بهار🌱
#پارت244 💕اوج نفرت💕 سرعت ماشین رو کم کرد و جلوی پای سیاوش پارک کرد. درماشین رو باز کرد و نشست _
#پارت245
💕اوج نفرت💕
مسافرت به خاطر حال خراب من و بدخلقی های تهمینه، بیشتر از اون ادامه نداشت.
تماس های گاه و بی گاه عمو آقا و میترا هم بعد از دیدن احمدرضا کلافم می کرد.
اتفاقی که توی قلبم افتاده بود رو دوست نداشتم.
تو مسیر برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزدم. پروانه هم که گاهی چیزی می گفت با تکون دادن سر یا جواب های یک کلمه ای
بهش می فهموندم که حوصله ندارم.
سیاوش تو مسیر از ما جدا شد تا تهمینه رو که از اول عید شیراز بود به تهران برگردونه.
در نهایت به شیراز رسیدیم عمو آقا که مدام زنگ می زد و می پرسید کجایید پایین ساختمون منتظرم بود.
لبخند مصنوعی زدم تا متوجه حال خرابم نشه. پروانه ماشین رو جلوی خونه پارک کرد. به رسم ادب برای سلام کردن پیاده شد.
ذوقی به حال بی حالم دادم و پیاده شدم.
عمو آقا تو سلام کردن به من پیش دستی کرد.
_ سلام عزیزم.
با تمام سختگیریهاش دلم براش تنگ شده. لبخند زدم و جلو رفتم.
_ سلام
با دیدن حال ظاهریم که تونسته بودم خوشحال نشونش بدم احساس رضایت تو چشم هاش رو دیدم.
_ خوبی
_خیلی ممنون
به در نگاه کردم. نبود میترا تو این لحظه برام جای سوال داشت.
عمو آقا متوجه شد و گفت:
_ خونه ی خواهرشه تا شب میاد.
رو به پروانه گفت:
_ برادرت کجاست?
_ تهران از ما جدا شد.
اخم عمو آقا تو هم رفت.
_ از تهران تا اینجا تنها اومدید?
پروانه که انگار این حرف رو از قصد گفت تا عموآقا متوجه بشه با رضایت به من نگاه کرد.
دسته ی چمدونم رو گرفتم و به زحمت از صندوق عقب بیرون گذاشتم.
_ پروانه با پدرش زیاد این مسیر رو رفته. خودش بلد بود.
توجیح من قانعش نکرده بود اما لبخند زد.
چمدون رو ازم گرفت و به پروانه گفت:
_انشالله عروسیت جبران کنم.
پروانه کمی خجالت کشید و سرش رو با لبخند ریزی که به لب داشت پایین انداخته و ممنونی زیر لب گفت.
عموآقا خداحافظی کرد و رفت. به پروانه نگاه کردم
جلو رفتم و آروم تو آغوش گرفتمش. کنار گوشش گفتم :
_خیلی خوش گذشت.
_ چه خوشی? آخرش خراب شد. شرمنده هم شدم بابت
رفتار زن داداش عتیقم و بی مسئولیتی برادرم.
ازش فاصله گرفتم
_من با تو خوش بودم.
_اره کلی حال کردیم ولی سیاوش هم رسم امانت داری رو خوب به جا نیاورد.
_اون بیچارم درگیر بود.
_بیچاره رو نشونش میدم حالا بزار برم خونه.
از لجبازی پروانه خندم گرفت.
_بزار خاطره خوب بمونه.
_خاطره خوب وقتی می مونه که درست رفتار کنی. حالش رو باید بگیرم تا دیگه ادعای غیرتی بودن از سرش بیفته.
_ چی بگم.
صورتم رو بوسید
_ برو خدا پشت و پناهت تا هفدهم توی دانشگاه.
صورتش رو بوسیدم، ازش خداحافظی کردم و به سمت خونه برگشتم.
عمو آقا جلوی آسانسور با پسر مش رحمت صحبت می کرد.
آخرین جمله اش رو شنیدم
_در هر صورت اگر لازم به بستری بود من رو خبر کن.
_ خیلی ممنون لطف همیشه شامل حال ما شده.
جلو رفتم و سلام آرومی گفتم عمو آقا نگاهم کرد. پسر مش رحمت سرش رو پایین انداخت و آروم تر از خودم جوابم رو داد و رفت
پا به آسانسور گذاشتم توی آینه قدی وسطش به چهره خودم نگاه کردم تو دلم اشوب بود ولی در ظاهر شاد بودم.
با بسته شدن در اسانسود عمو اقا به من نگاه کرد
_ از کی تنها تون نگذاشت.
دوباره تو دوراهی گیر کردم دوست ندارم خبرچین باشم اما چارهای هم جز گفتن حقیقت ندارم.
سرم رو پایین انداختم تا فکرم رو جمع و جور کنم و کلمات را طوری کنار هم برای گفتن حقیقت بذارم که دلخوری به وجود نیاد.
در آسانسور باز شد عموآقا هنوز به من خیره بود.
_ نگار.
نگاهم رو به نگاه پر از سوالش دادم. لب زدم:
_بریم خونه حرف بزنیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت245 🌘🌘
-یه قولی بهم بده!
- چی؟
- هیچ وقت دیگه نوشینو نبین. هر چی بینتون بوده دیگه تموم شده.
خواست حرفی بزنه که دستمو آزادم رو بالا گرفتم و نذاشتم.
- نمی خوام چیزی بگی. فقط بهم قول بده دیگه نوشینو هیچ وقت نمی بینی. حتی اگه بخاطرش مجبور باشی سحرو بندازی بیرون.
عمیق تو چشمهام نگاه کرد. انگشت هام رو از بین دستش آزاد کردم و لای انگشت هاش گره زدم.
باید ازش قول میگرفتم. اینطوری خیالم راحت میشد.
پنجه رو محکم کرد و گفت:
- قول میدم.
روی تخت سر خورد و بهم نزدیک تر شد. دست دور شونه ام انداخت و من رو تو آغوشش گرفت. آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- من دوست دارم... نوشین فقط یه اشتباه بود؛ یه اشتباه که دیگه تموم شده و قرار نیست تو زندگی من سایه بندازه.
ازم فاصله گرفت و تو چشمهام خیره شد.
- اونی که قراره خودشو سایه اش همیشه تو قلبم بمونه، توی.
سرش رو نزدیکتر آورد و پیشونیم رو آروم بوسید.
- برای سحر یه جای دیگه کار پیدا می کنم و بهش می گم که از اینجا بره. خوبه؟
باورم نمی شد. قبول کرده بود. سر تکون دادم و هر دو بهم خیره شدیم. چرا دوستم داری؟ مگه من چی دارم؟
با بلند شدن صدای درِ اتاق نگاهش رو از من گرفت و بله ای گفت. صدای بیتا از پشت در بلند شد.
- فیلمبردار می گه بیاین پایین. باید دیگه بریم تالار. دیر می شه.
با شنیدن اسم فیلمبردار ناخواسته وایی گفتم و آرش خندید.
- زنه فیلمبرداره می گفت، نذاشتی ازت عکس بگیره.
_ خیلی رو مخمه آرش. لنگه کفش داده دستم می گه با لنگه کفش ازت عکس بندازم. یه لحظه یاد اینا افتادم که میان دمپایی پاره، پلاستیک کهنه می خرند... بعد می گه رمانتیکه! از طرفی هم تا میام تکون بخورم، می گه نه، اینجوری برو، اونجوری بیا. جو گرفته زنه رو... خودشو به جای کارگردانای هالیوود و بالیوود گذاشته. بیا برو بهش بگو ما می خوام فیلممون مستند باشه. از هر اتفاقی می اوفته فیلم بگیره... طبیعی... کاری هم به من و ژستم نداشته باشه. وگرنه با همون پاشنه کفش که به نظرش رومانتیکه، می زنم تو فرق سرش که رومانتیک به قتل برسه.
آرش می خندید و به حرفهام گوش می داد. حرصی گفتم:
- چیه؟ نکنه توهم هوس کردی رومانتیک بمیری.
- وقتی حرص می خوری بامزه می شی.
پر حرص نگاهش کردم و خم شدم تا کفشم رو از روی زمین بردارم، که بلند شد و ازم فاصله گرفت و دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد.
- عذر می خوام عروس خونخوار. من تسلیمم.
خنده ام گرفته بود. صاف نشستم. محتاط بهم نزدیک شد و گفت:
- اگه اجازه بدید، بهتون کمک کنم، جهت پوشیدن کفش و رفتن به جشن عروسی خودتون.
پشت پلکی نازک کردم و با عشوه گفتم:
- اجازه می دم.
ابرویی بالا انداخت و جلوم روی زمین نشست. اولین لنگه کفش رو پام کرد و با بالای چشم نگاهم کرد. لنگه کفش دوم رو تو دستاش گرفت و گفت:
- سیندرلای من. پاتو میاری بالا.
حس جالبی بهم دست داده بود. رو ابرا بودم. کفش رو خیلی آروم تو پام کرد و گفت:
- ای وای. خدای من... کفش به پات اندازه بود.
ایستاد.
- عزیزم. میدونم که تو خیلی خودتو کشتی تا به من برسی. مثل سیندرلا که نامادریش زندانیش کرده بود و اون داشت بال بال می زد، تو هم داشتی برای من بال بال می زدی. ولی دیگه همه چیز تموم شد. من و تو مال همیم.
لبخندم جمع شد. من بال بال می زدم، برای رسیدن به تو؟ از ابرها سقوط کردم. بالش کوچکی رو برداشتم و به سمتش پرت کردم.
دستتشو سپر کرد و خندید. نمی دونستم بخندم یا حرص بخورم.
-اگه بی خیال کتک زدن من شدی. پاشو بریم پایین تا این خانم فیلمبردار نیومده بالا و تو همین اتاق خواب جو کارگردانین گرفتش.
از جام بلند شدم. کلاه شنل رو دوباره روی سرم انداختم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت244 فاصلهام رو باهاش حفظ کردم. -نمیدونم! یه خانمی اومد دم در، این بچه
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت245
روی پاش کوبید و گفت:
-مگه اینا که پس انداخته جمع میتونه بکنه که تولید میکنه.
دوباره روی پاش زد و گفت:
-بگو مگه تو پول داری، کار داری، خاک تو سر اون زن کنن که به تو راه داد!
به در نیمه باز حیاط نگاه کردم.
یکی دو نفری سرک کشیده بودند.
چادر سرم نبود، حتما تو هال افتاده بود.
در رو سریع بستم.
به هال برگشتم.
عمه بالای سر بچه یه زانو نشسته بود و با تاسف به بچه گریون نگاه میکرد.
من رو که دید وسط هال ولو شد و گفت:
-بیا اینو خفهاش کن. فقط عر و عور بچه کم داریم این وسط!
به سمت بچه رفتم.
پتویی که با دست و پا زدنش از دورش باز شده بود رو کنار زدم و بغلش کردم.
کمی تکونش دادم.
ساکت نمیشد.
صداش بالاتر هم میرفت.
-زنگ بزن به سالار!
-اینو چی کارش کنم؟ آروم نمیشه.
نشست.
دستش رو دراز کرد.
-بدش من.
دو دل بودم، میترسیدم تو حرص و عصبانیتش ناخواسته بلایی سر بچه بیاره.
تعللم رو که دید داد زد:
-بدش ببینم! عین سنگ وایساده نگا میکنه.
بچه رو به طرفش گرفتم.
بچه رو روی پاش دمر کرد و به پشتش زد.
بچه کولی تر از این حرفها بود که با این حرکت عمه آروم بگیره.
-میخوای ژاکت و لباسهاشو....
وسط حرفم پرید.
-گفتم پاشو زنگ بزن به سالار. بگو بابات رفته بچه کاشته. ننهی بچه، بچه رو آورده انداخته سرِ ما.
دو زاری کج هم بد چیزی بود که متاسفانه تو دست من زیاد جولان میداد.
راستش تا الان نفهمیده بودم که منظور حرفهای عمه دقیقا چیه، ولی الان خوب گرفتم.
این بچه یا خواهرمون بود یا برادرمون.
واقعا بابا این کار رو کرده بود!
زن گرفته بود اون هم یواشکی!
رنگ لباسهای بچه نشونه جنسیتش نبود، از صورتش هم نمیشد تشخیص داد که دختره یا پسر.
دست و پای شل شدهام رو تکون دادم و به سختی از جام بلند شدم.
موبایلم رو از کنار دیوار برداشتم.
شماره سالار رو گرفتم.
چند تا بوق خورد تا جواب داد.
-الو ... سپید!
-سلام داداش.
به بچه نگاه کردم.
دمر روی زانوی عمه خوابیده بود و ترفند عمه تقریبا گرفته بود که گه گاهی یه صدای نقی از خودش در میآورد و بعد ساکت میشد.
عمه خودش رو به چپ و راست تکون میداد.
از صورتش بیچارگی شره میکرد.
-خیره اول صبحی!
-میتونی بیای خونه؟
با تاخیر پرسید:
-چی شده؟
عمه بهم اشاره میکرد که گوشی رو بهش بدم.
گوشی دادن به عمه کاری نداشت ولی ممکن بود با آتیشش هولش کنه و طوری حرف بزنه که...
نمیدادم بهتر بود، یعنی الان نمیدادم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت244 مهسان رو به من گفت: - بهار جون، امروز برنامهات چیه؟ به مهری خانم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت245
دلم نمیخواست مهسان از من ناراحت باشه. کنار در اتاقش ایستادم.
در اتاق نیمه باز بود. کمی در رو هول دادم. مهبد و مهسان هر دو لب تخت نشسته بودند.
مهبد سر مهسان رو به سینهاش چسبونده بود و موهاش رو نوازش میکرد.
سر چرخوند و به منی که تو چارچوب در ایستاده بودم، نگاه کرد. سریع گفتم:
-بیام تو؟
با صدای من، مهسان از مهبد فاصله گرفت.
صورتش از اشک خیس بود. نگاهی به من کرد و گفت:
- بیا تو.
چند قدم به داخل برداشتم و گفتم:
- معذرت میخوام، نمیخواستم ناراحتت کنم.
مهسان گفت:
-تو که تقصیری نداری.
کنارش روی تخت نشستم و دستش رو گرفتم.
-نمی خوام از من ناراحت باشی.
لبخند زد.
یک ساعت اونجا نشستم.
تمام مدت مهبد سعی داشت، حال هر دومون رو بهتر کنه. از همه جا و همه کس حرف میزد.
به حرفهاش گوش میدادم و گاهی هم میخندیدم ولی فکرم پیش مهیار بود و اینکه چرا اجازه نداد تا من با خواهر کوچیکش بیرون برم.
دلم میخواست از یکی بپرسم، ولی مهسان تازه آروم شده بود و نمیخواستم دوباره ناراحتش کنم.
به اتاقم برگشتم. چمدونم رو باز کردم.
مانتوهام حسابی چروک شده بودند. از چمدون درشون آوردم و توی کمد آویزونشون کردم.
هوای اتاق خیلی سنگین شده بود. هر دو پنجره رو باز کردم. دیدم که مهبد از خونه بیرون رفت، پس در اتاق رو هم باز گذاشتم.
باید هوا عوض میشد. با لباسها مشغول بودم که سنگینی نگاهی باعث شد، به طرف در سر بچرخونم و با چیزی که دیدم ناخودآگاه لبخند زدم.
یه پسر بچه ی سه یا چهار ساله، با موهای فرفری زیتونی و چشمهای قهوهای روشن، صورتی گرد و پوستی سفید، به من خیره شده بود.
پسر بچه و این همه زیبایی!
-تو از کجا اومدی؟
ساکت به من نگاه میکرد.
دو قدم به طرفش برداشتم و با زانو روی زمین نشستم و بهش خیره شدم.
با چشمهای درشتش به من نگاه میکرد.
- اسمت چیه؟
با زباگون بچگونهاش خودش رو معرفی کرد و آروم گفت:
-پویا.