتم رو که دید گفت: -چیه؟ این که حیوونه، من آدم دیدم که زنه بچه‌اشو گذاشت و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.
بهار🌱
#عروس‌افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به ستون وسط سالن تکیه داده بودم و به مهراب که طول و عرض سالن رو قدم می‌ز
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 یاد نگار افتادم، وقتی که تارا رو بغل من گذاشت و رفت. -زنی که بچه‌اشو می‌زاره و میره، باید ببینی مشکلش چیه که حاضر شده از پاره تنش بگذره، بعدم اون گربه‌ که از بچه‌هاش نگذشته بود، طفلک سر دیوار مونده بود چی کار کنه، نه جرات می‌کرد نزدیک شه، نه اینکه ول کنه بره. نگاهم رو گرفتم و گفتم: -فقط مونده آه گربه دامن منو یگیره. مهراب برای اعضای خانواده من ارزشی قائل نبود، اگر ظاهرا بهشون اهمیت می‌داد، به خاطر من بود. -ببینم گربه چه طوری آه می‌کشه؟ نگاهش کردم. می‌خندید. -مثلا می‌گه میو؟ یا اییو؟ یا آهیو؟ خنده نداشت، داشت؟ بی حالتی صورتم رو که دید گفت: -اون چایی که دم کردی، فکر کنم تا حالا دم کشیده، یکی میاری تا ببینم چطوری می‌شه از دل تو در آورد و بعدم ببرمت قزوین. ابرو بالا داد و به آشپزخونه اشاره کرد. اگر لج می‌کرد و من رو نمی‌برد قزوین. به سمت آشپزخونه رفتم. مشغول ریختن چای شدم. نعلبکی زیرش رو گرفتم و به سالن برگشتم، روی مبلی نشسته بود و در حالی که آرنجش روی زانوهاش بود سرش رو گرفته بود. صدای برخورد ته نعلبکی با میز شیشه‌ای نگاهش رو بالا کشید. به استکان نگاه کرد و گفت: -واسه خودت نریختی؟ نریخته بودم دیگه، گفتن نداشت. روی مبلی نشستم. -پس نظرت اینه؟ نگاهم می‌کرد، ولی من نه. حرفش برام آزار دهنده بود، یعنی چی وقت گذاشتنم برای گربه، باعث می‌شه که برای لَلِگی برای بچه زن بابام وقت کم بیارم. -مادرت رو یادته؟ نگاهم به سمتش چرخید. -معلومه که یادمه، هشت سالم بود، عقلم می‌رسید. -فکر می‌کنی اگر زنده می‌موند، شرایط تو هم فرق می‌کرد؟ هدفش چی بود از مطرح کردن این بحث؟ -اگر بود همه چی فرق می‌کرد. مقابله به مثل کردم و پرسیدم: -شما خودت، اگر مادرت زنده بود، به نظرت چیزی عوض نمی‌شد؟ سرش رو متاسف تکون داد. نگاهش رو پایین انداخت و گفت: - اون اگر بود خیلی چیزا فرق می‌کرد، خیلی چیزا. وقتی مرد شصت دو سالش بود، منم هجده نوزده ساله. یاد مامان الهام کلی حسرت به دلم انداخت. -مامان من سی و دو سالش بود. خیلی جوون بود، خیلی خیلی جوون. من هشت سالم بود. باز من یه چیزایی ازش یادمه، حسین طفلک هیچی یادش نیست. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم: -خیلی ماه بود، اگر زنده بود تازه الان می‌شد چهل و چهار سالش.