بهار🌱
#پارت281 💕اوج نفرت💕 _بگیر بخور دیگم اشکت رو نبینم. لبخندی به اخلاق خاص مردونش زدم و چاییم رو تو او
#پارت282
💕اوج نفرت💕
داخل اومد و گفت:
_مهمونمون تنهاست.
عمو اقا نفس سنگینی کشید
_مهمون ماییم اون صاحب خونس
دستش رو گرفتم
_اینجوری نگید غصم میگیره.
لبخند تلخی زد و سمت میترا رفت
دنبالش راه افتادم.
عمو اقا بیرون رفت رو به میترا گفتم:
_ برای سفرتون ناراحت شدم
_هیچ کار خدا بی دلیل نیست.
بعد از سلام و احوال پرسی که از طرف عمو اقا خیلی سرد بود و علی رضا با این سردی خیلی خونسرد کنار اومد. دور هم نشستیم. میترا تلاش داشت شادی رو به جمع بیاره ولی اخم های تو هم عمو اقا اجازه نمیداد. استرس داشتم که نکنه علی رضا دلخور بشه و قصد رفتن بکنه که خوشبختانه این کار رو نکرد. بعد از خوردن شام هنوز میز شام رو جمع نکرده بودیم که عمو اقا رو به علی رضا گفت:
_باید باهات حرف بزنم.
علی رضا دستمالی که دستش بود رو روی لب هاش کشید و گفت:
_در خدمتم.
عمو اقا نیم نگاهی به من کرد ایستاد.
_تنها.
علی رضا هم ایستاد و دنبال عمو اقا سمت اتاقش رفت.
دلهره و اضطراب تو صورت میترا هم نشست رفتن علی رضا رو تا بسته شدن در اتاق دنبال کردم.
تپش قلبم بالا رفت و به میترا خیره شدم لبخند کمرنگی برای ارامش دادن به من تو صورتش ظاهر شد. لب زدم:
_شما میدونید چی میخواد بگه?
نگاهی به در اتاق انداخت.
_نه، باهاش حرف زدم قرار شد دیگه کاری نداشته باشه.
دستم رو به لبهام که حسابی خشک شده بودن کشیدم و چشم به در دوختم.
_کاش میشنیدم چی میگن.
_استرست برای چیه?
_میترسم همدیگرو ناراحت کنن.
خنده ی اروم و صدا داری کرد
_هم اردشیر مرد جا افتاده ایه هم برادرت ادم با شخصیتیه. مطمعن باش این اتفاق نمیافته.
حرف های میترا هم اروم نمیکرد دلم میخواست گوشم رو به در اتاقشون بچسبونم تا شاید چیزی بشنوم ولی از میترا خجالت میکشیدم. روی صندلی خودم رو تکون میدادم و چشم از در بر نمیداشتم.
_بلند شو ظرف ها رو بشور اینجوری زمان برات زودتر میگذره
نگاه از در برداشتم و رو به میترا گفتم
_میشورم. بزار بیان بیرون.
نفس سنگینی کشید و ظرف ها رو داخل سینک گذاشت.
نیم ساعت نه صدایی جز شستن ظرف ها توسط میترا میشنیدم نه کلامی حرف زدم فقط به در بسته خیره شدم .
میترا زیر لب گفت:
_این کمر درد امونم رو بریده
شاید منظورش به منه چون تمام کار ها افتاده گردن خودش. در نهایت در اتاق باز شد. ناخواسته ایستادم. علی رضا بیرون اومد و پشت سرش عمو اقا.
به چهره ی هر دوشون نگاه کردم کاملا طبیعی و معمولی بودن و هیچ خبری از ناراحتی تو چهره هاشون نبود. نگاهم به نگاه علیرضا گره خورد که چشمکی زد وبی صدا لب زد:
_ چایی
نفس راحتی کشیدم. سینی رو برداشتم. لرزش دست هام از استرس چند لحظه پیش کم نشده بود به زحمت چایی رو ریختم بیرون رفتم. سینی رو روی میز گذاشتم و با کمی فاصله کنار علی رضا نشستم هیچ کس حرف نمیزد میترا هم سکوت کرده بود و نگاهش بین من و عمو اقا جا به جا می شد.
عمو اقا چاییش بدون در نظر گرفتن داغیش یک جا سرکشید و رو به علی رضا گفت:
_ببخشید یکم حالم خوب نیست میرم بخوابم.
_خواهش میکنم.شما ببخشید که من...
اجازه نداد حرف علی رضا تموم بشه و ایستاد و گفت:
_تو اتاقم بهت گفتم که اینجا مزاحم نیستی. با اجازتون.
سمت اتاق رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت منکه سر جام خشکم زده بود و هنوز قلبم بی تاب میزد. دست بابا هنوز روی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت282
عمه دستمال کاغذی رو زیر بینی نگار گرفت و با انگشتی که زیر چونهاش میگذاشت بی هیچ حرفی سرش رو بالا برد.
همه ساکت بودیم، کلی حرف برای گفتن وجود داشت و ما با وجود همه اون حرفها فقط به هم نگاه میکردیم.
به هم نگاه میکردیم و چشم میدزدیدیم.
دلیل این چشم دزدیدنها هم اصرارمون تو همین وضعیت سکوت بود.
تارا بعد از کلی جیغ زدن، حالا روی پای من خوابش برده بود و من از جام تکون نمیخوردم که وضعیت حاکمیت سکوت به چالش کشیده نشه.
حسین با جعبه دستمال کاغذی روی یه زانو نشسته بود و به نقطهای روی فرش خیره بود.
عمه بی صدا به نگار زل زده بود و نگار به اجبار برای بند اومدن خون بینیش به سقف.
صدای هول داده شدن در، نگاه همه رو به سمت خودش کشید.
نیمی از بدن سالار از در رد شد.
نگاهی به وضعیت افراد توی اتاق انداخت و روی نگار ثابت موند.
-بهترید؟
نگار چشمهاش رو بست و ریز سرش رو تکون داد.
عمه با انگشتش سر نگار رو بالا نگه داشت.
-نیار پایین سرت رو.
سالار کامل وارد اتاق شد و گفت:
-خونش بند نیومده؟
کمی مکث کرد و بدون اینکه جوابی بگیره گفت:
-شاید شکسته، میخوایید بریم دکتر؟
نگار دستمال رو از روی بینیش جدا کرد و گفت:
-نه. بند اومده. تکونش نمیدم که دوباره خونریزی نکنه.
سالار نفسش رو بیرون فوت کرد و نشست.
عمه پرسید:
-چی کار میکنه؟
سالار نگاهش رو به تارای خواب داد و آروم گفت:
-یه چایی نبات بهش دادم. جا انداختم براش گفتم یکم بخوابه. میخواست بره، نذاشتم.
حسین سریع وضعیتش رو از یک زانو به چهارزانو تغییر داد و گفت:
-چرا نذاشتی بره؟ میذاشتی بره شرش کم شه دیگه!
سالار اخم کرد.
-حرف مفت میزنی چرا؟
-حرف مفته؟ یه هفته نبود همه چیز نرمال بود.
به نگار اشاره کرد و گفت:
-خودت ببین.
سالار به دماغ ورم کرده نگار نگاه کرد.
لبش رو کمی با دندون گرفت و به محض رها شدنش گفت:
-اینجا باشه خیالمون راحتتره.
حسین پوفی کشید و دوباره یک زانو شد.
دستش رو روی زانوش تکیه داد و گفت:
-دندون لقو میکنن، میندازن دور، نگهش نمیدارن.
سالار تیز به حسین نگاه کرد.
-اونی که تو اون اتاقه، دندون لق نیست، باباته، بفهم! من بی اینقدر بیغیرت نیستم که صبر کنم کنار جوب تو خیابون پیداش کنم. جلوی چشمم باشه خیالم راحته که حداقل گند نمیزنه به چیزی.
صدای سالار کمی بالا رفته بود که تارا تکون خورد و حالتی شبیه گریه گرفت.
پام رو تکون دادم و هیس کشداری کشیدم تا هم تارا آروم بشه و هم برادر بزرگش.
عمه آروم گفت:
-تو چرا یهو وسط معرکه اومدی به جواب دادن؟
نگاهش به نگار بود.
نگاری که تا یک ساعت پیش فقط زیر چشمش کبود بود و حالا یه دماغ ورم کرده هم داشت.
چینی به دماغش داد و گفت:
-این چی بود بهش گفتی؟ تو قد نداری، سایه نداری. اصلا از کجات در آوردی اینو؟
اون صحنه از دعوا برای لحظهای جلوم قد کشید.
بابا به سمت نگار رفت.
-همه چیز زیر سر توعه، گفتم بتمرگ برات پول میارم.
-تو پول بیار بودی، پول خودمو نمیبردی. بهت گفتم دیگه نمیتونم.
بابا پوزخند زد:
-الان مثلا اومدی از اینا پول بکَنی!
-نه، اومدم زیر قدشون، زیر سایهاشون. چیزی که تو نداری، ولی بچههات دارن.
یهو بابا به سمتش حمله کرد.
صحنهها رفت.
نگار گفت:
-زورم اومد خب! من اگه اهل کندن بودم، سر کار نمیرفتم. اون موقعی که پشت دخل قنادی بودم و صاب مغازه موس موسمو میکرد یه غلطی میکردم. من اگه اینجام به خاطر اینه که تنها نباشم، تا بتونم خودمو جمع کنم.
صداش بغض گرفت.
-من چه میدونستم ...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀