eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸قدر بشناسید یاران 🎊آخرین پیمانه را 🌸ساقی امشب می کند 🎊تعطیل این میخانه را 🌸گو به مهمانان که مهمانی 🎊به آخر می رسد 🌸خورده یا ناخورده بایـد 🎊ترک کرد میخانه را 🌸پیشاپیش عید فطر مبارک 🌹 🌼 🪷
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت جوابی از مهراب نیومد. -اگه فامیله پس چرا میگم اولین بار کجا دیدیش می
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به ستون وسط سالن تکیه داده بودم و به مهراب که طول و عرض سالن رو قدم می‌زد و با مخاطب پشت خط موبایلش حرف می‌زد نگاه می‌کردم. -گفتم که، فعلا دارم بررسی می‌کنم ببینم آرامش تو و زن و بچه‌ات چقدر می‌ارزه...یا اصلا می‌ارزه؟ پشت سرم از عشق می‌گفت و جلوم به خاطر قبول نکردن بچه گربه اهداییش عصبی می‌شد. این رو فهمیده بودم که آستانه عصبانیتش خیلی پایینه و به راحتی از کوره در میره، ولی این یه مورد کاملا مربوط به من بود. اصلا به اون چه! نگاهم با قدم‌هاش که به سمت راست سالن می‌رفت حرکت کرد. ایستاد. خندید. -چونه چیه داش ناصر. تو می‌خوای حق السکوت بدی، منم دارم فکر می‌کنم هشت سال هدر رفتن عمرم و حفظ آرامش خانواده تو چقدر می‌ارزه. به من نگاه کرد. -به هر حال منم زندگی دارم، مثل تو هم یه کسایی تو این دنیا هستن که آرامش و آسایششون برام مهمه. مسیرش رو عوض کرد و این بار به چپ قدم برداشت. یهو ایستاد. اخم کرد و جدی گفت: -گدا خودتی مرتیکه، یه کاری نکن همین الان برم پیش پلیس و هم آلت قتاله رو تحویلشون بدم، هم بگم از کجا اومده... -رو نرگس خیلی حساب نکن، بعید می‌دونم به نفع نسترن شهادت بده. گوشی رو از این دست به اون دست داد. -حساب کتابمو کردم، بهت خبر میدم، فعلا! تماس رو قطع کرد. به من نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: -مردک سالوس! روبروم ایستاد. نگاهش رو تو صورت دلخورم چرخوند و گفت: -می‌گه داری چونه میزنی، معلومه که دارم چونه میزنم، سالی چند حساب کرده که با بستن دهنم میگه دو میلیارد بگیر حرف نزن. چشم باریک کرد و گفت: -تو هم نگفتی نصفش یا همش. چه زود یادش رفته بود که به خاطر یه بچه گربه چی به من گفته بود. تکیه‌ام رو از ستون گرفتم و گفتم: -نظر دختری که به خاکستری می‌گه شاد و کارش لَلِگی واسه بچه‌هاست چه اهمیتی داره براتون؟ انقباض فکش یعنی داشت دندون‌هاش رو به هم فشار میداد. حقش بود، بزار عصبی بشه. موبایلش رو توی جیبش انداخت و گفت: -به پلیس بگم چی می‌شه؟ زندگی ناصر و خواهر زنش که شوهر کرده و الان بچه داره و اون پدر مریضشون به هم میریزه، ناصر پول داره براشون وکیل می‌گیره و ... این وسط چی گیر من میاد؟ راحتی و آسایش باقی عمرم تضمین می‌شه؟ پول می‌شه برای کسایی که دوستشون دارم؟ نگاهم دلخور بود و اون بی جهت داشت حرف می‌زد. جوابی که از من نگرفت رفت سر اصل موضوع: -چرا یکی از اون بچه گربه‌ها رو برنداشتی؟ سرت باهاشون گرم می‌شد. -یه بچه رو از مادرش جدا کنم که سرگرم شم؟ -مادرش؟ مسیولیت کمتر می‌شدـ ناباور از حرفی که شنیده بودم به مهراب خیره موندم. حالتم رو که دید گفت: -چیه؟ این که حیوونه، من آدم دیدم که زنه بچه‌اشو گذاشت و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.
بهار🌱
#عروس‌افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به ستون وسط سالن تکیه داده بودم و به مهراب که طول و عرض سالن رو قدم می‌ز
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 یاد نگار افتادم، وقتی که تارا رو بغل من گذاشت و رفت. -زنی که بچه‌اشو می‌زاره و میره، باید ببینی مشکلش چیه که حاضر شده از پاره تنش بگذره، بعدم اون گربه‌ که از بچه‌هاش نگذشته بود، طفلک سر دیوار مونده بود چی کار کنه، نه جرات می‌کرد نزدیک شه، نه اینکه ول کنه بره. نگاهم رو گرفتم و گفتم: -فقط مونده آه گربه دامن منو یگیره. مهراب برای اعضای خانواده من ارزشی قائل نبود، اگر ظاهرا بهشون اهمیت می‌داد، به خاطر من بود. -ببینم گربه چه طوری آه می‌کشه؟ نگاهش کردم. می‌خندید. -مثلا می‌گه میو؟ یا اییو؟ یا آهیو؟ خنده نداشت، داشت؟ بی حالتی صورتم رو که دید گفت: -اون چایی که دم کردی، فکر کنم تا حالا دم کشیده، یکی میاری تا ببینم چطوری می‌شه از دل تو در آورد و بعدم ببرمت قزوین. ابرو بالا داد و به آشپزخونه اشاره کرد. اگر لج می‌کرد و من رو نمی‌برد قزوین. به سمت آشپزخونه رفتم. مشغول ریختن چای شدم. نعلبکی زیرش رو گرفتم و به سالن برگشتم، روی مبلی نشسته بود و در حالی که آرنجش روی زانوهاش بود سرش رو گرفته بود. صدای برخورد ته نعلبکی با میز شیشه‌ای نگاهش رو بالا کشید. به استکان نگاه کرد و گفت: -واسه خودت نریختی؟ نریخته بودم دیگه، گفتن نداشت. روی مبلی نشستم. -پس نظرت اینه؟ نگاهم می‌کرد، ولی من نه. حرفش برام آزار دهنده بود، یعنی چی وقت گذاشتنم برای گربه، باعث می‌شه که برای لَلِگی برای بچه زن بابام وقت کم بیارم. -مادرت رو یادته؟ نگاهم به سمتش چرخید. -معلومه که یادمه، هشت سالم بود، عقلم می‌رسید. -فکر می‌کنی اگر زنده می‌موند، شرایط تو هم فرق می‌کرد؟ هدفش چی بود از مطرح کردن این بحث؟ -اگر بود همه چی فرق می‌کرد. مقابله به مثل کردم و پرسیدم: -شما خودت، اگر مادرت زنده بود، به نظرت چیزی عوض نمی‌شد؟ سرش رو متاسف تکون داد. نگاهش رو پایین انداخت و گفت: - اون اگر بود خیلی چیزا فرق می‌کرد، خیلی چیزا. وقتی مرد شصت دو سالش بود، منم هجده نوزده ساله. یاد مامان الهام کلی حسرت به دلم انداخت. -مامان من سی و دو سالش بود. خیلی جوون بود، خیلی خیلی جوون. من هشت سالم بود. باز من یه چیزایی ازش یادمه، حسین طفلک هیچی یادش نیست. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم: -خیلی ماه بود، اگر زنده بود تازه الان می‌شد چهل و چهار سالش.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یاد نگار افتادم، وقتی که تارا رو بغل من گذاشت و رفت. -زنی که بچه‌اشو
💞💞 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 متاسف سرش رو پایین انداخت و لب زد: -آره، خیلی جوون بود الهام. با تمام احساسم نگاهش کردم و گفتم: -خیلی زود بود رفتنش، هم برای اون، هم برای ما. سی و دو سال سنی نیست که! فکر کنید... من، دوازده سال دیگه. نگاهش تیز بالا اومد واخم‌هاش تو هم رفت. -تو دیوونه چرا خودتو مثال می‌زنی؟ صدای اوج گرفته‌اش بهم شوک وارد کرد. یه لحظه مثل برق گرفته‌ها نگاهش کردم. عصبی شدم. با حرص از جام بلند شدم. برای تلافی کارش استکان چای رو از جلوش برداشتم و گفتم: -این سرد شده، فکر نمی‌کنم دیگه بشه خوردش. شمام خودت برای خودت چایی بریزی به نظرم بهتر باشه. به سمت آشپزخونه رفتم و چای رو تو سینک خالی کردم. به سالن برگشتم، پالتوم رو از روی دسته مبل چنگ زدم و بی اهمیت به نگاهش به سمت در سالن رفتم. همزمان که پالتو رو می‌پوشیدم، دستگیره در رو کشیدم. هنوز پام رو بیرون نگذاشته بودم که متوجه سگ سیاهی شدم که جلوی در ایستاده بود. ای وای! این مگه نباید جلوی در می‌بود! اینجا چه غلطی می‌کرد؟ دست و پام برای لحظه‌ای خشک شد. پارسش دستور عقب نشینی برای من صادر کرد. در رو باز نکرده بستم. با پارس بعدیش به مهراب که نگاهم می‌کرد نگاه کردم. قهرم نصفه موند. آب دهنم رو قورت دادم و راه اومده رو برگشتم. مهراب با ابروی بالا داده نگاهم کرد و گفت: -قهر کرده بودی! چی شد؟ پشت پلک نازک کردم و روی مبل نشستم. پا روی پا انداخت. خندید. -نمی‌دونم چرا دلم می‌خواد این درو باز کنم و سگه رو بیارم تو. نگاهش کردم. ازش بعید نبود این کار رو بکنه. یهو از جاش بلند شد. با فکر اینکه ممکنه در رو باز کنه ایستادم. -آقا مهراب! صدام ته ترس رو به نمایش گذاشت. باز هم خندید. نگاهم کرد و گفت: -بشین، می‌خوام برم چایی بیارم برات. به سمت آشپزخونه رفت و گفت: -طرف جومونگ نگاه می‌کنه، بعد از سگ می‌ترسه. خب الان این چه ربطی داشت؟ حرصی گفتم: -من چایی نمی‌خوام. -مجبوری، به قزوین فکر کن بعد اگر صلاح دیدی نخور.
چشمان مادر این بچه به دستهای پر برکت شماست دست یاری بدیم تا فرزندش بتونه سلامتی بیناییش رو به دست بیاره🙏🌹
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟ ☑️موساد ایران را تهدید کرد: ▪️ اسرائیل در آماده باش کامل و آماده است برای بازگرداندن ایران به عصر حجر. پ ن: 😏 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟ ♦️نوبت ضربهٔ خیبرشکن سجیل است ذکر طوفانی ما مرگ بر اسرائیل است خشم آیینه کجا ، بزدلی سنگ کجا دیو کودک‌کش ترسو ، تو کجا جنگ کجا 🔵شعرخوانی محمدرضا بذری در مصلی تهران ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🕊◍⃟♥️🕊 ✍ پادکست | مرور صوتی خطبه‌های نماز عید فطر و دیدار سفرای کشورهای اسلامی با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۱/۲۲ 🎧 بشنوید👇
بهار🌱
#عیدی 💞💞 #سوپرایز #عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت متاسف سرش رو پایین انداخت و لب زد: -آره، خیلی جوون ب
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 حس بدی نسبت به کارهای مهراب نداشتم ولی اینکه می‌خواست مجبورم کنه که طبق میل اون رفتار کنم آزارم می‌داد. به سگ سیاهی که قصد نداشت از پشت در بره نگاه می‌کردم و رفتارهای مهراب رو از وقتی که با هم راه افتاده بودیم مرور می‌کردم. خرید برای من، اونم به سلیقه اون، ناهار تو آلاچیق، اون جشن دو نفره، توقیف موبایلم، احترامی که اینجا و جلوی دوستانش بهم می‌گذاشت، بچه گربه زوری و حالا هم فریادی که می‌گفت چرا خودم رو برای مقایسه با سن مرگ مادرم مثال می‌زنم. صدای نگهبان جلوی در که سگ رو صدا می‌زد اومد و بعد هم سگه به سرعت رفت. اگر وقتی که خودم رو مثال می‌زدم جلوی دست عمه بودم، با پشت دستش می‌زد تو دهنم، یه بار هم همین جوری زده بود تو دهن سحر. سحر بیچاره با شوک وارد شده بهش، برای چند دقیقه‌ای فقط دستش رو جلوی دهنش گرفته بود. وقتی به خودش اومد و لب باد کرده‌اش رو توی آینه دید، داد زد که نخوام دوستم داشته باشی باید کیو ببینم. همون موقع عمه دمپایی رو به سمتش پرت کرد که با جا خالی دادن سحر، دمپایی به آینه خورد و شکست. یادمه که سحر خودش خرده‌های آینه‌ رو جمع کرد. غر می‌زد و... سینی چای روی میز نشست. نگاهم توی سینی چرخید. دو تا استکان چای، قندون، پولکی، شیرینی. -یاد بگیر خانم خانما، اینجوری چایی میارن، نه یه استکان خشک و خالی. نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: -معذرت می‌خوام. نگاهم رو به قهر و سریع ازش گرفتم. استکانی از توی سینی برداشت و جلوم گذاشت و گفت: -به یاد ندارم تو یه روز از کسی اینقدر عذر خواسته باشم. ولی تو و اون چشات... عمه سحر رو دوست داشت که وقتی حرف مرگ زد اونطوری زد توی دهنش. عمه، عمه بود. خواهر پدرم، حق مادری گردنمون داشت، عشقش برامون ثابت شده بود، اما تو چی؟ -سپیده. نگاهش نکردم و اون بدون وقفه ادامه داد: -آدما مثل نورن، میان و می‌رن، نور که می‌دونی چه اتفاقاتی براش ممکنه بیوفته؟ این بار نگاهش کردم. برق چشمهاش رو از اینکه نگاهش می‌کردم، به وضوح دیدم. لبخند زد و گفت: - یه اشعه نور، وقتی از منبع حرکت می‌کنه، اتفاقات مختلف براش میوفته. بعضیا می‌خورن به شیشه و می‌شکنن، بعضیا می‌خورن به آینه و برمی‌گردن، بعضیا می‌خورن به منشور و تجزیه می‌شن و تبدیل به رنگین کمان می‌شن، یه تعدادی از نورها، جمع می‌شن و یه مسیری رو روشن می‌کنن ... اما بعضی از نورهام هدر میرن. عمیق نگاهم کرد و گفت: -تو نباید اون نوری باشی که هدر میره ... من نمی‌خوام تو اون نور باشی. نباید هدر بری، میفهمی؟ تو پر از استعدادی، باید اون نوری بشی که رنگین کمون می‌شه. نوری که راه روشن می‌کنه. نفسش رو سنگین بیرون داد و با حسرت گفت: -ولی این غم توی نگاهت... لبش رو تر کرد. نگاهش تو صورتم چرخید. خودش رو جلو کشید و گفت: -ببین، من فکر می‌کنم تو، توی اون خونه‌ی پر سر و صدا که هر لحظه یه چالش دارن، داری اذیت می‌شی. در واقع فکر نمی‌کنم، مطمئنم، داری اونجا و با اون قوانین دست و پا گیر اذیت می‌شی. اخمهاش تو هم رفت. -چهار تا دونه کاکتوس چی بود که نذاشتن تو نگهشون داری، یا اون موبایلی که می‌خواستم مال تو باشه رو چرا باید اونطوری بهت بدم؟ یا چه می‌دونم، تو چرا باید به جای اینکه برای کنکور درس بخونی، یه بچه رو تر و خشک کنی که مادرش شیرینی بپزه و باباش یا خمار باشه یا نعشه، به تو چه! یا ثریا چرا باید خودش و مشکلاتشو بندازه سر تو! یا حسین، می‌خواد درس بخونه، می‌خواد نخونه، تو چرا باید حرصشو بخوری! همینه که نمی‌تونی آرزو کنی، همینه که به خاکستری می‌گی شاد. چرا اونا یه دفعه با خودشون نمی‌گن خودمون رو جمع و جور کنیم به خاطر سپیده. سحر می‌خواد زندگیشو بسازه، دست تو رو می‌زارن تو دست سعید، حسین میخواد درس بخونه، سپیده پیشش بشینه، ثریا میخواد بره فلان جا، بچه‌اشو بندازه سر سپید... تو مگه خودت زندگی نداری؟ چرا اونا نمی‌زارن تو واسه خودت زندگی کنی؟ دستهاش رو از هم باز کرد. -من...چطوری بگم...نمی‌دونم... سپیده تو باید... یکم نگاهم کرد، بی هیچ تغییر حالتی فقط نگاهش می‌کردم. صاف نشست. اخمهاش تو هم رفت و گفت: -یه چیزی بگو دیگه! چی می‌گفتم؟ -خب ما خانواده‌ایم، این اتفاقات تو هر خانواده‌ای ممکنه بیوفته. -یه جوری نگو خانواده که انگار من از زیر بوته عمل اومدم. -خب هر کس شرایطش ... دستش رو بالا آورد که ساکت شم و گفت: - تو عادت کردی به فداکاری. اونام عادت کردن که تو دایم از خودت بگذری. ساکت شد و تو چشم‌هام خیره موند. نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم بهش بگم که اینطوری نیست. ما خانواده‌ایم و همه برای هم ایثار میکنیم، مثلا سالار ... -من می‌خوام کمک کنم که اون غم توی نگاهت بپره. کاکتوس و حلقه و موبایل و هر چیز دیگه‌ای هم این وسط فقط بهانه است.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت حس بدی نسبت به کارهای مهراب نداشتم ولی اینکه می‌خواست مجبورم کنه که طب
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -چرا؟ یکم نگاهم کرد و لب زد: -چون دوستمی. می‌خواستم سر حرف دوستی رو باز کنم که در باز شد و جمعیت توی باغ پر سر و صدا وارد سالن شدند. نیمه خیس بودند. نمای بیرون باغ بارون شدیدی رو به نمایش گذاشته بود. خودشون رو می‌تکوندند. یه تعدادی خودشون رو به شومینه رسوندند. آزی گیتار توی دستش رو روی میز رها کرد و بی رودربایستی، یکی از استکانهای چای رو برداشت و سر کشید. به من و مهراب نگاه کرد و گفت: -شما دو تا چرا خودتونو از ما سوا کردید؟ مهراب ابرو بالا داد و گفت: -چون ما عقل داریم، بیرون سرده. پسری جواب داد: -سرماش حال میده دیگه! مهراب گفت: -فردا که سرما خوردی، میفهمی حال چیه. دختری که هنوز نمی‌دونستم اسمش مهساست یا چیز دیگه گفت: -ما گفتیم یه دختر اومده تو زندگیت از یوبسی در اومدی، هنوزم همونی که! مهراب به مردی نگاه کرد و گفت: -احمد جواب زنتو بدم بدت نمیاد؟ احمد روی دسته مبل نشست و گفت: -چرا، خیلی بهم برمیخوره. -پس خودت بهش بگو یوبس شوهر کچله اشه. احمد به همسرش نگاه کرد و گفت: -شنیدی که، به من گفت یوبس. زن خودش رو به زور کنار من جا کرد. حالا رو یه مبل یه نفره دو تایی نشسته بودیم. به مهراب نگاه کرد و گفت: -اونی که گفتم شخص خودتی، مگر اینکه به افتخار عضو جدید، دست به ساز بشی. مهراب به من نگاه کرد. جمعیت توی سالن منتظر بودند. مهراب نفسش رو سخت بیرون داد و به گیتار روی میز خیره شد. امین جلو اومد و گیتار رو دستش داد. کمی تو چشمهاش خیره موند و گفت: -بگیر...یه دهن بخون. به افتخار سپیده. مهراب گیتار رو کمی زیر و رو کرد. به من نگاه کرد و گفت: -فقط به خاطر تو. سیمهای گیتار رو امتحان کرد. آه کشید. دوباره نگاهم کرد و شروع به زدن کرد. همه ساکت بودند. دختری که کنارم به زور خودش رو جا کرده بود کنار گوشم گفت: -از کوروش قنبری می‌خواد واست بخونه. اینی که گفت رو نمی‌شناختم ولی آهنگی که مهراب می‌زد یه غم عجیب توش بود. قشنگ می‌زد، خیلی قشنگ و قشنگ‌تر شد وقتی که همراه ساز و آهنگش، شروع به خوندن کرد. می‌خوند و نگاهش به من بود. بعد از سه سال دست به ساز زده بود، اونم به خاطر من. متن آهنگش از غم می‌گفت، غمی که اون فکر می‌کرد مقصرش اعضای خانواده‌ام هستند. اینم یه اولین بار دیگه‌ای که داشتم با مهراب تجربه‌اش می‌کردم. اولین باری که یکی فقط برای من و به افتخار من آواز می‌خوند. کاش میشد حسش رو بی پرده بهم میگفت. به انگشت‌های که روی سیم‌های گیتار معجزه می‌کرد خیره شدم و به متن آهنگ گوش دادم. (غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده شب تو موهای سیاهت خونه کرده دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه سیاهی های دو چشمت مثل غم‌های منه وقتی بغض از مژه‌هام پایین میاد بارون میشه سیل غم‌ها آبادیمو ویرونه کرده وقتی با من می‌مونی تنهاییمو باد می‌بره دوتا چشمام بارون شبونه کرده بهار از دستهای من پر زدو رفت گل یخ توی دلم جوونه کرده تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم ای شکوفه تو این زمونه کرده چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه گل یخ توی دلم جوونه کرده غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده شب تو موهای سیاهت خونه کرده دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه سیاهی‌های دو چشمت مثل غم‌های منه وقتی بغض از مژه‌هام پایین میاد بارون میشه سیل غم‌ها آبادیمو ویرونه کرده وقتی با من می‌مونی تنهاییمو باد می‌بره)
چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه...
هزینه ورود به سی‌هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 🟢رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم شده؟ خیر. 🟠کی تموم می‌شه؟ معلوم نیست کی تموم بشه. 🟣روزانه چند پارت می‌ذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده. 🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم 🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. 🔵حالا چرا؟ چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی 🟤کی می‌رسه اینجا به وی‌آی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه. 💳شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
4_5816805226950169080.mp3
7.62M
🕊◍⃟♥️🕊 ✍ پادکست | مرور صوتی خطبه‌های نماز عید فطر و دیدار سفرای کشورهای اسلامی با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۱/۲۲
سلام روز بخیر این فیلم رو حتما ببینید بعد نزنیم پشت دستتون بگید نچ نچ نچ زنگ بزنید🙏 یادمون باشه که حق امیرالمومنین در سایه سکوت مردم پایمال شد به خاطر بیاریم که شهادت حضرت زهرا در پوشش سکوت مردم شکل گرفت سر امام حسین علیه السلام در بی‌تفاوتی و نوچ نوچ ای وای مردم بالای نیزه رفت سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن زنگ بزنید مطالبه کنید
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پر رو شدید حرف های گنده تر از دهنتون میزنید. سامان خواست جواب باباش رو بده که بهش آروم لب خونی کردم با داداشت برید بیرون بازی کنید من باباتونو راضی می‌کنم میریم حسینیه براتون می‌خرم. سامان ابرهاشو داد بالا چشماشو به من براق کرد_ میخری ها. همه بچه های کوچه لباس مشکی خریدن ما هم میخواهیم. گفتم باشه شما برید من راضیش میکنم. بچه‌ها رفتن. اومدم پیش سعید گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
پر رو شدید حرف های گنده تر از دهنتون میزنید. سامان خواست جواب باباش رو بده که بهش آروم لب خونی کردم
شوهرم اعتقادی به مشکی پوشیدن و نذری دادن برای امام حسین علیه السلام نداشت تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️چشم و گوش و دهان و حرکت،امام سید علی خامنه ای ولاغیر.. 🔶️شهید جواد محمدی ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
⭕️💢⭕️ 💢دلیل بازداشت موقت همسر و دختر عابدزاده ‏یک منبع آگاه: مأموران طرح حجاب بعدازظهر امروز در یکی از خیابان‌های شمال تهران به خانم لطیفیان، همسر و نگار عابدزاده، دختر احمدرضا عابدزاده به‌دلیل بدحجابی تذکر دادند، اما این ۲ نفر به‌دلیل ایجاد تنش و درگیری با مأموران به‌طور موقت بازداشت و با تعهد آزاد شدند. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -چرا؟ یکم نگاهم کرد و لب زد: -چون دوستمی. می‌خواستم سر حرف دوستی ر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به ستون کنار ایوون ویلا تکیه داده بودم. بارون بند اومده بود. زن ها و مردهای مهمون ویلای امین از بارون تند و رگباری یک ساعت پیش شاکی بودند که بساط آتیششون رو بهم زده بود. -مهراب بیا این ماشینت رو جا به جا کن، چسبوندیش به در، هیچ ماشینی نمی‌تونه رد شه. با گوشه چشمم مهراب و رفتنش رو دنبال کردم. اینقدر نگاهش کردم تا سوار ماشین شد. دوباره به آسمون خیره شدم، ظاهرا به آسمون نیمه ابری نگاه می‌کردم ولی حواسم... حواسم تو ماجراها و اتفاقات این یکی دو ماهه بود. از کی حواسش پیش من بود؟ یکی دو ماه پیش؟ شش هفته پیش؟ یا شایدم هفت هفته؟ از اون روز تو خونه دایی ممد چقدر می‌گذشت؟ همون روز که من از صدای آبگرمکن ترسیدم و نشستن پیش یه قاتل رو به دیدن سعید ترجیح دادم. بهم گفت فکر نمی‌کردم تو امیری‌ها ترسو هم باشه. اسم فیلم رو چی گفت؟ آخرین پادشاه؟ آره همین بود، ولی من گفتم جومونگ. بهم خندید. خندید و گفت ... هر چی گفت، چه فرقی داشت! می‌خواست از جاش بلند شه که من دستش رو گرفتم. التماسش می‌کردم که نره. قبل از التماس‌هام بهم می‌خندید ولی بعد از اون دیگه اونجوری نخندید. نه اینکه نخنده‌ها، خندید، ولی جنس خنده‌هاش دیگه اون نبود. بعد از اون بود که دائم تو زندگیم حضور داشت، یا خودش بود، یا رد پاش، یا هدایاش، یا کارهاش... الان هم که از غم نگاهم می‌گفت، از غم نگاهم می‌گفت و برای غم چشم‌هام می‌خوند. (غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده...) مثل دوستانش فکر می‌کرد و چشمهای من رو زیبا می‌دید. اما یادمه که همون شب، سر میز ناهار، قبل از التماس من برای موندمش، از عشق گفته بود و اینکه نمی‌تونه عاشق کس دیگه‌ای باشه. شاکی بود از خواهرش که چرا به ازدواجش اصرار داره. -سپیده جان، این سهم تو و مهرابه. به دستهای زن نگاه کردم، سه تا سیب زمینی کبابی که کمی هم خیس شده بودند. سیب زمینی‌ها رو گرفتم. لبخندی نگاهم رو تو صورتش نگه داشت. -مهراب دوست نداره، همه رو خودت بخور. سرم رو ریز تکون دادم. -چند وقته با همید که حاضر شد برات اینجوری بخونه؟ اونم سه تا آهنگ پشت سر هم! سه تا خونده بود؟ یکی بود، همون غم میون دو تا ... تو جواب زن گفتم: -اونجور که شما فکر می‌کنید نیست، ما... پس چطوری بود؟ جوری که اون برام می‌خوند همین فکر رو به همه تلقین می‌ کرد. زن خندید و گفت: -باشه، میخوای نگی، نگو، امین گفت فامیلید، فقط میخواستم ببینم چند وقته جدی با همید. جدی؟ صدای مهراب نگاهم رو به سمت خودش کشید. -سپیده بیا بریم تو، اونجا واینسا. نگاهم رو که دید گفت: -سرده، سرما میخوری. از کنار زن رد شدم و همراه مهراب پا توی سالن گذاشتم. به سیب زمینی‌های توی دستم نگاه کرد و گفت: -خودت بخور. هر کسی مشغول کاری بود. روی مبلی نشستم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به ستون کنار ایوون ویلا تکیه داده بودم. بارون بند اومده بود. زن ها و م
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 برای اینکه کاری کرده باشم مشغول گرفتن پوست سیب‌زمینی‌ها شدم. مهراب با موبایلش مشغول بود. -نمی‌ریم؟ نگاهم کرد و گفت: چه عجله‌ایه حالا! قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم، از جاش بلند شد و کنارم نشست. به صفحه موبایل اشاره کرد. -اینو ببین. به صفحه نگاه کردم. -قبل از این ماجراها، اون روزی که داشتم اسباب کشی می‌کردم، توی آلبومای قدیمی این عکسو پیدا کردم. به عکس با دقت‌تر نگاه کردم. موبایل رو گرفتم. این من بودم، وقتی که پنج یا شش سالم بود، کنار حدیث و مائده. لبخند به لبم نشست. -اینو از کجا آوردید؟ -خودم ازتون گرفتم. یادت نیست؟ شونه بالا دادم و گفتم: -نه خیلی. -عید بود، شما اومده بودید خونه سد ممد عید دیدنی، منم اون موقع با اونا بودم، زندگیم جدا بود ولی عیدو با اونا گرفته بودم. این عروسکایی هم که دستتونه، همه رو من گرفتم... انگشتش رو روی عروسک توی دست من گذاشت. عکس رو بزرگ کرد و گفت: -رفتم کلی عروسک گرفتم و نفری یکی یه دونه به هر دختری دادم. اینجام اگر می بینی محدثه نیست، چون قهر کرده بود، عروسک تو رو می‌خواست. -الهام بهت گفته بود که بده بهش بزار آروم شه. با اینکه از محدثه کوچیکتر بودی ولی عروسکو بهش داده بودی، هر چی هم به الهام گفتم بزار محدثه به حق خودش قانع باشه، کار خودشو کرد. می‌گفت اگه سحر بود نمی‌داد، ولی سپیده می‌ده...خدا بیامرزش، ولی کاش فداکاری یادت نمی‌داد. به عروسک نگاه کردم. -مگه فرق داشتن با هم؟ مهراب صفحه رو بازتر کرد و گفت: -والا منم دقت نکردم، ولی لباس عروسک تو فرق داشت. شانسی هم افتاد به تو، گریه می‌کرد می‌گفت بگیر ازش بده به من... نمی‌شد که! عکس رو بست و یه عکس دیگه رو باز کرد. -اینجام هستی. به عکس جدید که روی صفحه موبایل بود، نگاه کردم. این یکی من بودم و محدثه و زن دایی مهدیه. نگاهم کرد و گفت: -همون روزه، میدونی چرا محدثه ساکت شده؟ بدون مهلتی برای جواب دادن به من ادامه داد: -چون تو عروسک رو باهاش عوض کردی. به من نگاه کرد. داشت یادم می‌اومد، یه خاطره کمرنگ بود بود. -الهام بهت گفته بود که بده بهش بزار آروم شه. با اینکه از محدثه کوچیکتر بودی ولی عروسکو بهش داده بودی، هر چی هم به الهام گفتم بزار محدثه به حق خودش قانع باشه، کار خودشو کرد. می‌گفت اگه سحر بود نمی‌داد، ولی سپیده می‌ده...خدا بیامرزش، ولی کاش فداکاری یادت نمی‌داد.
هزینه ورود به سی‌هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 🟢رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم شده؟ خیر. 🟠کی تموم می‌شه؟ معلوم نیست کی تموم بشه. 🟣روزانه چند پارت می‌ذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده. 🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم 🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. 🔵حالا چرا؟ چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی 🟤کی می‌رسه اینجا به وی‌آی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه. 💳شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
1_10439030187.mp3
14.3M
الان وقت شنیدنشه😍 مرحبا لشکر حزب الله مرحبا جَیش رسول الله سنصلی فی القدس ان شاءالله . . . تیغ مظلوم ندیدید چنین شیر شدید یادتان هست در اَحزاب زمین گیر شدید عمرتان رو به زوال ست دگر پیر شدید با دُم شیر در این معرکه درگیر شدید
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟ 🔴حساب کار دست همه آمد 🔹 امیر بوهبوط، کارشناس و خبرنگار امنیتی-نظامی صهیونیست: اکنون برخی از کشورهای خاورمیانه‌ی بدون سامانه دفاع هوایی از خود می‌پرسند که اگر هدف ایرانی‌ها باشند چه اتفاقی می‌افتد؟ این یک تغییر ریشه‌ای منطقه‌ای است. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟ 🌱🌸مژده باران به نفس های بیابان 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
شنیدن اون حرف‌ها از زبون مصطفی کسی که یک سال قلبم رو در گرو عشقش گذاشته بودم برام سخت بود. گفتم داره باهام شوخی می‌کنه با اینکه داغون بودم اما لبخند زورکی زدم_ بس کن مصطفی آخه این چه شوخی که داری با من می‌کنی؟ مصطفی اوفی کرد و گفت _ شوخی کجا بود؟ دارم بهت میگم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d