فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
♦️نوبت ضربهٔ خیبرشکن سجیل است
ذکر طوفانی ما مرگ بر اسرائیل است
خشم آیینه کجا ، بزدلی سنگ کجا
دیو کودککش ترسو ، تو کجا جنگ کجا
🔵شعرخوانی محمدرضا بذری در مصلی تهران
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عیدی 💞💞 #سوپرایز #عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت متاسف سرش رو پایین انداخت و لب زد: -آره، خیلی جوون ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
حس بدی نسبت به کارهای مهراب نداشتم ولی اینکه میخواست مجبورم کنه که طبق میل اون رفتار کنم آزارم میداد.
به سگ سیاهی که قصد نداشت از پشت در بره نگاه میکردم و رفتارهای مهراب رو از وقتی که با هم راه افتاده بودیم مرور میکردم.
خرید برای من، اونم به سلیقه اون، ناهار تو آلاچیق، اون جشن دو نفره، توقیف موبایلم، احترامی که اینجا و جلوی دوستانش بهم میگذاشت، بچه گربه زوری و حالا هم فریادی که میگفت چرا خودم رو برای مقایسه با سن مرگ مادرم مثال میزنم.
صدای نگهبان جلوی در که سگ رو صدا میزد اومد و بعد هم سگه به سرعت رفت.
اگر وقتی که خودم رو مثال میزدم جلوی دست عمه بودم، با پشت دستش میزد تو دهنم، یه بار هم همین جوری زده بود تو دهن سحر.
سحر بیچاره با شوک وارد شده بهش، برای چند دقیقهای فقط دستش رو جلوی دهنش گرفته بود.
وقتی به خودش اومد و لب باد کردهاش رو توی آینه دید، داد زد که نخوام دوستم داشته باشی باید کیو ببینم.
همون موقع عمه دمپایی رو به سمتش پرت کرد که با جا خالی دادن سحر، دمپایی به آینه خورد و شکست.
یادمه که سحر خودش خردههای آینه رو جمع کرد. غر میزد و...
سینی چای روی میز نشست.
نگاهم توی سینی چرخید.
دو تا استکان چای، قندون، پولکی، شیرینی.
-یاد بگیر خانم خانما، اینجوری چایی میارن، نه یه استکان خشک و خالی.
نگاهش کردم.
لبخند زد و گفت:
-معذرت میخوام.
نگاهم رو به قهر و سریع ازش گرفتم.
استکانی از توی سینی برداشت و جلوم گذاشت و گفت:
-به یاد ندارم تو یه روز از کسی اینقدر عذر خواسته باشم. ولی تو و اون چشات...
عمه سحر رو دوست داشت که وقتی حرف مرگ زد اونطوری زد توی دهنش. عمه، عمه بود. خواهر پدرم، حق مادری گردنمون داشت، عشقش برامون ثابت شده بود، اما تو چی؟
-سپیده.
نگاهش نکردم و اون بدون وقفه ادامه داد:
-آدما مثل نورن، میان و میرن، نور که میدونی چه اتفاقاتی براش ممکنه بیوفته؟
این بار نگاهش کردم.
برق چشمهاش رو از اینکه نگاهش میکردم، به وضوح دیدم.
لبخند زد و گفت:
- یه اشعه نور، وقتی از منبع حرکت میکنه، اتفاقات مختلف براش میوفته. بعضیا میخورن به شیشه و میشکنن، بعضیا میخورن به آینه و برمیگردن، بعضیا میخورن به منشور و تجزیه میشن و تبدیل به رنگین کمان میشن، یه تعدادی از نورها، جمع میشن و یه مسیری رو روشن میکنن ... اما بعضی از نورهام هدر میرن.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
-تو نباید اون نوری باشی که هدر میره ... من نمیخوام تو اون نور باشی. نباید هدر بری، میفهمی؟ تو پر از استعدادی، باید اون نوری بشی که رنگین کمون میشه. نوری که راه روشن میکنه.
نفسش رو سنگین بیرون داد و با حسرت گفت:
-ولی این غم توی نگاهت...
لبش رو تر کرد.
نگاهش تو صورتم چرخید.
خودش رو جلو کشید و گفت:
-ببین، من فکر میکنم تو، توی اون خونهی پر سر و صدا که هر لحظه یه چالش دارن، داری اذیت میشی. در واقع فکر نمیکنم، مطمئنم، داری اونجا و با اون قوانین دست و پا گیر اذیت میشی.
اخمهاش تو هم رفت.
-چهار تا دونه کاکتوس چی بود که نذاشتن تو نگهشون داری، یا اون موبایلی که میخواستم مال تو باشه رو چرا باید اونطوری بهت بدم؟ یا چه میدونم، تو چرا باید به جای اینکه برای کنکور درس بخونی، یه بچه رو تر و خشک کنی که مادرش شیرینی بپزه و باباش یا خمار باشه یا نعشه، به تو چه! یا ثریا چرا باید خودش و مشکلاتشو بندازه سر تو! یا حسین، میخواد درس بخونه، میخواد نخونه، تو چرا باید حرصشو بخوری! همینه که نمیتونی آرزو کنی، همینه که به خاکستری میگی شاد. چرا اونا یه دفعه با خودشون نمیگن خودمون رو جمع و جور کنیم به خاطر سپیده.
سحر میخواد زندگیشو بسازه، دست تو رو میزارن تو دست سعید، حسین میخواد درس بخونه، سپیده پیشش بشینه، ثریا میخواد بره فلان جا، بچهاشو بندازه سر سپید... تو مگه خودت زندگی نداری؟ چرا اونا نمیزارن تو واسه خودت زندگی کنی؟
دستهاش رو از هم باز کرد.
-من...چطوری بگم...نمیدونم... سپیده تو باید...
یکم نگاهم کرد، بی هیچ تغییر حالتی فقط نگاهش میکردم.
صاف نشست.
اخمهاش تو هم رفت و گفت:
-یه چیزی بگو دیگه!
چی میگفتم؟
-خب ما خانوادهایم، این اتفاقات تو هر خانوادهای ممکنه بیوفته.
-یه جوری نگو خانواده که انگار من از زیر بوته عمل اومدم.
-خب هر کس شرایطش ...
دستش رو بالا آورد که ساکت شم و گفت:
- تو عادت کردی به فداکاری. اونام عادت کردن که تو دایم از خودت بگذری.
ساکت شد و تو چشمهام خیره موند.
نمیدونم چرا نمیتونستم بهش بگم که اینطوری نیست.
ما خانوادهایم و همه برای هم ایثار میکنیم، مثلا سالار ...
-من میخوام کمک کنم که اون غم توی نگاهت بپره. کاکتوس و حلقه و موبایل و هر چیز دیگهای هم این وسط فقط بهانه است.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت حس بدی نسبت به کارهای مهراب نداشتم ولی اینکه میخواست مجبورم کنه که طب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-چرا؟
یکم نگاهم کرد و لب زد:
-چون دوستمی.
میخواستم سر حرف دوستی رو باز کنم که در باز شد و جمعیت توی باغ پر سر و صدا وارد سالن شدند. نیمه خیس بودند. نمای بیرون باغ بارون شدیدی رو به نمایش گذاشته بود. خودشون رو میتکوندند.
یه تعدادی خودشون رو به شومینه رسوندند.
آزی گیتار توی دستش رو روی میز رها کرد و بی رودربایستی، یکی از استکانهای چای رو برداشت و سر کشید.
به من و مهراب نگاه کرد و گفت:
-شما دو تا چرا خودتونو از ما سوا کردید؟
مهراب ابرو بالا داد و گفت:
-چون ما عقل داریم، بیرون سرده.
پسری جواب داد:
-سرماش حال میده دیگه!
مهراب گفت:
-فردا که سرما خوردی، میفهمی حال چیه.
دختری که هنوز نمیدونستم اسمش مهساست یا چیز دیگه گفت:
-ما گفتیم یه دختر اومده تو زندگیت از یوبسی در اومدی، هنوزم همونی که!
مهراب به مردی نگاه کرد و گفت:
-احمد جواب زنتو بدم بدت نمیاد؟
احمد روی دسته مبل نشست و گفت:
-چرا، خیلی بهم برمیخوره.
-پس خودت بهش بگو یوبس شوهر کچله اشه.
احمد به همسرش نگاه کرد و گفت:
-شنیدی که، به من گفت یوبس.
زن خودش رو به زور کنار من جا کرد. حالا رو یه مبل یه نفره دو تایی نشسته بودیم.
به مهراب نگاه کرد و گفت:
-اونی که گفتم شخص خودتی، مگر اینکه به افتخار عضو جدید، دست به ساز بشی.
مهراب به من نگاه کرد. جمعیت توی سالن منتظر بودند.
مهراب نفسش رو سخت بیرون داد و به گیتار روی میز خیره شد.
امین جلو اومد و گیتار رو دستش داد.
کمی تو چشمهاش خیره موند و گفت:
-بگیر...یه دهن بخون. به افتخار سپیده.
مهراب گیتار رو کمی زیر و رو کرد. به من نگاه کرد و گفت:
-فقط به خاطر تو.
سیمهای گیتار رو امتحان کرد. آه کشید.
دوباره نگاهم کرد و شروع به زدن کرد.
همه ساکت بودند. دختری که کنارم به زور خودش رو جا کرده بود کنار گوشم گفت:
-از کوروش قنبری میخواد واست بخونه.
اینی که گفت رو نمیشناختم ولی آهنگی که مهراب میزد یه غم عجیب توش بود.
قشنگ میزد، خیلی قشنگ و قشنگتر شد وقتی که همراه ساز و آهنگش، شروع به خوندن کرد.
میخوند و نگاهش به من بود. بعد از سه سال دست به ساز زده بود، اونم به خاطر من.
متن آهنگش از غم میگفت، غمی که اون فکر میکرد مقصرش اعضای خانوادهام هستند.
اینم یه اولین بار دیگهای که داشتم با مهراب تجربهاش میکردم.
اولین باری که یکی فقط برای من و به افتخار من آواز میخوند.
کاش میشد حسش رو بی پرده بهم میگفت.
به انگشتهای که روی سیمهای گیتار معجزه میکرد خیره شدم و به متن آهنگ گوش دادم.
(غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده
دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهی های دو چشمت مثل غمهای منه
وقتی بغض از مژههام پایین میاد بارون میشه
سیل غمها آبادیمو ویرونه کرده
وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره
دوتا چشمام بارون شبونه کرده
بهار از دستهای من پر زدو رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده
تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم
ای شکوفه تو این زمونه کرده
چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده
غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده
دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهیهای دو چشمت مثل غمهای منه
وقتی بغض از مژههام پایین میاد بارون میشه
سیل غمها آبادیمو ویرونه کرده
وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره)
هزینه ورود به #ویآیپی سیهزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
🟢رمان عروس افغان در ویآیپی تموم شده؟ خیر.
🟠کی تموم میشه؟ معلوم نیست کی تموم بشه.
🟣روزانه چند پارت میذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده.
🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم
🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
🔵حالا چرا؟ چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
🟤کی میرسه اینجا به ویآی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه.
💳شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
4_5816805226950169080.mp3
7.62M
🕊◍⃟♥️🕊
✍ پادکست #خط_دیدار | مرور صوتی خطبههای نماز عید فطر و دیدار سفرای کشورهای اسلامی با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۱/۲۲
سلام روز بخیر
این فیلم رو حتما ببینید بعد نزنیم پشت دستتون بگید نچ نچ نچ زنگ بزنید🙏
یادمون باشه که حق امیرالمومنین در سایه سکوت مردم پایمال شد
به خاطر بیاریم که شهادت حضرت زهرا در پوشش سکوت مردم شکل گرفت
سر امام حسین علیه السلام در بیتفاوتی و نوچ نوچ ای وای مردم بالای نیزه رفت
سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن
زنگ بزنید مطالبه کنید
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پر رو شدید حرف های گنده تر از دهنتون میزنید. سامان خواست جواب باباش رو بده که بهش آروم لب خونی کردم با داداشت برید بیرون بازی کنید من باباتونو راضی میکنم میریم حسینیه براتون میخرم. سامان ابرهاشو داد بالا چشماشو به من براق کرد_ میخری ها. همه بچه های کوچه لباس مشکی خریدن ما هم میخواهیم. گفتم باشه شما برید من راضیش میکنم. بچهها رفتن. اومدم پیش سعید گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
پر رو شدید حرف های گنده تر از دهنتون میزنید. سامان خواست جواب باباش رو بده که بهش آروم لب خونی کردم
شوهرم اعتقادی به مشکی پوشیدن و نذری دادن برای امام حسین علیه السلام نداشت تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️چشم و گوش و دهان و حرکت،امام سید علی خامنه ای ولاغیر..
🔶️شهید جواد محمدی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
⭕️💢⭕️
💢دلیل بازداشت موقت همسر و دختر عابدزاده
یک منبع آگاه: مأموران طرح حجاب بعدازظهر امروز در یکی از خیابانهای شمال تهران به خانم لطیفیان، همسر و نگار عابدزاده، دختر احمدرضا عابدزاده بهدلیل بدحجابی تذکر دادند، اما این ۲ نفر بهدلیل ایجاد تنش و درگیری با مأموران بهطور موقت بازداشت و با تعهد آزاد شدند.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -چرا؟ یکم نگاهم کرد و لب زد: -چون دوستمی. میخواستم سر حرف دوستی ر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به ستون کنار ایوون ویلا تکیه داده بودم.
بارون بند اومده بود. زن ها و مردهای مهمون ویلای امین از بارون تند و رگباری یک ساعت پیش شاکی بودند که بساط آتیششون رو بهم زده بود.
-مهراب بیا این ماشینت رو جا به جا کن، چسبوندیش به در، هیچ ماشینی نمیتونه رد شه.
با گوشه چشمم مهراب و رفتنش رو دنبال کردم. اینقدر نگاهش کردم تا سوار ماشین شد.
دوباره به آسمون خیره شدم، ظاهرا به آسمون نیمه ابری نگاه میکردم ولی حواسم... حواسم تو ماجراها و اتفاقات این یکی دو ماهه بود.
از کی حواسش پیش من بود؟
یکی دو ماه پیش؟ شش هفته پیش؟ یا شایدم هفت هفته؟
از اون روز تو خونه دایی ممد چقدر میگذشت؟
همون روز که من از صدای آبگرمکن ترسیدم و نشستن پیش یه قاتل رو به دیدن سعید ترجیح دادم.
بهم گفت فکر نمیکردم تو امیریها ترسو هم باشه.
اسم فیلم رو چی گفت؟
آخرین پادشاه؟ آره همین بود، ولی من گفتم جومونگ.
بهم خندید. خندید و گفت ...
هر چی گفت، چه فرقی داشت! میخواست از جاش بلند شه که من دستش رو گرفتم.
التماسش میکردم که نره.
قبل از التماسهام بهم میخندید ولی بعد از اون دیگه اونجوری نخندید.
نه اینکه نخندهها، خندید، ولی جنس خندههاش دیگه اون نبود.
بعد از اون بود که دائم تو زندگیم حضور داشت، یا خودش بود، یا رد پاش، یا هدایاش، یا کارهاش...
الان هم که از غم نگاهم میگفت، از غم نگاهم میگفت و برای غم چشمهام میخوند.
(غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده...)
مثل دوستانش فکر میکرد و چشمهای من رو زیبا میدید.
اما یادمه که همون شب، سر میز ناهار، قبل از التماس من برای موندمش، از عشق گفته بود و اینکه نمیتونه عاشق کس دیگهای باشه.
شاکی بود از خواهرش که چرا به ازدواجش اصرار داره.
-سپیده جان، این سهم تو و مهرابه.
به دستهای زن نگاه کردم، سه تا سیب زمینی کبابی که کمی هم خیس شده بودند.
سیب زمینیها رو گرفتم.
لبخندی نگاهم رو تو صورتش نگه داشت.
-مهراب دوست نداره، همه رو خودت بخور.
سرم رو ریز تکون دادم.
-چند وقته با همید که حاضر شد برات اینجوری بخونه؟ اونم سه تا آهنگ پشت سر هم!
سه تا خونده بود؟ یکی بود، همون غم میون دو تا ...
تو جواب زن گفتم:
-اونجور که شما فکر میکنید نیست، ما...
پس چطوری بود؟ جوری که اون برام میخوند همین فکر رو به همه تلقین می کرد.
زن خندید و گفت:
-باشه، میخوای نگی، نگو، امین گفت فامیلید، فقط میخواستم ببینم چند وقته جدی با همید.
جدی؟
صدای مهراب نگاهم رو به سمت خودش کشید.
-سپیده بیا بریم تو، اونجا واینسا.
نگاهم رو که دید گفت:
-سرده، سرما میخوری.
از کنار زن رد شدم و همراه مهراب پا توی سالن گذاشتم.
به سیب زمینیهای توی دستم نگاه کرد و گفت:
-خودت بخور.
هر کسی مشغول کاری بود.
روی مبلی نشستم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به ستون کنار ایوون ویلا تکیه داده بودم. بارون بند اومده بود. زن ها و م
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
برای اینکه کاری کرده باشم مشغول گرفتن پوست سیبزمینیها شدم.
مهراب با موبایلش مشغول بود.
-نمیریم؟
نگاهم کرد و گفت:
چه عجلهایه حالا!
قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم، از جاش بلند شد و کنارم نشست. به صفحه موبایل اشاره کرد.
-اینو ببین.
به صفحه نگاه کردم.
-قبل از این ماجراها، اون روزی که داشتم اسباب کشی میکردم، توی آلبومای قدیمی این عکسو پیدا کردم.
به عکس با دقتتر نگاه کردم.
موبایل رو گرفتم.
این من بودم، وقتی که پنج یا شش سالم بود، کنار حدیث و مائده.
لبخند به لبم نشست.
-اینو از کجا آوردید؟
-خودم ازتون گرفتم. یادت نیست؟
شونه بالا دادم و گفتم:
-نه خیلی.
-عید بود، شما اومده بودید خونه سد ممد عید دیدنی، منم اون موقع با اونا بودم، زندگیم جدا بود ولی عیدو با اونا گرفته بودم. این عروسکایی هم که دستتونه، همه رو من گرفتم...
انگشتش رو روی عروسک توی دست من گذاشت. عکس رو بزرگ کرد و گفت:
-رفتم کلی عروسک گرفتم و نفری یکی یه دونه به هر دختری دادم. اینجام اگر می بینی محدثه نیست، چون قهر کرده بود، عروسک تو رو میخواست.
-الهام بهت گفته بود که بده بهش بزار آروم شه. با اینکه از محدثه کوچیکتر بودی ولی عروسکو بهش داده بودی، هر چی هم به الهام گفتم بزار محدثه به حق خودش قانع باشه، کار خودشو کرد. میگفت اگه سحر بود نمیداد، ولی سپیده میده...خدا بیامرزش، ولی کاش فداکاری یادت نمیداد.
به عروسک نگاه کردم.
-مگه فرق داشتن با هم؟
مهراب صفحه رو بازتر کرد و گفت:
-والا منم دقت نکردم، ولی لباس عروسک تو فرق داشت. شانسی هم افتاد به تو، گریه میکرد میگفت بگیر ازش بده به من... نمیشد که!
عکس رو بست و یه عکس دیگه رو باز کرد.
-اینجام هستی.
به عکس جدید که روی صفحه موبایل بود، نگاه کردم.
این یکی من بودم و محدثه و زن دایی مهدیه.
نگاهم کرد و گفت:
-همون روزه، میدونی چرا محدثه ساکت شده؟
بدون مهلتی برای جواب دادن به من ادامه داد:
-چون تو عروسک رو باهاش عوض کردی.
به من نگاه کرد. داشت یادم میاومد، یه خاطره کمرنگ بود بود.
-الهام بهت گفته بود که بده بهش بزار آروم شه. با اینکه از محدثه کوچیکتر بودی ولی عروسکو بهش داده بودی، هر چی هم به الهام گفتم بزار محدثه به حق خودش قانع باشه، کار خودشو کرد. میگفت اگه سحر بود نمیداد، ولی سپیده میده...خدا بیامرزش، ولی کاش فداکاری یادت نمیداد.
هزینه ورود به #ویآیپی سیهزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
🟢رمان عروس افغان در ویآیپی تموم شده؟ خیر.
🟠کی تموم میشه؟ معلوم نیست کی تموم بشه.
🟣روزانه چند پارت میذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده.
🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم
🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
🔵حالا چرا؟ چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
🟤کی میرسه اینجا به ویآی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه.
💳شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
1_10439030187.mp3
14.3M
الان وقت شنیدنشه😍
مرحبا لشکر حزب الله
مرحبا جَیش رسول الله
سنصلی فی القدس ان شاءالله
.
.
.
تیغ مظلوم ندیدید چنین شیر شدید
یادتان هست در اَحزاب زمین گیر شدید
عمرتان رو به زوال ست دگر پیر شدید
با دُم شیر در این معرکه درگیر شدید
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🔴حساب کار دست همه آمد
🔹 امیر بوهبوط، کارشناس و خبرنگار امنیتی-نظامی صهیونیست: اکنون برخی از کشورهای خاورمیانهی بدون سامانه دفاع هوایی از خود میپرسند که اگر هدف ایرانیها باشند چه اتفاقی میافتد؟ این یک تغییر ریشهای منطقهای است.
#طوفان_الاحرار #تنبیه_متجاوز #انتقام_سخت
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🌱🌸مژده باران
به نفس های بیابان
#سردار_امیرعلی_حاجی_زاده
#طوفان_الاحرار #تنبیه_متجاوز #انتقام_سخت
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
شنیدن اون حرفها از زبون مصطفی کسی که یک سال قلبم رو در گرو عشقش گذاشته بودم برام سخت بود.
گفتم داره باهام شوخی میکنه با اینکه داغون بودم اما لبخند زورکی زدم_ بس کن مصطفی آخه این چه شوخی که داری با من میکنی؟
مصطفی اوفی کرد و گفت _ شوخی کجا بود؟ دارم بهت میگم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت برای اینکه کاری کرده باشم مشغول گرفتن پوست سیبزمینیها شدم. مهراب با
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صاف نشستم.
مهراب گفت:
-سیزده به در همون سال، من یه عروسک بهتر برات آوردم. راه می رفت، مامان بابا میگفت...
صفحه موبایل رو خاموش کرد و گفت:
-ولش کن، از همون بچگیتم چیزی میخواستم بهت بدم باید از هفت خوان میگذشتم.
کنجکاو بودم در مورد این خاطره، پس پرسیدم:
-چی شد بالاخره عروسکه؟
یکم نگاهم کرد و گفت:
-سپیده، من خیلی فکر کردم، تو برای اینکه بتونی پیشرفت کنی، اوج بگیری، یکم به آرامش برسی، باید از اون خونه بیای بیرون. اگر تو بخوای من میتونم برات خونه بگیرم، اصلا اسپانسرت میشم، تو هم درس بخون، به خودت برس...
-تنها یعنی زندگی کنم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره، تا وقتی ازدواج کنی، اینجوری میتونی سر فرصت به یکی فکر کنی و مهلت آشنایی طولانی به خودت بدی. منم هزینههات رو تضمین میکنم، فقط کافیه تو قبول کنی.
تو چشمهایش دنبال ردی از شوخی بودم ولی انگار اون کاملا جدی بود.
-نظرت چیه؟
-ببینید آقا مهراب، نمیشه. چطوری بگم، امکان نداره، من چطوری خانوادهام رو ول کنم و برم تک و تنها بمونم.
-آخه چرا؟ این همه ادم اینجوری دارن زندگی میکنن.
-ببینید، اول اینکه ما اینجوری تربیت نشدیم، یه دختر یا باید شوهر کنه از اون خونه بره، یا بمیره.
نچی کرد و نگاهش رو گرفت.
ولی من همچنان میگفتم:
-فقطم این نیست. خرج و برج ما با سالاره و من بهش احساس دین میکنم. سالار که برادرمه، بعد شما بخوای خرجمو بدی...
نگاهم کرد و من گفتم:
-حس خوبی نداره اصلا.
بی حرف بهم زل زده بود.
-ممنونم که شما میخوای بهم کمک کنی، ولی من واقعا به کمک احتیاج ندارم. با شرایطم مشکلی ندارم.
نگاه از من گرفت و به رو به روش خیره شد.
کلافگی و عصبی بودنش رو حس میکردم.
دنبال بهانهای بودم که از کنارش بلند شم که عصبانیتش دامن گیرم نشه که صدای زنگ موبایلش بلند شد.
به صفحهاش نگاه کرد.
با یه لبخند تماس رو وصل کرد و بدون سلام گفت:
-چطوری پسر؟
به من نگاه کرد و گفت:
-اگه بزارن منم خوبم.
یعنی من نمیذاشتم اون حالش خوب باشه؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صاف نشستم. مهراب گفت: -سیزده به در همون سال، من یه عروسک بهتر برات آ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
عجب! حرفهای عجیب و غریب میزد و انتظار داشت که من بگم وای چه راه خوبی.
اصلا این کی بود پشت خط؟
-عروس خانم!
-آره، دارم می برمش قزوین.
نوید بود؟
بلند خندید و گفت:
-اون موقع مزاحم بودی، خاموش کردم، الان مراحمی.
-ببین نوید، به بابات بگو بره اون خونه منو تکمیل کنه. من بخوام زندگی کنم برم کجا؟
-آره، بگو کارگر بگیره، هر چند تا که لازمه، یه جوری بشه هفته دیگه من برم توش.
به من نگاه کرد و گفت:
- تو آخه کارگری بلدی؟ تو فقط کار آدمو اضافه میکنی...
باز هم خندید.
صدای خندههای نوید هم از اون طرف خط میاومد.
چه خودمونی بودند با هم این دو تا.
نه به اون تلفن خاموش کردنش جلوی پاساژ، نه به این دل و قلوه دادنش.
-گوشی داشته باش.
موبایل رو به سمتم گرفت.
-میخواد با تو حرف بزنه.
موبایل رو گرفتم و کنار گوشم میگذاشتند که بلند شد و رفت.
مکالمهام رو با الو شروع کردم.
ذوق نوید از حرف زدن با من، به من هم سرایت کرد.
از تلفن خاموشم پرسید، از حال نرگس، از خانوادهام، حال هما رو پرسیدم، سلام فروغ رو رسوند و در اخر گفت:
-خدا رو شکر که این قضایا تموم شد...سپیده، اون دوستت بود تو کتابخونه با هم زیاد می گشتید. کتایون سحابی بود؟
-آره، چیزیش شده؟
-نه، دنبالت میگشت، بچهها هم گفته بودن از من بپرسه. اومد پیشم سراغتو گرفت، گفت برادرش یه شرکت زده، انگار شرکت ساختمونیه، بهش گفته بودی دنبال کار میگردی؟
با ذوق لب زدم:
-آره.
-گفت بهت بگم اگر کارو میخوای بهش زنگ بزنی، کار میوفته بعد از عید ولی میخواد مطمئن باشه.
لبخند زدم و گفتم:
-حتما زنگ میزنم، ولی شمام اگر دینش بهش بگید که کارو میخوام.
با فکر پیدا شدن کار و حل شدن خیلی از مشکلاتم لبخند روی لبم نشست و باقی مکالمهام با نوید با همون لبخند ادامه داشت.
حرفهامون تموم شد و بالاخره خداحافظی کردیم.
تماس رو قطع کردم.
با چشم دنبال مهراب گشتم و پیداش کردم.
توی ایوون ایستاده بود.
بدون کاپشن، دست توی جیب شلوارش کرده بود و از پشت شیشه قدی جلوی سالن به من نگاه میکرد، به من و لبخندم.
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
عزیزان دامادی #کمدرآمد، ۲۰ روز دیگه میخواد عروسی کنه وضعیت مالی خوبی نداره. هر کاری کرده نتونسته پول جور کنه و چند قلم از وسایلی که از جهیزیه بر عهدهش بوده رو جور کنه.
به خیریه ی ما اومده و درخواست کمک کرده.
گفتن که انقدر عروسی رو عقب انداخته که زندگیش در خطر افتاده.
یخچال ماشین لباس شویی، و اجاق گاز
یه یاعلی بگید کمک کنیم دست این جون رو بگیریم هم از بهم خوردن زندگیش جلوگیری کنیم هم آبروش حفظ بشه
اجرتون با جوان امام حسین حضرت علی اکبر علیه سلام
به شماره حساب
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#متدینین_عزیز_و_انقلابی_توجه_توجه📣📣👇👇
شماهایی که دغدغه #حجاب_سگ_گردانی_پوششهای_نامناسب_سریالهای_خانگی_تلوزیون_و_ولنگاری #روبیکا_رو_دارید. خدا را شکر که #پلیس آمد به میدان و ان شاالله که خداوند به #سردار_رادان در دو دنیا آبرو عنایت کند اما خب، پلیس که در جای جای کشور نیست و البته بعضیها هم میخواهند پشت گوش بیندازند بنابراین ما باید چشم و گوش پلیس باشیم یک گروه زدیم که هر کجا دیدیم این مسائل رعایت نمیشه همگی با هم زنگ بزنیم و اونقدر به این تلفنهامون ادامه بدیم تا ان شاالله رسیدگی بشه پس یه #یا_علی بگید و بزنید روی لینک و وارد این گروه بشید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3221029620C7aa54d74e0
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت عجب! حرفهای عجیب و غریب میزد و انتظار داشت که من بگم وای چه راه خوبی.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دایی مرتضی که از حرفهای مهراب چیزی متوجه نشده بود، دست رد به سینی چایی که ثریا جلوش گرفته بود زد و گفت:
- تو خودت فهمیدی چی گفتی؟
چشمهای مهراب میگفت که شیطنتش گل کرده، یکی از چپ میگفت و یکی از راست، بعد یه ماجرای پر از خالیبندی رو قاطیش میکرد و به جای اتفاقات این چند روز تحویل دایی مرتضی میداد.
دایی مرتضی به برادرش نگاه کرد و گفت:
- تو فهمیدی این چی گفت؟ تو مگه نگفتی جلوی در کلانتری سپیده رو دوستش برد، اونم زوری؟
رو به مهراب کرد:
- مهرانم که گفت با پلیس داری همکاری میکنی که یا مشت آدم خلافو بگیرن. من حرفم الان اینه، این آدمای خلاف چه ربطی به سپیده دارند؟ سالار میگفت دو نفر میخواستن اسید بپاشن تو صورت سپیده، اینم رفته شکایت کرده ازشون، خب اونا کیا بودن؟ بعد اونا به تو چه ربطی داشتن؟ ربط اون دو تا آدم عوضی که میخواستن اسید بریزن رو صورت دختر ما به اسفندیار چی بود؟
مهراب به من نگاه کرد.
شیطنت چشمهاش هنوز سر جاش بود.
حلقه گمشده این داستان همون ماجرای حلقه انداختن تو انگشت من بود که مهراب نمیتونست ازش حرفی بزنه.
حلقهای که من رو به کلی باند مافیایی ربط داد و کلی دردسر برام درست کرد و یه هفته من رو از عزیزانم دور کرد.
اما یه خوبی هم داشت گ، اونم پیدا شدن آلت قتل دنیا که سالها دست نسترن بود.
اگر ماجراهای بعد از اون حلقه پیش نمیاومد پای من به خونه ناصر باز نمیشد، نسترن هم هیچ وقت اون نقشه احمقانه رو نمیریخت که تهش به اعتراف خودش منجر بشه. اعترافی که روی قاتل بودن مهراب یه خط قرمز میکشید.
دایی ممد گفت:
- حالا هرچی بوده به خیر گذشته دیگه، هم دخترمون سالمه، هم مهراب.
دایی ممد نگاهم کرد. لبخند زد و گفت:
- دایی جان تو خوبی؟ این چند وقته اذیت نشدی؟
بابا به جای من جواب داد.
- چرا اذیت نشده! بچه دو پاره استخون داشت که اونم آب شده. والا از در اومد تو نشناختمش.
ثریا که سینی به دست روی مبلی نشسته بود گفت:
- اگه نشناختیش به خاطر لباساش بوده، وگرنه استخون که آب نمیشه بابا.
ثریا به من نگاه کرد و گفت:
- اینقدر که لباسهای تیره و کدر پوشیده حالا که رنگی رنگی پوشیده نشناختیمش.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دایی مرتضی که از حرفهای مهراب چیزی متوجه نشده بود، دست رد به سینی چایی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
با پشت انگشتش به دسته چوبی مبل کوبید و گفت:
-هزار ماشالا. خواهرم مثل ماه شده.
از جاش بلند شد.
-برم یه اسفند واسش دود کنم.
زنِ دایی مرتضی بلند گفت:
- تو کابینت اولیه است.
نگاه کوتاهی به مهراب که برق شیطنت نگاهش رفته بود و حالا داشت با یه لبخند ریز به من نگاه میکرد، انداختم.
دلش نمیخواست من رو به اینجا بیاره.
انقدر بهانه آورد و آورد و آورد تا بالاخره هوا تاریک شد.
نگرانی و بغضم بود که باعث کوتاه اومدنش شد.
نگاهم رو به سمت سالار کج کردم. نه حرفی میزد، نه واکنش خاصی داشت.
دلیلش هرچی که بود برمیگشت به حرفی که مهراب کنار گوشش گفته بود.
بابا گفت:
- سعید چی شد بابا جان؟
نگاه بابا به مهراب بود. مهراب صاف نشست و گفت:
- والا اصغر آقا، پلیس اصلاً دنبال سعید نبود، چون کار خاصی نکرده بود، دو سه تا شاکی خصوصی داشت که خیلی برای پلیس جذاب نبود دستگیرش کنه. اونا دنبال اسفندیار بودن. اولش اونم حساب نمیکردنا ولی خب به واسطه من دستش تو یه جاهایی باز شده بود که نمیشد ازش گذشت. خلاصه آخرش پلیس دید خیلی ازش مدرک داره، از آشپزخونه گرفته، قتل، آدم ربایی... زنده از زندان بیرون بیا نیست. خیالتون راحت... تو عملیات پلیس هم سعید و باباش با هم بودن، سعید فرار کرد، تو تعقیب و گریز انگار ماشینش چپ میکنه و میفته تو دره و منفجر میشه.
بابا گفت:
- پس الان سعید مرد؟
مهراب سر تکان داد.
بابا گفت:
- اسفندیارم که اونجا اعدام میکنند؟
باز هم مهراب سر تکان داد.
بابا دستهاش رو رو به آسمون گرفت و گفت:
- خدا را شکر، خدا را شکر.
مهراب به مبل تکیه داد و گفت:
- من یه پیشنهاد دارم برای همه.
نگاهش رو بین جمعیت چرخوند و اضافه کرد:
- بگم؟
دایی مرتضی کلافه از اینکه نفهمیده بود قضیه بین من و مهراب و مافیا چی بوده، آرنجش رو روی کوسنی تکیه داد و گفت:
- حرف که درست نزدی، حداقل پیشنهاد بده ببینیم چی میشه.
- ای بابا سید، همه چی رو تعریف کردم دیگه.
دوباره به جمعیت نگاه کرد و گفت:
- حالا بگم یا نه؟
زن دایی مهدیه به جای همه جواب داد:
-بگو.
-این چند وقت همه تو تنش بودیم، روی همهامون خیلی فشار بود، الان که به یه آرامش نسبی رسیدیم، نظرتون چیه همگی یه سفر بریم شمال، یه آب و هوایی عوض کنیم.
انگشتش رو بالا گرفت و گفت:
- کرایه ویلا هم با من.
نگاهش توی جمع چرخید. سالار که تا حالا ساکت بود گفت:
- حسین مدرسه داره، همینطوری هم یه هفته غائب بوده.
- تعطیلات عید میریم.
همه به هم نگاه میکردند. مهراب با هیجان گفت:
- فکر کردن نداره بابا. دارم میگم بیاین برین شمال، جاش با من.
زن دایی مهدیه گفت:
- بدم نمیگه، عیده دیگه، تعطیله، همه با هم میریم یه سفر. خیلی وقتم هست اینجوری جایی نرفتیم.
بوی اسفند تو فضای سالن خونه دایی مرتضی پیچید.
ثریا اسفند دود کن رو همه جا چرخوند.
صدای صلواتها زیر لب شنیده میشد.
ثریا دستم رو کشید و گفت:
- پاشو بیا.