سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کمی ساکت موند و گفت: -این چیزای اشتباه که به تو گفتن، برای سحرم بود ی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-یکی دو ساعت چیه، مگه من میزارم که بری. سپیده رو هم بعدا برسون. بیا ببینم.
مهراب نچی کرد و دنبال امین راه افتاد.
امین جلوتر رفت.
با مهراب همقدم شدم. نگران شدم از حرفی که امین زده بود.
-آقا مهراب، نمونیما.
یه لبخند ریز روی لبش نشست. زیپ کاپشنش رو بالا کشید و گفت:
-دکمههاتو ببند، سرما میخوری.
ای بابا! چه گیری کرده بودم!
-آقا مهراب!
نگاهم کرد و گفت:
-میریم، اما به یه شرط.
-چی؟
چشم باریک کرد و با همون لبخند ریز گفت:
-حالا بریم، رو شرطم فکر میکنم بعد میگم.
با صدای جیغ و کف و هورایی که بهمون نزدیک میشد، چشم از مهراب گرفتم.
به جمعیتی که دور آتیش منتظرمون بودند، نگاه کردم.
مهراب براشون دست بلند کرد.
عدهای برای استقبال جلو اومدند. معلوم بود خیلی وقته همدیگه رو ندیدند.
یکی از پسرها به من نگاه کرد و گفت:
-معرفی نمیکنی؟
مهراب به من اشاره کرد:
-سپیده....سپیده خانم!
دختری که کم سن هم نبود، اوی بلندی کشید و گفت:
-...خانم!
مهراب ابرو بالا داد:
-پس چی؟ اسم خالی مال شماهاست، ایشون سپیده خانمه، وگرنه با من طرفید.
دختر دیگهای دستم رو کشید و گفت:
-بیا عزیزم، غریبی نکن، خوشگل خانم.
همون دختری که هوی کشیده بود، باهامون همقدم شد.
صورتم رو به سمت خودش برگردوند. سی و چند ساله به نظر میرسید.
لبخند زد و گفت:
-ماشالا چه چشم و ابرویی! این مهرابم چه خوش اشتهاست.
دختر کناری دستش رو دور شونهام انداخت.
-آره ماشالا! اسفند بریز تو آتیش براش.
داشتند مسخره میکردند یا جدی بودند؟ چشم و ابروی من قشنگ بود!
به قیافههاشون که نمیاومد بخوان مسخره کنند.
دستم سمت چشم و ابروم رفت.
واقعا به نظرشون این چشم و ابرو نیاز به دود اسفند داشت!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -یکی دو ساعت چیه، مگه من میزارم که بری. سپیده رو هم بعدا برسون. بیا ببی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
توی آینه سالن ویلای خوش ساختی که یک ساعتی از حضورمون توش میگذشت به خودم نگاه کردم.
حالت چشم و ابروم رو برای بار بیستم چک کردم.
همون بود، با دیروز و پریروز و ماه پیش و حتی سال پیش هم هیچ فرقی نداشت.
فقط توی این دو ماه اخیر پاش حسابی گود رفته بود، وگرنه چشم و ابرو همون بود.
حرفهای اون دختر یا زن سی و چند ساله رو که آخر سر نفهمیدم اسمش لیلا بود یا مهسا، برای بار چندم مرور کردم.
-این فرشته رو از کجا کش رفتی کلک؟
مهراب خندید. دستش توی ظرفی رفت و بعد از چرخوندن دست مشت شدهاش دور سرم، محتوای مشتش رو توی آتیش وسط جمع کوبید و گفت:
-بترکه چشم حسوداش!
جمعیت دست زدند و سوت کشیدند.
بوی اسفند فضا رو پر کرد.
پسری کندهای رو علم کرد و گفت:
-بشین سپیده خانم، غریبی نکن.
غریبی نمیکردم، بیشتر تو تعجب بودم.
همیشه با سحر و ثریا مقایسه شده بودم.
اونها زرنگ بودند، سر زبون داشتند، خوشگلیشون به مامان الهام رفته بود.
ولی من یه دست و پا چلفتی بی زبون بودم که از قضا از زیبایی خدادادی هم بهرهای نبرده بودم.
مهراب برای بار دوم اسفند دور سرم چرخوند و توی آتیش ریخت.
بوی اسفند بیشتر شد.
سرم رو از آینه دور کردم و به حالت چشم و ابروم از یه زاویه دیگه خیره شدم.
همون بود، همون چشم و ابروی سیاهی که چند باری عمه غصهاش رو خورده بود که ای کاش به چشم و ابروی الهام میرفت نه به ننهآقای خدابیامرز مادرش، که یه عکس سیاه و سفید ازش مونده بود و بعد از چهار تا بچه قد و نیم قد، سرش هوو اومده بود و بدبخت شده بود.
-سپیده جان، خوبی عزیزم؟
این صدای همون زن سی و چند سالهای بود که به چشم و ابروی من میگفت خوشگل و به مهراب میگفت خوش اشتها.
به سمتش چرخیدم.
-آره، خوبم.
به دور و برم نگاهی کوتاه انداخت و گفت:
-آزی کو؟
به در دستشویی اشاره کردم. با حرص به در دستشویی کوبید و گفت:
-یک ساعته اومدی چهار تا سیب زمینی بیاری که بندازیم تو آتیش!
صدای آزی از دستشویی اومد:
-چته، شماره یک و دو مگه دست خودمه، اومد باید تخلیه شه دیگه!
-آخه این همه مدت!
به من نگاه کرد.
-شرمنده، مهراب داره دنبالت میگرده، از اونجایی که اعصاب مصاب درستم نداره، گفتم بیام ببینم چیزیتون نشده باشه.
لبخند زد:
- یه چند تا بچه گربه پیدا کردن، یکیشو ... بیا برو ببین خودت.
دستم رو به پایین تونیک بافت زیادی شیکی که مهراب برام گرفته بود کشیدم.
شالم رو مرتب کردم و همونطور که به سمت در ساختمون قدم بر میداشتم تو هر آینه و شیشهای که سر راهم بود، به خودم نگاه کردم.
همون بودم، هیچ فرقی نکرده بودم.
پالتوم رو برداشتم. در حال پوشیدنش بودم که زن گفت:
-پالتوت خیلی شیکه، از کجا خریدیش؟
لبخند زدم، دقیقا نمیدونستم آدرس کجا رو بدم که یکی از پسرها در رو باز کرد و گفت:
-داری میای اون گیتارم بیار.
زن با ذوق گفت:
-مگه قبول کرد؟
-نه بابا، میخواییم بندازیمش تو رودربایستی!
زن لبهاش رو صاف کرد و گفت:
-دلتونو صابون نزنید، اون سه سال پیش که گیتارشو شکست، نه دیگه زده، نه خونده. حتی عروسی امینم که دوست جون جونیش بود نزد.
پسر با چشم و ابرو به من اشاره کرد و لبخند زد.
حالا زن هم به من نگاه میکرد. ابرو بالا داد و گفت:
-اصلا حواسم نبود.
زن دستم رو گرفت و گفت:
-بیا بریم خوشگلم. راستی چند سالته؟ تو هم جزو بِیبی فیسهایی یا واقعا کم سنی؟
از ایما و اشارههاشون که چیزی نفهمیدم ولی تو جواب زن گفتم:
-بیست سالمه.
هزینه ورود به #ویآیپی سیهزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
🟢رمان عروس افغان در ویآیپی تموم شده؟ خیر.
🟠کی تموم میشه؟ معلوم نیست کی تموم بشه.
🟣روزانه چند پارت میذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده.
🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم
🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
🔵حالا چرا؟ چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
🟤کی میرسه اینجا به ویآی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه.
💳شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
🌺حسین جان
🌺گداے ڪوے توام ، عید فطر نزدیڪ است
🌺به جاے فطریه یڪ ڪربلابده آقاجان
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨️🌙✨️🌙✨️🌙✨️
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ، الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ
🔮دعای روز بیست و هشتم ماه رمضان🔮
#دعای_روز_بیست_و_هشتم_ماه_رمضان
#رمضان
#ماه_رمضان
#ماه_بندگی
●▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬●
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شبهایی که شاهین شیفت هست به من خیلی سخت میگذره با اینکه بخاری تا درجه آخر باز هست اما بازم من یخ کردم ژاکتم رو تنم کردم یک چایی برای خودم ریختم اومدم کنار پنجره خیلی برام لذت بخشه که بارش برف رو تماشا کنم و همزمان چای بخورم همینطور که خیره شده بودم به دونههای برف یه مرتبه دیدم ماشین در خونه ما توقف کرد راننده پیاده شد کاپوت رو بالا زد کمی به موتور ور رفت و در کاپوت را بست و نشست تو ماشین خوب نگاه کردم دیدم یک آقای جوان ....
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🇮🇷افتتاح ساختمان جدید کنسولگری ایران در دمشق
🔹اختصاصی تسنیم|محل جدید بخش کنسولی سفارت ایران در دمشق تا دقایقی دیگر توسط حسین امیرعبداللهیان، وزیرخارجه کشورمان افتتاح خواهد شد.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️💢⭕️
🔺فاصله این دو تصویر فقط ۸۰ سال است!
⬅️ همه چیز به ایران برمیگردد...
▫️توضیح؛ در زمان محمدرضاشاه پهلوی سران سه کشور آمریکا، شوروی و بریتانیا در ایران قرار ملاقات گذاشتند و حتی شاه مملکت را باخبر نکردند!
#ایران_قوی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت توی آینه سالن ویلای خوش ساختی که یک ساعتی از حضورمون توش میگذشت به خود
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
جوابی از مهراب نیومد.
-اگه فامیله پس چرا میگم اولین بار کجا دیدیش میگی بیمارستان؟
خندید و گفت:
-خب اولین بار همونجا دیدمش. دو وجب بود، نا نداشت چشمشو باز کنه. بیست سال پیش، تو بغل پرستار.
صداش برای لحظهای قطع شد. تو نزدیکی بوته خشک شده یاس ایستادم که باقی حرفهایش رو بشنوم.
- رفته بودم دیدن یکی از دوستام، دیدم اصغر آقا هم اونجاست، اصغر باباشه، میشناسیش، اصغا آقا نقاش.
رفتم جلو واسه حال احوال، اونم زنشو آورده بود برای زایمان، بهش گفته بودن بچه و مادرش خیلی ضعیفن، زایمان پرخطره.
بنده خدا وسط حرف زدن با من زد زیر گریه که من چه خاکی به سرم بریزم، زن و بچم دارن میمیرن من اینجا هیچ کاری نمیتونم بکنم.
کم سن بودم اون موقع، هیجده سالم بود، عقلم به دلداری دادن و روحیه دادن نمیرسید. ولی یکم وایسادم پیشش که ببینم چی میشه. اونم هی میرفت جلوی در اتاق زایمان، هی میرفت تو حیاط سیگار میکشید.
سد ممدم بود، دیگه منم رفتم دوستمو دیدم. موقعی که داشتم برمیگشتم، یه بار دیگه رفتم ببینم چه خبر شد، اینبارخوشحال بود، میگفت زایید، سالمن هر دو تاشون، هی خدا رو شکر میکرد.
پرستاره که بچه رو آورد اصغر ببینش، منم اونجا دیدمش، خیلی کوچولو بود، اینقدر کوچولو که میترسیدی بهش نگاه کنی.
دستش از پتوش بیرون بود. کل پنج تا انگشتش و کف دستش به اندازه بند یه انگشت من نبود.
-یعنی تو از همون موقع حواست پیشش بود؟
-نه بابا امین! گاهی میدیدمش، ولی اصلا حواسم بهش نبود، اصلا. تا همین چند وقت پیش که یه پسری اومد پیشم، میگفت بابام قراره بیاد از اون فامیلتون ازتون سوال بپرسه، طفلک قسمم میداد که ازشون بد نگو، بگو خوبن، خیلی خوبن، مخصوصا از سپیده خیلی تعریف کن. میگفت دوستش دارم، اگر من بگم خوبن، پدر و مادرش قبول میکنن.
- اونوقت بابای پسره تو رو میشناخت؟
-نه، یه سری اتفاقات دست به دست داد ... با داداشش، داداش سپیده، با هم سر قضیه اون جی پیاس که کار گذاشته بودن تو موتور ماشینم، دست به یقه شدیم.
این پسره و باباشم اونجا بودن، فهمیدن فامیلیم، باباش گفت میام برای پرس و جو. یه سوالاتی همون موقع پرسید ولی چون دعوا کرده بودیم، گفت بعدا میام.
صدای نفس سنگین مهراب رو شنیدم.
-بعدش تازه من حواسم جمع شد بهش. تو این سالها مثل یه احمق ازش گذشته بودم و ندیده بودمش ... امین مثل آینه است، پاکه پاک، هیچ نقابی روی صورتش نیست.
-دوسش داری؟ اگر دوسش داری چرا بهش نمیگی؟ اگر فاصله سنی اذیتت میکنه، خیلیا...
شاخه خشکی زیر پام شکست و صداش، صدای دو مرد پشت کپه خشک شده یاس رو ساکت کرد.
-کیه؟
این صدای رضا بود.
باید معمولی باشم؛ عادی و معمولی.
-منم، اون خانمه گفت آقا مهراب اینجا با من کار داره.
امین از پشت کپه سرک کشید. صدای مهراب اومد.
-بیا سپیده، بیا اینجا این بچه گربهها رو ببین.
از پشت کپه بیرون اومد.
با دست اشاره کرد که نزدیک برم.
لبخند رو لبش بود و از حسرتی که تو صداش بود خبری نبود.
کاش جواب آخرین سوالات امین رو داده بود!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت توی آینه سالن ویلای خوش ساختی که یک ساعتی از حضورمون توش میگذشت به خود
#عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
زن جلوی در ایستاد. کمی نگاهم کرد و رو به پسر گفت:
-مهراب کجا بچه گربهها رو پیدا کرده بود، بهش نشون بده، بعدم وایسا سیبزمینیها رو بهت بدم که منم گیتارو بیارم.
کفش پوشیدم.
صدای فریاد زن رو میشنیدم که میگفت:
-بدو آزی!
پسر با دست مسیری رو نشونم داد و گفت:
-اونجان. پشت دیوار بری میبینیشون.
تشکر کردم و به سمت جایی که مرد سی و چند ساله نشونم داده بود، راه افتادم.
همهاشون تو همین رِنج سنی بودند ولی رفتارهاشون به سنشون نمیخورد، اینکه بعضیهاشون زن و شوهر بودند رو فهمیده بودم ولی نمیدونستم کی با کی.
دیوار کنار ساختمون رو دور زدم که صدای مهراب رو زمزمه وار و نامفهوم شنیدم. پس درست اومده بودم.
به دنبال صدای مهراب رسیدم به یه بوته خشک شده که از کنار دیوار بالا رفته بود.
صدا از جایی پشت انبوهی از شاخ و برگهای به هم تابیده شده میاومد.
صدا زمزمه وار بود و نامفهوم، ولی با شنیدن اسمم اونم از زبون مهراب یعنی موضوع حرف من بودم.
پس در مورد من حرف میزد، اما با کی؟
کمی جلوتر رفتم. مهراب با کی در مورد من حرف میزد.
صدای امین جواب این سوالم رو داد:
-خیلی بچه است!
من رو میگفت؟
-بچه؟ ظاهرش بچه است، باطنش یه پیرزن هفتاد ساله است.
-پیرزن؟
-طفلکو کاری باهاش کردن که آرزو هم جرات نمیکنه داشته باشه. به رنگ خاکستری میگه شاد. تا به زیبایی خودش شک داره.
-کیو میگی؟
جوابی از مهراب نیومد.
امین گفت:
-ببینم اصلا کجا باهاش آشنا شدی؟ اصلا اولین بار کجا دیدیش؟
-اولین بار، تو بیمارستان. رفته بودم دیدن دوستم، اونم دیدم.
بیمارستان؟ اولین بار من رو توی بیمارستان دیده بود؟
شاید اصلا من موضوعش حرفش نبودم. پیرزن آخه!
-نگفتی کی باهاش این کارا رو کرده؟
-خیلی دلم میخواد بدونم چرا فقط به این سخت گرفتند، چون خواهراش اینطوری نیستن. هی چپ و راستم میگه دوستشون دارم، دوستشون دارم. نمیفهمم امین، نمیفهمم چرا باید کسایی رو دوست داشته باشه که باعث مرگ آرزوهاشن، چرا باید کسایی براش مهم باشد که باعث شدن این همه غمگین باشه. من خودم هر کسی باعث ناراحتیم شده یا میشه رو میزارم کنار، میخواد طرف خانواده باشه یا دوست چند ساله ولی این ... دختر خواهرشوهر مهدیه است.
-پس فامیله!
بهار🌱
#عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت زن جلوی در ایستاد. کمی نگاهم کرد و رو به پسر گفت: -مهراب کجا بچه گربهها
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
جوابی از مهراب نیومد.
-اگه فامیله پس چرا میگم اولین بار کجا دیدیش میگی بیمارستان؟
خندید و گفت:
-خب اولین بار همونجا دیدمش. دو وجب بود، نا نداشت چشمشو باز کنه. بیست سال پیش، تو بغل پرستار.
صداش برای لحظهای قطع شد. تو نزدیکی بوته خشک شده یاس ایستادم که باقی حرفهایش رو بشنوم.
- رفته بودم دیدن یکی از دوستام، دیدم اصغر آقا هم اونجاست، اصغر باباشه، میشناسیش، اصغا آقا نقاش.
رفتم جلو واسه حال احوال، اونم زنشو آورده بود برای زایمان، بهش گفته بودن بچه و مادرش خیلی ضعیفن، زایمان پرخطره.
بنده خدا وسط حرف زدن با من زد زیر گریه که من چه خاکی به سرم بریزم، زن و بچم دارن میمیرن من اینجا هیچ کاری نمیتونم بکنم.
کم سن بودم اون موقع، هیجده سالم بود، عقلم به دلداری دادن و روحیه دادن نمیرسید. ولی یکم وایسادم پیشش که ببینم چی میشه. اونم هی میرفت جلوی در اتاق زایمان، هی میرفت تو حیاط سیگار میکشید.
سد ممدم بود، دیگه منم رفتم دوستمو دیدم. موقعی که داشتم برمیگشتم، یه بار دیگه رفتم ببینم چه خبر شد، اینبارخوشحال بود، میگفت زایید، سالمن هر دو تاشون، هی خدا رو شکر میکرد.
پرستاره که بچه رو آورد اصغر ببینش، منم اونجا دیدمش، خیلی کوچولو بود، اینقدر کوچولو که میترسیدی بهش نگاه کنی.
دستش از پتوش بیرون بود. کل پنج تا انگشتش و کف دستش به اندازه بند یه انگشت من نبود.
-یعنی تو از همون موقع حواست پیشش بود؟
-نه بابا امین! گاهی میدیدمش، ولی اصلا حواسم بهش نبود، اصلا. تا همین چند وقت پیش که یه پسری اومد پیشم، میگفت بابام قراره بیاد از اون فامیلتون ازتون سوال بپرسه، طفلک قسمم میداد که ازشون بد نگو، بگو خوبن، خیلی خوبن، مخصوصا از سپیده خیلی تعریف کن. میگفت دوستش دارم، اگر من بگم خوبن، پدر و مادرش قبول میکنن.
- اونوقت بابای پسره تو رو میشناخت؟
-نه، یه سری اتفاقات دست به دست داد ... با داداشش، داداش سپیده، با هم سر قضیه اون جی پیاس که کار گذاشته بودن تو موتور ماشینم، دست به یقه شدیم.
این پسره و باباشم اونجا بودن، فهمیدن فامیلیم، باباش گفت میام برای پرس و جو. یه سوالاتی همون موقع پرسید ولی چون دعوا کرده بودیم، گفت بعدا میام.
صدای نفس سنگین مهراب رو شنیدم.
-بعدش تازه من حواسم جمع شد بهش. تو این سالها مثل یه احمق ازش گذشته بودم و ندیده بودمش ... امین مثل آینه است، پاکه پاک، هیچ نقابی روی صورتش نیست.
-دوسش داری؟ اگر دوسش داری چرا بهش نمیگی؟ اگر فاصله سنی اذیتت میکنه، خیلیا...
شاخه خشکی زیر پام شکست و صداش، صدای دو مرد پشت کپه خشک شده یاس رو ساکت کرد.
-کیه؟
این صدای رضا بود.
باید معمولی باشم؛ عادی و معمولی.
-منم، اون خانمه گفت آقا مهراب اینجا با من کار داره.
امین از پشت کپه سرک کشید. صدای مهراب اومد.
-بیا سپیده، بیا اینجا این بچه گربهها رو ببین.
از پشت کپه بیرون اومد.
با دست اشاره کرد که نزدیک برم.
لبخند رو لبش بود و از حسرتی که تو صداش بود خبری نبود.
کاش جواب آخرین سوالات امین رو داده بود!
هزینه ورود به #ویآیپی سیهزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
🟢رمان عروس افغان در ویآیپی تموم شده؟ خیر.
🟠کی تموم میشه؟ معلوم نیست کی تموم بشه.
🟣روزانه چند پارت میذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده.
🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم
🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
🔵حالا چرا؟ چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
🟤کی میرسه اینجا به ویآی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه.
💳شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸قدر بشناسید یاران
🎊آخرین پیمانه را
🌸ساقی امشب می کند
🎊تعطیل این میخانه را
🌸گو به مهمانان که مهمانی
🎊به آخر می رسد
🌸خورده یا ناخورده بایـد
🎊ترک کرد میخانه را
🌸پیشاپیش عید فطر مبارک
🌹#عیدسعیدفطرمبارک
🌼#وداع_بارمضان
🪷#عیدفطر
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت جوابی از مهراب نیومد. -اگه فامیله پس چرا میگم اولین بار کجا دیدیش می
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به ستون وسط سالن تکیه داده بودم و به مهراب که طول و عرض سالن رو قدم میزد و با مخاطب پشت خط موبایلش حرف میزد نگاه میکردم.
-گفتم که، فعلا دارم بررسی میکنم ببینم آرامش تو و زن و بچهات چقدر میارزه...یا اصلا میارزه؟
پشت سرم از عشق میگفت و جلوم به خاطر قبول نکردن بچه گربه اهداییش عصبی میشد.
این رو فهمیده بودم که آستانه عصبانیتش خیلی پایینه و به راحتی از کوره در میره، ولی این یه مورد کاملا مربوط به من بود.
اصلا به اون چه!
نگاهم با قدمهاش که به سمت راست سالن میرفت حرکت کرد.
ایستاد. خندید.
-چونه چیه داش ناصر. تو میخوای حق السکوت بدی، منم دارم فکر میکنم هشت سال هدر رفتن عمرم و حفظ آرامش خانواده تو چقدر میارزه.
به من نگاه کرد.
-به هر حال منم زندگی دارم، مثل تو هم یه کسایی تو این دنیا هستن که آرامش و آسایششون برام مهمه.
مسیرش رو عوض کرد و این بار به چپ قدم برداشت.
یهو ایستاد. اخم کرد و جدی گفت:
-گدا خودتی مرتیکه، یه کاری نکن همین الان برم پیش پلیس و هم آلت قتاله رو تحویلشون بدم، هم بگم از کجا اومده...
-رو نرگس خیلی حساب نکن، بعید میدونم به نفع نسترن شهادت بده.
گوشی رو از این دست به اون دست داد.
-حساب کتابمو کردم، بهت خبر میدم، فعلا!
تماس رو قطع کرد. به من نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-مردک سالوس!
روبروم ایستاد.
نگاهش رو تو صورت دلخورم چرخوند و گفت:
-میگه داری چونه میزنی، معلومه که دارم چونه میزنم، سالی چند حساب کرده که با بستن دهنم میگه دو میلیارد بگیر حرف نزن.
چشم باریک کرد و گفت:
-تو هم نگفتی نصفش یا همش.
چه زود یادش رفته بود که به خاطر یه بچه گربه چی به من گفته بود.
تکیهام رو از ستون گرفتم و گفتم:
-نظر دختری که به خاکستری میگه شاد و کارش لَلِگی واسه بچههاست چه اهمیتی داره براتون؟
انقباض فکش یعنی داشت دندونهاش رو به هم فشار میداد. حقش بود، بزار عصبی بشه.
موبایلش رو توی جیبش انداخت و گفت:
-به پلیس بگم چی میشه؟ زندگی ناصر و خواهر زنش که شوهر کرده و الان بچه داره و اون پدر مریضشون به هم میریزه، ناصر پول داره براشون وکیل میگیره و ... این وسط چی گیر من میاد؟ راحتی و آسایش باقی عمرم تضمین میشه؟ پول میشه برای کسایی که دوستشون دارم؟
نگاهم دلخور بود و اون بی جهت داشت حرف میزد.
جوابی که از من نگرفت رفت سر اصل موضوع:
-چرا یکی از اون بچه گربهها رو برنداشتی؟ سرت باهاشون گرم میشد.
-یه بچه رو از مادرش جدا کنم که سرگرم شم؟
-مادرش؟ مسیولیت کمتر میشدـ
ناباور از حرفی که شنیده بودم به مهراب خیره موندم.
حالتم رو که دید گفت:
-چیه؟ این که حیوونه، من آدم دیدم که زنه بچهاشو گذاشت و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.
بهار🌱
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به ستون وسط سالن تکیه داده بودم و به مهراب که طول و عرض سالن رو قدم میز
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
یاد نگار افتادم، وقتی که تارا رو بغل من گذاشت و رفت.
-زنی که بچهاشو میزاره و میره، باید ببینی مشکلش چیه که حاضر شده از پاره تنش بگذره، بعدم اون گربه که از بچههاش نگذشته بود، طفلک سر دیوار مونده بود چی کار کنه، نه جرات میکرد نزدیک شه، نه اینکه ول کنه بره.
نگاهم رو گرفتم و گفتم:
-فقط مونده آه گربه دامن منو یگیره.
مهراب برای اعضای خانواده من ارزشی قائل نبود، اگر ظاهرا بهشون اهمیت میداد، به خاطر من بود.
-ببینم گربه چه طوری آه میکشه؟
نگاهش کردم. میخندید.
-مثلا میگه میو؟ یا اییو؟ یا آهیو؟
خنده نداشت، داشت؟
بی حالتی صورتم رو که دید گفت:
-اون چایی که دم کردی، فکر کنم تا حالا دم کشیده، یکی میاری تا ببینم چطوری میشه از دل تو در آورد و بعدم ببرمت قزوین.
ابرو بالا داد و به آشپزخونه اشاره کرد.
اگر لج میکرد و من رو نمیبرد قزوین.
به سمت آشپزخونه رفتم. مشغول ریختن چای شدم.
نعلبکی زیرش رو گرفتم و به سالن برگشتم، روی مبلی نشسته بود و در حالی که آرنجش روی زانوهاش بود سرش رو گرفته بود.
صدای برخورد ته نعلبکی با میز شیشهای نگاهش رو بالا کشید.
به استکان نگاه کرد و گفت:
-واسه خودت نریختی؟
نریخته بودم دیگه، گفتن نداشت.
روی مبلی نشستم.
-پس نظرت اینه؟
نگاهم میکرد، ولی من نه. حرفش برام آزار دهنده بود، یعنی چی وقت گذاشتنم برای گربه، باعث میشه که برای لَلِگی برای بچه زن بابام وقت کم بیارم.
-مادرت رو یادته؟
نگاهم به سمتش چرخید.
-معلومه که یادمه، هشت سالم بود، عقلم میرسید.
-فکر میکنی اگر زنده میموند، شرایط تو هم فرق میکرد؟
هدفش چی بود از مطرح کردن این بحث؟
-اگر بود همه چی فرق میکرد.
مقابله به مثل کردم و پرسیدم:
-شما خودت، اگر مادرت زنده بود، به نظرت چیزی عوض نمیشد؟
سرش رو متاسف تکون داد. نگاهش رو پایین انداخت و گفت:
- اون اگر بود خیلی چیزا فرق میکرد، خیلی چیزا. وقتی مرد شصت دو سالش بود، منم هجده نوزده ساله.
یاد مامان الهام کلی حسرت به دلم انداخت.
-مامان من سی و دو سالش بود. خیلی جوون بود، خیلی خیلی جوون. من هشت سالم بود. باز من یه چیزایی ازش یادمه، حسین طفلک هیچی یادش نیست.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم:
-خیلی ماه بود، اگر زنده بود تازه الان میشد چهل و چهار سالش.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یاد نگار افتادم، وقتی که تارا رو بغل من گذاشت و رفت. -زنی که بچهاشو
#عیدی 💞💞
#سوپرایز
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
متاسف سرش رو پایین انداخت و لب زد:
-آره، خیلی جوون بود الهام.
با تمام احساسم نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی زود بود رفتنش، هم برای اون، هم برای ما. سی و دو سال سنی نیست که! فکر کنید... من، دوازده سال دیگه.
نگاهش تیز بالا اومد واخمهاش تو هم رفت.
-تو دیوونه چرا خودتو مثال میزنی؟
صدای اوج گرفتهاش بهم شوک وارد کرد.
یه لحظه مثل برق گرفتهها نگاهش کردم.
عصبی شدم. با حرص از جام بلند شدم.
برای تلافی کارش استکان چای رو از جلوش برداشتم و گفتم:
-این سرد شده، فکر نمیکنم دیگه بشه خوردش. شمام خودت برای خودت چایی بریزی به نظرم بهتر باشه.
به سمت آشپزخونه رفتم و چای رو تو سینک خالی کردم.
به سالن برگشتم، پالتوم رو از روی دسته مبل چنگ زدم و بی اهمیت به نگاهش به سمت در سالن رفتم.
همزمان که پالتو رو میپوشیدم، دستگیره در رو کشیدم.
هنوز پام رو بیرون نگذاشته بودم که متوجه سگ سیاهی شدم که جلوی در ایستاده بود.
ای وای!
این مگه نباید جلوی در میبود! اینجا چه غلطی میکرد؟
دست و پام برای لحظهای خشک شد.
پارسش دستور عقب نشینی برای من صادر کرد.
در رو باز نکرده بستم. با پارس بعدیش به مهراب که نگاهم میکرد نگاه کردم.
قهرم نصفه موند.
آب دهنم رو قورت دادم و راه اومده رو برگشتم.
مهراب با ابروی بالا داده نگاهم کرد و گفت:
-قهر کرده بودی! چی شد؟
پشت پلک نازک کردم و روی مبل نشستم.
پا روی پا انداخت. خندید.
-نمیدونم چرا دلم میخواد این درو باز کنم و سگه رو بیارم تو.
نگاهش کردم. ازش بعید نبود این کار رو بکنه. یهو از جاش بلند شد.
با فکر اینکه ممکنه در رو باز کنه ایستادم.
-آقا مهراب!
صدام ته ترس رو به نمایش گذاشت.
باز هم خندید. نگاهم کرد و گفت:
-بشین، میخوام برم چایی بیارم برات.
به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
-طرف جومونگ نگاه میکنه، بعد از سگ میترسه.
خب الان این چه ربطی داشت؟
حرصی گفتم:
-من چایی نمیخوام.
-مجبوری، به قزوین فکر کن بعد اگر صلاح دیدی نخور.
چشمان مادر این بچه به دستهای پر برکت شماست دست یاری بدیم تا فرزندش بتونه سلامتی بیناییش رو به دست بیاره🙏🌹
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
☑️موساد ایران را تهدید کرد:
▪️ اسرائیل در آماده باش کامل و آماده است برای بازگرداندن ایران به عصر حجر.
پ ن: 😏
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
♦️نوبت ضربهٔ خیبرشکن سجیل است
ذکر طوفانی ما مرگ بر اسرائیل است
خشم آیینه کجا ، بزدلی سنگ کجا
دیو کودککش ترسو ، تو کجا جنگ کجا
🔵شعرخوانی محمدرضا بذری در مصلی تهران
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عیدی 💞💞 #سوپرایز #عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت متاسف سرش رو پایین انداخت و لب زد: -آره، خیلی جوون ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
حس بدی نسبت به کارهای مهراب نداشتم ولی اینکه میخواست مجبورم کنه که طبق میل اون رفتار کنم آزارم میداد.
به سگ سیاهی که قصد نداشت از پشت در بره نگاه میکردم و رفتارهای مهراب رو از وقتی که با هم راه افتاده بودیم مرور میکردم.
خرید برای من، اونم به سلیقه اون، ناهار تو آلاچیق، اون جشن دو نفره، توقیف موبایلم، احترامی که اینجا و جلوی دوستانش بهم میگذاشت، بچه گربه زوری و حالا هم فریادی که میگفت چرا خودم رو برای مقایسه با سن مرگ مادرم مثال میزنم.
صدای نگهبان جلوی در که سگ رو صدا میزد اومد و بعد هم سگه به سرعت رفت.
اگر وقتی که خودم رو مثال میزدم جلوی دست عمه بودم، با پشت دستش میزد تو دهنم، یه بار هم همین جوری زده بود تو دهن سحر.
سحر بیچاره با شوک وارد شده بهش، برای چند دقیقهای فقط دستش رو جلوی دهنش گرفته بود.
وقتی به خودش اومد و لب باد کردهاش رو توی آینه دید، داد زد که نخوام دوستم داشته باشی باید کیو ببینم.
همون موقع عمه دمپایی رو به سمتش پرت کرد که با جا خالی دادن سحر، دمپایی به آینه خورد و شکست.
یادمه که سحر خودش خردههای آینه رو جمع کرد. غر میزد و...
سینی چای روی میز نشست.
نگاهم توی سینی چرخید.
دو تا استکان چای، قندون، پولکی، شیرینی.
-یاد بگیر خانم خانما، اینجوری چایی میارن، نه یه استکان خشک و خالی.
نگاهش کردم.
لبخند زد و گفت:
-معذرت میخوام.
نگاهم رو به قهر و سریع ازش گرفتم.
استکانی از توی سینی برداشت و جلوم گذاشت و گفت:
-به یاد ندارم تو یه روز از کسی اینقدر عذر خواسته باشم. ولی تو و اون چشات...
عمه سحر رو دوست داشت که وقتی حرف مرگ زد اونطوری زد توی دهنش. عمه، عمه بود. خواهر پدرم، حق مادری گردنمون داشت، عشقش برامون ثابت شده بود، اما تو چی؟
-سپیده.
نگاهش نکردم و اون بدون وقفه ادامه داد:
-آدما مثل نورن، میان و میرن، نور که میدونی چه اتفاقاتی براش ممکنه بیوفته؟
این بار نگاهش کردم.
برق چشمهاش رو از اینکه نگاهش میکردم، به وضوح دیدم.
لبخند زد و گفت:
- یه اشعه نور، وقتی از منبع حرکت میکنه، اتفاقات مختلف براش میوفته. بعضیا میخورن به شیشه و میشکنن، بعضیا میخورن به آینه و برمیگردن، بعضیا میخورن به منشور و تجزیه میشن و تبدیل به رنگین کمان میشن، یه تعدادی از نورها، جمع میشن و یه مسیری رو روشن میکنن ... اما بعضی از نورهام هدر میرن.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
-تو نباید اون نوری باشی که هدر میره ... من نمیخوام تو اون نور باشی. نباید هدر بری، میفهمی؟ تو پر از استعدادی، باید اون نوری بشی که رنگین کمون میشه. نوری که راه روشن میکنه.
نفسش رو سنگین بیرون داد و با حسرت گفت:
-ولی این غم توی نگاهت...
لبش رو تر کرد.
نگاهش تو صورتم چرخید.
خودش رو جلو کشید و گفت:
-ببین، من فکر میکنم تو، توی اون خونهی پر سر و صدا که هر لحظه یه چالش دارن، داری اذیت میشی. در واقع فکر نمیکنم، مطمئنم، داری اونجا و با اون قوانین دست و پا گیر اذیت میشی.
اخمهاش تو هم رفت.
-چهار تا دونه کاکتوس چی بود که نذاشتن تو نگهشون داری، یا اون موبایلی که میخواستم مال تو باشه رو چرا باید اونطوری بهت بدم؟ یا چه میدونم، تو چرا باید به جای اینکه برای کنکور درس بخونی، یه بچه رو تر و خشک کنی که مادرش شیرینی بپزه و باباش یا خمار باشه یا نعشه، به تو چه! یا ثریا چرا باید خودش و مشکلاتشو بندازه سر تو! یا حسین، میخواد درس بخونه، میخواد نخونه، تو چرا باید حرصشو بخوری! همینه که نمیتونی آرزو کنی، همینه که به خاکستری میگی شاد. چرا اونا یه دفعه با خودشون نمیگن خودمون رو جمع و جور کنیم به خاطر سپیده.
سحر میخواد زندگیشو بسازه، دست تو رو میزارن تو دست سعید، حسین میخواد درس بخونه، سپیده پیشش بشینه، ثریا میخواد بره فلان جا، بچهاشو بندازه سر سپید... تو مگه خودت زندگی نداری؟ چرا اونا نمیزارن تو واسه خودت زندگی کنی؟
دستهاش رو از هم باز کرد.
-من...چطوری بگم...نمیدونم... سپیده تو باید...
یکم نگاهم کرد، بی هیچ تغییر حالتی فقط نگاهش میکردم.
صاف نشست.
اخمهاش تو هم رفت و گفت:
-یه چیزی بگو دیگه!
چی میگفتم؟
-خب ما خانوادهایم، این اتفاقات تو هر خانوادهای ممکنه بیوفته.
-یه جوری نگو خانواده که انگار من از زیر بوته عمل اومدم.
-خب هر کس شرایطش ...
دستش رو بالا آورد که ساکت شم و گفت:
- تو عادت کردی به فداکاری. اونام عادت کردن که تو دایم از خودت بگذری.
ساکت شد و تو چشمهام خیره موند.
نمیدونم چرا نمیتونستم بهش بگم که اینطوری نیست.
ما خانوادهایم و همه برای هم ایثار میکنیم، مثلا سالار ...
-من میخوام کمک کنم که اون غم توی نگاهت بپره. کاکتوس و حلقه و موبایل و هر چیز دیگهای هم این وسط فقط بهانه است.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت حس بدی نسبت به کارهای مهراب نداشتم ولی اینکه میخواست مجبورم کنه که طب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-چرا؟
یکم نگاهم کرد و لب زد:
-چون دوستمی.
میخواستم سر حرف دوستی رو باز کنم که در باز شد و جمعیت توی باغ پر سر و صدا وارد سالن شدند. نیمه خیس بودند. نمای بیرون باغ بارون شدیدی رو به نمایش گذاشته بود. خودشون رو میتکوندند.
یه تعدادی خودشون رو به شومینه رسوندند.
آزی گیتار توی دستش رو روی میز رها کرد و بی رودربایستی، یکی از استکانهای چای رو برداشت و سر کشید.
به من و مهراب نگاه کرد و گفت:
-شما دو تا چرا خودتونو از ما سوا کردید؟
مهراب ابرو بالا داد و گفت:
-چون ما عقل داریم، بیرون سرده.
پسری جواب داد:
-سرماش حال میده دیگه!
مهراب گفت:
-فردا که سرما خوردی، میفهمی حال چیه.
دختری که هنوز نمیدونستم اسمش مهساست یا چیز دیگه گفت:
-ما گفتیم یه دختر اومده تو زندگیت از یوبسی در اومدی، هنوزم همونی که!
مهراب به مردی نگاه کرد و گفت:
-احمد جواب زنتو بدم بدت نمیاد؟
احمد روی دسته مبل نشست و گفت:
-چرا، خیلی بهم برمیخوره.
-پس خودت بهش بگو یوبس شوهر کچله اشه.
احمد به همسرش نگاه کرد و گفت:
-شنیدی که، به من گفت یوبس.
زن خودش رو به زور کنار من جا کرد. حالا رو یه مبل یه نفره دو تایی نشسته بودیم.
به مهراب نگاه کرد و گفت:
-اونی که گفتم شخص خودتی، مگر اینکه به افتخار عضو جدید، دست به ساز بشی.
مهراب به من نگاه کرد. جمعیت توی سالن منتظر بودند.
مهراب نفسش رو سخت بیرون داد و به گیتار روی میز خیره شد.
امین جلو اومد و گیتار رو دستش داد.
کمی تو چشمهاش خیره موند و گفت:
-بگیر...یه دهن بخون. به افتخار سپیده.
مهراب گیتار رو کمی زیر و رو کرد. به من نگاه کرد و گفت:
-فقط به خاطر تو.
سیمهای گیتار رو امتحان کرد. آه کشید.
دوباره نگاهم کرد و شروع به زدن کرد.
همه ساکت بودند. دختری که کنارم به زور خودش رو جا کرده بود کنار گوشم گفت:
-از کوروش قنبری میخواد واست بخونه.
اینی که گفت رو نمیشناختم ولی آهنگی که مهراب میزد یه غم عجیب توش بود.
قشنگ میزد، خیلی قشنگ و قشنگتر شد وقتی که همراه ساز و آهنگش، شروع به خوندن کرد.
میخوند و نگاهش به من بود. بعد از سه سال دست به ساز زده بود، اونم به خاطر من.
متن آهنگش از غم میگفت، غمی که اون فکر میکرد مقصرش اعضای خانوادهام هستند.
اینم یه اولین بار دیگهای که داشتم با مهراب تجربهاش میکردم.
اولین باری که یکی فقط برای من و به افتخار من آواز میخوند.
کاش میشد حسش رو بی پرده بهم میگفت.
به انگشتهای که روی سیمهای گیتار معجزه میکرد خیره شدم و به متن آهنگ گوش دادم.
(غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده
دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهی های دو چشمت مثل غمهای منه
وقتی بغض از مژههام پایین میاد بارون میشه
سیل غمها آبادیمو ویرونه کرده
وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره
دوتا چشمام بارون شبونه کرده
بهار از دستهای من پر زدو رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده
تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم
ای شکوفه تو این زمونه کرده
چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده
غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده
دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهیهای دو چشمت مثل غمهای منه
وقتی بغض از مژههام پایین میاد بارون میشه
سیل غمها آبادیمو ویرونه کرده
وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره)