بهار🌱
#پارت280 💕اوج نفرت💕 وارد حیاط شدم نگاه کردن به این حوض زیبا باعث میشه تا انرژی مضاعفی بگیرم. روی ت
#پارت281
💕اوج نفرت💕
_بگیر بخور دیگم اشکت رو نبینم.
لبخندی به اخلاق خاص مردونش زدم و چاییم رو تو اون حیاط زیبا خوردم.
نزدیک های غروب حاضر شدیم و به خونه ی عمو اقا برگشتیم پشت در ایستادم و برگشتم سمت علی رضا ملتمس گفتم:
_خواهش میکنم به عمو اقا چیزی نگید.
ابرو هاش رو بالا داد که فوری متوجه شدم به خاطر فعل جمعی که براش به کار بردم.
لبخند زدم و جملم رو تکرار کردم.
_خواهش میکنم چیزی به عمو اقا نگو.
همراه با لبخند رضایت بخشی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_این شد.
نگاه ازش برداشتم با اینکه کلید داشتم زنگ رو فشار دادم که با صدای بله میترا خیالم از ارامش خونه راحت شد.
جواب ندادم که در باز شد. چادر سفیدش رو روی سرش انداخته بود خوشحال نگاهم میکرد.
_سلام.
_سلام عزیزم ، خوش اومدی.
جلو اومد و همدیگر رو در اغوش گرفتیم متوجه حضور علی رضا شد. ازم فاصله گرفت و سلام و احوال پرسی گرمی باهاش کرد
از جلوی در کنار رفت.
_بفرمایید داخل
مضطرب و با حفظ ارامش گفتم
_عمو اقا خونس.
سرش رو تکون داد
_بله تو اتاقشه
رو به علی رضا گفت:
_بفرمایید داخل اینجا بده ایستادید.
دست علی رضا پشت کمرم نشست و صداش کنار گوشم
_برو تو نترس من کنارتم.
همزمان که پا تو خونه گذاشتم اروم گفتم:
_نمیترسم ولی میدونم ازم ناراحته خجالت میکشم.
_ناراحتیش بیجاست.
دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم به صورتم نگاه کرد
_افرین به تو که انقدر قدر شناسی. این اخلاقتم شبیه مامانه.
با این حرف هاش من رو تا حدودی با شخصیت مادرم اشنا میکرد.
_خیلی ممنون شما بشینید رو مبل من برم پیشش.
دلخور گفت:
_شما?
لبخند زدم و لبم رو به دندون گرفتم.
_تو
نفس سنگینی کشید و به در اتاق عمو اقا اشاره کرد.
_برو
منتظر جواب نشد و سمت مبل رفت به میترا نگاه کردم اونم با لبخند بهم نگاه میکرد و با چشم وابرو ازم میخواست تا زود تر به اتاق عمو اقا برم.
تسلیم خواست خودم و میترا شدم و به طرف در نیمه باز اتاقش قدم برداشتم.
ترجیح دادم قبل از ورود اعلام حضور نکنم در رو اهسته باز کردم وارد شدم. روبروی در نشسته بود و سرش رو روی میز گذاشته بود.
بی صدا کنارش نشستم و به دستش که روی پاش بود نگاه کردم یاد تمام محبت هاش از روزی که عفت خانم بهش گفت افتادم تغییر صد و هشتاد درجه ایش اون روز ها باعث تعجبم شده بود تو کلانتری دخترم خطابم کرد. بهم پول میداد و اونسال کل سیزده روز عید رو با من بود.
سرم رو جلو بردم و دستش رو بوسیدم.
سر بلند کرد و نگاهم کرد .دلخور گفت:
_کی اومدی?
_سلام.
نگاهش رو ازم گرفت.
_علیک سلام.
اب دهنم رو قورت دادم.
_گفتید بیا اومدم.
نیم نگاه چپ چپی بهم کرد و از روی صندلی بلند شد سمت تخت رفت با نگاه رفتنش رو دنبال کردم پشت به من نشست.
بی اهمیت به کم محلیش ایستادم و روی تخت رفتم از پشت شروع به ماساژ شونه هاش کردم و لب زدم:
_ببخشید.
_میترا میگه دلخوریم بی جاست. میگه تو دوست نداری با من باشی. میگه اختیارت با برادرته نه من میگه زیادی بهت دلبستم.
فوری بلند شدم و روبروش روی زمین نشستم تو چشم هاش نگاه کردم
_میترا اشتباه میگه.
نگاه کردنمون به چشم های هم کمی طولانی شد.
_همون موقع که زنگ زدید میخواستم بیام ولی علیرضا میخواست بیشتر با هم باشیم. بعدم راضیش کردم که شب برگردیم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_عمو. من هنوزم بدون اجازه ی شما از خونه بیرون نمیرم مطمعن باشید.
_من رو نگاه کن.
سر بلند کردم لبخند ریزی گوشه ی لبش دیدم دستم رو گرفت و ایستاد ازم خواست تا بایستم
ربروش ایستادم هر دو دستش رو باز کرد. با سر به اغوشش اشاره کرد.
تو این چهار سال این اولین باره که میخواد تو اغوشش باشم با تردید جلو رفتم و سرم رو توی سینش گذاشتم دست هاش رو دورم حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید.
_چهار ساله دلم میخواد تواغوش بگیرمت بهانه ندارم عزیز برادرم.
چشم هام پر اشک شد لب هام رو به داخل بردم.
_مطمعن باش شکوه تقاصش رو پس میده
دلم نمیخواست ارامشش رو بگیرم و بگم که خودم میخوام ازش تقاص پس بگیرم. اروم گفتم:
_علی رضا اینجاست.
_میدونم.
ازش فاصله گرفتم.
_از کجا?
_چون خیلی دوستت داره.
با لبخند نگاهش کردم که گفت:
_اینجا رو از سود شرکت ارسلان برات خریدم. به نام خودتم هست خونه برای توعه من اینجا مهمونم
تو فکر اینم تو و برادرت رو اینجا تنها بزارم با میترا برم خونه باغ
مضطرب گفتم:
_تو رو خدا نرید من بدون شما نمیتونم.
سرش رو تکون داد و نفس سنگینی کشید.
_میتونی. منتظر سفر میترا بودم که به خاطر بیماری خواهرش بهم ریخته و نمیرن.
صدای در اتاق و بعد هم اردشیر گفتن میترا باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم .
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت280 کمکم همه غذاشون رو خوردند. خدمه بعد از جمع کردن میز غذا با میوه و ش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت281
بعد از ناهار دوباره به خونه پدر شوهر و مادرشوهرم رفتیم.
کلی به تینا اصرار کرده بودم که برای شام بمونند، اما قبول نکرد و گفت که برای بعد از ظهر بلیط شمال گرفتند و نمیتونند توی مهمونی حاضر باشند.
قبل از ورود به خونه گوسفندی رو که توی خونه مشترک من و مهیار بود، آوردند و جلوی پای ما قربونی کردند.
مهگل و علیرضا به خونه خودشون رفتند و خاله گلاب و زرین خانوم و مهری خانوم به تقسیم گوشت قربونی مشغول شدند.
پویا تو حیاط به بقایای گوسفند قربونی شده، نگاه میکرد و مهبد و مهیار با تمیز کردن حیاط سرگرم بودند.
به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم.
کمی به حلقه نقرهای رنگ توی انگشتم نگاه کردم و کمی با النگوهای توی دستم بازی کردم. به عمرم اینقدر طلا نداشتم.
به انگشتر ظریفی که تینا توی انگشتم انداخته بود، کمی خیره شدم. واقعا ازش انتظار نداشتم.
تا وقت بود، باید نمازم رو میخوندم. چادر نمازم رو همراه جهیزیه برده بودم. پس باید مثل صبح از مهسان قرض میگرفتم.
از اتاق بیرون رفتم. لای در اتاق مهسان باز بود و صدای آقا مهدی میاومد. صداش سرزنشوار بود و کمی عصبانی.
-مهسان، تو کی میخوای بزرگ شی؟ یه جوری رفتار میکنی انگار پونزده سالته. من هی میخوام جلوی دخالتهای مهیار رو در مورد تو بگیرم، بعد میام میبینم داره درست میگه.
-بابا، من فقط میخواستم حال بهار خوب بشه، به خاطر همین اون طوری گفتم.
-من رو نگاه کن، تو چشمهای من نگاه کن! تو یه سانت یه سانت جلوی من قد کشیدی، نشناسمت که باید برم بمیرم.
-دور از جونتون!
-دور از جونم؟ تو و مهیار، بالاخره یه روز من رو سکته می دید ... تو دلت میخواد موتورسواری کنی، میبرمت پیست موتور سواری، هر چقدر دوست داشتی اونجا ویراژ بده، ولی اینجوری، توی خیابون، با لباس پسرونه. بهارم همسن توعه. یکم به حرکات و رفتارش نگاه کن. چقدر پخته است، چقدر متینه. شوهر کرده و مسئولیت یه بچه رو هم قبول کرده، اونوقت تو هنوز داری بچه بازی در میاری... امشب که مهمون داریم، ولی در رابطه با این قضیه مفصل بعدا با هم صحبت میکنیم؛ هم با تو، هم با مهبد.
صدای آقا مهدی نزدیکتر شد.
-تو هم تو این مدت یه کم به کارهات فکر کن.
سریع به اتاقم برگشتم و آروم از لای در بیرون رو نگاه کردم. آقا مهدی از اتاق مهسان بیرون اومد و به اتاق خودش رفت.
بین رفتن پیش مهسان و نرفتن مونده بودم که دل رو به دریا زدم و رفتم. در اتاق هنوز باز بود. در زدم و وارد اتاق شدم.
خیلی نه، ولی یه کم ناراحت بود. کنارش نشستم و گفتم:
- آقا مهدی اینجا بود؟
سر تکون داد و گفت:
- دیشب شوهرت اومد اینجا و کلی حرف بارم کرد. اگه مهبد نبود ...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-منم هیچی نگفتما، گفتم شاید دلش خنک شه و به بابا گزارش نده، ولی الان میبینم رفته و به اونم گفته.
- صلاحت رو میخواد.
کمی نگاهم کرد و گفت:
- بایدم از شوهرت دفاع کنی.
یاد رفتارهای حسام افتادم و گفتم:
- یکی از پسر عموهای منم خیلی بهم از این گیرها میداد. من اون موقع خوشم نمیاومد، ولی الان که فکرش رو میکنم میبینم صلاحم رو میخواسته.
چشمهاش گرد شد.
- یعنی تو هم موتورسواری کردی؟
لبخند زدم و گفتم:
- نه، من از این جراتها نداشتم.
یه کمی بینمون به سکوت گذشت که گفتم:
- چادر و سجادهات رو میخوام.
- بیا همین جا بخون. الان یکی میبینه، میگه اینا رو از کجا آوردی، تو که وسایلت رفته خونه خودت، تو هم میگی از مهسان گرفتم، بعد آبروی من میره. اینجا باشی خیالم راحت تره.
سر تکون دادم که گفت:
- راستی مهیار چش شده بود تو رستوران؟
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- رنگش سرخ شده بود، رگهای گردنش همچین ورم کرده بود. مهگل میخواست بیاد پیشت، من نذاشتم. فضولی داشت داغونش میکرد. آخرش هم نفهمید. حالا چی شده بود؟
مهسان صمیمیتش رو به من ثابت کرده بود، پس میشد بهش بگم. سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
-دعوامون شد. فقط نپرس سر چی که بهت نمیگم.
چشمهاش رو باریک کرد و گفت:
- میخواستی گربه رو دم حجله بکشی؟
گربه رو من بکشم؟ فکر کنم اون کشت.
چیزی نگفتم که گفت:
- ولی به عمه چی گفتا! حالی کردم. عمه فکر میکنه با این حرفهاش، زمان برمیگرده و بالاخره مهیار پشیمون میشه و برمیره سراغ پریا. ولی مهیار وقتی چیزی از چشمش بیوفته دیگه هیچ وقت سراغش نمیره. هیچ کس نمیدونه پریا چی کار کرده، ولی مهیار دیگه حتی بهش نگاه هم نمیکنه.
- پریا که سر زندگیشه، به من گفتن که شوهر کرده و بچه دار هم شده.
- آره، بچه که داره، ولی یه مدتیه با شوهرش مشکل پیدا کرده، از اول هم مشکل داشت ولی مثل اینکه بیشتر شده.
یه کم نگاهم کرد و گفت:
-البته تو اصلا فکرش رو نکن، پریا برای مهیار دیگه مهم نیست. خیالت راحت.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار